خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
مور و مار:


با مور گفت مار، سحرگه بمرغزار
کاز ضعف و بیخودی، تو چنین خردی و نزار




همچون تو، ناتوان نشنیدم بهیچ جا
هر چند دیده‌ام چو تو جنبندگان هزار




غافل چرا روی، که کشندت چو غافلان
پشت از چه خم کنی، که نهندت به پشت بار




سر بر فراز، تا نزنندت بسر قفا
تن نیک‌دار، تا ندهندت به تن فشار




از خود مرو، ز دیدن هر دست زورمند
جان عزیز، خیره بهر پا مکن نثار




کار بزرگ هستی خود را مگیر خرد
آگه چو زین شمار نه‌ای، پند گوشدار




از سست کاری، اینهمه سختی کشی و رنج
بی موجبی کسی نشد، ایدوست، چون تو خوار




آن را که پای ظلم نهد بر سرت، بزن
چالاک باش همچو من، اندر زمان کار




از خویشتن دفاع کن، ارزانکه زنده‌ای
از من، ببین چگونه کند هر کسی فرار




ننگ است با دو چشم به چه سرنگون شدن
مرگ است زندگانی بی قدر و اعتبار




من، جسم زورمند بسی سرد کرده‌ام
هرگز نداده‌ام به بداندیش زینهار




سرگشته چون تو، بر سر هر ره نگشته‌ام
گاهی به سبزه خفته‌ام آسوده، گه به غار




از بهر نیم دانه، تو عمری تلف کنی
من صبح موش صید کنم، شام سوسمار




همواره در گذرگه خلقی، تو تیره‌روز
هر روز پایمالی و هر لحظه بی‌قرار




خندید مور و گفت، چنین است رسم و راه
از رنج و سعی خویش، مرا نیست هیچ عار




آسوده آنکه در پی گنجی کشید رنج
شاد آنکه چون منش، قدمی بود استوار




بیهش چه خوانیم، که ندیدست هیچ کس
مانند مور، عاقبت اندیش و هوشیار




من، دانه‌ای به لانه کشم با هزار سعی
از پا دراوفتم به ره اندر، هزار بار




از کار سخت خود نکنم هیچ شکوه، زانک
ناکرده کار، می‌نتوان زیست کامکار




غافل توئی، که بد کنی و بی‌خبر روی
در رهگذر من نبود دام و گیر و دار




من، تن بخاک میکشم و بار میبرم
از مور، بیش ازین چه توان داشت انتظار




کوشم بزندگی و ننالم بگاه مرگ
زین زندگی و مرگ که بودست شرمسار




جز سعی، نیست مورچگان را وظیفه‌ای
با فکر سیر و خفتن خوش، مور را چه کار




شادم که نیست نیروی آزار کردنم
در زحمت است، آنکه تو هستیش در جوار




جز بددلی و فکرت پستت، چه خصلتی است
از مردم زمانه، ترا کیست دوستدار




ایمن مشو ز فتنه، چو خود فتنه میکنی
گر چیره‌ای تو، چیره‌تر است از تو روزگار




افسونگر زمانه، ترا هم کندن فسون
صیاد چرخ پیر، ترا هم کند شکار




ای بی‌خبر، قبیلهٔ ما بس هنرورند
هرگز نبوده‌است هنرمند، خاکسار




مورم، کسی مرا نکشد هیچگه بعمد
ماری تو، هر کجاست بکوبند مغز مار




با بد، به جز بدی نکند چرخ نیلگون
از خار، هیچ میوه نچیدند غیر خار




جز نام نیک و زشت، نماند ز کارها
جز نیکوئی مکن، که جهان نیست پایدار


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
نا آزمود:


قاضی بغداد، شد بیمار سخت
از عدالتخانه بیرون برد رخت




هفته‌ها در دام تب، چون صید ماند
محضرش، خالی ز عمرو زید ماند




مدعی، دیگر نیامد بر درش
ماند گرد آلود، مهر و دفترش




دادخواه و مردم بیدادگر
هر دو، رو کردند بر جای دگر




آن دکان عجب شد بی مشتری
دیگری برداشت کار داوری




مدتی، قاضی ز کسب و کار ماند
آن متاع زرق، بی بازار ماند




کس نمیورد دیگر نامه‌ای
بره‌ای، قندی، خروسی، جامه‌ای




نیمه‌شب، دیگر کسی بر در نبود
صحبتی از بدره‌های زر نبود




از کسی، دیگر نیامد پیشکش
از میان برخاست، صلح و کشمکش




مانده بود از گردش دوران، عقیم
حرف قیم، دعوی طفل یتیم




بر نمیورد بزاز دغل
طاقهٔ کشمیری، از زیر بـ*ـغل




زر، دگر ننهاد مرد کم فروش
زیر مسند، تا شود قاضی خموش




چون همی نیروش کم شد، ضعف بیش
عاقبت روزی، پسر را خواند پیش




گفت، دکان مرا ایام بست
دیگرم کاری نمی‌آید ز دست




تو بمسند برنشین جای پدر
هر چه من بردم، تو بعد از من ببر




هر چه باشد، باز نامش مسند است
گر زیانش ده بود، سودش صد است




گر بدانی راه و رسم کار را
گرم خواهی کرد این بازار را




سالها اندر دبستان بوده‌ای
بس کتاب و بس قلم فرسوده‌ای




آگهی، از حکم و از فتوای من
از سخنها و اشارتهای من




کار دیوانخانه، میدانی که چیست
وانکه میبایست بارش برد، کیست




تو بسی در محضر من مانده‌ای
هر چه در دفتر نوشتم، خوانده‌ای




خوش گذشت از صید خلق، ایام من
ای پسر، دامی بنه چون دام من




حق بر آنکس ده که میدانی غنی است
گر سراپا حق بود مفلس، دنی است




حرف ظالم، هر چه گوید می‌پذیر
هر چه از مظلوم میخواهی بگیر




گاه باید زد به میخ و گه به نعل
گر سند خواهند، باید کرد جعل




در رواج کار خود، چون من بکوش
هر که را پر شیرتر بینی، بدوش




گفت، آری، داوری نیکو کنم
خدمت هر کس بقدر او کنم




صبحگاهان رفت و در محضر نشست
شامگه برگشت، خون آلوده دست




گفت، چون رفتم بمحضر صبحگاه
روستائی زاده‌ای آمد ز راه




کرد نفرین بر کسان کدخدای
که شبانگه ریختندم در سرای




خانه‌ام از جورشان ویرانه شد
کودک شش ساله‌ام، دیوانه شد




روغنم بردند و خرمن سوختند
بره‌ام کشتند و بز بفروختند




گر که این محضر برای داوری است
دید باید، کاین چه ظلم و خودسری است




گفتم این فکر محال از سر بنه
داوری گر نیک خواهی، زر بده




گفت، دیناری مرا در کار نیست
گفتمش، کمتر ز صد دینار نیست




من همی گفتم بده، او گفت نی
او همی رفت و منش رفتم ز پی




چون درشتی کرد با من، کشتمش
قصه کوته گشت، رو در هم مکش




گر تو میبودی به محضر، جای من
همچو من، کوته نمیکردی سخن




چونکه زر میخواستی و زر نداشت
گفته‌های او اثر دیگر نداشت




خیره سر میخواندی و دیوانه‌اش
میفرستادی به زندانخانه‌اش




تو، به پنبه میبری سر، ای پدر
من به تیغ این کار کردم مختصر




آن چنان کردم که تو میخواستی
راستی این بود و گفتم راستی




زرشناسان، چون خدا نشناختند
سنگشان هر جا که رفت انداختند


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
نا اهل:


نوگلی، روزی ز شورستان دمید
خار، آن گل دید و رو در هم کشید




کز چه روئیدی به پیش پای ما
تنگ کردی بی ضرورت، جای ما




سرخی رنگ تو، چشمم خیره کرد
زشتی رویت، فضا را تیره کرد




خسته گشت از بوی جانکاهت وجود
این چه نقش است، این چه تار است، این چه پود




حجلت است، این شاخهٔ بی‌بار تو
عبرت است، این برگ ناهموار تو




کاش بر میکند، زین مرزت کسی
کاش میروئید در جایت خسی




تو ندانم از کدامین کشوری
هر که هستی، مایهٔ دردسری




ما ز یک اقلیم، زان با هم خوشیم
گر که در آبیم و گر در آتشیم




شبنمی گر میچکد، بر روی ماست
نکهتی گر میرسد، از بوی ماست




چون تو، بس در جوی و جر روئیده‌اند
لیک ما را بیشتر بوئیده‌اند




دسته‌ها چیدند از ما صبح و شام
هیچ ننهادند نزدیک تو گام




تو همه عیبی و ما یکسر هنر
ما سرافرازیم و تو بی پا و سر




گل بدو خندید کای بی مهر دوست
زشتروئی، لیک گفتارت نکوست




همنشین چون توئی بودن، خطاست
راست گفتی آنچه گفتی، راست راست




گلبنی کاندر بیابانی شکفت
یاوه‌ای گر خار بر روی گفت، گفت




می‌شکفتیم ار بطرف گلشنی
میکشیدیم از تفاخر دامنی




تا میان خار و خاشاک اندریم
کس نداند کز شما نیکوتریم




ما کز اول، پاک طینت بوده‌ایم
از کجا دامان تو آلوده‌ایم




صبحت گل، رنجه دارد خار را!
خیرگی بین، خار ناهموار را!




خار دیدستی که گل دید و رمید
گل شنیدستی که شد خار و خلید




ما فرومایه نبودیم از ازل
تو فرومایه، شدی ضرب‌المثل




همنشینان تو خارانند و بس
گل چه ارزد پیش تو، ای بوالهوس




پیش تو، غیر از گیاهی نیستیم
تو چه میدانی چه‌ایم و کیستیم




چون کسی نا اهل را اهلی شمرد
گر ز وی روزی قفائی خورد، خورد




ما که جای خویش را نشناختیم
خویشتن را در بلا انداختیم


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
ناتوان:


جوانی چنین گفت روزی به پیری
که چون است با پیریت زندگی




بگفت اندرین نامه حرفی است مبهم
که معنیش جز وقت پیری ندانی




تو، به کز توانائی خویش گوئی
چه میپرسی از دورهٔ ناتوانی




جوانی نکودار، کاین مرغ زیبا
نماند در این خانهٔ استخوانی




متاعی که من رایگان دادم از کف
تو گر میتوانی، مده رایگانی




هر آن سرگرانی که من کردم اول
جهان کرد از آن بیشتر، سرگرانی




چو سرمایه‌ام سوخت، از کار ماندم
که بازی است، بی‌مایه بازارگانی




از آن برد گنج مرا، دزد گیتی
که در خواب بودم گه پاسبانی


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
نامه به نوشیروان:


بزرگمهر، به نوشین‌روان نوشت که خلق
ز شاه، خواهش امنیت و رفاه کنند




شهان اگر که به تعمیر مملکت کوشند
چه حاجت است که تعمیر بارگاه کنند




چرا کنند کم از دسترنج مسکینان
چرا به مظلمه، افزون بمال و جاه کنند




چو کج روی تو، نپویند دیگران ره راست
چو یک خطا ز تو بینند، صد گنـ*ـاه کنند




به لشکر خرد و رای و عدل و علم گرای
سپاه اهرمن، اندیشه زین سپاه کنند




جواب نامهٔ مظلوم را، تو خویش فرست
بسا بود، که دبیرانت اشتباه کنند




زمام کار، بدست تو چون سپرد سپهر
به کار خلق، چرا دیگران نگاه کنند




اگر بدفتر حکام، ننگری یک روز
هزار دفتر انصاف را سیاه کنند




اگر که قاضی و مفتی شوند، سفله و دزد
دروغگو و بداندیش را گواه کنند




بسمع شه نرسانند حاسدان قوی
تظلمی که ضعیفان دادخواه کنند




بپوش چشم ز پندار و عجب، کاین دو شریک
بر آن سرند، که تا فرصتی تباه کنند




چو جای خودشناسی، بحیله مدعیان
ترا ز اوج بلندی، به قعر چاه کنند




بترس ز اه ستمدیدگان، که در دل شب
نشسته‌اند که نفرین بپادشاه کنند




از آن شرار که روشن شود ز سوز دلی
بیک اشاره، دو صد کوه را چو کاه کنند




سند بدست سیه روزگار ظلم، بس است
صحیفه‌ای که در آن، ثبت اشک و آه کنند




چو شاه جور کند، خلق در امید نجات
همی حساب شب و روز و سال و ماه کنند




هزار دزد، کمین کرده‌اند بر سر راه
چنان مباش که بر موکب تو راه کنند




مخسب، تا که نپیچاند آسمانت گوش
چنین معامله را بهر انتباه کنند




تو، کیمیای بزرگی بجوی، بی‌خبران
بهل، که قصه ز خاصیت گیاه کنند


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
نشان آزادگی:


به سوزنی ز ره شکوه گفت پیرهنی
ببین ز جور تو، ما را چه زخمها بتن است




همیشه کار تو، سوراخ کردن دلهاست
هماره فکر تو، بر پهلوئی فرو شدن است




بگفت، گر ره و رفتار من نداری دوست
برو بگوی بدرزی که رهنمای من است




وگر نه، بی‌سبب از دست من چه مینالی
ندیده زحمت سوزن، کدام پیرهن است




اگر به خار و خسی فتنه‌ای رسد در دشت
گنـ*ـاه داس و تبر نیست، جرم خارکن است




ز من چگونه ترا پاره گشت پهلو و دل
خود آگهی، که مرا پیشه پاره دوختن است




چه رنجها که برم بهر خرقه دوختنی
چه وصله‌ها که ز من بر لحاف پیرزن است




بدان هـ*ـوس که تن این و آن بیارایم
مرا وظیفهٔ دیرینه، ساده زیستن است




ز در شکستن و خم گشتنم نیاید عار
چرا که عادت من، با زمانه ساختن است




شعار من، ز بس آزادگی و نیکدلی
بقدر خلق فزودن، ز خویش کاستن است




همیشه دوختنم کار و خویش عریانم
بغیر من، که تهی از خیال خویشتن است




یکی نباخته، ای دوست، دیگری نبرد
جهان و کار جهان، همچو نرد باختن است




بباید آنکه شود بزم زندگی روشن
نصیب شمع، مپرس از چه روی سوختن است




هر آن قماش، که از سوزنی جفا نکشد
عبث در آرزوی همنشینی بدن است




میان صورت و معنی، بسی تفاوتهاست
فرشته را، بتصور مگوی اهرمن است




هزار نکته ز باران و برف میگوید
شکوفه‌ای که به فصل بهار، در چمن است




هم از تحمل گرما و قرنها سختی است
اگر گهر به بدخش و عقیق در یمن است


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
نغمه‌ی خوش چین:


از درد پای، پیرزنی ناله کرد زار
کامروز، پای مزرعه رفتن نداشتم




برخوشه چینیم فلک سفله، گر گماشت
عیبش مکن، که حاصل و خرمن نداشتم




دانی، ز من برای چه دامن گرفت دهر
من جز سرشک گرم، بدامن نداشتم




سر، درد سر کشید و تن خسته عور ماند
ایکاش، از نخست سر و تن نداشتم




هستی، وبال گردن من شد ز کودکی
ایکاش، این وبال بگردن نداشتم




پیر شکسته را نفرستند بهر کار
من برگ و ساز خانه نشستن نداشتم




از حمله‌های شبرو دهرم خبر نبود
من چون زمانه، چشم به روزن نداشتم




صد معدن است در دل هر سنگ کوه‌بخت
من، یک گهر از این همه معدن نداشتم




فقرم چو گشت دوست، شنیدم ز دوستان
آن طعنه‌ها، که چشم ز دشمن نداشتم




گر جور روزگار کشیدم، شگفت نیست
یارای انتقام کشیدن نداشتم




دیگر کبوترم بسوی لانه برنگشت
مانا شنیده بود که ارزن نداشتم




از کلبه، خیره گربهٔ پیرم نبست رخت
دیگر پنیر و گوشت، به مخزن نداشتم




بد دل، زمانه بود که ناگه ز من برید
من قصد از زمانه بریدن نداشتم




زانروی، چرخ سنگ بسر زد مرا که من
مانند چرخ، سنگ و فلاخن نداشتم




هر روز بر سرم، سر موئی سپید شد
افزود برف و چارهٔ رفتن نداشتم




من خود چو آتش، از شرر فقر سوختم
پروای سردی دی و بهمن نداشتم




ماندم بسی و دیدهٔ من شصت سال دید
اما چه سود، بهره ز دیدن نداشتم




همواره روزگار سیه دید، چشم من
آسایشی ز دیدهٔ روشن نداشتم




دستی نماند که تا بدوزد قبای من
حاجت به جامه و نخ و سوزن نداشتم




روزی که پند گفت بمن گردش فلک
آن روز، گوش پند شنیدن نداشتم




هرگز مرا ز داشتن خلق رشک نیست
زان غبطه میخورم که چرا من نداشتم


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
نغمه‌ی رفورگر:


شب شد و پیر رفوگر ناله کرد
کای خوش آن چشمی که گرم خفتن است




چه شب و روزی مرا، چون روز و شب
صحبت من، با نخ و با سوزن است




من بهر جائی که مسکن میکنم
با من آنجا بخت بد، هم مسکن است




چیره شد چون بر سیه، موی سپید
گفتم اینک نوبت دانستن است




نه دم و دودی، نه سود و مایه‌ای
خانهٔ درویش، از دزد ایمن است




برگشای اوراق دل را و بخوان
قصه‌های دل، فزون از گفتن است




من زبون گشتم بچنگال دو گرگ
روز و شب، گرگند و گیتی مکمن است




ایستادم، گر چه خم شد پشت من
اوفتادن، از قضا ترسیدن است




گر نهم امروز، این فرصت ز دست
چاره‌ام فردا به خواری مردن است




سر، هزاران دردسر دارد، سر است
تن، دو صد توش و نوا خواهد، تن است




دل ز خون، یاقوت احمر ساخته است
من نمیدانستم اینجا معدن است




جامه‌ها کردم رفو، اما به تن
جامه‌ای دارم که چون پرویزن است




اینهمه جان کندن و سوزن زدن
گور خود، با نوک سوزن کندن است




هر چه امشب دوختم، بشکافتم
این نخستین مبحث نادیدن است




چشم من، چیزی نمی‌بیند دگر
کار سوزن، کار چشم روشن است




دیده تا یارای دیدن داشت، دید
این چراغ، اکنون دگر بی روغن است




چرخ تا گردیده، خلق افتاده‌اند
این فتادنها از آن گردیدن است




آنچه روزی در تنم، دل داشت نام
بسکه سختی دید، امروز آهن است




بس رفو کردم، ندانستم که عمر
صد هزارش پارگی بر دامن است




گفتمش، لـ*ـختی بمان بهر رفو
گفت فرصت نیست، وقت رفتن است




خیره از من زیرکی خواهد فلک
کارگر، هنگام پیری کودن است




دوش، ضعف پیریم از پا فکند
گفتم این درس ز پای افتادن است




ذره ذره هر چه بود از من گرفت
دیر دانستم که گیتی رهزن است




نیست جز موی سپیدم حاصلی
کشتم ادبار است و فقرم خرمن است




من به صد خونابه، یک نان یافتم
نان نخوردن، بهتر از خون خوردن است




دشمنان را دوستتر دارم ز دوست
دوست، وقت تنگدستی دشمن است




هر چه من گردن نهادم، چرخ زد
خون من، ایام را بر گردن است




خسته و کاهیده و فرسوده‌ام
هر زمانم، مرگ در پیراهن است




ارزش من، پاره‌دوزی بود و بس
این چنین ارزش، بهیچ ارزیدن است




من نه پیراهن، کفن پوشیده‌ام
این کفن، بر چشم تو پیراهن است




سوزنش صد نیش زد، این خیرگی
دستمزد دست لرزان من است




بر ستمکاران، ستم کمتر رسد
این سزای بردباری کردن است


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
نغمه‌ی صبح:


صبح آمد و مرغ صبحگاهی
زد نغمه، بیاد عهد دیرین




خفاش برفت با سیاهی
شد پر همای روز، زرین




در چشمه، بشوق جست ماهی
شبنم بنشست بر ریاحین




شد وقت رحیل و مرد راهی
بنهاد بر اسب خویشتن، زین




هر سرخوش که بود، هشیار است





کندند ز باغ، خار و خس را
گردید چمن، زمردین رنگ




دزدید چو دیو شب، نفس را
خوابید ز خستگی، شباهنگ




هنگام سحر، در قفس را
بشکست و پرید صید دلتنگ




بر سر نرسانده این هـ*ـوس را
بر پاش رسید ناگهان سنگ




این عادت دور روزگار است





آراست بساط آسمانی
از جلوه‌گری، خور جهانتاب




بگریخت ستارهٔ یمانی
از باغ و چمن، پرید مهتاب




رخشنده چو آب زندگانی
جوشید ز سنگ، چشمهٔ آب




وان سرخوش نوشیدنی ارغوانی
مخمور فتاد و ماند در خواب




سرخوشی شد و نوبت خمار است





ای مرغک رام گشته در دام
برخیز که دام را گسستند




پر میزن و در سپهر بخرام
کز پر شکن تو، پر شکستند




بس چون تو، پرندگان گمنام
جستند ره خلاص و جستند




با کوشش و سعی خود، سرانجام
در گوشهٔ عافیت نشستند




کوشنده همیشه رستگار است





همسایهٔ باغ و بـ*ـو*ستان باش
تا چند کناره میگزینی




چون چهرهٔ صبح، شادمان باش
تا چند ملول مینشینی




هم صحبت مرغ صبح خوان باش
تا چند نژندی و حزینی




چالاک و دلیر و کاردان باش
در وقت حصاد و خوشه‌چینی




آسایش کارگر ز کار است





آنگونه بپر، که پر نریزی
در دامن روزگار، سنگ است




بسیار مکن بلند خیزی
کافتادن نیک نام، ننگ است




گر صلح کنی و گر ستیزی
این نقش و نگار، ریو و رنگ است




گر سر بنهی و گر گریزی
شاهین سپهر، تیز چنگ است




صیاد زمانه، جانشکار است





بر شاخه سرخ گل، مکن جای
کان حاصل رنج باغبان است




منقار ز برگ گل، میارای
گل، زیور چهر بـ*ـو*ستان است




در نارون، آشیانه منمای
برگش مشکن، که سایبان است




از بامک پست، دانه مربای
کان دانه برای ماکیان است




او طائر بسته در حصار است





از میوهٔ باغ، چشم بر بند
خوش نیست درخت میوه بی‌بار




با روزی خویش، باش خرسند
راهی که نه راه تست، مسپار




آنجا که پر است و حلقه و بند
دام ستم است، پای مگذار




فرض است نیازموده را پند
و آگاه نمودنش ز اسرار




یغماگر و دزد، بی‌شمار است





آذوقهٔ خویش، کن فراهم
زان میوه که خشک کرده دهقان




گه دانه بود زیاد و گه کم
همواره فلک نگشته یکسان




بی گل، نشد آشیانه محکم
بی پایه، بجا نماند بنیان




اندود نکرده‌ای و ترسیم
ویرانه شود ز برف و باران




جاوید نه موسم بهار است





در لانهٔ دیگران منه گام
خاشاک ببر، بساز لانه




بی رنج، کسی نیافت آرام
بی سعی، نخورد مرغ دانه




زشت است ز خلق خواستن وام
تا هست ذخیره‌ای به خانه




از دست مده، بفکرت خام
امنیت ملک آشیانه




این پایهٔ خرد، استوار است





خوش صبحدمی، اگر توانی
بر دامن مرغزار بنشین




چون در ره دور، دیر مانی
بال و پر تو، کنند خونین




گر رسم و ره فرار دانی
چون فتنه رسد، تو رخت بر چین




این نکته، چو درس زندگانی
آویزهٔ گوش کن، که پروین




در دوستی تو پایدار است


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
نکته‌ای چند:


هر که با پاکدلان، صبح و مسائی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفائی دارد




زهد با نیت پاک است، نه با جامهٔ پاک
ای بس آلوده، که پاکیزه ردائی دارد




شمع خندید به هر بزم، از آن معنی سوخت
خنده، بیچاره ندانست که جائی دارد




سوی بتخانه مرو، پند برهمن مشنو
بت پرستی مکن، این ملک خدائی دارد




هیزم سوخته، شمع ره و منزل نشود
باید افروخت چراغی، که ضیائی دارد




گرگ، نزدیک چراگاه و شبان رفته به خواب
بره، دور از رمه و عزم چرائی دارد




مور، هرگز بدر قصر سلیمان نرود
تا که در لانهٔ خود، برگ و نوائی دارد




گهر وقت، بدین خیرگی از دست مده
آخر این در گرانمایه بهائی دارد




فرخ آن شاخک نورسته که در باغ وجود
وقت رستن، هـ*ـوس نشو و نمائی دارد




صرف باطل نکند عمر گرامی، پروین
آنکه چون پیر خرد، راهنمائی دارد


اشعار پروین اعتصامی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا