خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۱:


زین نمط بسیار برهان گفت شیر
کز جواب آن جبریان گشتند سیر




روبه و آهو و خرگوش و شغال
جبر را بگذاشتند و قیل و قال




عهدها کردند با شیر ژیان
کاندرین بیعت نیفتد در زیان




قسم هر روزش بیاید بی‌جگر
حاجتش نبود تقاضایی دگر




قرعه بر هر که فتادی روز روز
سوی آن شیر او دویدی همچو یوز




چون به خرگوش آمد این ساغر بدور
بانگ زد خرگوش کاخر چند جور


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۲:


قوم گفتندش که چندین گاه ما
جان فدا کردیم در عهد و وفا




تو مجو بدنامی ما ای عنود
تا نرنجد شیر رو رو زود زود

بخش ۵۳:


گفت ای یاران مرا مهلت دهید
تا بمکرم از بلا بیرون جهید




تا امان یابد بمکرم جانتان
ماند این میراث فرزندانتان




هر پیمبر امتان را در جهان
همچنین تا مخلصی می‌خواندشان




کز فلک راه برون شو دیده بود
در نظر چون مردمک پیچیده بود




مردمش چون مردمک دیدند خرد
در بزرگی مردمک کس ره نبرد


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۴:


قوم گفتندش که ای خرگوش دار
خویش را اندازهٔ خرگوش دار




هین چه لافست این که از تو بهتران
در نیاوردند اندر خاطر آن




معجبی یا خود قضامان در پیست
ور نه این دم لایق چون تو کیست

بخش ۵۵:



گفت ای یاران حقم الهام داد
مر ضعیفی را قوی رایی فتاد




آنچ حق آموخت مر زنبور را
آن نباشد شیر را و گور را




خانه‌ها سازد پر از حلوای تر
حق برو آن علم را بگشاد در




آنچ حق آموخت کرم پیله را
هیچ پیلی داند آن گون حیله را




آدم خاکی ز حق آموخت علم
تا به هفتم آسمان افروخت علم




نام و نامـ*ـوس ملک را در شکست
کوری آنکس که در حق درشکست




زاهد ششصد هزاران ساله را
پوزبندی ساخت آن گوساله را




تا نتاند شیر علم دین کشید
تا نگردد گرد آن قصر مشید




علمهای اهل حس شد پوزبند
تا نگیرد شیر از آن علم بلند




قطرهٔ دل را یکی گوهر فتاد
کان به دریاها و گردونها نداد




چند صورت آخر ای صورت‌پرست
جان بی‌معنیت از صورت نرست




گر بصورت آدمی انسان بدی
احمد و بوجهل خود یکسان بدی




نقش بر دیوار مثل آدمست
بنگر از صورت چه چیز او کمست




جان کمست آن صورت با تاب را
رو بجو آن گوهر کم‌یاب را




شد سر شیران عالم جمله پست
چون سگ اصحاب را دادند دست




چه زیانستش از آن نقش نفور
چونک جانش غرق شد در بحر نور




وصف و صورت نیست اندر خامه‌ها
عالم و عادل بود در نامه‌ها




عالم و عادل همه معنیست بس
کش نیابی در مکان و پیش و پس




می‌زند بر تن ز سوی لامکان
می‌نگنجد در فلک خورشید جان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۶:


این سخن پایان ندارد هوش‌دار
هوش سوی قصهٔ خرگوش دار




گوش خر بفروش و دیگر گوش خر
کین سخن را در نیابد گوش خر




رو تو روبه‌بازی خرگوش بین
مکر و شیراندازی خرگوش بین




خاتم ملک سلیمانست علم
جمله عالم صورت و جانست علم




آدمی را زین هنر بیچاره گشت
خلق دریاها و خلق کوه و دشت




زو پلنگ و شیر ترسان همچو موش
زو نهنگ و بحر در صفرا و جوش




زو پری و دیو ساحلها گرفت
هر یکی در جای پنهان جا گرفت




آدمی را دشمن پنهان بسیست
آدمی با حذر عاقل کسیست




خلق پنهان زشتشان و خوبشان
می‌زند در دل بهر دم کوبشان




بهر غسل ار در روی در جویبار
بر تو آسیبی زند در آب خار




گر چه پنهان خار در آبست پست
چونک در تو می‌خلد دانی که هست




خارخار وحیها و وسوسه
از هزاران کس بود نه یک کسه




باش تا حسهای تو مبدل شود
تا ببینیشان و مشکل حل شود




تا سخنهای کیان رد کرده‌ای
تا کیان را سرور خود کرده‌ای


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۷:


بعد از آن گفتند کای خرگوش چست
در میان آر آنچ در ادراک تست




ای که با شیری تو در پیچیده‌ای
بازگو رایی که اندیشیده‌ای




مشورت ادراک و هشیاری دهد
عقلها مر عقل را یاری دهد




گفت پیغامبر بکن ای رای‌زن
مشورت کالمستشار مؤتمن


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۸:


گفت هر رازی نشاید باز گفت
جفت طاق آید گهی گه طاق جفت




از صفا گر دم زنی با آینه
تیره گردد زود با ما آینه




در بیان این سه کم جنبان لـ*ـبت
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت




کین سه را خصمست بسیار و عدو
در کمینت ایستد چون داند او




ور بگویی با یکی دو الوداع
کل سر جاوز الاثنین شاع




گر دو سه پرنده را بندی بهم
بر زمین مانند محبوس از الم




مشورت دارند سرپوشیده خوب
در کنایت با غلط‌افکن مشوب




مشورت کردی پیمبر بسته‌سر
گفته ایشانش جواب و بی‌خبر




در مثالی بسته گفتی رای را
تا ندانند خصم از سر پای را




او جواب خویش بگرفتی ازو
وز سؤالش می‌نبردی غیر بو


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۵۹:


ساعتی تاخیر کرد اندر شدن
بعد از آن شد پیش شیر پنجه‌زن




زان سبب کاندر شدن او ماند دیر
خاک را می‌کند و می‌غرید شیر




گفت من گفتم که عهد آن خسان
خام باشد خام و سست و نارسان




دمدمهٔ ایشان مرا از خر فکند
چند بفریبد مرا این دهر چند




سخت در ماند امیر سست ریش
چون نه پس بیند نه پیش از احمقیش




راه هموارست زیرش دامها
قحط معنی درمیان نامها




لفظها و نامها چون دامهاست
لفظ شیرین ریگ آب عمر ماست




آن یکی ریگی که جوشد آب ازو
سخت کم‌یابست رو آن را بجو




منبع حکمت شود حکمت‌طلب
فارغ آید او ز تحصیل و سبب




لوح حافظ لوح محفوظی شود
عقل او از روح محظوظی شود




چون معلم بود عقلش ز ابتدا
بعد ازین شد عقل شاگردی ورا




عقل چون جبریل گوید احمدا
گر یکی گامی نهم سوزد مرا




تو مرا بگذار زین پس پیش ران
حد من این بود ای سلطان جان




هر که ماند از کاهلی بی‌شکر و صبر
او همین داند که گیرد پای جبر




هر که جبر آورد خود رنجور کرد
تا همان رنجوریش در گور کرد




گفت پیغمبر که رنجوری بلاغ
رنج آرد تا بمیرد چون چراغ




جبر چه بود بستن اشکسته را
یا بپیوستن رگی بگسسته را




چون درین ره پای خود نشکسته‌ای
بر کی می‌خندی چه پا را بسته‌ای




وانک پایش در ره کوشش شکست
در رسید او را براق و بر نشست




حامل دین بود او محمول شد
قابل فرمان بد او مقبول شد




تاکنون فرمان پذیرفتی ز شاه
بعد ازین فرمان رساند بر سپاه




تاکنون اختر اثر کردی درو
بعد ازین باشد امیر اختر او




گر ترا اشکال آید در نظر
پس تو شک داری در انشق القمر




تازه کن ایمان نی از گفت زبان
ای هوا را تازه کرده در نهان




تا هوا تازه‌ست ایمان تازه نیست
کین هوا جز قفل آن دروازه نیست




کرده‌ای تاویل حرف بکر را
خویش را تاویل کن نه ذکر را




بر هوا تاویل قرآن می‌کنی
پست و کژ شد از تو معنی سنی


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶۰:


آن مگس بر برگ کاه و بول خر
همچو کشتیبان همی افراشت سر




گفت من دریا و کشتی خوانده‌ام
مدتی در فکر آن می‌مانده‌ام




اینک این دریا و این کشتی و من
مرد کشتیبان و اهل و رای‌زن




بر سر دریا همی راند او عمد
می‌نمودش آن قدر بیرون ز حد




بود بی‌حد آن چمین نسبت بدو
آن نظر که بیند آن را راست کو




عالمش چندان بود کش بینشست
چشم چندین بحر همچندینشست




صاحب تاویل باطل چون مگس
وهم او بول خر و تصویر خس




گر مگس تاویل بگذارد برای
آن مگس را بخت گرداند همای




آن مگس نبود کش این عبرت بود
روح او نه در خور صورت بود


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶۱:


همچو آن خرگوش کو بر شیر زد
روح او کی بود اندر خورد قد




شیر می‌گفت از سر تیزی و خشم
کز ره گوشم عدو بر بست چشم




مکرهای جبریانم بسته کرد
تیغ چوبینشان تنم را خسته کرد




زین سپس من نشنوم آن دمدمه
بانگ دیوانست و غولان آن همه




بر دران ای دل تو ایشان را مه‌ایست
پوستشان برکن کشان جز پوست نیست




پوست چه بود گفته‌های رنگ رنگ
چون زره بر آب کش نبود درنگ




این سخن چون پوست و معنی مغز دان
این سخن چون نقش و معنی همچو جان




پوست باشد مغز بد را عیب‌پوش
مغز نیکو را ز غیرت غیب‌پوش




چون قلم از باد بد دفتر ز آب
هرچه بنویسی فنا گردد شتاب




نقش آبست ار وفا جویی از آن
باز گردی دستهای خود گزان




باد در مردم هوا و آرزوست
چون هوا بگذاشتی پیغام هوست




خوش بود پیغامهای کردگار
کو ز سر تا پای باشد پایدار




خطبهٔ شاهان بگردد و آن کیا
جز کیا و خطبه‌های انبیا




زانک بوش پادشاهان از هواست
بارنامهٔ انبیا از کبریاست




از درمها نام شاهان برکنند
نام احمد تا ابد بر می‌زنند




نام احمد نام جملهٔ انبیاست
چونک صد آمد نود هم پیش ماست


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۶۲:


در شدن خرگوش بس تاخیر کرد
مکر را با خویشتن تقریر کرد




در ره آمد بعد تاخیر دراز
تا به گوش شیر گوید یک دو راز




تا چه عالمهاست در سودای عقل
تا چه با پهناست این دریای عقل




صورت ما اندرین بحر عذاب
می‌دود چون کاسه‌ها بر روی آب




تا نشد پر بر سر دریا چو طشت
چونک پر شد طشت در وی غرق گشت




عقل پنهانست و ظاهر عالمی
صورت ما موج یا از وی نمی




هر چه صورت می وسیلت سازدش
زان وسیلت بحر دور اندازدش




تا نبیند دل دهندهٔ راز را
تا نبیند تیر دورانداز را




اسپ خود را یاوه داند وز ستیز
می‌دواند اسپ خود در راه تیز




اسپ خود را یاوه داند آن جواد
و اسپ خود او را کشان کرده چو باد




در فغان و جست و جو آن خیره‌سر
هر طرف پرسان و جویان در بدر




کانک دزدید اسپ ما را کو و کیست
این که زیر ران تست ای خواجه چیست




آری این اسپست لیک این اسپ کو
با خود آی ای شهسوار اسپ‌جو




جان ز پیدایی و نزدیکیست گم
چون شکم پر آب و لـ*ـب خشکی چو خم




کی ببینی سرخ و سبز و فور را
تا نبینی پیش ازین سه نور را




لیک چون در رنگ گم شد هوش تو
شد ز نور آن رنگها روپوش تو




چونک شب آن رنگها مستور بود
پس بدیدی دید رنگ از نور بود




نیست دید رنگ بی‌نور برون
همچنین رنگ خیال اندرون




این برون از آفتاب و از سها
واندرون از عکس انوار علا




نور نور چشم خود نور دلست
نور چشم از نور دلها حاصلست




باز نور نور دل نور خداست
کو ز نور عقل و حس پاک و جداست




شب نبد نور و ندیدی رنگها
پس به ضد نور پیدا شد ترا




دیدن نورست آنگه دید رنگ
وین به ضد نور دانی بی‌درنگ




رنج و غم را حق پی آن آفرید
تا بدین ضد خوش‌دلی آید پدید




پس نهانیها بضد پیدا شود
چونک حق را نیست ضد پنهان بود




که نظر پر نور بود آنگه برنگ
ضد به ضد پیدا بود چون روم و زنگ




پس به ضد نور دانستی تو نور
ضد ضد را می‌نماید در صدور




نور حق را نیست ضدی در وجود
تا به ضد او را توان پیدا نمود




لاجرم ابصار ما لا تدرکه
و هو یدرک بین تو از موسی و که




صورت از معنی چو شیر از بیشه دان
یا چو آواز و سخن ز اندیشه دان




این سخن و آواز از اندیشه خاست
تو ندانی بحر اندیشه کجاست




لیک چون موج سخن دیدی لطیف
بحر آن دانی که باشد هم شریف




چون ز دانش موج اندیشه بتاخت
از سخن و آواز او صورت بساخت




از سخن صورت بزاد و باز مرد
موج خود را باز اندر بحر برد




صورت از بی‌صورتی آمد برون
باز شد که انا الیه راجعون




پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتیست
مصطفی فرمود دنیا ساعتیست




فکر ما تیریست از هو در هوا
در هوا کی پاید آید تا خدا




هر نفس نو می‌شود دنیا و ما
بی‌خبر از نو شدن اندر بقا




عمر همچون جوی نو نو می‌رسد
مستمری می‌نماید در جسد




آن ز تیزی مستمر شکل آمده‌ست
چون شرر کش تیز جنبانی بدست




شاخ آتش را بجنبانی بساز
در نظر آتش نماید بس دراز




این درازی مدت از تیزی صنع
می‌نماید سرعت‌انگیزی صنع




طالب این سر اگر علامه‌ایست
نک حسام‌الدین که سامی نامه‌ایست


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا