خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است. هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,330
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
گنج ایمن:


نهاد کودک خردی بسر، ز گل تاجی
بخنده گفت، شهان را چنین کلاهی نیست




چو سرخ جامهٔ من، هیچ طفل جامه نداشت
بسی مقایسه کردیم و اشتباهی نیست




خلیقه گفت که استاد یافت بهبودی
نشاط بازی ما، بیشتر ز ماهی نیست




ز سنگریزه، جواهر بسی بتاج زدم
هزار حیف که تختی و بارگاهی نیست




برو گذشت حکیمی و گفت، کای فرزند
مبرهن است که مثل تو پادشاهی نیست




هنوز روح تو ز الایش بدن پاکست
هنوز قلب تو را نیت تباهی نیست




بغیر نقش خوش کودکی نمی‌بینی
بنقش نیک و بد هستیت، نگاهی نیست




ترا بس است همین برتری، که بر در تو
بساط ظلمی و فریاد دادخواهی نیست




تو، مال خلق خدا را نکرده‌ای تاراج
غذا و آتشت، از خون و اشک و آهی نیست




هنوز گنج تو، ایمن بود ز رخنهٔ دیو
هنوز روی و ریا را سوی تو، راهی نیست




کسی جواهر تاج تو را نخواهد برد
ولیک تاج شهی، گاه هست و گاهی نیست




نه باژبان فسادی، نه وامدار هوی
ز خرمن دگران، با تو پر کاهی نیست




نرفته‌ای به دبستان عجب و خودبینی
بموکبت ز غرور و هوی، سپاهی نیست




ترا فرشته بود رهنمون و شاهانرا
بغیر اهرمن نفس، پیر راهی نیست




طلا خدا و طمع مسلک و طریقت شر
جز آستانهٔ پندار، سجده‌گاهی نیست




قنات مال یتیم است و باغ، ملک صغیر
تمام حاصل ظلم است، مال و جاهی نیست




شهود محکمهٔ پادشاه، دیوانند
ولی بمحضر تو غیر حق، گواهی نیست




تو، در گذر گه خلق خدای نکندی چاه
به رهگذار حیات تو، بیم چاهی نیست




تو، نقد عمر گرانمایه را نباخته‌ای
درین جریدهٔ نو، صفحهٔ سیاهی نیست




به پیش پای تو، گر خاک و گر زر است، چه فرق
بچشم بی طمعت، کوه پر کاهی نیست




در آن سفیه که آز و هوی‌ست کشتیبان
غریق حادثه را، ساحل و پناهی نیست




کسیکه دایهٔ حرصش بگاهواره نهاد
بخواب رفت و ندانست کانتباهی نیست




ز جد و جهد، غرض کیمیای مقصود است
وگر نه بر صفت کیمیا گیاهی نیست


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,330
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
گنج درویش:


دزد عیاری، بفکر دستبرد
گاه ره میزد، گهی ره میسپرد




در کمین رهنوردان مینشست
هم کله میبرد و هم سر میشکست




روز، میگردید از کوئی بکوی
شب، بسوی خانه‌ها میکرد روی




از طمع بودش بدست اندر، کمند
بر همه دیوار و بامش میفکند




قفل از صندوق آهن میگشود
خفته را پیراهن از تن می‌ربود




یک شبی آن سفلهٔ بی ننگ و نام
جست ناگاه از یکی کوتاه بام




باز در آن راه کج بنهاد پای
رفت با اهریمن ناخوب رای




این چنین رفتن، بچاه افتادن است
سرنگون از پرتگاه افتادن است




اندرین ره، گرگها حیران شدند
شیرها بی ناخن و دندان شدند




نفس یغماگر، چنان یغما کند
که ترا در یک نفس، بی پا کند




هر که شاگرد طمع شد، دزد شد
این چنین مزدور، اینش مزد شد




شد روان از کوچه‌ای، تاریک و تنگ
تا کند با حیله، دستی چند رنگ




دید اندر ره، دری را نیمه‌باز
شد درون و کرد آن در را فراز




شمع روشن کرد و رفت آهسته پیش
در عجب شد گربه از آهستگیش




خانه‌ای ویرانتر از ویرانه دید
فقر را در خانه، صاحبخانه دید




وصلها را جانشین گشته فراق
بهر برد و باخت، نه جفت و نه طاق




قصه‌ای جز عجز و استیصال نه
نامی از هستی به جز اطلاق نه




در شکسته، حجره و ایوان سیاه
نه چراغ و نه بساط و نه رفاه




پایه و دیوار، از هم ریخته
بام ویران گشته، سقف آویخته




در کناری، رفته درویشی بخواب
شب لحافش سایه و روز آفتاب




بر کشیده فوطه‌ای پاره بسر
هم ز دزد و هم ز خانه بی‌خبر




خواب ایمن، لیک بالین خشت و خاک
روح در تن، لیک از پندار پاک




جسم خاکی بی‌نوا، جان بی‌نیاز
راه دل روشن، در تحقیق باز




خاطرش خالی ز چون و چندها
فارغ از آلایش پیوندها




نه سبوئی و نه آبی در سبو
این چنین کس از چه میترسد، بگو




حرص را در زیر پای افکنده بود
کشتهٔ آزند خلق، او زنده بود




الغرض، آن دزد چون چیزی نیافت
فوطهٔ درویش بگرفت و شتافت




پا بدر بنهاد و بر دیوار شد
در فتاد و خفته زان بیدار شد




مشتها بر سر زد و برداشت بانگ
که نماند از هستی من، نیم دانگ




دزد آمد، خانه‌ام تاراج کرد
تو بر آر از جانش، ای خلاق، گرد




مایه را دزدید و نانم شد فطیر
جای نان، سنگش ده، ای رب قدیر




هر چه عمری گرد کردم، دزد برد
کارگر من بودم و او مزد برد




هیچ شد، هم پرنیان و هم پلاس
مرده بود امشب عسس، هنگام پاس




ای خدا، بردند فرش و بسـ*ـترم
موزه از پا، بالش از زیر سرم




لعل و مروارید دامن دامنم
سیم از صندوقهای آهنم




راه من بست، آن سیه کار لیم
راه او بر بند، ای حی قدیم




ای دریغا طاقهٔ کشمیریم
برگ و ساز روزگار پیریم




ای دریغ آن خرقهٔ خز و سمور
که ز من فرسنگها گردید دور




ای دریغا آن کلاه و پوستین
ای دریغا آن کمربند و نگین




سر بگردید از غم و دل شد تباه
ای خدا، با سر دراندازش بچاه




آنچه از من برد، ای حق مجیب
میستان از او به دارو و طبیب




دزد شد زان بوالفضولی خشمگین
بازگشت و فوطه را زد بر زمین




گفت بس کن فتنه، ای زشت عنود
آنچه بردیم از تو، این یک فوطه بود




تو چه داری غیر ادبار، ای دغل
ما چه پنهان کرده‌ایم اندر بـ*ـغل




چند میگوئی ز جاه و مال و گنج
تو نداری هیچ، نه در شش نه پنج




دزدتر هستی تو از من، ای دنی
رهزن صد ساله را، ره میزنی




بسکه گفتی، خرقه کو و فرش کو
آبرویم بردی، ای بی‌آبرو




ای دروغ و شر و تهمت، دین تو
بر تو برمی‌گردد، این نفرین تو




فقر میبارد همی زین سقف و بام
نه حلال است اندر اینجا، نه حرام




دزد گردون، پرده بردست از درت
بخت، بنشاندست بر خاکسترت




من چه بردم، زین سرای آه و سوز
تو چه داری، ای گدای تیره‌روز




گفت در ویرانهٔ دهر سپنج
گنج ما این فوطه بود، از مال و گنج




گر که خلقان است، گر بیرنگ و رو
ما همین داریم از زشت و نکو




کشت ما را حاصل، این یک خوشه بود
عالم ما، اندرین یک گوشه بود




هر چه هست، اینست در انبان ما
گوی ازین بهتر نزد چوگان ما




از قباهائی که اینجا دوختند
غیر ازین، چیزی بما نفروختند




داده زین یک فوطه ما را، روزگار
هم ضیاغ و هم حطام و هم عقار




ساعتی فرش و زمانی بوریاست
شب لحافست و سحرگاهان رداست




گاه گردد ابره و گاه آستر
گه ز بام آویزمش، گاهی ز در




پوستینش میکنم فصل شتا
سفره‌ام این است، هر صبح و مسا




روزها، چون جبه‌اش در بر کنم
شب ز اشکش غرق در گوهر کنم




از برای ما، درین بحر عمیق
غیر ازین کشتی ندادند، ای رفیق




هر گهر خواهی، درین یک معدنست
خرقه و پاتابه و پیراهن است




ثروت من بود این خلقان، از آن
اینهمه بر سر زدم، کردم فغان




در ره ما گمرهان بی‌نوا
هر زمان، ره میزند دزد هوی




گر که نور خویش را افزون کنی
تیرگی را از جهان بیرون کنی




کار دیو نفس، دیگر گون شود
زین بساط روشنی، بیرون شود




گر سیاهی را کنی با خود شریک
هم سیاهی از تو ماند مرده ریگ




کوش کاندر زیر چرخ نیلگون
نور تو باشد ز هر ظلمت فزون




آز دزد است و ربودن کار اوست
چیره‌دستی، رونق بازار اوست




او نشست آسوده و خفتیم ما
او نهفت اندیشه و گفتیم ما




آخر این طوفان، کروی جان برد
آنچه در کیسه است در دامان برد




آخر، این بیباک دزد کهنه‌کار
از تو آن دزدد، که بیش آید بکار




نفس جان دزدد، نه گاو و گوسفند
جز ببام دل، نیندازد کمند




تا نیفتادی، درین ظلمت ز پای
روشنی خواه از چراغ عقل و رای




آدمیخوار است، حرص خودپرست
دست او بر بند، تا دستیت هست




گرگ راه است، این سیه دل رهنمای
بشکنش سر، تا ترا نشکسته پای




هر که با اهریمنان دمساز شد
در همه کردارشان انباز شد




این پلنگ آنگه بیوبارد ترا
که تن خاکی زبون دارد ترا


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,330
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
گوهر اشک:


آن نشنیدید که یک قطره اشک
صبحدم از چشم یتیمی چکید




برد بسی رنج نشیب و فراز
گاه در افتاد و زمانی دوید




گاه درخشید و گهی تیره ماند
گاه نهان گشت و گهی شد پدید




عاقبت افتاد بدامان خاک
سرخ نگینی بسر راه دید




گفت، که ای، پیشه و نام تو چیست
گفت مرا با تو چه گفت و شنید




من گهر ناب و تو یک قطره آب
من ز ازل پاک، تو پست و پلید




دوست نگردند فقیر و غنی
یار نباشند شقی و سعید




اشک بخندید که رخ بر متاب
بی سبب، از خلق نباید رمید




داد بهر یک، هنر و پرتوی
آنکه در و گوهر و اشک آفرید




من گهر روشن گنج دلم
فارغم از زحمت قفل و کلید




پرده‌نشین بودم ازین پیشتر
دور جهان، پرده ز کارم کشید




برد مرا باد حوادث نوا
داد تو را، پیک سعادت نوید




من سفر دیده ز دل کرده‌ام
کس نتوانست چنین ره برید




آتش آهیم، چنین آب کرد
آب شنیدید کز آتش جهید




من بنظر قطره، بمعنی یمم
دیده ز موجم نتواند رهید




همنفسم گشت شبی آرزو
همسفرم بود، صباحی امید




تیرگی ملک تنم، رنجه کرد
رنگم از آن روی، بدینسان پرید




تاب من، از تاب تو افزونتر است
گر چه تو سرخی بنظر، من سپید




چهر من از چهرهٔ جان، یافت رنگ
نور من، از روشنی دل رسید




نکته درینجاست، که ما را فروخت
گوهری دهر و شما را خرید




کاش قضایم، چو تو برمیفراشت
کاش سپهرم، چو تو برمیگزید


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,330
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
گوهر و سنگ:


شنیدستم که اندر معدنی تنگ
سخن گفتند با هم، گوهر و سنگ




چنین پرسید سنگ از لعل رخشان
که از تاب که شد، چهرت فروزان




بدین پاکیزه‌روئی، از کجائی
که دادت آب و رنگ و روشنائی




درین تاریک جا، جز تیرگی نیست
بتاریکی درون، این روشنی چیست




بهر تاب تو، بس رخشندگیهاست
در این یک قطره، آب زندگیهاست




بمعدن، من بسی امید راندم
تو گر صد سال، من صد قرن ماندم




مرا آن پستی دیرینه بر جاست
فروغ پاکی، از چهر تو پیداست




بدین روشن دلی، خورشید تابان
چرا با من تباهی کرد زینسان




مرا از تابش هر روزه، بگداخت
ترا آخر، متاع گوهری ساخت




اگر عدل است، کار چرخ گردان
چرا من سنگم و تو لعل رخشان




نه ما را دایهٔ ایام پرورد
چرا با من چنین، با تو چنان کرد




مرا نقصان، تو را افزونی آموخت
ترا افروخت رخسار و مرا سوخت




ترا، در هر کناری خواستاریست
مرا، سرکوبی از هر رهگذریست




ترا، هم رنگ و هم ار زندگی هست
مرا زین هر دو چیزی نیست در دست




ترا بر افسر شاهان نشانند
مرا هرگز نپرسند و ندانند




بود هر گوهری را با تو پیوند
گه انگشتر شوی، گاهی گلوبند




من، اینسان واژگون طالع، تو فیروز
تو زینسان دلفروز و من بدین روز




بنرمی گفت او را گوهر ناب
جوابی خوبتر از در خوشاب




کزان معنی مرا گرم است بازار
که دیدم گرمی خورشید، بسیار




از آنرو، چهره‌ام را سرخ شد رنگ
که بس خونابه خوردم در دل سنگ




از آن ره، بخت با من کرد یاری
که در سختی نمودم استواری




به اختر، زنگی شب راز میگفت
سپهر، آن راز با من باز میگفت




ثریا کرد با من تیغ‌بازی
عطارد تا سحر، افسانه‌سازی




زحل، با آنهمه خونخواری و خشم
مرا میدید و خون میریخت از چشم




فلک، بر نیت من خنده میکرد
مرا زین آرزو شرمنده می‌کرد




سهیلم رنجها میداد پنهان
بفکرم رشکها میبرد کیهان




نشستی ژاله‌ای، هر گه بکهسار
بدوش من گرانتر میشدی بار




چنانم میفشردی خاره و سنگ
که خونم موج میزد در دل تنگ




نه پیدا بود روز اینجا، نه روزن
نه راه و رخنه‌ای بر کوه و برزن




بدان درماندگی بودم گرفتار
که باشد نقطه اندر حصن پرگار




گهی گیتی، ز برفم جامه پوشید
گهی سیلم، بگوش اندر خروشید




زبونیها ز خاک و آب دیدم
ز مهر و ماه، منت‌ها کشیدم




جدی هر شب، بفکر بازئی چند
بمن میکرد چشم اندازئی چند




ثوابت، قصه‌ها کردند تفسیر
کواکب برجها دادند تغییر




دگرگون گشت بس روز و مه و سال
مرا جاوید یکسان بود احوال




اگر چه کار بر من بود دشوار
بخود دشوار می‌نشمردمی کار




نه دیدم ذره‌ای از روشنائی
نه با یک ذره، کردم آشنائی




نه چشمم بود جز با تیرگی رام
نه فرق صبح میدانستم از شام




بسی پاکان شدند آلوده دامن
بسی برزیگران را سوخت خرمن




بسی برگشت، راه و رسم گردون
که پا نگذاشتیم ز اندازه بیرون




چو دیدندم چنان در خط تسلیم
مرا بس نکته‌ها کردند تعلیم




بگفتندم ز هر رمزی بیانی
نمودندم ز هر نامی نشانی




ببخشیدند چون تابی تمامم
بدخشی لعل بنهادند نامم




مرا در دل، نهفته پرتوی بود
فروزان مهر، آن پرتو بیفزود




کمی در اصل من میبود پاکی
شد آن پاکی، در آخر تابناکی




چو طبعم اقتضای برتری داشت
مرا آن برتری، آخر برافراشت




نه تاب و ارزش من، رایگانی است
سزای رنج قرنی زندگانی است




نه هر پاکیزه روئی، پاکزاد است
که نسل پاک، ز اصل پاک زاد است




نه هر کوهی، بدامن داشت معدن
نه هر کان نیز دارد لعل روشن




یکی غواص، درجی گران بود
پر از مشتی شبه دیدش، چو بگشود




بگو این نکته با گوهر فروشان
که خون خورد و گهر شد سنگ در کان


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,330
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
لطف حق:


مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتهٔ رب جلیل




خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کای فرزند خرد بی‌گنـ*ـاه




گر فراموشت کند لطف خدای
چون رهی زین کشتی بی ناخدای




گر نیارد ایزد پاکت بیاد
آب خاکت را دهد ناگه بباد




وحی آمد کاین چه فکر باطل است
رهرو ما اینک اندر منزل است




پردهٔ شک را برانداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان




ما گرفتیم آنچه را انداختی
دست حق را دیدی و نشناختی




در تو، تنها عشق و مهر مادری است
شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است




نیست بازی کار حق، خود را مباز
آنچه بردیم از تو، باز آریم باز




سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دایه‌اش سیلاب و موجش مادر است




رودها از خود نه طغیان میکنند
آنچه میگوئیم ما، آن میکنند




ما، بدریا حکم طوفان میدهیم
ما، بسیل و موج فرمان می‌دهیم




نسبت نسیان بذات حق مده
بار کفر است این، بدوش خود منه




به که برگردی، بما بسپاریش
کی تو از ما دوست‌تر میداریش




نقش هستی، نقشی از ایوان ماست
خاک و باد و آب، سرگردان ماست




قطره‌ای کز جویباری میرود
از پی انجام کاری میرود




ما بسی گم گشته، باز آورده‌ایم
ما، بسی بی توشه را پرورده‌ایم




میهمان ماست، هر کس بینواست
آشنا با ماست، چون بی آشناست




ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند
عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند




سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت




کشتئی زاسیب موجی هولناک
رفت وقتی سوی غرقاب هلاک




تند بادی، کرد سیرش را تباه
روزگار اهل کشتی شد سیاه




طاقتی در لنگر و سکان نماند
قوتی در دست کشتیبان نماند




ناخدایان را کیاست اندکی است
ناخدای کشتی امکان یکی است




بندها را تار و پود، از هم گسیخت
موج، از هر جا که راهی یافت ریخت




هر چه بود از مال و مردم، آب برد
زان گروه رفته، طفلی ماند خرد




طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت
بحر را چون دامن مادر گرفت




موجش اول، وهله، چون طومار کرد
تند باد اندیشهٔ پیکار کرد




بحر را گفتم دگر طوفان مکن
این بنای شوق را، ویران مکن




در میان مستمندان، فرق نیست
این غریق خرد، بهر غرق نیست




صخره را گفتم، مکن با او ستیز
قطره را گفتم، بدان جانب مریز




امر دادم باد را، کان شیرخوار
گیرد از دریا، گذارد در کنار




سنگ را گفتم بزیرش نرم شو
برف را گفتم، که آب گرم شو




صبح را گفتم، برویش خنده کن
نور را گفتم، دلش را زنده کن




لاله را گفتم، که نزدیکش بروی
ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی




خار را گفتم، که خلخالش مکن
مار را گفتم، که طفلک را مزن




رنج را گفتم، که صبرش اندک است
اشک را گفتم، مکاهش کودک است




گرگ را گفتم، تن خردش مدر
دزد را گفتم، گلوبندش مبر




بخت را گفتم، جهانداریش ده
هوش را گفتم، که هشیاریش ده




تیرگیها را نمودم روشنی
ترسها را جمله کردم ایمنی




ایمنی دیدند و ناایمن شدند
دوستی کردم، مرا دشمن شدند




کارها کردند، اما پست و زشت
ساختند آئینه‌ها، اما ز خشت




تا که خود بشناختند از راه، چاه
چاهها کندند مردم را براه




روشنیها خواستند، اما ز دود
قصرها افراشتند، اما به رود




قصه‌ها گفتند بی‌اصل و اساس
دزدها بگماشتند از بهر پاس




جامها لبریز کردند از فساد
رشته‌ها رشتند در دوک عناد




درسها خواندند، اما درس عار
اسبها راندند، اما بی‌فسار




دیوها کردند دربان و وکیل
در چه محضر، محضر حی جلیل




سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک
در چه معبد، معبد یزدان پاک




رهنمون گشتند در تیه ضلال
توشه‌ها بردند از وزر و وبال




از تنور خودپسندی، شد بلند
شعلهٔ کردارهای ناپسند




وارهاندیم آن غریق بی‌نوا
تا رهید از مرگ، شد صید هوی




آخر، آن نور تجلی دود شد
آن یتیم بی‌گنه، نمرود شد




رزمجوئی کرد با چون من کسی
خواست یاری، از عقاب و کرکسی




کردمش با مهربانیها بزرگ
شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ




برق عجب، آتش بسی افروخته
وز شراری، خانمان‌ها سوخته




خواست تا لاف خداوندی زند
برج و باروی خدا را بشکند




رای بد زد، گشت پست و تیره رای
سرکشی کرد و فکندیمش ز پای




پشه‌ای را حکم فرمودم که خیز
خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز




تا نماند باد عجبش در دماغ
تیرگی را نام نگذارد چراغ




ما که دشمن را چنین میپروریم
دوستان را از نظر، چون میبریم




آنکه با نمرود، این احسان کند
ظلم، کی با موسی عمران کند




این سخن، پروین، نه از روی هوی ست
هر کجا نوری است، ز انوار خداست


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,330
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
مادر دور اندیش:


با مرغکان خویش، چنین گفت ماکیان
کای کودکان خرد، گه کارکردن است




روزی طلب کنید، که هر مرغ خرد را
اول وظیفه، رسم و ره دانه چیدن است




بی رنج نوک و پا، نتوان چینه جست و خورد
گر آب و دانه‌ایست، بخونابه خوردن است




درمانده نیستید، شما را بقدر خویش
هم نیروی نشستن و هم راه رفتن است




پنهان، ز خوشه‌ای بربائید دانه‌ای
در قریه گفتگوست، که هنگام خرمن است




فریاد شوق و بازی طفلانه، هفته‌ایست
گر بشنوید، وقت نصیحت شنیدن است




گیتی، دمی که رو بسیاهی نهد، شب است
چشم، آنزمان که خسته شود، گاه خفتن است




بی من ز لانه دور نگردید هیچ یک
تنها، چه اعتبار در این کوی و برزن است




از چشم طائران شکاری، نهان شوید
گویند با قبیلهٔ ما، باز دشمن است




جز بانگ فتنه، هیچ بگوشم نمیرسد
یا حرف سر بریدن و یا پوست کندن است




نخجیرگاهها و کانها و تیرهاست
سیمرغ را، نه بیهده در قاف مسکن است




با طعمه‌ای ز جوی و جری، اکتفا کنید
آسیب آدمی است، هر آنجا که ارزان است




هر جا که سوگ و سور بود، مرغ خانگی
رانش بسیخ و سـ*ـینه بدیگ مسمن است




از خون صدهزار چو ما طائر ضعیف
هر صبح و شام، دامن گیتی ملون است




از آب و دان خانهٔ بیگانگان چه سود
هر کس که منزوی است زاندیشه ایمن است




پیدا هزار دام ز هر بام کوتهی است
پنهان هزار چشم بسوراخ و روزن است




زینسان که حمله میکند این گنبد کبود
افتد، نرفته نیمرهی، گر تهمتن است




هر نقطه را، بدیدهٔ تحقیق بنگرید
صیاد را علامت خونین بدامن است




از لانه، هیچگاه نگردید تنگ دل
کاینخانه بس فراخ و بسی پاک و روشن است




با مرغ خانه، مرغ هوا را تفاوتی است
بال و پر شما، نه برای پریدن است




ما را به یک دقیقه توانند بست و کشت
پرواز و سیر و جلوه، ز مرغان گلشن است




گر به دام حیلهٔ مردم فتاده‌ایم
ایام هم، چو وقت رسد، مردم افکن است




تلخست زخم خوردن و دین جفای سنگ
گر زانکه سنگ کودک و گر زخم سوزن است




جائی که آب و دانه و گلزار و سبزه‌ایست
آنجا فریب خوردن طفلان، مبرهن است


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,330
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
مرغ زیرک:


یکی مرغ زیرک، ز کوتاه بامی
نظر کرد روزی، بگسترده دامی




بسان ره اهرمن، پیچ پیچی
بکدار نطعی، ز خون سرخ فامی




همه پیچ و تابش، عیان گیروداری
همه نقش زیباش، روشن ظلامی




بهر دانه‌ای، قصه‌ای از فریبی
بهر ذره نوری، حدیثی ز شامی




بپهلوش، صیاد ناخوبرویی
بکشتن حریصی، بخون تشنه کامی




نه عاریش از دامن آلوده کردن
نه‌اش بیم ننگی، نه پروای نامی




زمانی فشردی و گاهی شکستی
گلوی تذروی و بال حمامی




از آن خدعه، آگاه مرغ دانا
بصیاد داد از بلندی سلامی




بپرسید این منظر جانفزا چیست
که دارد شکوه و صفای تمامی




بگفتا، سرائی است آباد و ایمن
فرود آی از بهر گشت و خرامی




خریدار ملک امان شو، چه حاصل
ز سرگشتگیهای عمر حرامی




بخندید، کاین خانه نتوان خریدن
که مشتی نخ است و ندارد دوامی




نماند بغیر از پر و استخوانی
از آن کو نهد سوی این خانه گامی




نبندیم چشم و نیفتیم در چه
نبخشیم چیزی، نخواهیم وامی




بدامان و دست تو، هر قطرهٔ خون
مرا داده است از بلائی پیام




فریب جهان، پخته کردست ما را
تو، آتش نگه‌دار از بهر خامی


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,330
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرخوش و هوشیار:


محتسب، سرخوشی به ره دید و گریبانش گرفت
سرخوش گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست




گفت: سرخوشی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست




گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست




گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست




گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست




گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست




گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست




گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست




گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست




گفت: باید حد زند هشیار مردم، سرخوش را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,330
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
معمار نادان:


دید موری طاسک لغزنده‌ای
از سر تحقیر، زد لبخنده‌ای




کاین ره از بیرون همه پیچ و خم است
وز درون، تاریکی و دود و دم است




فصل باران است و برف و سیل و باد
ناگه این دیوار خواهد اوفتاد




ای که در این خانه صاحبخانه‌ای
هر که هستی، از خرد بیگانه‌ای




نیست، میدانم ترا انبار و توش
پس چه خواهی خوردن، ای بی‌عقل و هوش




از برای کار خود، پائی بزن
نوبت تدبیر شد، رائی بزن




زندگانی، جز معمائی نبود
وقت، غیر از خوان یغمائی نبود




تا نپیمائی ره سعی و عمل
این معما را نخواهی کرد حل




هر کجا راهی است، ما پیموده‌ایم
هر کجا توشی است، آنجا بوده‌ایم




تو ز اول سست کردی پایه را
سود، اندک بود اندک مایه را




نیست خالی، دوش ما از بار ما
کوشش اندر دست ما، افزار ما




گر به سیر و گشت، می‌پرداختیم
از کجا آن لانه را می‌ساختیم




هر که توشی گرد کرد، او چاشت خورد
هر که زیرک بود، او زد دستبرد




دستبردی زد زمانه هر نفس
دستبردی هم تو زن، ای بوالهوس




آخر، این سرچشمه خواهد شد خراب
در سبوی خویش، باید داشت آب




سرد میگردد تنور آسمان
در تنور گرم، باید پخت نان




مور، تا پی داشت در پا، سرفشاند
چون تو، اندر گوشهٔ عزلت نماند




مادر من، گفت در طفلی بمن
رو، بکوش از بهر قوت خویشتن




کس نخواهد بعد ازین، بار تو برد
جنس ما را نیست، خرد و سالخورد




بس بزرگست این وجود خرد ما
وقت دارد کار و خواب و خورد ما




خرد بودیم و بزرگی خواستیم
هم در افتادیم و هم برخاستیم




مور خوارش گفت، کای یار عزیز
گر تو نقاشی، بیا طرحی بریز




نیک دانستم که اندر دوستی
همچو مغز خالص بی پوستی




یک نفس، بنای این دیوار باش
در خرابیهای ما، معمار باش




این بنا را ساختیم، اما چه سود
خانهٔ بی صحن و سقف و بام بود




مهرهٔ تدبیر، دور انداختیم
زان سبب، بردی تو و ما باختیم




کیست ما را از تو خیراندیش تر
کاشکی می‌آمدی زین پیشتر




گر باین ویرانه، آبادی دهی
در حقیقت، داد استادی دهی




فکر ما، تعمیر این بام و فضاست
هر چه پیش آید جز این، کار قضاست




تو طبیب حاذق و ما دردمند
ما در این پستی، تو در جای بلند




تا که بر می‌آیدت کاری ز دست
رونقی ده، گر که بازاری شکست




مور مغرور، این حکایت چون شنید
گفت، تا زود است باید رفت و دید




پای اندر ره نهاد، آمد فرود
گر چه رفتن بود و برگشتن نبود




کار را دشوار دید، از کار ماند
در عجب زان راه ناهموار ماند




مور طفل، اما حوادث پیر بود
احتمال چاره‌جوئی دیر بود




دام محکم، ضعف در حد کمال
ایستادن سخت و برگشتن محال




از برای پایداری، پای نه
بهر صبر و بردباری، جای نه




چونکه دید آن صید مسکین، مور خوار
گفت: گر کارآگهی، اینست کار




خانهٔ ما را نمیکردی پسند
بد پسند است، این وجود آزمند




تو بدین طفلی، که گفت استاد شو
باد افکن در سر و بر باد شو




خوب لغزیدی و گشتی سرنگون
خوب خواهیمت مکید، این لحظه خون




بسکه از معماری خود، دم زدی
خانهٔ تدبیر را، بر هم زدی




دام را اینگونه باید ساختن
چون تو خودبین را بدام انداختن




عیب کردی، این ره لغزنده را
طاس را دیدی، ندیدی بنده را




من هزاران چون تو را دادم فریب
زان فریب، آگه شوی عما قریب




هیچ پرسیدی که صاحبخانه کیست
هیچ گفتی در پس این پرده چیست




دیده را بستی و افتادی بچاه
ره شناسا، این تو و این پرتگاه




طاس لغزنده است، ای دل، آز تو
مبتلائی، گر شود دمساز تو




زین حکایت، قصهٔ خود گوشدار
تو چو موری و هوی چون مورخوار




چون شدی سرگشته در تیه نیاز
با خبر باش از نشیب و از فراز




تا که این روباه رنگین کرد دم
بس خروس از خانه‌داران گشت گم




پا منه بیرون ز خط احتیاط
تا چو طومارت، نپیچاند بساط


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,330
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
مناظره:


شنیده‌اید میان دو قطره خون چه گذشت
گه مناظره، یک روز بر سر گذری




یکی بگفت به آن دیگری، تو خون که‌ای
من اوفتاده‌ام اینجا، ز دست تاجوری




بگفت، من بچکیدم ز پای خارکنی
ز رنج خار، که رفتش بپا چو نیشتری




جواب داد ز یک چشمه‌ایم هر دو، چه غم
چکیده‌ایم اگر هر یک از تن دگری




هزار قطرهٔ خون در پیاله یکرنگند
تفاوت رگ و شریان نمیکند اثری




ز ما دو قطرهٔ کوچک چه کار خواهد خاست
بیا شویم یکی قطرهٔ بزرگتری




براه سعی و عمل، با هم اتفاق کنیم
که ایمنند چنین رهروان ز هر خطری




در اوفتیم ز رودی میان دریائی
گذر کنیم ز سرچشمه‌ای بجوی و جری




بخنده گفت، میان من و تو فرق بسی است
توئی ز دست شهی، من ز پای کارگری




برای همرهی و اتحاد با چو منی
خوش است اشک یتیمی و خون رنجبری




تو از فراغ دل و عشرت آمدی بوجود
من از خمیدن پشتی و زحمت کمری




ترا به مطبخ شه، پخته شد همیشه طعام
مرا به آتش آهی و آب چشم تری




تو از فروغ می ناب، سرخ رنگ شدی
من از نکوهش خاری و سوزش جگری




مرا به ملک حقیقت، هزار کس بخرد
چرا که در دل کان دلی، شدم گهری




قضا و حادثه، نقش من از میان نبرد
کدام قطرهٔ خون را، بود چنین هنری




درین علامت خونین، نهان دو صد دریاست
ز ساحل همه، پیداست کشتی ظفری




ز قید بندگی، این بستگان شوند آزاد
اگر بشوق رهائی، زنند بال و پری




یتیم و پیره‌زن، اینقدر خون دل نخورند
اگر بخانهٔ غارتگری فتد شرری




بحکم نا حق هر سفله، خلق را نکشند
اگر ز قتل پدر، پرسشی کند پسری




درخت جور و ستم، هیچ برگ و بار نداشت
اگر که دست مجازات، میزدش تبری




سپهر پیر، نمیدوخت جامهٔ بیداد
اگر نبود ز صبر و سکوتش آستری




اگر که بدمنشی را کشند بر سر دار
بجای او ننشیند بزور ازو بتری


اشعار پروین اعتصامی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا