خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۳۱:


وانگهانی آن امیران را بخواند
یک‌بیک تنها بهر یک حرف راند




گفت هر یک را بدین عیسوی
نایب حق و خلیفهٔ من توی




وان امیران دگر اتباع تو
کرد عیسی جمله را اشیاع تو




هر امیری کو کشد گردن بگیر
یا بکش یا خود همی دارش اسیر




لیک تا من زنده‌ام این وا مگو
تا نمیرم این ریاست را مجو




تا نمیرم من تو این پیدا مکن
دعوی شاهی و استیلا مکن




اینک این طومار و احکام مسیح
یک بیک بر خوان تو بر امت فصیح




هر امیری را چنین گفت او جدا
نیست نایب جز تو در دین خدا




هر یکی را کرد او یک‌یک عزیز
هرچه آن را گفت این را گفت نیز




هر یکی را او یکی طومار داد
هر یکی ضد دگر بود المراد




متن آن طومارها بد مختلف
همچو شکل حرفها یا تاالف




حکم این طومار ضد حکم آن
پیش ازین کردیم این ضد را بیان


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۳۲:


بعد از آن چل روز دیگر در ببست
خویش کشت و از وجود خود برست




چونک خلق از مرگ او آگاه شد
بر سر گورش قیامتگاه شد




خلق چندان جمع شد بر گور او
مو کنان جامه‌دران در شور او




کان عدد را هم خدا داند شمرد
از عرب وز ترک و از رومی و کرد




خاک او کردند بر سرهای خویش
درد او دیدند درمان جای خویش




آن خلایق بر سر گورش مهی
کرده خون را از دو چشم خود رهی


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۳۳:


بعد ماهی خلق گفتند ای مهان
از امیران کیست بر جایش نشان




تا به جای او شناسیمش امام
دست و دامن را به دست او دهیم




چونک شد خورشید و ما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ




چونک شد از پیش دیده وصل یار
نایبی باید ازومان یادگار




چونک گل بگذشت و گلشن شد خراب
بوی گل را از که یابیم از گلاب




چون خدا اندر نیاید در عیان
نایب حق‌اند این پیغامبران




نه غلط گفتم که نایب با منوب
گر دو پنداری قبیح آید نه خوب




نه دو باشد تا توی صورت‌پرست
پیش او یک گشت کز صورت برست




چون به صورت بنگری چشم تو دوست
تو به نورش در نگر کز چشم رست




نور هر دو چشم نتوان فرق کرد
چونک در نورش نظر انداخت مرد




ده چراغ ار حاضر آید در مکان
هر یکی باشد بصورت غیر آن




فرق نتوان کرد نور هر یکی
چون به نورش روی آری بی‌شکی




گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماند یک شود چون بفشری




در معانی قسمت و اعداد نیست
در معانی تجزیه و افراد نیست




اتحاد یار با یاران خوشست
پای معنی‌گیر صورت سرکشست




صورت سرکش گدازان کن برنج
تا ببینی زیر او وحدت چو گنج




ور تو نگدازی عنایتهای او
خود گدازد ای دلم مولای او




او نماید هم به دلها خویش را
او بدوزد خرقهٔ درویش را




منبسط بودیم یک جوهر همه
بی‌سر و بی پا بدیم آن سر همه




یک گهر بودیم همچون آفتاب
بی گره بودیم و صافی همچو آب




چون بصورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایه‌های کنگره




گنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق




شرح این را گفتمی من از مری
لیک ترسم تا نلغزد خاطری




نکته‌ها چون تیغ پولادست تیز
گر نداری تو سپر وا پس گریز




پیش این الماس بی اسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا




زین سبب من تیغ کردم در غلاف
تا که کژخوانی نخواند برخلاف




آمدیم اندر تمامی داستان
وز وفاداری جمع راستان




کز پس این پیشوا بر خاستند
بر مقامش نایبی می‌خواستند


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۳۴:


یک امیری زان امیران پیش رفت
پیش آن قوم وفا اندیش رفت




گفت اینک نایب آن مرد من
نایب عیسی منم اندر زمن




اینک این طومار برهان منست
کین نیابت بعد ازو آن منست




آن امیر دیگر آمد از کمین
دعوی او در خلافت بد همین




از بـ*ـغل او نیز طوماری نمود
تا برآمد هر دو را خشم جهود




آن امیران دگر یک‌یک قطار
برکشیده تیغهای آبدار




هر یکی را تیغ و طوماری به دست
درهم افتادند چون پیلان سرخوش




صد هزاران مرد ترسا کشته شد
تا ز سرهای بریده پشته شد




خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست




تخمهای فتنه‌ها کو کشته بود
آفت سرهای ایشان گشته بود




جوزها بشکست و آن کان مغز داشت
بعد کشتن روح پاک نغز داشت




کشتن و مردن که بر نقش تنست
چون انار و سیب را بشکستنست




آنچ شیرینست او شد ناردانگ
وانک پوسیده‌ست نبود غیر بانگ




آنچ با معنیست خود پیدا شود
وانچ پوسیده‌ست او رسوا شود




رو بمعنی کوش ای صورت‌پرست
زانک معنی بر تن صورت‌پرست




همنشین اهل معنی باش تا
هم عطا یابی و هم باشی فتی




جان بی‌معنی درین تن بی‌خلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف




تا غلاف اندر بود باقیمتست
چون برون شد سوختن را آلتست




تیغ چوبین را مبر در کارزار
بنگر اول تا نگردد کار زار




گر بود چوبین برو دیگر طلب
ور بود الماس پیش آ با طرب




تیغ در زرادخانهٔ اولیاست
دیدن ایشان شما را کیمیاست




جمله دانایان همین گفته همین
هست دانا رحمة للعالمین




گر اناری می‌خری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانهٔ او خبر




ای مبارک خنده‌اش کو از دهان
می‌نماید دل چو در از درج جان




نامبارک خندهٔ آن لاله بود
کز دهان او سیاهی دل نمود




نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند




گر تو سنگ صخره و مرمر شوی
چون به صاحب دل رسی گوهر شوی




مهر پاکان درمیان جان نشان
دل مده الا به مهر دلخوشان




کوی نومیدی مرو اومیدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست




دل ترا در کوی اهل دل کشد
تن ترا در حبس آب و گل کشد




هین غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مقبلی


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۳۵:


بود در انجیل نام مصطفی
آن سر پیغامبران بحر صفا




بود ذکر حلیه‌ها و شکل او
بود ذکر غزو و صوم و اکل او




طایفهٔ نصرانیان بهر ثواب
چون رسیدندی بدان نام و خطاب




بـ*ـو*سه دادندی بر آن نام شریف
رو نهادندی بر آن وصف لطیف




اندرین فتنه که گفتیم آن گروه
ایمن از فتنه بدند و از شکوه




ایمن از شر امیران و وزیر
در پناه نام احمد مستجیر




نسل ایشان نیز هم بسیار شد
نور احمد ناصر آمد یار شد




وان گروه دیگر از نصرانیان
نام احمد داشتندی مستهان




مستهان و خوار گشتند از فتن
از وزیر شوم‌رای شوم‌فن




هم مخبط دینشان و حکمشان
از پی طومارهای کژ بیان




نام احمد این چنین یاری کند
تا که نورش چون نگهداری کند




نام احمد چون حصاری شد حصین
تا چه باشد ذات آن روح‌الامین




بعد ازین خون‌ریز درمان ناپذیر
کاندر افتاد از بلای آن وزیر


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۳۶:


یک شه دیگر ز نسل آن جهود
در هلاک قوم عیسی رو نمود




گر خبر خواهی ازین دیگر خروج
سوره بر خوان واسما ذات البروج




سنت بد کز شه اول بزاد
این شه دیگر قدم بر وی نهاد




هر که او بنهاد ناخوش سنتی
سوی او نفرین رود هر ساعتی




نیکوان رفتند و سنتها بماند
وز لئیمان ظلم و لعنتها بماند




تا قیامت هرکه جنس آن بدان
در وجود آید بود رویش بدان




رگ رگست این آب شیرین و آب شور
در خلایق می‌رود تا نفخ صور




نیکوان را هست میراث از خوشاب
آن چه میراثست اورثنا الکتاب




شد نیاز طالبان ار بنگری
شعله‌ها از گوهر پیغامبری




شعله‌ها با گوهران گردان بود
شعله آن جانب رود هم کان بود




نور روزن گرد خانه می‌دود
زانک خور برجی به برجی می‌رود




هر که را با اختری پیوستگیست
مر ورا با اختر خود هم‌تگیست




طالعش گر زهره باشد در طرب
میل کلی دارد و عشق و طلب




ور بود مریخی خون‌ریزخو
جنگ و بهتان و خصومت جوید او




اخترانند از ورای اختران
که احتراق و نحس نبود اندر آن




سایران در آسمانهای دگر
غیر این هفت آسمان معتبر




راسخان در تاب انوار خدا
نه به هم پیوسته نه از هم جدا




هر که باشد طالع او زان نجوم
نفس او کفار سوزد در رجوم




خشم مریخی نباشد خشم او
منقلب رو غالب و مغلوب خو




نور غالب ایمن از نقص و غسق
درمیان اصبعین نور حق




حق فشاند آن نور را بر جانها
مقبلان بر داشته دامانها




و آن نثار نور را وا یافته
روی از غیر خدا برتافته




هر که را دامان عشقی نابده
زان نثار نور بی بهره شده




جزوها را رویها سوی کلست
بلبلان را عشق با روی گلست




گاو را رنگ از برون و مرد را
از درون جو رنگ سرخ و زرد را




رنگهای نیک از خم صفاست
رنگ زشتان از سیاهابهٔ جفاست




صبغة الله نام آن رنگ لطیف
لعنة الله بوی این رنگ کثیف




آنچ از دریا به دریا می‌رود
از همانجا کامد آنجا می‌رود




از سر که سیلهای تیزرو
وز تن ما جان عشق آمیز رو


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۳۷:


آن جهود سگ ببین چه رای کرد
پهلوی آتش بتی بر پای کرد




کانک این بت را سجود آرد برست
ور نیارد در دل آتش نشست




چون سزای این بت نفس او نداد
از بت نفسش بتی دیگر بزاد




مادر بتها بت نفس شماست
زانک آن بت مار و این بت اژدهاست




آهن و سنگست نفس و بت شرار
آن شرار از آب می‌گیرد قرار




سنگ و آهن زآب کی ساکن شود
آدمی با این دو کی ایمن بود




بت سیاهابه‌ست در کوزه نهان
نفس مر آب سیه را چشمه دان




آن بت منحوت چون سیل سیاه
نفس بتگر چشمه‌ای بر آب راه




صد سبو را بشکند یکپاره سنگ
و آب چشمه می‌زهاند بی‌درنگ




بت‌شکستن سهل باشد نیک سهل
سهل دیدن نفس را جهلست جهل




صورت نفس ار بجویی ای پسر
قصهٔ دوزخ بخوان با هفت در




هر نفس مکری و در هر مکر زان
غرقه صد فرعون با فرعونیان




در خدای موسی و موسی گریز
آب ایمان را ز فرعونی مریز




دست را اندر احد و احمد بزن
ای برادر وا ره از بوجهل تن


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۳۸:


یک زنی با طفل آورد آن جهود
پیش آن بت و آتش اندر شعله بود




طفل ازو بستد در آتش در فکند
زن بترسید و دل از ایمان بکند




خواست تا او سجده آرد پیش بت
بانگ زد آن طفل انی لم امت




اندر آ ای مادر اینجا من خوشم
گر چه در صورت میان آتشم




چشم‌بندست آتش از بهر حجیب
رحمتست این سر برآورده ز جیب




اندر آ مادر ببین برهان حق
تا ببینی عشرت خاصان حق




اندر آ و آب بین آتش‌مثال
از جهانی کآتش است آبش مثال




اندر آ اسرار ابراهیم بین
کو در آتش یافت سرو و یاسمین




مرگ می‌دیدم گه زادن ز تو
سخت خوفم بود افتادن ز تو




چون بزادم رستم از زندان تنگ
در جهان خوش‌هوای خوب‌رنگ




من جهان را چون رحم دیدم کنون
چون درین آتش بدیدم این سکون




اندرین آتش بدیدم عالمی
ذره ذره اندرو عیسی‌دمی




نک جهان نیست‌شکل هست‌ذات
و آن جهان هست شکل بی‌ثبات




اندر آ مادر بحق مادری
بین که این آذر ندارد آذری




اندر آ مادر که اقبال آمدست
اندر آ مادر مده دولت ز دست




قدرت آن سگ بدیدی اندر آ
تا ببینی قدرت و لطف خدا




من ز رحمت می‌کشانم پای تو
کز طرب خود نیستم پروای تو




اندر آ و دیگران را هم بخوان
کاندر آتش شاه بنهادست خوان




اندر آیید ای مسلمانان همه
غیر عذب دین عذابست آن همه




اندر آیید ای همه پروانه‌وار
اندرین بهره که دارد صد بهار




بانگ می‌زد درمیان آن گروه
پر همی شد جان خلقان از شکوه




خلق خود را بعد از آن بی‌خویشتن
می‌فکندند اندر آتش مرد و زن




بی‌موکل بی‌کشش از عشق دوست
زانک شیرین کردن هر تلخ ازوست




تا چنان شد کان عوانان خلق را
منع می‌کردند کآتش در میا




آن یهودی شد سیه‌رو و خجل
شد پشیمان زین سبب بیماردل




کاندر ایمان خلق عاشق‌تر شدند
در فنای جسم صادق‌تر شدند




مکر شیطان هم درو پیچید شکر
دیو هم خود را سیه‌رو دید شکر




آنچ می‌مالید در روی کسان
جمع شد در چهرهٔ آن ناکس آن




آنک می‌درید جامهٔ خلق چست
شد دریده آن او ایشان درست


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۳۹:


آن دهان کژ کرد و از تسخر بخواند
مر محمد را دهانش کژ بماند




باز آمد کای محمد عفو کن
ای ترا الطاف و علم من لدن




من ترا افسوس می‌کردم ز جهل
من بدم افسوس را منسوب و اهل




چون خدا خواهد که پردهٔ کس درد
میلش اندر طعنهٔ پاکان برد




ور خدا خواهد که پوشد عیب کس
کم زند در عیب معیوبان نفس




چون خدا خواهد که‌مان یاری کند
میل ما را جانب زاری کند




ای خنک چشمی که آن گریان اوست
وی همایون دل که آن بریان اوست




آخر هر گریه آخر خنده‌ایست
مرد آخربین مبارک بنده‌ایست




هر کجا آب روان سبزه بود
هر کجا اشکی روان رحمت شود




باش چون دولاب نالان چشم تر
تا ز صحن جانت بر روید خضر




اشک خواهی رحم کن بر اشک‌بار
رحم خواهی بر ضعیفان رحم آر


اشعار مولوی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
بخش ۴۰:


رو به آتش کرد شه کای تندخو
آن جهان سوز طبیعی خوت کو




چون نمی‌سوزی چه شد خاصیتت
یا ز بخت ما دگر شد نیتت




می‌نبخشایی تو بر آتش‌پرست
آنک نپرستد ترا او چون برست




هرگز ای آتش تو صابر نیستی
چون نسوزی چیست قادر نیستی




چشم‌بندست این عجب یا هوش‌بند
چون نسوزاند چنین شعلهٔ بلند




جادوی کردت کسی یا سیمیاست
یا خلاف طبع تو از بخت ماست




گفت آتش من همانم ای شمن
اندر آ تا تو ببینی تاب من




طبع من دیگر نگشت و عنصرم
تیغ حقم هم بدستوری برم




بر در خرگهٔ سگان ترکمان
چاپلوسی کرده پیش میهمان




ور بخرگه بگذرد بیگانه‌رو
حمله بیند از سگان شیرانه او




من ز سگ کم نیستم در بندگی
کم ز ترکی نیست حق در زندگی




آتش طبعت اگر غمگین کند
سوزش از امر ملیک دین کند




آتش طبعت اگر شادی دهد
اندرو شادی ملیک دین نهد




چونک غم‌بینی تو استغفار کن
غم بامر خالق آمد کار کن




چون بخواهد عین غم شادی شود
عین بند پای آزادی شود




باد و خاک و آب و آتش بنده‌اند
با من و تو مرده با حق زنده‌اند




پیش حق آتش همیشه در قیام
همچو عاشق روز و شب پیچان مدام




سنگ بر آهن زنی بیرون جهد
هم به امر حق قدم بیرون نهد




آهن و سنگ هوا بر هم مزن
کین دو می‌زایند همچون مرد و زن




سنگ و آهن خود سبب آمد ولیک
تو به بالاتر نگر ای مرد نیک




کین سبب را آن سبب آورد پیش
بی‌سبب کی شد سبب هرگز ز خویش




و آن سببها کانبیا را رهبرند
آن سببها زین سببها برترند




این سبب را آن سبب عامل کند
باز گاهی بی بر و عاطل کند




این سبب را محرم آمد عقلها
و آن سببهاراست محرم انبیا




این سبب چه بود بتازی گو رسن
اندرین چه این رسن آمد بفن




گردش چرخه رسن را علتست
چرخه گردان را ندیدن زلتست




این رسنهای سببها در جهان
هان و هان زین چرخ سرگردان مدان




تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ
تا نسوزی تو ز بی‌مغزی چو مرخ




باد آتش می‌شود از امر حق
هر دو سرمست آمدند از خمر حق




آب حلم و آتش خشم ای پسر
هم ز حق بینی چو بگشایی بصر




گر نبودی واقف از حق جان باد
فرق کی کردی میان قوم عاد




هود گرد مؤمنان خطی کشید
نرم می‌شد باد کانجا می‌رسید




هر که بیرون بود زان خط جمله را
پاره پاره می‌گسست اندر هوا




همچنین شیبان راعی می‌کشید
گرد بر گرد رمه خطی پدید




چون بجمعه می‌شد او وقت نماز
تا نیارد گرگ آنجا ترک‌تاز




هیچ گرگی در نرفتی اندر آن
گوسفندی هم نگشتی زان نشان




باد حرص گرگ و حرص گوسفند
دایرهٔ مرد خدا را بود بند




همچنین باد اجل با عارفان
نرم و خوش همچون نسیم یوسفان




آتش ابراهیم را دندان نزد
چون گزیدهٔ حق بود چونش گزد




ز آتش میل نسوزد اهل دین
باقیان را برده تا قعر زمین




موج دریا چون بامر حق بتاخت
اهل موسی را ز قبطی وا شناخت




خاک قارون را چو فرمان در رسید
با زر و تختش به قعر خود کشید




آب و گل چون از دم عیسی چرید
بال و پر بگشاد مرغی شد پرید




هست تسبیحت بخار آب و گل
مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل




کوه طور از نور موسی شد به رقص
صوفی کامل شد و رست او ز نقص




چه عجب گر کوه صوفی شد عزیز
جسم موسی از کلوخی بود نیز


اشعار مولوی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا