خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Mahla_Bagheri

مدیر تالار آموزش نویسندگی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
ناظر کتاب
نویسنده ویژه
مدرس نویسندگی
  
  
عضویت
29/4/20
ارسال ها
547
امتیاز واکنش
15,422
امتیاز
353
زمان حضور
83 روز 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان: رمنده‌ی مرداب
نویسنده: مهلا باقری کاربر انجمن رمان 98
ناظر: Matiᴎɐ✼
ژانر: جنایی-مافیایی، عاشقانه
سطح: ویژه
خلاصه (آرشیو خاطرات): محکم به تیغه فشارش می‌دهد؛ مگر هم‌خون نیستند؟! خون از پهلویش فواره می‌زند و نفرت از چشمانش! ابریشم موهایش را از ریشه می‌کند و صدای دار و ندارش آخرین ناقوس در ذهنش، کشتنش‌! بلند قهقهه می‌زند و چاک دامن بالا می‌دهد. دست به چرخ ویلچر می‌برد و آرام می‌گوید: بازی دوست داری؟! عطر توت وحشی به مشام پسرک می‌رسد و تشنج؛ به تمام رگ‌هایش. او برگشته است! بلند و ممتد جیغ می‌کشد و در آینه می‌گوید: کی تموم می‌شه؟ هرم نفس‌هایش پشت گوشش و این، آغاز ماجراست! نمی‌رود!
لینک نقد: نقد و بررسی - رمنده‌ی مرداب | مهلا باقری کاربر انجمن ۹۸


ویژه رمان۹۸ رمان رمنده‌ی مرداب | مهلا باقری کاربر انجمن رمان ‌۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Tabassoum، Mobina.85 و 54 نفر دیگر

Mahla_Bagheri

مدیر تالار آموزش نویسندگی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
ناظر کتاب
نویسنده ویژه
مدرس نویسندگی
  
  
عضویت
29/4/20
ارسال ها
547
امتیاز واکنش
15,422
امتیاز
353
زمان حضور
83 روز 31 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:
خرناسه می‌کشد؛ جایی از عمق گلو! خنجر، تمام بدنش را به لمس خون می‌کشد. قهقه‌ای می‌زند و چتری دامنش، جسم بی جان را قاب می‌گیرد. مرد می‌ترسد از او، دستانش سُر و نگاهش غرق التهاب. لـ*ـب می‌زند: تو.. تو کی هستی؟ هوم کشیده‌ای می‌گوید و خنجر به لـ*ـب می‌کشد و قطره‌ها، دریایی از نفرت! نزدیک می‌آید و عطر توت وحشی به یغما می‌بردش. دستانش رو دور زانو حلقه و گهواره‌وار خود را تکان می‌دهد؛ سر کج می‌کند و می‌گوید: آخرین بازمانده!


ویژه رمان۹۸ رمان رمنده‌ی مرداب | مهلا باقری کاربر انجمن رمان ‌۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ZaHRa، Tabassoum، Mobina.85 و 50 نفر دیگر

Mahla_Bagheri

مدیر تالار آموزش نویسندگی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
ناظر کتاب
نویسنده ویژه
مدرس نویسندگی
  
  
عضویت
29/4/20
ارسال ها
547
امتیاز واکنش
15,422
امتیاز
353
زمان حضور
83 روز 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت اول
ابروان شکاری‌ بد ذاتش می‌رقصیدند. درد از استخوان‌هایم ناله می‌کرد و مرهمش آن پری سبزپوش بود که تقلای سکوتم را داشت. خفه شدم، و مگر آن دستان پینه زده بر روی دهانم قفل لبان خون‌ریزم را باز می‌کرد؟! لبخند زد و دلم به تاراج نگاه پر ابرش رفت. دستان سفیدش بالا آمد و روی شکم برآمده‌اش نشست. پر بغض نالید و سور و ساط آن مردک عیاش فراهم شد. ناله کرد، اشک ریخت، فریاد زد:
-روحان قسمت می‌دم، رحم به بچم کن!
دِ باز کنید این دستان ظریفم را که بفهمید چه کارهای بزرگی که نمی‌کند؛ چه خون‌ها که نمی‌ریزد! تا این‌گونه التماس نکند.
گردنم شکسته و چشمم زمین مرمرش را سوراخ می‌کرد. چرخید و انگشتر یاقوت نشانش را لمس کرد. عصای طلاکاری‌اش را به زمین کوفت و خشن گفت:
-حیف شدی زن، تو گزینه‌‌های بهتری داشتی!
گفت و انگشت اشاره به خود زد و مرا سر به دنیای دیوانگی‌! تکان خوردم و دست محافظش گلویم را به خس‌خس وادار کرد. بار دیگر دست به شکمش کشید؛ نه ماه شده بود دیگر، نه؟ پاهایش لرزیدند و به ستون تکیه‌اش را زد:
-روحان....
موهایش دور دستان پیر او مچاله شد و دادش رگ به رگم را زد. کمرش را محکم به تیغه زد و غرید:
-حوصلم رو سر بردی!
گفت و این جمله گوش‌هایم را خراش داد. گفت و پرتش کرد و عصایش بالا آمد و بر شکمش کوبید. صداها بالا گرفت. تقلا کردم، از حنجره جیغ زدم، رگ قلمبه کردم. خون‌هایش که راه افتاد و چشمانش در صورتم دودو زد؛ کار به جنون کشید.
یقه لباسش را کشید و جسم بی جانش رو‌به‌رویم چنبره زد. انگشتان چروک روحان به درون موهایش سُر خورد؛ می‌رسد آن روز که تلافی کند‌؟! به یقین که روانی بود؛ آن بچه‌ی در شکم، قلبش ماه‌هاست که می‌تپد و من به انتظارش!
فک روحان سفت شد. نگاهش مرا خطاب کرد؛ آن مردمک‌های لجن‌بار. خم شد و موهای به هم تنابیده را از گردنم جدا کرد. خنجرش شاهرگم را لمس کرد و در گوشم زمزمه کرد:
-می‌خوای زنده بمونه؟
گفت و پا روی انگشتان کشیده‌اش گذاشت و صدای تِرِک‌تِرِکش بلند شد. لجاجت کردم و با پیشانی به سرش کوفتم و خون از گردنم فواره زد.
قهقه زدم و صدای داد و بی داد بلند شد. التماس‌هایم درون گلو خفه شد. نگاه روحان رگ‌مرده شد و خنجر به بالا رفت. سانت‌سانتش را شمردم و این‌بار زار زدم!
پایین آمد و سبزپوشم که زیبایی نمکین بود نفس‌نفس زد و خون از شکمش روانه شد.
دندان کلید کرده و شمرده‌شمرده گفت:
-این حکومت وارث نداره!
خنجر به دوباره بالا رفت. خندیدم، بلندتر خندیدم. مو کشیدم و بلند‌تر هلهله زدم. گلویم چفت شد و به طرف در کشیده شدم و لباس‌هایم از خون مالامال شد. آخ، صدایم به کجا رفت که داد بزنم مادر؟
سر به دسته‌ی در کوبیدم، نه یکبار، سال‌هاست! چشم‌هایم دوخته شد و صدای خش‌دار روحان:
-زنده بمونه!
و او‌، پشیمان خواهد شد!


ویژه رمان۹۸ رمان رمنده‌ی مرداب | مهلا باقری کاربر انجمن رمان ‌۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: masera، ZaHRa، MĀŘÝM و 49 نفر دیگر

Mahla_Bagheri

مدیر تالار آموزش نویسندگی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
ناظر کتاب
نویسنده ویژه
مدرس نویسندگی
  
  
عضویت
29/4/20
ارسال ها
547
امتیاز واکنش
15,422
امتیاز
353
زمان حضور
83 روز 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
زمان حال
نفس‌های منقطعش را با هول به بیرون فرستاد. تا زانو خم شد و یقه‌ی لباسش را صاف کرد. از پشت شیشه رنجور و گریان دیده می‌شد. رو به پنجره‌ی سراسری ایستادم و محافظینی که مثل مور و ملخ به هر سو می‌دویدند را دید زدم.
صدای پایش را از پشت در شنیدم؛ حتی قِرِچ کمری که صاف شد. در را باز کرد. پروانه‌ی خوشرنگ از پنجره آمده را اسیر شیشه کردم. سر بطری را گرفتم و به طرفش چرخیدم. از شقیقه‌هایش عرق روانه بود؛ مسافت زیادی دویده بود!
شیشه را جلویش گرفتم. صورت گردش توأم از اک و مک بود. قد بلندم رویش سایه انداخت و لبخند زد؛ کاری ممنوعه!
پشت به پشت و سایه به سایه‌ام می‌آمد. محافظ دست و پا گیر! تند‌تند زیر گوشم لـ*ـب زد:
-عمارت در حال سقوطه! هنوز نفوذی رو پیدا نکردند، مدارک زیادی به غرامت رفته.
کار هر که بود، قول می‌دهم قبل مرگ برایش لبخندی زهرآگین هدیه کنم. نفس تند کردم و موهای بلند منفورم در هوا غوطه خورد. پاهای عاری از کفشم را به کف زمین کشیدم.
جلوتر آمد، ترسیده با صدایی تو دماغی گفت:
-آقا گفتن هم‌دست داره! اگه کسی اعتراف نکنه، تک به تک سر می‌زنند!
شمشیر را از غلافش بیرون کشیدم. چرخی زدم و دامن به رقص مرگ درآمد. دست بالا آوردم و بازوهای گوشتی‌اش بالا پرید و فهمید، وقت رفتن است!
اتاق خفه بود و تمام پرده‌ها کشیده. روزها شب بود و شب‌ها هم شب. هومی کشیدم که متوقف شد.
جلویش رفتم؛ نهایتاً نوزده سال، از بچگی خدمت می‌کرد؛ از همان روز که ضامن زنده ماندنش شدم. دستی به گردنم کشیدم که گفت:
-مراقب هستم خانم.
لبان باریکش را به هم مالید و گفت:
-قبل هرچیز و هرکس شما با خبر می‌شید.
کارش را خوب بلد بود و یاغی‌گری در خونش! غرامت یکی از کشتارهایم بود.روی صندلی راک نشستم. موهایم را نوازش کردم و او، خوب فهمید. دست به جواهر نشان‌های خنجر کشیدم و بعد، از زیر گیسوی مویم را بریدم. دسته مویم را گرفته و زیر جسد پروانه مدفون کرد و با مکثی همراه با تعظیم رفت.
باید می‌رفتم، این عمارت از اول درون آبِ حوض یونانی‌اش ویران بود.
دکمه‌ی مچ دستم را باز کردم و این علامت، این نقش و نگار، و همین خالکوبی، روزی سرنگونم می‌کرد. دوباره آستین پایین کشیدم و به زودی احضار می‌شدم و خشمش دامن همه رو می‌گرفت، جز من!
صفحه گوشی را لمس کردم و نوشتم:
-مراقب نفوذی کوچیک باش‌!
بیرون از اتاق، داخل راهرو، کسی نبود که مرا ببیند و از ترس به دیوار نچسبد. لامپ‌ها تک‌تک خاموش می‌شد؛ و کی انقدر ترسناک شدم؟

کلاه را پایین‌تر کشیدم و هرکس لیاقت دیدن روح خطرناک این عمارت را نداشت!


ویژه رمان۹۸ رمان رمنده‌ی مرداب | مهلا باقری کاربر انجمن رمان ‌۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: masera، ZaHRa، MĀŘÝM و 49 نفر دیگر

Mahla_Bagheri

مدیر تالار آموزش نویسندگی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
ناظر کتاب
نویسنده ویژه
مدرس نویسندگی
  
  
عضویت
29/4/20
ارسال ها
547
امتیاز واکنش
15,422
امتیاز
353
زمان حضور
83 روز 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
از پیچ راه‌پله محافط جوان با من همراه شد. هرچقدر که فاصله‌اش با من اوج می‌گرفت جنون بقیه برای کشتنش اود می‌کرد و او، رگ حیاتش از خون من جاویدان بود.
دستان سردم به نرده‌های آب طلا کشیده شد. سرخدمتکار معجون همیشگی‌ام را آماده کرده و با تق‌تق کفشانش به دنبالم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ رمان رمنده‌ی مرداب | مهلا باقری کاربر انجمن رمان ‌۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: masera، ZaHRa، MĀŘÝM و 43 نفر دیگر

Mahla_Bagheri

مدیر تالار آموزش نویسندگی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
ناظر کتاب
نویسنده ویژه
مدرس نویسندگی
  
  
عضویت
29/4/20
ارسال ها
547
امتیاز واکنش
15,422
امتیاز
353
زمان حضور
83 روز 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
کلاغ‌ها با قدرت غارغار می‌کردند. باد مهیبی می‌وزید و تمام گرد و غبار را به چشمانم می‌زد. پاهایم تاول بسته بود و دهانم در تمنای یک جرعه آب بود. لباسم تکه‌تکه شده بود؛ گاهی می‌سوختم و گاهی از سرما به خود می‌لرزیدم. خون از دستانم چکه می‌کرد. آسمان غره می‌کرد و سنگ‌ها به شدت به سر و صورتم فرود می‌آمدند؛ به قطع...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ رمان رمنده‌ی مرداب | مهلا باقری کاربر انجمن رمان ‌۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: masera، Deana، ZaHRa و 40 نفر دیگر

Mahla_Bagheri

مدیر تالار آموزش نویسندگی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
ناظر کتاب
نویسنده ویژه
مدرس نویسندگی
  
  
عضویت
29/4/20
ارسال ها
547
امتیاز واکنش
15,422
امتیاز
353
زمان حضور
83 روز 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
کیف دستی‌ام را از باگاژ بالای سرم برداشتم. دستمال گردنم را به سر کشیدم. یقه پالتوی ایتالیایی‌ام را بالا کشیدم. کنار جیب مخفی‌اش لکه‌ی کوچکی افتاده بود؛ بدی سفیدی خالص هم همین بود، ‌زود لکه‌دار می‌شد!
با دستمال مرطوب به جان لکه افتادم. بوی سوخت هواپیما دل و روده‌ام را به هم پیچ ‌می‌داد. سه‌ی صبح بود و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ رمان رمنده‌ی مرداب | مهلا باقری کاربر انجمن رمان ‌۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: masera، Deana، ZaHRa و 38 نفر دیگر

Mahla_Bagheri

مدیر تالار آموزش نویسندگی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
ناظر کتاب
نویسنده ویژه
مدرس نویسندگی
  
  
عضویت
29/4/20
ارسال ها
547
امتیاز واکنش
15,422
امتیاز
353
زمان حضور
83 روز 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
نوای غمگین گیتار فلامنکو خوابم را تشدید می‌کرد؛ شاید هم تب سوختنم را. قطره‌های سوزناک عرق از راستای گردنم به زیر یقه‌ام می‌خزید.
موسیقی اوج گرفت و در خود پیچیدم. حس می‌کردم غده‌های چرکینی در گوشت گلویم جا باز کرده و آزردگی روحم با ترکیدن تاول‌هایش تضمین می‌شد.
مگ، مگ پیرمرد خرفتی که صبح‌های لعنتی‌اش را با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ رمان رمنده‌ی مرداب | مهلا باقری کاربر انجمن رمان ‌۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، MĀŘÝM، Deana و 30 نفر دیگر

Mahla_Bagheri

مدیر تالار آموزش نویسندگی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
ناظر کتاب
نویسنده ویژه
مدرس نویسندگی
  
  
عضویت
29/4/20
ارسال ها
547
امتیاز واکنش
15,422
امتیاز
353
زمان حضور
83 روز 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
بانداژ را از دور گردنم باز کردم. دستانم را تکیه به روشور زدم و گردنم را بالا گرفتم. موهایم به درون چشمانم نفوذ کرد. انگشت اشاره‌ام را به خط برآمده کنار گردنم کشیدم.
چشمانم خیره به آینه بود، و قطره‌هایی که رویش سواری گرفتند. روح بلندم به گذشته سیر کرد؛ به زمانی که مادر هراس از عیان هوشم داشت. چیزی که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ رمان رمنده‌ی مرداب | مهلا باقری کاربر انجمن رمان ‌۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Deana، ZaHRa، MĀŘÝM و 27 نفر دیگر

Mahla_Bagheri

مدیر تالار آموزش نویسندگی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
ناظر کتاب
نویسنده ویژه
مدرس نویسندگی
  
  
عضویت
29/4/20
ارسال ها
547
امتیاز واکنش
15,422
امتیاز
353
زمان حضور
83 روز 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
نور به داخل غلتید. نقش ببری بود که سر شیر بزرگ را به داخل دهان کشیده بود و دندان‌های تیزش گوشت گردنش را دریده بود. ذکاوت جنگ! یک ببر سیاه هیچ‌وقت بخاطر لقب سلطان جنگ از یک شیر عقب نمی‌کشه؛ اون فقط سرنگون می‌کنه!
لبخند زیرکی زدم و با هوشیاری بازوی روزگار را گرفتم. لـ*ـب باز کردم.... لعنتی! زیر پامون خالی شد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



ویژه رمان۹۸ رمان رمنده‌ی مرداب | مهلا باقری کاربر انجمن رمان ‌۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، MĀŘÝM، Deana و 28 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا