خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
٦- به معنی "مالك بزرگ و محتشم"

‹‹ استاد ابوالقاسم فردوسی از دهاقین طوس بود، ازدیهی كه آن دیه را باژ خوانند و از ناحیت طبران است، بزرگ دیهی است، و از وی هزار مرد بیرون آید. فردوسی در آن دیه شوكتی تمام داشت چنانكه بدخل آن ضیاع از امثار خود بی نیاز بود››. چهار مقاله ی عروضی برگ ۴۷

‹‹ فرخی از سیستان بود، پسر جولوغ، غلام امیر خلف بانو، طبعی بغایت نیكو داشت شعر خوش گفتی و چنگ تر زدی و خدمت دهقانی كردی از دهاقین سیستان و این او را هر سال دویست كیل پنج منی دادی و صد درم سیم نوحی، او را تمام بودی، اما زنی خواست هم از موالی خلف و خرجش بیشتر افتاد و دبه و زنبیل درافزود. فرخی بی برگ ماند. و در سیستان كسی دیگر نبود مگر امراء ایشان. فرخی قصه بدهقان برداشت كه ‹‹مرا خرج بیشتر شده است، چه شود كه دهقان از آنجا كه كرم اوست غله من سیصد كیل كند و سیم صد و پنجام درم تا مگر با خرج من برابر شود؟ دهقان بر پشت قصه توقیع كردن كه ‹‹ این قدر از تو دریغ نیست وافزون از این را روی نیست›› فرخی چون بشنید مأیوس گشت.›› چهار مقاله ی نظامی عروضی یزگ ۳٦

در تاریخ بیهقی درشرح حال امام زاهد مفسر علی بن عبدالله بن احمد نیشابوری معروف به ابن ابی الطیب چنین آمده است: ‹‹ این امام را مولد نیشابور بوده است و موطن قصبه ی سبزوار و او را خواجه ابوالقاسم علی بن محمد بن الحسین بن عمرو كه از دهاقین و متمولان قصبه بود در محله ی اسفرین مدرسه ی بنا كرده است فی رمضان سنه ی ثمان عشره و اربعمایه و اثر آن هنوز مانده است.›› تاریخ بیهقی، برگ ۱۴٦

و نیز در همان مأخذ در برگ ۳۸ در باب توانگری و ثروت دهقانان چنین آمده:

‹‹ پس اسحق دهقان در آن وقت كه از دریای حیات دنیا به ساحل فنا نزدیك رسید پنج هزار دینار محمودی بیاورد و گفت درعمر خویش به وسایل توانایی و دانایی بیش از این جمع نتوانستم كرد و این مبلغ به ابوالحسن سپرد و او را وصی كرد و فرزندان را به وی سپرد و جان به قابض الارواح تسلیم كرد و عمر او نود و پنج سال بود.››

و داستان خمویه دهقان كهن معرف میزان تمكن و تجمل دهقانان آن روزگار تواند بود كه در برگ ۴۸ تاریخ بیهقی آمده است و ماحصل آن این كه دهقان مدت مدیدی از هارون خلیفه ی عباسی و ملتزمین و لشكریان وی پذیرایی می کند آن چنان كه موجبات رضایت خلیفه را فراهم آورده و سرانجام دهقان پس از تحمل آن همه خرج، گردن بند گران بهایی به خلیفه تقدیم می كند كه این عمل نشانه ی كثرت مال و مبین گشاده دستی آنان است.

و نیز در كتاب راحه الارواح برگ ۵۸ در باب تنعم و تمكن دهقانان آورده:

‹‹… در میان دیه سرایی بدیع دید (بازرگان) و ایوان رفیع، دری و درگاهی و ایوانی و بارگاهی، و خداوند آن سرای دهقانی منعم و خواجه ی مكرم، بر منظری نشسته و خدمتكاران و غلامان پیش او ایستاده. دهقان را از بالای منظر چشم بر بازرگان افتاد و آن مرجوم و مرحوم را بدید، غبار و غربت و آثار كربت بر رخسار او مشاهده كرد.››

و در تاریخ بیهقی برگ ٦۰۸ آورده:

‹‹ یك روز نزدیك وی رفتم یافتم چند تن از دهقانان نزدیك وی (بـ*ـو*سهل زوزنی) و سی جفت وار زمین نزدیك این سرای بیع می كردند كه به نام او آن جا باغ و سرای كنند و جفت واری به دویست درم می گفتند و او لجاج می كرد و آخر بخرید و بها بدادند.››


Valuable کالبد شکافی واژه ‌‌های پارسی

 

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
۷- به معنی "می فروش"

دهقانان كه غالبن صاحب باغ و زمین بودند از محصول باغ خود تهیه می كرده اند و خواه ناخواه مقدار اضافی آن را به دیگران می فروخته اند و دهقان در نظر مردم آن روزگار به صورت فروش متجلی بوده است و در داستان بهرام گور بدین مطلب كه دهقان خانگی داشته و در پذیرایی شاه آن را به كار می برد برمی خوریم:

‹‹دهقان اجابت كرد، فرمود تا خوانچه ی خوردنی به تكلف بساختند و پیش بهرام گور نهادند و در عقب پنداشتی كه رنگ آن به گلگونه ی عارض گلرخان بسته اند و نقلی كه گفتی حلاوت آن را شكر لبان چاشنی داده اند، ترتیب كرده و چنانك رسم است به خدمت بهرام گور آورد.›› (مرزبان نامه برگ ۲۱ )

و این داستان در شاهنامه نیز آمده:

كنیزك ببرد آبدستان و تشت / ز دیدار مهمان همی خیره گشت

چو شد دست شسته می و جام خواست / به می رامش و نام و آرام خواست

بیازید دهقان به جام از نخست / بخورد و به مشگ و گلابش بشست (ج ۷ برگ ۳۵۱ شاهنامه انتقادی شوروی)

همه از دیده خون بپالاید / دختر زر به خانه ی دهقان (دیوان مسعود سعد برگ ۴۱۱)

خون دل شیرین است آن می كه دهد زرین / ز آب و گل پرویز است این خم كه نهد دهقان (دیوان خاقانی برگ ۳۲۳)

دهقان به سحر گاهان كز خانه بیاید / نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید

نزدیك زر آید در زر را بگشاید / تا دختر رز را چه بكار است و چه شاید

یك دختر دوشیزه بدوزخ ننماید / الا همه آبستن والا همه بیمار (دیوان منوچهری برگ ۱۴۹)


ذخیره دهقان" حواها لنفسه / اذا ملك اوفی علیه و سیم (دیوان ابو نواس برگ ۲۰۳)


Valuable کالبد شکافی واژه ‌‌های پارسی

 
آخرین ویرایش:

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
۸- به معنی "كشاورز"

گاهی واژه ی دهقان درست در مفهوم كلمه ی كشاورز كه امروزه مصطلح است به كار رفته:

‹‹مزارعان و دهاقین را كه سبب آبادانی و محصل ارزاق بنی آدم اند از ظلم متجنده مصون دارد، و آمال ایشان در مصالح زراعت به حصول مقرون گرداند و سایس عدل را شحنه ی كار ایشان سازد، تا هر كس به اطمینان دل به زراعت و عمارت پردازد››. التوسل الی الترسل به تصحیح بهمنیار برگ ۲۷

‹‹دیگر القاب بسیار شده است و هر چه بسیار شود قدرش نبود و خطرش نماند همه پادشاهان و خلفا در معنی القاب نیك مخاطبه بوده اند كه از نامـ*ـوس های مملكت یكی نگاه داشتن لقب و مرتبت و اندازه ی هر كسی است چون لقب مرد بازاری و دهقانی همان باشد كه لقب عمیدی هیچ فرق نباشد میان وضیع و شریف و محل معروف و مجهول یكی باشد››. سـ*ـیاست نامه برگ ۲۲۹

و فردوسی در رزم سهراب با گرد آفرید چنین آرد:

یكی بـ*ـو*ستان بود اندر بهشت / ببالای او سرو دهقان نكشت (ج ۲ برگ ۱۸۷ شاهنامه)

به پیش جاهلان مفگن گزافه پند نیكو را / كه دهقان تخم هرگز نفگند در ریگ شورستان (دیوان ناصر خسرو، برگ ۳۴۵)

هر آن تخمی كه دهقانی بكارد / زمین و آسمان آرد شخیدن (دیوان ناصر خسرو، برگ ۳٦۵)

مسكن شهری ز تو ویرانه شد / خرمن دهقان ز تو بی دانه شد (مخزن الاسرار، برگ ۹۲)

چو دهقان دانه درگل پاك ریزد / ز گل گردانه خیز پاك خیزد (خسرو و شیرین، برگ ۱۱۹)



تركیب های كلمه ی دهقان

۱- جو دهقان:

بیل نداری گل صحرا مخار / آب نیابی جو دهقان مكار (مخزن الاسرار نظامی، برگ ۸۷)

۲- پیر دهقان، كنایه از نوشیدنی كهن است:

از بخت جوان او كنم یاد / چون دست كشم به پیر دهقان

همین جام رخشار در دهید آزاده را جان دردهید / و آن پیر دهقان در دهید از شاخ برنا ریخته (دیوان خاقانی، برگ های ۳۱۲، ۳۴۳)

۳- درج دهقان: كتاب و قول دهقان:

گزارنده ی درج دهقان نورد / گزارندگان را چنین یاد كرد (شرف نامه ی نظامی، برگ ۸۵)

۴- دهقان خلد: كنایه از رضوان است كه خازن بهشت باشد. ( آنندراج)

۵- قبله ی دهقان: كنایه از آتش است و آن هم كنایت از نوشیدنی سرخ باشد.

طواف حاج كنون گرد قبله ی تازی است / طواف ماست كنون گرد قبله ی دهقان (دیوان امیر معزی، برگ ٦۱۲)

ای به دل همچو قبله ی تازی / خیز و بفروز قبله ی دهقان

باده پیش آر و پیش من بنشین / شاخ بیجاده پیش من بنشان (دیوان قطران تبریزی، برگ ۲۵۴)

و امیر مغزی در بیت زیر از قبله ی دهقان آتش را اراده نموده است:

یكی عزیز ومبارك چوكعبه ی اسلام / یكی بلند و معزز چو قبله دهقان (دیوان امیر معزی، برگ ٦۰۴)


Valuable کالبد شکافی واژه ‌‌های پارسی

 

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
ریشه و معنی "دیو" و "خدا"

در میان قوم‌های هندواروپایی و به ویژه میان آریاییان هندوایرانی خدایان به دو دسته‌ی اسورا (asura) و دیوا (daeva) تقسیم می‌شدند. در زبان‌های ایرانی «س» به «هـ» و اسورا به اهورا تبدیل شد. (همان گونه که «سند» را «هند» خواندند. البته امروزه سند با هند فرق دارد).

جامعه‌ی هندوایرانیان لایه‌ای و طبقاتی بود و هر طبقه، گروه خدایان خود را داشت. شاهان، روحانیان، جنگاوران و توده‌ی مردم. دیواها خدای جنگاوران بودند و اهوراها خدایان شاهان و روحانیان. در آغاز شاهان و روحانیان گاه یکی بودند و ایده‌ی این که «شاه سایه‌ی خدا است» از همین جا می‌آید. جامعه‌ی ایران تا پایان زمان ساسانیان بازمانده‌ی همین ساختار بود. البته در زمان خسرو یکم انوشیروان [=دارای روان انوشه یا جاویدان] با افزودن طبقه‌ی تازه‌ای به نام «دبیران» (کارمندان اداری که در زمان پسااسلامی به نام «منشیان» شناخته می‌شدند) نخستین نمونه‌ی «دیوان‌سالاری» (bureaucracy) دولتی پدید آمد. دستگاه «کاست» (caste) که هنوز نیز در هندوستان برقرار است شاید بازتابی از این ساختار باشد.
پس از اصلاحات زرتشت، «اهورا مزدا» به مقام بزرگ‌ترین خدا برکشیده شد و در برابرش دیگران فروکاسته شدند. در برابر «اهورا مزدا»، روح بدی یا «انگره مینیو» (Angra Mainyu) بود. مینیو به معنای روح است و امروزه به صورت مینو ساده شده است. نام شاه پیشدادی «منوچهر» در اصل «مینیوچیثره» یعنی دارای چهره‌ی روحانی است. (نمونه‌ی دیگری از تبدیل ث به هـ). هم چنین برخی معتقدند که واژه‌ی عربی «معنوی» در اصل «مینوی» بوده است.
در زبان اوستا، «یزته» (yazata) یعنی «شایسته‌ی ستایش» و به فرشتگانی گفته می‌شد که پایین‌تر از «امشا سپندان» بودند. این واژه در پارسی نو (پس از اسلام) به صورت «ایزد» درآمد و به معنای مطلق خدا به کار رفت.
«اهورا مزدا» در زبان پهلوی به صورت «اورمزد» یا «هرمز» درآمد و «انگره مینیو» به صورت «اهریمن». اهریمن در شاهنامه به صورت «آهَرمن» نیز آمده است:
به گیتی نبودش کسی دشمنا / مگر بدکنش ریمن آهرمنا
سیامک بیامد برهنه تنا / برآویخت با پور آهرمنا
از همان زمان زرتشت دیگر در زبان‌های ایرانی (از جمله پارسی) دیو معنای خدای بد و روح منفی را نگه داشت. حافظ می‌گوید:
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد / دیو چو بیرون رود فرشته درآید
بگذرد این روزگار تلخ‌تر از زهر / بار دگر روزگار چون شکر آید
هم چنین خدای قوم‌های دیگر نیز دیو خوانده می‌شد و به طور اطلاق و گسترش، به پرستندگان این خدایان نیز دیو گفته می‌شد. در شاهنامه «تهمورث دیوبند» در واقع دشمنان ایران را به بند کشید. هم چنین رستم با «اکوان دیو» و «دیو سپید» جنگید.
«خدای» (خوذای، خوتای) نیز در پارسی میانه به معنای دارنده بود مانند «کدخدای» (دارنده‌ی خانه. در برابر کدبانو) یا دهخدای (دارنده‌ی ده. امروزه ما کدخدا را به معنای دهخدا به کار می‌بریم!). پادشاه نیز خدای گفته می‌شد. از این رو تاریخ شاهان ایران، «خدای‌نامگ» یا «خدای‌نامه» خوانده می‌شد که فردوسی آن را سرود و شاهنامه نامید.
به شاهان خدایگان نیز گفته می‌شد. مثلن انوری در قصیده‌ی معروفی می‌گوید:
دل و دست اگر که بحر و کان باشد / دل و دست خدایگان باشد
مولانا جلال‌الدین محمد بلخی را شاگردانش «خداوندگار» می‌خواندند که به شکل «خُنگار» ساده شده و رقص مولانا را «رقص خنگاری» می‌گویند. هم چنین «خدیو» به همین معنای خدا و پادشاه است:
سیامک به دست خود و رای دیو / تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو
بعدها در دستگاه عثمانیان، به حاکم مصر - که زیردست سلطان عثمانی بود - خدیو گفته شد.
اما دیو در دیگر زبان‌های هندواروپایی معنای مثبت خود را حفظ کرد. جالب آن که در زبان هندی دیوا به معنای خدای خوب و اسورا به معنای خدای بد است.
امروزه ریشه‌ی دیوا در انگلیسی نیز فراوان به کار می‌رود مانند «آسمانی یا الاهی» (divine). خواننده‌ی اپرا یا زنان برجسته را دیوا (diva) می‌نامند. در زبان فرانسه، خدا را Deiu می‌گویند. در اسپانیایی «خدانگهدار» می‌شود Adios.
در زبان لاتین خدا «تئو» (theo) گفته می‌شود که از آن به عنوان ریشه در اصطلاح‌هایی مانند «خداشناسی» (theology)، «خداسالاری» (theocracy)، حکمت خدایی (theosophy)، و نام تئودور (Theodore به معنای خداداد) استفاده می‌شود. هم چنین نام خدای بزرگ یونانیان «زئوس» از همین ریشه است.


Valuable کالبد شکافی واژه ‌‌های پارسی

 

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
واژه‌ی "دیو" یکی از واژه‌های رازآمیزی است که بررسی خط دگرگونی معنایی آن گوشه‌هایی از طرز نگرش و اندیشه‌ی ایرانیان کهن را نسبت به خدایان، در سنجش با سایر اقوام آشکار می‌کند. این بررسی نشان می‌دهد که قوم ایرانی، در یزدان‌شناسی خود، تا جایی پابه‌پای دیگر قوم‌های آریایی پیش آمده است، اما از نقطه‌ای راهش را از آن ها جدا کرده است. در این نوشتار بیش تر تلاش من، بررسی ریشه‌شناختی این واژه است.

"دیو" در زبا‌ن‌های آریایی

بررسی‌های ریشه‌شناختی نشان می‌دهد که واژه‌ی "دیو" در تمامی زبان های آریایی، معنای "خدا" داشته یا دست کم، نام یکی از خدایان بوده است. در سَرزبان آریایی، این واژه را برگرفته از فعل " deiw- " می‌دانند که به معنای "درخشیدن" است و این خود نیازمند بررسی و پژوهش است که در دیدگاه آریایی کهن خدا و نور و درخشش چه پیوندی با هم داشته اند.

باری، دیو در زبان سانسکریت "devā" بوده که به خدایان کهن آریایی اطلاق می‌شده است و هنوز نیز در هندی معنای خدا می‌دهد ( deva).

در زبان یونانی این واژه به صورت "zeus" در می‌آید که نام رییس و پدر خدایان یونانیان باستان است. "ژوپیتر" Jupiter نیز که پدر خدایان رومی است بخش نخستش( Ju) از همین ریشه است.

در لاتین "deus" معنای خدا می‌دهد و از این واژه و مشتقات آن میراثی بس درخور توجه در زبان های جدید اروپایی به جا مانده است. در زبان فرانسه "dieu" در ایتالیایی "dio" و در اسپانیایی "dios" همگی معنای خدا را بر دوش می‌کشند.

در زبان انگلیسی نیز این واژه به صورت‌های گوناگون بر جای مانده است که در زیر چند نمونه را معرفی می‌کنم: واژه‌ی "deity" که در انگلیسی ِ امروز "خدا" معنی می‌دهد، با واسطه از فرانسوی، از "deitas" لاتینی گرفته شده است. واژه‌ی دیگر "divine " به معنای "خدایی/الهی"‌ است که این هم از " divinus" لاتینی گرفته شده است . واژه‌ی دیگر "deism" است به معنای "خداگرایی" (نوع خاصی از باور به خدا) که از همان ریشه‌ی لاتینی است.


"دیو" در زبان فارسی

"دیو" کنونی، در زبان فارسی باستان "daiva" بوده است. این واژه در ترکیب "daivadāna" نیز وجود داشته که به معنای "پرستشگاه دیوان" است. در اوستایی نیز این واژه به صورت "daēva" بوده است. در فارسی میانه (پهلوی) این واژه به صورت "dēw" تلفظ می شده است. و امروز هم می‌دانیم به صورت "div" تلفظ می‌شود.

اما آن چه در این میان دارای اهمیت است، آنست که به وارونه‌ی سایر زبان‌های آریایی، این واژه در فارسی در ایران باستان، نه تنها معنای مثبت "خدا" نداشته، بلکه بر عکس دارای معنایی بسیار منفی نیز بوده است. آن چه که در گذشته از واژه‌ی "دیو" به ذهن متبادر می گشته، آفریده‌های "اهریمن" هستند که جایگاهی برابر "ایزدان" - که همانا کارگزاران اهورامزدایند- دارند و معنای دیگری که این واژه، البته بیش تر در متن های حماسی و به ویژه شاهنامه، به ذهن می‌آورد، "بومیان ایران‌زمین" پیش از مهاجرت آریایی‌ها بوده اند که نژادشان و در نتیجه نمای ظاهریشان متفاوت از آریاییان بوده است. اینان مردمانی جنگاور و حتا متمدن بوده اند که در برابر ایرانیان ِ مهاجر جنگ‌ها و مقاومت های فراوانی کرده اند و به همین دلیل همواره‌ از آنان به بدی یاد می شده است - البته بی‌گمان میان این دو کاربرد واژه‌ی دیو در ایران باستان، پیوندی وجود دارد که ما را به پژوهش بیش تر فرامی خواند.

می بینید که هر دو معنای "دیو" منفی است. از سویی در متن های دینی، کسانی که پیرو دین مزداپرستی (مزدَیسنا) نبوده اند و از جمله بیگانگان و دشمنان، "دیویسنان" خوانده شده اند که به معنای "پرستندگان دیو" است. بررسی بیش تر در باره‌ی این چرخش معنایی را به آینده واگذار می کنم.


Valuable کالبد شکافی واژه ‌‌های پارسی

 

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاهی به ریشه و معنی واژه ی آذربایجان

منطقه ی آذربایجان بخشی از سرزمین ماد بزرگ بود. این سرزمین از زمان یورش اسكندر مقدونی به نام آتورپاتگان معروف شده است. نام این منطقه در كتاب بن دهش (خلاصه ی اوستا) "ایـران ویچ" نوشته شده است. در آن كتاب می خوانیم: «ایـران ویچ ناحیت آذربایجان است. ایـران ویچ (آذربایجان) به ترین سرزمین آفریده شده است. زرتشت چون دین آورد، نخست در ایـران ویچ (آذربایجان) فراز یشت، پرشیتوت و مدیوما (مدیا – ماد) از او پذیرفتند. ایرانویچ یعنی آذربایجان».(۱)

علاوه بر ایـران ویچ كه به آذربایجان اطلاق شده، نام بامسمای آذرگشسب نیز به آذربایجان داده شده است كه بنا به خبر شاهنامه، دو آتشكده‌ی مقدس به نام آذرگشسب بوده است كه یكی در باكو و دیگری در شیزمراغه (تـ*ـخت سلیمان) قرار دارد. آتشكده آذرگشسب باكو، هم چنان پابرجاست و ظاهرن آن را بازسازی كرده اند. علی‌اكبر دهخدا، در لغت نامه ی خود، ذیل لغت باكو، شرح مفصلی درباره این آتشكده آورده است. (۲) آتشكده بزرگ و معروف دیگر در تـ*ـخت سلیمان مراغه قرار دارد به نام «‌‌‌‌آذرگشسب» و گیرشمن درباره آن می‌نویسد: «این مركز دینی ماد آذربایگان (تـ*ـخت سلیمان امروز) معبد شمالی ایـران بود. در این معبد جامعه‌ای بسیار قدیم از مغان می‌زیستند. (۳)

در شاهنامه فردوسی نیز آمده كه در دوران كیانیان، آذربایجان را به نام آتشكده ی بزرگ و مقدس «‌آذرگشسب»‌ می‌خوانده اند. بر پایه ی سخن فردوسی، كی‌خسرو پیش از نشستن بر تـ*ـخت شاهی، همراه با پدربزرگ خود كی‌كاوس به سوی خاك آذرگشسب (آذربایجان) روان می‌شود تا در محراب، آغاز سلطنت خود را متبرك و از خداوند در اداره امور كشور یاری بخواهد:

چنین گفت خسرو به كاوس شـاه / كه جز كردگار از كه جوییم راه

بدو گفت: ما هم‌چنین با دو اسب / بتازیم تا خاك آذرگشسب

سر و تن بشوییم با پا و دست / چنان چون بود مرد یزدان پرست

به زاری، آیا كردگار جهان / به زمزم كنیم آفرین جهان

بباشیم در پیش یزدان به پای / مگر پاك یزدان بود رهنمای ... (۴)

آرتو كریستن سن نیز در تایید زیارتگاه بودن آن آتشكده چنین می نویسد: «‌آتشكده ی آذرگشسب یا آتش سلطنتی در گنجگ (شیز) واقع درآذربایجان بود كه اكنون به خرابه های تـ*ـخت سلیمان معروف است و پادشاهان ساسانی هم (مانند كی‌كاووس و كی‌خسرو به روایت فردوسی) در ایام سختی به زیارت این معبد می‌شتافتند. و زر و مال و ملك و غلام برای آن جا نذر می كردند. (۵)

از نام‌های دیگر آذربایجان «‌ماد خُرد» بوده است. در دوران شاهنشاهی مادها و در آن روزگار، ایـران بزرگ را «‌ماد بزرگ» و آذربایجان را «ماد خرد» می نامیدند. این ناحیه را به روزگار مادها، آتورپاتكان نیز می‌گفتند که به نظر استرایو، جغرافی نگار معروف یونانی آذربایجان از نام سرداری به نام «‌آتورپات» اقتباس شده است. بدین سان كه چون دوران پادشاهی هخامنشیان به پایان آمد و الكساندر ماكدونی (٦) به ایـران دست یافت، سرداری به نام «‌آتورپات» در آذربایجان برخاسته، آن سرزمین را، كه بخشی از خاك مادان و نام «ماد كوچك» معروف بود، از افتادن به دست یونانیان نگاه داشت و آن سرزمین به نام «‌آتورپاتكان» خوانده شد. (۷) ریشه ی نام «‌آتورپاتكان» از آتورپاتن، آتورپات، آذرپات یعنی «آذر پاسدار» یا نگهبان آتش است و آتروپاتن لقب هر یك از ساتراپ ها (استانداران) هخامنشی در این استان بوده است. چه آذربایجان جایگاه بزرگ‌ترین و مقدس‌ترین آتش ایزد افروخته یعنی «‌اذرگشسب» بود كه چنان که گفته شد یكی در باكو و دیگری در شیزمراغه (تـ*ـخت سلیمان امروزی) قرار داشت.

دیاكونف نیز درباره ی علت نام گذاری آذربایجان نوشته است: «‌این نظر بسیار شایع است كه آتروپات «شخص» نیست و لقب كاهنی است كه در ماد حكومت می كرده است و اشتقاق این كلمه «نگهبان آتش» چنین تعبیری را اجازه می دهد». (۸) برخی نیز معتقدند كه در دوران شاهنشاهی مادها و پس از آن در دوران هخامنشیان تا زمان كوروش كبیر، مغان علاوه بر سمت پاس داری از آتش مقدس، شغل استان داری آذربایجان را نیز برعهده داشتند. این لقب تا زمان یورش اسكندر لقب استان داران بود.ولی آخرین ساتراپ (استان دار) هخامنشی برای جلوگیری از ورود یونانیان به سرزمین آتش مقدس و حفظ حرمت استان آذرگشسب خودر ا نه استان دار، بلكه پاس دار آتش مقدس یعنی «‌آتروپاتن» خواند و از آن پس عنوان و لقب او «‌آتروپاتن» به صورت نام این استان در آمد. احمد كسروی نیز هنگام بررسی نام «آتروپات» واژه ی «‌اتور» را همان آذر یا آتش و «‌پات» را كه بعدها به صورت «‌پاد» و «‌باد» درآمد به معنای «‌نگهبان» دانسته است. (۹) این نام تا پایان دوره ی ساسانی در ایـران رایج بوده است. چنان كه یكی از موبدان مشهور «‌آذرباد ماراسپندان» یا «‌آذرباد مهراسپندان» نام داشته است. این شخص وزیر شاپور دوم، شاهنشاه ساسانی و یكی از مفسران اوستا بود. نام این موبد به صورت «‌آتربات مانسار اسپندان» نیز آمده است. (۱۰)

در ادبیات دری، آتورپات به صورت‌های، آذرآبادگان، آذربایگان و آذربایجان آمده است. چنان كه فردوسی نیز «‌آذر آبادگان» به كار برده است:

به یك ماه در آذر آبادگان / ببودند شاهان و آزادگان

وز آن جایگه لشكر اندر كشید / سوی آذر آبادگان بركشید

در كتاب‌های عربی نیز آذربایجان و آذربیجان به كار برده شده است.

افزون بر این، در ایـران باستان نیز نام آذربد، آذرپاد و در پهلوی آتروپات (مارسپندان) از نام های معمول و رایج بوده است. آتورپاتكان همان گونه كه گفته شد، خود از سه كلمه تركیب یافته است. آتور یا آذر به معنی آتش و پات یا پای (پد) از مصدر پاییدن به معنی نگهبان و نگهبانی كردن و سرانجام «‌كان یا گان» كه پساوند مكان یا نسبت است. با این توضیح «‌سرزمین یا شهر نگهبان آتش» معنای درست تری است كه می‌توان به آذربایجان اطلاق کرد.


Valuable کالبد شکافی واژه ‌‌های پارسی

 

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
ریشه ی نام شهرهایی از گيلان و مازندران

گيلان
کادوسيان يا کاسپيان نام مردمان بومی بود که در گيلان امروز و بخش هايی از مازندران می زيستند. ديگر قوم ها, مثل آشوريها, يونانيها و مادها آنها را به نامهای کادوسيان, آمردان و گلان(گيلان) می ناميدند. همانطور که مثلا آلمانی ها به نامهای ژرمن, دويچ, توسک و آلمانی ناميده می شوند. به روايتی کادوسيان خود شامل سه قبيله خويشاوند: کادوسيان, آمردان و گلان بودند. باری نام سرزمين گيلان ماخوذ از نام قوم باستانی ساکن ساحل جنوبی دريای مازندران يعنی کادوسيان و يا گلان است


مازندران
نام قديمی مازندران تپورستان (طبرستان شکل عربی آن) بود که برگرفته از قوم تپورها است. تپورها, آمردان, گلان و کادوسيان قوم های خويشاوندی بودند که در ساحل جنوبی دريای مازندران می زيستند. به گفته ابن اسفنديار نام مازندران بعدها جانشين تپورستان شد. درباره معنای آن چند روايت است که تنها به چهار روايت رايج تر اشاره می کنم.
ريشه کلمه مازندران را از كلمه " ماز" به معنى" دژ" مى دانند. می دانيم که به فرمان مازيار بن قارن سردار معروف تبرستان، براى جلوگيرى از رخنه ی اعراب در نقاط حساس اين منطقه به احداث دژ پرداختند و مازندران را به صورت (ماز + اندرآن) به معنى " دژ درآن" مى شناختند. يکی از اين دژها که هنوز پابرجاست قلعه مازيار است که در شمال تهران بعد از قلعه توچال و مهرچال قرار دارد
به روايتی کلمه مازندران آميخته‌ای از ماز به معنی بزرگ و و اينديرا يعنی ديو و ان پسوند مکان است که معنی جايگاه ديو بزرگ يا ديو سپيد که همان دماوند باشد را مي دهد . ملک الشعراء بهار ميگويد: ای ديو سپيد پای در بند / ای گنبد گيتی ای دماوند
ابن اسفنديار معتقد است موز نام کوهی در منطقه بوده و مازندران يعنی جايی که کوه موز درآن (دران) واقع بوده و موزندران به تدريج به مازندران تبديل شده است

سرانجام آقای جواد مفرد کهلان می نويسند: نام مازندران و مازنی اوستا را از ريشه مز (بزرگ)- زن می گيرم يعنی "سرزمين زن يا الهه بزرگ" يا "سرزمين مردم زن سالار" که اين به طوری که ازپرستش الهه آب ها و مقام نسبتاٌ والای زن در جامعهً مردم شمال ايران يعنی مازندران و گيلان پيداست با سنت های کهن اين ديار پيوند دارد.


Valuable کالبد شکافی واژه ‌‌های پارسی

 

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
ریشه ی نام شهرهایی از گيلان و مازندران

گيلان
کادوسيان يا کاسپيان نام مردمان بومی بود که در گيلان امروز و بخش هايی از مازندران می زيستند. ديگر قوم ها, مثل آشوريها, يونانيها و مادها آنها را به نامهای کادوسيان, آمردان و گلان(گيلان) می ناميدند. همانطور که مثلا آلمانی ها به نامهای ژرمن, دويچ, توسک و آلمانی ناميده می شوند. به روايتی کادوسيان خود شامل سه قبيله خويشاوند: کادوسيان, آمردان و گلان بودند. باری نام سرزمين گيلان ماخوذ از نام قوم باستانی ساکن ساحل جنوبی دريای مازندران يعنی کادوسيان و يا گلان است

مازندران
نام قديمی مازندران تپورستان (طبرستان شکل عربی آن) بود که برگرفته از قوم تپورها است. تپورها, آمردان, گلان و کادوسيان قوم های خويشاوندی بودند که در ساحل جنوبی دريای مازندران می زيستند. به گفته ابن اسفنديار نام مازندران بعدها جانشين تپورستان شد. درباره معنای آن چند روايت است که تنها به چهار روايت رايج تر اشاره می کنم.
ريشه کلمه مازندران را از كلمه " ماز" به معنى" دژ" مى دانند. می دانيم که به فرمان مازيار بن قارن سردار معروف تبرستان، براى جلوگيرى از رخنه ی اعراب در نقاط حساس اين منطقه به احداث دژ پرداختند و مازندران را به صورت (ماز + اندرآن) به معنى " دژ درآن" مى شناختند. يکی از اين دژها که هنوز پابرجاست قلعه مازيار است که در شمال تهران بعد از قلعه توچال و مهرچال قرار دارد
به روايتی کلمه مازندران آميخته‌ای از ماز به معنی بزرگ و و اينديرا يعنی ديو و ان پسوند مکان است که معنی جايگاه ديو بزرگ يا ديو سپيد که همان دماوند باشد را مي دهد . ملک الشعراء بهار ميگويد: ای ديو سپيد پای در بند / ای گنبد گيتی ای دماوند
ابن اسفنديار معتقد است موز نام کوهی در منطقه بوده و مازندران يعنی جايی که کوه موز درآن (دران) واقع بوده و موزندران به تدريج به مازندران تبديل شده است

سرانجام آقای جواد مفرد کهلان می نويسند: نام مازندران و مازنی اوستا را از ريشه مز (بزرگ)- زن می گيرم يعنی "سرزمين زن يا الهه بزرگ" يا "سرزمين مردم زن سالار" که اين به طوری که ازپرستش الهه آب ها و مقام نسبتاٌ والای زن در جامعهً مردم شمال ايران يعنی مازندران و گيلان پيداست با سنت های کهن اين ديار پيوند دارد.

آمل
نام آمل از نام يک دختر زيبای مازندرانی به نام آمله گرفته شده است. می گويند پادشاه بلخ که عاشق آمله بود، پس از سال ها کوشش سرانجام به وصال خود رسيد و در محل کنونی آمل قصر بزرگی برای وی ساخت که بعدها به شهر بزرگی تبديل شد. به روايتی ديگر نام آمل از نام قوم باستانی آمردان که در مازندران می زيستند گرفته شده است. نام آمل شانزده بار در شاهنامه آمده است. فردوسى بزرگ، آن گاه كه از بيداد سلطان محمود غزنوي، جلاى وطن كرد به آمل نزد پادشاهان آل باوند و آل زيار پناه برد

آستارا
در گذشته چون در منطقه آستار مرداب ها و باتلاق های زيادی بود، کاروان هايی که از آن جا می گذشتند بسيار آهسته و با احتياط بايد از آن منطقه می گذشتند, و آن منطقه را آسته رو يا آهسته رو می خواندند, که کم کم به آستارا تبديل شد

انزلی
چند روايت درباره نام انزلی:۱- انزلی برگرفته از کلمه انزليج يعنی اسکله ی پهلو گرفتن کشتی ها. ۲- برگرفته از نام قوم انزان که در گذشته در ساحل دريای مازندران می زيستند. ۳- انزل و يا انگر که به معنی لنگر است. ۴- چون کادوسيان, يعنی ساکنان بومی گيلان با پارسيان متحد شدند, به اين مناسبت اين محل را انشان يا انزان که خاستگاه پارسيان بود ناميدند. در سال ۱۳۱۴ نام شهر را به پهلوی تغيير دادند و در سال ۱۳۵۷ دوباره به انزلی تغيير يافت.

بابل
بابل در گذشته های دور به سبب وجود آتشکده ميترا "ما ميتر" و به گويش بومیان "مه ميترا" يعنی جايگاه ميترای بزرگ ناميده مي شد. عرب ها آن را مامطير می ناميدند. بابل به علت قرار داشتن در میان دو شهر بزرگ آمل و ساری و گسترش بازارها و روابط تجاری به بارفروش تغيير نام يافت. در سال ۱۳۱۰ خورشيدی به بابل تغيير نام يافت. که برگرفته از نام بابلرود است. نام بابل از دو بخش "با" يعنی آب يا مايعات و "بل" يعنی فراوان تشکيل می شود که در مجموع به معنای آب فراوان است

بابلسر
نام قديم آن مشهدسر بوده است. اين نام از آن رو بر اين شهر نهاده شده بود که مردم گيلان و غرب مازندران برای سفر به مشهد از اين شهر می گذشتند. بعدها به دلیل نزديکی به شهر بابل و بابلرود به بابلسر تغيير نام يافت.

بهشهر
بهشهر نامی است که نزدیک به ٧۰ سال پيش به اين شهر داده شده است. در آغاز به علت فراوانی گورخر وحشی در این منطقه خرگوران ناميده می شد. مدتی هم ناميه، كبود جامه، و تميشه ناميده می شد. شاه عباس صفوی چون مادرش از بهشهر بود شهر را اشرف يا اشرف البلاد نام گذاری کرد.


Valuable کالبد شکافی واژه ‌‌های پارسی

 

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
تنکابن (شهسوار)
تنکا نام قلعه ای بود در منطقه و چون شهر در پای اين قلعه ساخته شد آنرا تنکابن (بن يعنی پای, زير) ناميدند. در سال ۱۳۱۰ نام شهر را به شهسوار تغيير دادند. پس از انقلاب دوباره به تنکابن تغيير يافت. تنکابن يا شهسوار شايد تنها شهر در ايران باشد که از هر دو تا نامش از سوی خود اهالی و يا ديگر ايرانيان استفاده می شود

رامسر
نام قديم رامسر سخت سر بود. منطقه ی میان تنکابن (شهسوار) و رودسر که شهر رامسر بين آن ها قرار دارد از مناطقی است که هيچ کدام از مهاجمان بيگانه, از اسکندر گرفته تا عرب ها و ترک ها و مغول ها نتوانستند آن را به تصرف کامل خود درآورند. از این رو همه ی اين منطقه و مردمانش را که در مقابل زورگويان و مهاجمان مقاومت و سرسختی بسيار نشان می دادند سخت سر می ناميدند. بعدها به بزرگ ترين دهی که در منطقه بود (در محل رامسر کنونی) سخت سر می گفتند. در سال ۱۳۱۴ نام شهر از سخت سر به رامسر تغيير يافت.

رشت
نام قديم رشت دارالمرز بود. نميدانم از کی به رشت تغيير يافت. روايتی است که چون اين شهر يکی از مراکز بزرگ ابريشم ريسی بود نام رشت که مشتق از ريسيدن و رشتن است روی آن گذاشته شد. به روايتی ديگر کلمه رشت از دوبخش "رش" يا وارش که به معنی باران ريز است و پسوند "ت" که تداوم را می رساند تشکيل شده است, و مجموع آن می شود شهر باران های هميشگی. به عقيده دهخدا کلمه رشت به حساب ابجد سال ۹۰۰ هجری می شود و چون شهر در اين سال ساخته شده است، آن را رشت ناميدند

رودسر
رودسر از شهرهای باستانی ايران است و در دوران باستان کوتم ناميده می شد. عرب ها آن را هوسم می ناميدند. نزدیک به پانصد سال پيش نام شهر به رودسر (کنار رود) تغيير يافت

ساری
به گفته ابن اسفنديار فرخان بزرگ که از اسپهبدان مازندران بود, و در سده ی نخست هجری می زيسته, اين شهر را به نام فرزندش سارويه ساخته است. ساری از شهرهای باستانی مازندران است. بناى شهر را به توس پسر نوذر نسبت می دهند. آرامگاه ايرج، سلم و تور، فرزندان فريدون را در ساری ياد کرده اند. منوچهر، شاه پيشدادی به خون خواهی پدر خود ايرج عموهايش سلم و تور را کشت و آنان را در کنار آرامگاه پدرش در ساری دفن کرد.

صومعه سرا
اسم اين شهر برگرفته از عارف بزرگ قرن چهارم و پنجم هجری شيخ عبدالله صومعه ای می دانند که امروزه مزارش در اول جاده صومعه سرا ـ فومن قرار گرفته است. برخی بر اين باورند که چون در گذشته های دور در اين منطقه گلی به نام (صومعه) وجود داشته و اسم آن از آن جا برگرفته شده است. از آن جا كه در زبان گيلكى صومعه سرا را " سوماسرا" تلفظ مى كنند، و با توجه به معنى كلمه "سوما" كه زاهد و بى ريا معنى مى دهد، گروهى اين مساله را دليل نام گذارى اين منطقه می دانند. و البته قرار گرفتن تعداد قابل توجهى امام زاده و مسجد در اين منطقه نيز از نكات قابل اشاره در نام گذارى اين شهرستان است.

لاهيجان
لاهيجان: يعنی شهر ابريشم . دکتر بهرام فره وشی استاد زبان های باستانی می نويسد : لاه در پارسی ميانه به ابريشم اطلاق می شده و در برهان قاطع لاه به معنی پارچه ابريشمی سرخ آمده است. لاهيگان که لاهيجان شده يعنی محلی که در آن جا ابريشم به دست می آيد.

لنگرود
لنگرود که در قديم بندری آباد بود و چون در رودخانه اش کشتی ها و قايق ها لنگر می انداختند، نام "لنگر رود" و بعدها لنگرود را به خود گرفت


Valuable کالبد شکافی واژه ‌‌های پارسی

 

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
ریشه ی ایرانی واژه ی پسته

در دو سده ی گذشته، بسیاری از پژوهشگران غربی درباره ی خاستگاه واژه ی پسته نظرهای گوناگونی ارایه کرده اند. برخی از آنان ریشه و اصل این واژه را برگرفته از واژه ی یونانی "بیستاکیون" Bistakion به معنی پسته دانسته و برخی این واژه را یونانی و برگرفته از پارسی باستان یا میانه (پهلوی) ذکر کرده اند.

بارتولد لومر ایران شناس امریکایی در کتاب "سینو ایرانیکا" Sino Iranica پژوهش های جامع و عالمانه ای در باره ی روابط فرهنگی میان ایران و چین دارد و واژه ی پسته را ایرانی و از ناحیه ی خراسان و سُغد دانسته که به یونانی و دیگر زبان های جهان رفته است.

دانشمندان ایرانی نیز در باره ی واژه ی پسته نظرهای گوناگونی دارند. ملک الشعرای بهار واژه هایی چون پسته و نرگس را از واژگان یونانی – رومی داخل شده در زبان فارسی بر شمرده و محمد معین اصل و ریشه واژه ی پسته و عربی آن " فستق" را از واژه ی آرامی "پستقا" Pestaga و یونانی "پیستاکیون" Pistakion دانسته که خاستگاه آن شام (در سوریه) است و به یونانی رفته و از آن به دیگر زبان های اروپایی داخل شده است.

ابوالقاسم سلطانی واژه ی "بسطاقیا" به معنی پسته را در کتاب "وسقوریدوس" جداشده از واژه ی پهلوی "بیستک" Bistak یا سریانی "بستقا" Bestaga متذکر شده است.

ابراهیم پورداود نیز گفته است که : «واژه ی پسته دیرگاهی است که از زبان ایرانی به زبان های اروپایی وارد شده است». وی معتقد است که در سده ی ۱۲ میلادی در هنگام جنگ های عیسویان و مسلمانان، صلیبیان در برگشت از سوریه، سکر (شکر)، کنجد (Samsam) و پسته و بسیاری از رستنی های دیگر را با نام هایشان به اروپا بردند. دکتر پرویز ناتل خانلری نیز می گوید: «درخت پسته از نباتات ناحیه سغد و شمال خراسان بوده و کلمه ی پسته از همین نواحی به دیگر نقاط رفته است».

بی تردید واژه ی پسته یک واژه ی ایرانی بسیار کهن است که خاستگاه اصلی آن را باید در سرزمین پسته یعنی گهواره ی نخستین درحتان پسته ی خودرو جست و جو کرد. مطابق بررسی های تاریخی و واژگانی و بر پایه ی منابع کهن و مستندات موجود، درختان پسته خودرو در عرصه ی بسیار پهناوری در محدوده ی خراسان قدیم و ماوراالنهر به مفهوم جغرافیایی وسیع این سرزمین ها به صورت جنگل های انبوه و توده های درختی پراکنده وجود داشته که بقایای آن ها در شمال شرقی ایران، بخش هایی از شمال افغانستان، جنوب ترکمنستان، تاجیکستان تا سر حد قرقیزستان و ناحیه ی کاشغر در چین همچنان برجاست.

در باره ی ریشه ی لغوی واژه ی پسته، در منابع پس از اسلام نیز مطالبی آمده است. قدیمی ترین اظهارنظر در این باره از آن دانشمند ایرانی به نام ابومنصور ازهری هروی است که به گفته ی زنده یاد دهخدا، وی امام لغت عرب و جامع شناخت واژگان پارسی و تازی در سده ی چهارم و پنجم هجری است. ابوریحان بیرونی از قول ازهری که اهل ناحیه ی پسته خیز هرات بوده است، چنین می نویسد: «ازهری گوید فستق معرب است از لغت پارسی پسته».

واژه ی فارسی پسته در گویش مردمان نواحی پسته خیز خراسان قدیم "پیسته" تلفظ می شده که هنوز هم در بسیاری از نواحی خراسان، افغانستان، تاجیکستان و فارسی زبانان آسیای میانه با همین تلفظ مصطلح است. مثلن در بخارا به مغز پسته "پیسته مغز" pista maghz می گویند. واژه ی پسته در گویش لاسگروی و سرخه ای (از نواحی پسته خیز سمنان) "پستک" و در سمنانی "پستکه" تلفظ می شود.


Valuable کالبد شکافی واژه ‌‌های پارسی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا