خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,330
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
نکوهش بیجا:


سیر، یک روز طعنه زد به پیاز
که تو مسکین چقدر بد بوئی




گفت، از عیب خویش بی‌خبری
زان ره از خلق، عیب میجوئی




گفتن از زشتروئی دگران
نشود باعث نکوروئی




تو گمان میکنی که شاخ گلی
بصف سرو و لاله میروئی




یا که همبوی مشک تاتاری
یا ز ازهار باغ مینوئی




خویشتن، بی سبب بزرگ مکن
تو هم از ساکنان این کوئی




ره ما، گر کج است و ناهموار
تو خود، این ره چگونه میپوئی




در خود، آن به که نیکتر نگری
اول، آن به که عیب خود گوئی




ما زبونیم و شوخ جامه و پست
تو چرا شوخ تن نمیشوئی


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,330
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
نکوهش بی خبران:


همای دید سوی ماکیان بقلعه و گفت
که این گروه، چه بی‌همت و تن آسانند




زبون مرغ شکاری و صید روباهند
رهین منت گندم فروش و دهقانند




چو طائران دگر، جمله را پر و بال است
چرا برای رهائی، پری نیفشانند




همی فتاده و مفتون دانه و آبند
همی نشسته و بر خوان ظلم مهمانند




جز این فضا، به فضای دگر نمیگردند
جز این بساط، بساط دگر نمیدانند




شدند جمع، تمامی بگرد مشتی دان
عجب گرسنه و درمانده و پریشانند




نه عاقلند، از آن دستگیر ایامند
نه زیر کند، از آن پای بند زندانند




زمانه، گردنشان را چنین نپیچاند
بجد و جهد، گر این حلقه را بپیچانند




هنوز بی‌خبرند از اساس نشو و نما
هنوز شیفتهٔ این بنا و بنیانند




بگفت، این همه دانستی و ندانستی
که این قبیله گرفتار دام انسانند




شکستگی و درافتادگی طبیعت ماست
ز بستن ره ما، خلق در نمی‌مانند




سوی بسیط زمین، گر تو را فتد گذری
درین شرار، ترا هم چو ما بسوزانند




ترازوی فلک، ای دوست، راستی نکند
گه موازنه، یاقوت و سنگ یکسانند




درین حصار، ز درماندگان چه کار آید
که زیرکان، همه در کار خویش حیرانند




چه حیله‌ها که درین دامهای تزویرند
چه رنگها که درین نقشهای الوانند




نهفته، سودگر دهر هر چه داشت فروخت
خبر نداد، گرانند یا که ارزانند




در آن زمان که نهادند پایهٔ هستی
قرار شد که زبردست را نرجانند




نداشتیم پر شوق، تا سبک بپریم
گمان مبر که در افتادگان، گرانجانند




درین صحیفه، چنان رمزها نوشت قضا
که هر چه بیش بدانند، باز نادانند




بکاخ دهر، که گه شیون است و گه شادی
بمیل گر ننشینی، بجبر بنشانند




ترا بر اوج بلندی، مرا سوی پستی
مباشران قضا، میزنند و میرانند




حدیث خویش چه گوئیم، چون نمیپرسند
حساب خود چه نویسیم، چون نمیخوانند




چه آشیان شما و چه بام کوته ما
همین بس است که یکروز، هر دو ویرانند




تفاوتی نبود در اصول نقص و کمال
کمالها همه انجام کار، نقصانند




به تیره روز مزن طعنه، کاندرین تقویم
نوشته شد که چنین روزها فراوانند




از آن کسیکه بگرداند چهره، شاهد بخت
عجب مدار، اگر خلق رو بگردانند




درین سفینه، کسانی که ناخدا شده‌اند
تمام عمر، گرفتار موج و طوفانند




ره وجود، به جز سنگلاخ عبرت نیست
فتادگان، خجل و رفتگان پشیمانند


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,330
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
نکوهش نکوهیده:


جعل پیر گفت با انگشت
که سر و روی ما سیاه مکن




گفت، در خویش هم دمی بنگر
همه را سوی ما نگاه مکن




این سیاهی، سیاهی تن نیست
جاه مفروش و اشتباه مکن




با تو، رنگ تو هست تا هستی
زین مکان، خیره عزم راه مکن




سیه، ای بی‌خبر، سپید نشد
وقت شیرین خود تباه مکن


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,330
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
نوروز:


سپیده‌دم، نسیمی روح پرور
وزید و کرد گیتی را معنبر




تو پنداری، ز فروردین و خرداد
بباغ و راغ، بد پیغام آور




برخسار و بتن، مشاطه کردار
عروسان چمن را بست زیور




گرفت از پای، بند سرو و شمشاد
سترد از چهره، گرد بید و عرعر




ز گوهر ریزی ابر بهاری
بسیط خاک شد پر لؤلؤ تر




مبارکباد گویان، در فکندند
درختان را بتارگ، سبز چادر




نماند اندر چمن یک شاخ، کانرا
نپوشاندند رنگین حله در بر




ز بس بشکفت گوناگون شکوفه
هوا گردید مشکین و معطر




بسی شد، بر فراز شاخساران
زمرد، همسر یاقوت احمر




بتن پوشید گل، استبرق سرخ
بسر بنهاد نرگس، افسر زر




بهاری لعبتان، آراسته چهر
بکردار پریرویان کشمر




چمن، با سوسن و ریحان منقش
زمین، چون صحف انگلیون مصور




در اوج آسمان، خورشید رخشان
گهی پیدا و دیگر گه مضمر




فلک، از پست رائیها مبرا
جهان، ز الوده کاریها مطهر


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,330
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
نهال آرزو:


ای نهال آرزو، خوش زی که بار آورده‌ای
غنچه بی باد صبا، گل بی بهار آورده‌ای




باغبانان تو را، امسال سال خرمی است
زین همایون میوه، کز هر شاخسار آورده‌ای




شاخ و برگت نیکنامی، بیخ و بارت سعی و علم
این هنرها، جمله از آموزگار آورده‌ای




خرم آنکو وقت حاصل ارمغانی از تو برد
برگ دولت، زاد هستی، توش کار آورده‌ای




غنچه‌ای زین شاخه، ما را زیب دست و دامن است
همتی، ای خواهران، تا فرصت کوشیدن است




پستی نسوان ایران، جمله از بی دانشی است
مرد یا زن، برتری و رتبت از دانستن است




زین چراغ معرفت کامروز اندر دست ماست
شاهراه سعی و اقلیم سعادت، روشن است




به که هر دختر بداند قدر علم آموختن
تا نگوید کس، پسر هشیار و دختر کودن است




زن ز تحصیل هنر شد شهره در هر کشوری
بر نکرد از ما کسی زین خواب بیدردی سری




از چه نسوان از حقوق خویشتن بی‌بهره‌اند
نام این قوم از چه، دور افتاده از هر دفتری




دامن مادر، نخست آموزگار کودک است
طفل دانشور، کجا پرورده نادان مادری




با چنین درماندگی، از ماه و پروین بگذریم
گر که ما را باشد از فضل و ادب، بال و پری


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,330
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
نیکی دل:


ای دل، اول قدم نیکدلان
با بد و نیک جهان، ساختن است




صفت پیشروان ره عقل
آز را پشت سر انداختن است




ای که با چرخ همی بازی نرد
بردن اینجا، همه را باختن است




اهرمن را بهوس، دست مبوس
کاندر اندیشهٔ تیغ آختن است




عجب از گمشدگان نیست، عجب
دیو را دیدن و نشناختن است




تو زبون تن خاکی و چو باد
توسن عمر تو، در تاختن است




دل ویرانه عمارت کردن
خوشتر از کاخ برافراختن است


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,330
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
هر چه بادا باد:


گفت با خاک، صبحگاهی باد
چون تو، کس تیره‌روزگار مباد




تو، پریشان ما و ما ایمن
تو، گرفتار ما و ما آزاد




همگی کودکان مهد منند
تیر و اسفند و بهمن و مراد




گه روم، آسیا بگردانم
گه بخرمن و زم، زمان حصاد




پیک فرخنده‌ای چو من سوی خلق
کوتوال سپهر نفرستاد




برگها را ز چهره شویم گرد
غنچه‌ها را شکفته دارم و شاد




من فرستم بباغ، در نوروز
مژده شادی و نوید مراد




گاه باشد که بیخ و بن بکنم
از چنار و صنوبر و شمشاد




شد ز نیروی من غبار و برفت
خاک جمشید و استخوان قباد




گه بباغم، گهی بدامن راغ
گاه در بلخ و گاه در بغداد




تو بدینگونه بد سرشت و زبون
من چنین سرفراز و نیک نهاد




گفت، افتادگی است خصلت من
اوفتادم، زمانه‌ام تا زاد




اندر آنجا که تیرزن گیتی است
ای خوش آنکس که تا رسید افتاد




همه، سیاح وادی عدمیم
منعم و بینوا و سفله و راد




سیل سخت است و پرتگاه مخوف
پایه سست است و خانه بی بنیاد




هر چه شاگردی زمانه کنی
نشوی آخر، ای حکیم استاد




رهروی را که دیو راهنماست
اندر انبان، چه توشه ماند و زاد




چند دل خوش کنی به هفته و ماه
چند گوئی ز آذر و خورداد




که، درین بحر فتنه غرق نگشت
که، درین چاه ژرف پا ننهاد




این معما، بفکر گفته نشد
قفل این راز را، کسی نگشاد




من و تو بنده‌ایم و خواجه یکی است
تو و ما را هر آنچه داد، او داد




هر چه معمار معرفت کوشید
نشد آباد، این خراب آباد




چون سپید و سیه، تبه شدنی است
چه تفاوت میان اصل و نژاد




چه توان خواست از مکاید دهر
چه توان کرد، هر چه باداباد




پتک ایام، نرم سازدمان
من اگر آهنم، تو گر پولاد




نزد گرگ اجل، چه بره، چه گرگ
پیش حکم قضا، چه خاک و چه باد


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,330
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
همنشین ناهموار:


آب نالید، وقت جوشیدن
کاوخ از رنج دیگ و جور شرار




نه کسی میکند مرا یاری
نه رهی دارم از برای فرار




نه توان بود بردبار و صبور
نه فکندن توان ز پشت، این بار




خواری کس نخواستم هرگز
از چه رو، کرد آسمانم خوار




من کجا و بلای محبس دیگ
من کجا و چنین مهیب حصار




نشوم لحظه‌ای ز ناله خموش
نتوانم دمی گرفت قرار




از چه شد بختم، این چنین وارون
از چه شد کارم، این چنین دشوار




از چه در راه من فتاد این سنگ
از چه در پای من شکست این خار




راز گفتم ولی کسی نشنید
سوختم زار و ناله کردم زار




هر چه بر قدر خلق افزودم
خود شدم در نتیجه بیمقدار




از من اندوخت طرف باغ، صفا
رونق از من گرفت فصل بهار




یاد باد آن دمی که میشستم
چهرهٔ گل بدامن گلزار




یاد باد آنکه مرغزار، ز من
لاله‌اش پود و سبزه بودش تار




رستنیها تمام طفل منند
از گل و خار سرو و بید و چنار




وقتی از کار من شماری بود
از چه بیرونم این زمان ز شمار




چرخ، سعی مرا شمرد بهیچ
دهر، کار مرا نمود انکار




من، بیک جا، دمی نمی ماندم
ماندم اکنون چو نقش بر دیوار




من که بودم پزشک بیماران
آخر کار، خود شدم بیمار




من که هر رنگ شستم، از چه گرفت
روشن آئینهٔ دلم زنگار




نه صفائیم ماند در خاطر
نه فروغیم ماند بر رخسار




آتشم همنشین و دود ندیم
شعله‌ام همدم و شرارم یار




زین چنین روز، داشت باید ننگ
زین چنین کار داشت باید عار




هیچ دیدی ز کار درماند
کاردانی چو من، در آخر کار




باختم پاک تاب و جلوهٔ خویش
بسکه بر خاطرم نشست غبار




سوز ما را، کسی نگفت که چیست
رنج ما را، نخورد کس تیمار




با چنین پاکی و فروزانی
این چنینم کساد شد بازار




آخر، این آتشم بخار کند
بهوای عدم، روم ناچار




گفت آتش، از آنکه دشمن تست
طمع دوستی و لطف مدار




همنشین کسی که سرخوش هوی ست
نشد، ای دوست، مردم هشیار




هر که در شوره‌زار، کشت کند
نبود از کار خویش، برخوردار




خام بودی تو خفته، زان آتش
کرد هنگام پختنت بیدار




در کنار من، از چه کردی جای
که ز دودت شود سیاه کنار




هر کجا آتش است، سوختن است
این نصیحت، بگوش جان بسپار




دهر ازین راهها زند بیحد
چرخ ازین کارها کند بسیار




نقش کار تو، چون نهان ماند
تا بود روزگار آینه‌دار




پردهٔ غیب را کسی نگشود
نکته‌ای کس نخواند زین اسرار




گرت اندیشه‌ای ز بدنامی است
منشین با رفیق ناهموار




عاقلان از دکان مهره‌فروش
نخریدند لؤلؤ شهوار




کس ز خنجر ندید، جز خستن
کس ز پیکان نخواست، جز پیکار




سالکان را چه کار با دیوان
طوطیان را چه کار با مردار




چند دعوی کنی، بکار گرای
هیچگه نیست گفته چون کردار


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,330
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
یاد یاران:


ای جسم سیاه مومیائی
کو آنهمه عجب و خودنمائی




با حال سکوت و بهت، چونی
در عالم انزوا چرائی




آژنگ ز رخ نمیکنی دور
ز ابروی، گره نمیگشائی




معلوم نشد به فکر و پرسش
این راز که شاه یا گدائی




گر گمره و آزمند بودی
امروز چه شد که پارسائی




با ما و نه در میان مائی





وقتی ز غرور و شوق و شادی
پا بر سر چرخ می‌نهادی




بودی چو پرندگان، سبکروح
در گلشن و کوهسار و وادی




آن روز، چه رسم و راه بودت
امروز، نه سفله‌ای، نه رادی




پیکان قضا بسر خلیدت
چون شد که ز پا نیوفتادی




صد قرن گذشته و تو تنها
در گوشهٔ دخمه ایستادی




گوئی که ز سنگ خاره زادی





کردی ز کدام جام می نوش
کاین گونه شدی نژند و مدهوش




بر رهگذر که، دوختی چشم
ایام، ترا چه گفت در گوش




بند تو، که بر گشود از پای
بار تو، که برگرفت از دوش




در عالم نیستی، چه دیدی
کاینسان متحیری و خاموش




دست چه کسی، بدست بودت
از بهر که، باز کردی آ*غو*ش




دیری است که گشته‌ای فراموش





شاید که سمند مهر راندی
نانی بگرسنه‌ای رساندی




آفت زدهٔ حوادثی را
از ورطهٔ عجز وارهاندی




از دامن غرقه‌ای گرفتی
تا دامن ساحلش کشاندی




هر قصه که گفتنی است، گفتی
هر نامه که خواندنیست خواندی




پهلوی شکستگان نشستی
از پای فتاده را نشاندی




فرجام، چرا ز کار ماندی





گوئی بتو داده‌اند سوگند
کاین راز، نهان کنی به لبخند




این دست که گشته است پر چین
بودست چو شاخه‌ای برومند




کدرست هزار مشکل آسان
بستست هزار عهد و پیوند




بنموده به گمرهی، ره راست
بگشوده ز پای بنده‌ای، بند




شاید که به بزمگاه فرعون
بگرفته و داده ساغری چند




کو دولت آن جهان خداوند





زان دم که تو خفته‌ای درین غار
گردنده سپهر، گشته بسیار




بس پاک دلان و نیک کاران
آلوده شدند و زشت کردار




بس جنگ، به آشتی بدل شد
بس صلح و صفا که گشت پیکار




بس زنگ که پاک شد به صیقل
بس آینه را گرفت زنگار




بس باز و تذرو را تبه کرد
شاهین عدم، بچنگ و منقار




ای یار، سخن بگوی با یار





ای مرده و کرده زندگانی
ای زندهٔ مرده، هیچ دانی




بس پادشهان و سرافرازان
بردند بخاک، حکمرانی




بس رمز ز دفتر سلیمان
خواندند به دیو، رایگانی




بگذشت چه قرنها، چه ایام
گه باغم و گه بشادمانی




بس کاخ بلند پایه، شد پست
اما تو بجای، همچنانی




بر قلعهٔ مرگ، مرزبانی





شداد نماند در شماری
با کار قضا نکرد کاری




نمرود و بلند برج بابل
شد خاک و برفت با غباری




مانا که ترا دلی پریشان
در سـ*ـینه تپیده روزگاری




در راه تو، اوفتاده سنگی
در پای تو، در شکسته خاری




دزدیده، بچهرهٔ سیاهت
غلتیده سرشک انتظاری




در رهگذر عزیز یاری











شاید که ترا بروی زانو
جا داشته کودکی سخنگو




روزیش کشیده‌ای بدامن
گاهیش نشانده‌ای به پهلو




گه گریه و گاه خنده کرده
بـ*ـو*سیده گهت و سر گهی رو




یکبار، نهاده دل به بازی
یک لحظه، ترا گرفته بازو




گامی زده با تو کودکانه
پرسیده ز شهر و برج و بارو




در پای تو، هیچ مانده نیرو





گرد از رخ جان پاک رفتی
وین نکته ز غافلان نهفتی




اندرز گذشتگان شنیدی
حرفی ز گذشته‌ها نگفتی




از فتنه و گیر و دار، طاقی
با عبرت و بمی و بهت، جفتی




داد و ستد زمانه چون بود
ای دوست، چه دادی و گرفتی




اینجا اثری ز رفتگان نیست
چون شد که تو ماندی و نرفتی




چشم تو نگاه کرد و خفتی


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,330
امتیاز
418
سن
21
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
قطعه:


ای گل، تو ز جمعیت گلزار، چه دیدی
جز سرزنش و بد سری خار، چه دیدی




ای لعل دل افروز، تو با اینهمه پرتو
جز مشتری سفله، ببازار چه دیدی




رفتی به چمن، لیک قفس گشت نصیبت
غیر از قفس، ای مرغ گرفتار، چه دیدی


اشعار پروین اعتصامی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا