خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
کمان قضا:


موشکی را بمهر، مادر گفت
که بسی گیر و دار در ره ماست




سوی انبار، چشم بسته مرو
که نهان، فتنه‌ها به پیش و قفاست




تله و دام و بند بسیار است
دهر بی‌باک و چرخ، بی‌پرواست




تله مانند خانه‌ایست نکو
دام، مانند گلشنی زیباست




ای بسا رهنما که راهزن است
ای بسا رنگ خوش، که جانفرساست




زاهنین میله، گردکان مربای
که چنین لقمه، خون دل، نه غذاست




هر کجا مسکنی است، کالائی است
هر کجا سفره‌ایست، نان آنجاست




تلهٔ محکمی به پشت در است
گربهٔ فربهی است، میان سراست




آنچنان رو، که غافلت نکشند
خنجر روزگار، خون پالاست




هر نشیمن، نه جای هر شخصی است
هر گذرگه، نه در خور هر پاست




اثر خون، چو در رهی بینی
پا در آن ره منه، که راه بلاست




هرگز ایمن مشو، که حملهٔ چرخ
گر ز امروز بگذرد، فرداست




وقت تاراج و دستبرد، شب است
روز، هنگام خواب و نشو و نماست




سر میفراز نزد شبرو دهر
که بسی قامت از جفاش، دوتاست




موشک آزرده گشت و گفت خموش
عقل من، بیشتر ز عقل شماست




خبرم هست ز آفت گردون
تله و دام، دیده‌ام که کجاست




از فراز و نشیب، آگاهم
میشناسم چه راه، راه خطاست




هر کسی جای خویش میداند
پند و اندرز دیگران بیجاست




این سخن گفت و شد ز لانه برون
نظری تند کرد، بر چپ و راست




دید در تلهٔ نو رنگین
گردکانی در آهنی پیداست




هیچ آگه نشد ز بی‌خردی
کاندران سهمگین حصار، چهاست




یا در آن روشنی، چه تاریکی است
یا در آن یکدلی، چه روی و ریاست




بانگ برداشت، کاین نشیمن پاک
چه مبارک مکان روح‌افزاست




تله گفتا، مایست در بیرون
بدرون آی، کاین سراچه تراست




اگرت زاد و توشه نیست، چه غم
زانکه این خانه، پر ز توش و نواست




جای، تا کی کنی بزیر زمین
رونق زندگی ز آب و هواست




اندرین خانه، بین رهزن نیست
هر چه هست، ایمنی و صلح و صفاست




نشنیدم بنا، چنین محکم
گر چه در دهر، صد هزار بناست




جای انده، درین مکان شادیست
جای نان، اندرین سرا حلواست




موش پرسید، این کمانک چیست
تله خندید، کاین کمان قضاست




اندر آی و بچشم خویش بین
کاندرین پرده‌ها، چه شعبده‌هاست




موشک از شوق جست و شد بدرون
تا که او جست، بانگ در بر خاست




بهر خوردن، چو کرد گردن کج
آهنی رفت و بر گلویش راست




رفت سودی کند، زیان طلبید
خواست بر تن فزاید، از جان کاست




کودکی کاو ز پند و وعظ گریخت
گر بچاه است، دم مزن که چراست




رسم آزادگان چه میداند
تیره‌بختی که پای بند هوی ست




خویش را دردمند آز مکن
که نه هر درد را امید دواست




عزت از نفس دون مجو، پروین
کاین سیه رای، گمره و رسواست


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
کوته نظری:


شمع بگریست گه سوز و گداز
کاز چه پروانه ز من بیخبر است




بسوی من نگذشت، آنکه همی
سوی هر برزن و کویش گذر است




بسرش، فکر دو صد سودا بود
عاشق آنست که بی پا و سر است




گفت پروانهٔ پر سوخته‌ای
که ترا چشم، بایوان و در است




من بپای تو فکندم دل و جان
روزم از روز تو، صد ره بتر است




پر خود سوختم و دم نزدم
گر چه پیرایهٔ پروانه، پر است




کس ندانست که من میسوزم
سوختن، هیچ نگفتن، هنر است




آتش ما ز کجا خواهی دید
تو که بر آتش خویشت نظر است




به شرار تو، چه آب افشاند
آنکه سر تا قدم، اندر شرر است




با تو میسوزم و میگردم خاک
دگر از من، چه امید دگر است




پر پروانه ز یک شعله بسوخت
مهلت شمع ز شب تا سحر است




سوی مرگ، از تو بسی پیشترم
هر نفس، آتش من بیشتر است




خویشتن دیدن و از خود گفتن
صفت مردم کوته نظر است


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
کودک آرزومند:


دی، مرغکی بمادر خود گفت، تا بچند
مانیم ما همیشه بتاریک خانه‌ای




من عمر خویش، چون تو نخواهم تباه کرد
در سعی و رنج ساختن آشیانه‌ای




آید مرا چو نوبت پرواز، بر پرم
از گل بسبزه‌ای و ز بامی بخانه‌ای




خندید مرغ زیرک و گفتش تو کودکی
کودک نگفت، جز سخن کودکانه‌ای




آگاه و آزموده توانی شد، آن زمان
کگه شوی ز فتنهٔ دامی و دانه‌ای




زین آشیان ایمن خود، یادها کنی
چون سازد از تو، حوادث نشانه‌ای




گردون، بر آن رهست که هر دم زند رهی
گیتی، بر آن سر است که جوید بهانه‌ای




باغ وجود، یکسره دام نوائب است
اقبال، قصه‌ای شد و دولت، فسانه‌ای




پنهان، بهر فراز که بینی نشیبهاست
مقدور نیست، خوشدلی جاودانه‌ای




هر قطره‌ای که وقت سحر، بر گلی چکد
بحری بود، که نیستش اصلا کرانه‌ای




بنگر، به بلبل از ستم باغبان چه رفت
تا کرد سوی گل، نگه عاشقانه‌ای




پرواز کن، ولی نه چنان دور ز آشیان
منمای فکر و آرزوی جاهلانه‌ای




بین بر سر که چرخ و زمین جنگ میکنند
غیر از تو هیچ نیست، تو اندر میانه‌ای




ای نور دیده، از همه آفاق خوشتر است
آرامگاه لانه و خواب شبانه‌ای




هر کس که توسنی کند، او را کنند رام
در دست روزگار، بود تازیانه‌ای




بسیار کس، ز پای در آورد اسب آز
آن را مگر نبود، لگام و دهانه‌ای


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
کوه و کاه:


بچشم عجب، سوی کاه کرد کوه نگاه
بخنده گفت، که کار تو شد ز جهل، تباه




ز هر نسیم بلرزی، ز هر نفس بپری
همیشه، روی تو زرد است و روزگار، سیاه




مرا بچرخ برافراشت بردباری، سر
تو گه باوج سمائی و گاه در بن چاه




کسی بزرگ نگردد مگر ز کار بزرگ
گر از تو کار نیاید، زمانه را چه گنـ*ـاه




مرا نبرد ز جا هیچ دست زور، ولیک
ترا نه جای نشستن بود، نه ز خفتنگاه




مرا ز رسم و ره نیک خویش، قدر فزود
نه ای تو بیخبر، از هیچ رسم و راه آگاه




گهر ز کان دل من، برند گوهریان
پلنگ و شیر، بسوی من آورند پناه




نه باک سلسله دارم، نه بیم آفت سیل
نه سیر مهر زبونم کند، نه گردش ماه




بنزد اهل خرد، سستی و سبکساریست
در اوفتادن بیجا و جستن بیگاه




بگفت، رهزن گیتی ره تو هم بزند
مخند خیره، بافتادگان هر سر راه




مشو ز دولت ناپایدار خویش ایمن
سوی تو نیز کشد شبرو سپهر، سپاه




قویتری ز تو، روزی ز پا در افکندت
بیک دقیقه، ز من هیچتر شوی ناگاه




چه حاصل از هنر و فضل مردم خودبین
خوشم که هیچم و همچون تو نیستم خودخواه




گر از نسیم بترسم بخویش، ننگی نیست
شنیده‌ای که بلرزد به پیش باد، گیاه




تو، جاه خویش فزون کن باستواری و صبر
مرا که جز پر کاهی نیم، چه رتبت و جاه




خوش آن کسی که چو من، سر ز پا نمیداند
خوش آن تنی که نبردست ، بار کفش و کلاه




چه شاهباز توانا، چه ماکیان ضعیف
شوند جمله سرانجام، صید این روباه




بنای محکمهٔ روزگار، بر ستم است
قضا چو حکم نویسند، چه داوری، چه گواه




چه فرق، گر تو گرانسنگ و ما سبکساریم
چو تندباد حوادث و زد، چه کوه و چه کاه




کسی ز روی حقیقت بلند شد، پروین
که دست دیو هوی شد ز دامنش کوتاه


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
کیفر بی هنر:


بخویش، هیمه گه سوختن بزاری گفت
که ای دریغ، مرا ریشه سوخت زین آذر




همیشه سر بفلک داشتیم در بستان
کنون چه رفت که ما را نه ساق ماند و نه سر




خوش آنزمان که مرا نیز بود جایگهی
میان لاله ونسرین و سوسن و عبهر




حریر سبز بتن بود، پیش از این ما را
چه شد که جامه گسست و سیاه شد پیکر




من از کجا و فتادن بمطبخ دهقان
مگر نبود در این قریه، هیزم دیگر




بوقت شیر، ز شیرم گرفت دایهٔ دهر
نه با پدر نفسی زیستم، نه با مادر




عبث بباغ دمیدم که بار جور کشم
بزیر چرخ تو گوئی نه جوی بود و نه جر




ز بیخ کنده شدیم این چنین بجور، از آنک
ز تندباد حوادث، نداشتیم خبر




فکند بی سببی در تنور پیرزنم
شوم ز خار و خسی نیز، عاقبت کمتر




ز دیده، خون چکدم هر زمان ز آتش دل
کسی نکرد چو من خیره، خون خویش هدر




نه دود ماند و نه خاکستر از من مسکین
خوش آنکسیکه بگیتی ز خود گذاشت اثر




مرا بناز بپرورد باغبان روزی
نگفت هیچ بگوشم، حدیث فتنه و شر




چنان ز یاد زمان گذشته خرسندم
که تیره‌بختی خود را نیمکنم باور




نمود شبرو گیتیم سنگسار، از آنک
ندید شاخی ازین شاخسار کوته‌تر




ندید هیچ، بغیر از جفا و بد روزی
هر آنکه همنفسش سفله بود و بد گوهر




چو پنبه، خوار بسوزد، چو نی بنالد زار
کسیکه اخگر جانسوز را شود همسر




مرا چو نخل، بلندی و استقامت بود
چه شد که بی‌گنهم واژگونه گشت اختر




چه اوفتاد که گردون ز پا درافکندم
چه شد که از همه عالم بمن فتاد شرر




چه وقت سوز و گداز است، شاخ نورس را
چه کرده‌ایم که ما را کنند خاکستر




بخنده گفت چنین، اخگری ز کنج تنور
که وقت حاصل باغ، از چه رو ندادی بر




مگوی، بی‌گنهم سوخت شعلهٔ تقدیر
همین گنـ*ـاه تو را بس، که نیستی بر ور




کنون که پرده از این راز، برگرفت سپهر
به آنکه هر دو بگوئیم عیب یکدیگر




ز چون منی، چه توان چشم داشت غیر ستم
ز همنشین جفا جو، گریختن خوشتر




به تیغ می‌نتوان گفت، دست و پای مبر
بگرگ می‌نتوان گفت، میش و بره مدر




من ار بدم، ز بداندیشی خود آگاهم
هزار خانه بسوزد هم از یکی اخگر




ترا چه عادت زیبا و خصلت نیکوست
من آتشم، ز من و زشت رائیم بگذر




سزای باغ نبودی تو، باغبان چه کند
پسر چو ناخلف افتاد، چیست جرم پدر




خوشند کارشناسان، ترا چه دارد خوش
هنرورند بزرگان، ترا چه بود هنر




بلند گشتن تنها بلندنامی نیست
بمیوه نخل شد، ای دوست، برتر از عرعر




بطرف باغ، تهی دست و بی هنر بودن
برای تازه نهالان، خسارتست و خطر




چو شاخه بار نیارد، چه برگ سبز و چه زرد
چو چوب همسر آذر شود، چه خشک و چه تر




بکوی نیکدلان، نیست جز نکوئی راه
بسوی کاخ هنر، نیست غیر کوشش در




کسیکه داور کردارهای نیک و بد است
بجز بدی، ندهد بدسرشت را کیفر




بدان صفت که توئی، نقش هستیت بکشند
تو صورتی و سپهر بلند، صورتگر




اگر ز رمز بلندی و پستی، آگاهی
تنت چگونه چنین فربه است و جان لاغر




اگر ز کار بد نیک خویش، بی‌خبری
دمی در آینهٔ روشن جهان، بنگر




هزار شاخهٔ سرسبز، گشت زرد و خمید
ز سحربازی و ترفند گنبد اخضر




به روز حادثه، کار آگهان روشن رای
نیفکنند ز هر حملهٔ سپهر، سپر




ز خون فاسد تو، تن مریض بود همی
عجب مدار، رگی را زدند گر نشتر




بهای هر نم ازین یم، هزار خون دل است
نخورده باده کسی، رایگان ازین ساغر




برای معرفتی، جسم گشت همسر جان
برای بوی خوشی، عود سوخت در مجمر


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
گذشته بی حاصل:


کاشکی، وقت را شتاب نبود
فصل رحلت در این کتاب نبود




کاش، در بحر بیکران جهان
نام طوفان و انقلاب نبود




مرغکان میپراند این گنجشک
گر که همسایهٔ عقاب نبود




ما ندیدیم و راه کج رفتیم
ور نه در راه، پیچ و تاب نبود




اینکه خواندیم شمع، نور نداشت
اینکه در کوزه بود، آب نبود




هر چه کردیم ماه و سال، حساب
کار ایام را حساب نبود




غیر مردار، طعمه‌ای نشناخت
طوطی چرخ، جز غراب نبود




ره دل زد زمانه، این دزدی
همچو دزدیدن ثیاب نبود




چو تهی گشت، پر نشد دیگر
خم هستی، خم نوشیدنی نبود




خانهٔ خود، به اهرمن منمای
پرسش دیو را جواب نبود




دورهٔ پیرت، چراست سیاه
مگرت دورهٔ شباب نبود




بس بگشت آسیای دهر، ولیک
هیچ گندم در آسیاب نبود




نکشید آب، دلو ما زین چاه
زانکه در دست ما طناب نبود




گر نمی‌بود تیشهٔ پندار
ملک معمور دل، خراب نبود




زین منه، اسب آز را بر پشت
پای نیکان، درین رکاب نبود




تو، فریب سراب تن خوردی
در بیابان جان سراب نبود




ز اتش جهل، سوخت خرمن ما
گنه برق و آفتاب نبود




سال و مه رفت و ما همی خفتیم
خواب ما مرگ بود، خواب نبود


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
گرگ و سگ:


پیام داد سگ گله را، شبی گرگی
که صبحدم بره بفرست، میهمان دارم




مرا بخشم میاور، که گرگ بدخشم است
درون تیره و دندان خون فشان دارم




جواب داد، مرا با تو آشنائی نیست
که رهزنی تو و من نام پاسبان دارم




من از برای خور و خواب، تن نپروردم
همیشه جان به کف و سر بر آستان دارم




مرا گران بخریدند، تا بکار آیم
نه آنکه کار چو شد سخت، سر گران دارم




مرا قلاده بگردن بود، پلاس به پشت
چه انتظار ازین پیش، ز اسمان دارم




عنان نفس، ندادم چو غافلان از دست
کنون بدست توانا، دو صد عنان دارم




گرفتم آنکه فرستادم آنچه میخواهی
ز خود چگونه چنین ننگ را نهان دارم




هراس نیست مرا هیچگه ز حملهٔ گرگ
هراس کم دلی برهٔ جبان دارم




هزار بار گریزاندمت به دره و کوه
هزارها سخن، از عهد باستان دارم




شبان، بجرات و تدبیرم آفرینها خواند
من این قلادهٔ سیمین، از آنزمان دارم




رفیق دزد نگردم بحیله و تلبیس
که عمرهاست بکوی وفا مکان دارم




درستکارم و هرگز نمانده‌ام بیکار
شبان گرم نبرد، پاس کاروان دارم




مرا نکشته، به آغل درون نخواهی شد
دهان من نتوان دوخت، تا دهان دارم




جفای گرگ، مرا تازگی نداشت، هنوز
سه زخم کهنه به پهلو و پشت و ران دارم




دو سال پیش، بدندان دم تو برکندم
کنون ز گوش گذشتی، چنین گمان دارم




دکان کید، برو جای دیگری بگشای
فروش نیست در آنجا که من دکان دارم


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
گرگ و شبان:


شنیدستم یکی چوپان نادان
بخفتی وقت گشت گوسفندان




در آن همسایگی، گرگی سیه کار
شدی همواره زان خفتن، خبردار




گرامی وقت را، فرصت شمردی
گهی از گله کشتی، گاه بردی




دراز آن خواب و عمر گله کوتاه
ز خون هر روز، رنگین آن چراگاه




ز پا افتادی، از زخم و گزندی
زمانی بره‌ای، گه گوسفندی




بغفلت رفت زینسان روزگاری
نشد در کار، تدبیر و شماری




شبان را دیو خواب افکنده در دام
بدام افتند مستان، کام ناکام




ز آغل گله را تا دشت بردی
بچنگ حیلهٔ گرگش سپردی




نه آگه بود از رسم شبانی
نه میدانست شرط پاسبانی




چو عمری گرگ بد دل، گله راند
دگر زان گله، چوپان را چه ماند




چو گرگ از گله هر شام و سحر کاست
شبان از خواب بی هنگام برخاست




بکردار عسس، کوشید یک چند
فکند آن دزد را، یکروز در بند




چنانش کوفت سخت و سخت بر بست
که پشت و گردن و پهلوش بشکست




بوقت کار، باید کرد تدبیر
چه تدبیری، چو وقت کار شد دیر




بگفت، ای تیره روز آزمندی
تو گرگ بس شبان و گوسفندی




بدینسان داد پاسخ، گرگ نالان
نه چوپانی تو، نام تست چوپان




نشاید وقت بیداری غنودن
شبان بودن، ز گرگ آگه نبودن




شبانی باید، ای مسکین، شبان را
توان شب نخفتن، پاسبان را




نه هر کو گله‌ای راند، شبان است
نه هر کو چشم دارد، پاسبان است




تو، عیب کار خویش از خود نهفتی
بهنگام چرای گله، خفتی




شدی پست، این نه آئین بزرگی است
ندانستی که کار گرگ، گرگی است




تو خفتی، کار از آن گردید دشوار
نشاید کرد با یکدست، ده کار




چرا امروز پشت من شکستی
کجا بود آن زمان این چوبدستی




شبانان نیستند از گرگ، ایمن
تو وارون بخت، ایمن بودی از من




نخسبد هیچ صاحب خانه آرام
چو در نامحکم و کوته بود بام




شبانان، آنقدر پرسند و پویند
که تا گمگشته‌ای را، باز جویند




من از تدبیر و رای خانمانسوز
در آغلها بسی شب کرده‌ام روز




چه غم گر شد مرا هنگام مردن
پس از صد گوسفند و بره خوردن




مرا چنگال، روزی خون بسی ریخت
به گردنها و شریانها در آویخت




بعمری شد ز خون آشامیم رنگ
بطرف مرغزاران، سبزه و سنگ




بسی گوساله را پهلو فشردم
بسی بزغاله را از گله بردم




اگر صد سال در زنجیر مانم
نخستین روز آزادی، همانم




شبان فارغ از گرگ بداندیش
بود فرجام، گرگ گلهٔ خویش




کنون دیگر نه وقت انتقام است
که کار گله و چوپان، تمام است


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
گره گشای:


پیرمردی، مفلس و برگشته بخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت




هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود




این، دوا میخواستی، آن یک پزشک
این، غذایش آه بودی، آن سرشک




این، عسل میخواست، آن یک شوربا
این، لحافش پاره بود، آن یک قبا




روزها میرفت بر بازار و کوی
نان طلب میکرد و میبرد آبروی




دست بر هر خودپرستی میگشود
تا پشیزی بر پشیزی میفزود




هر امیری را، روان میشد ز پی
تا مگر پیراهنی، بخشد به وی




شب، بسوی خانه میمد زبون
قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون




روز، سائل بود و شب بیمار دار
روز از مردم، شب از خود شرمسار




صبحگاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیز و نه درم




از دری میرفت حیران بر دری
رهنورد، اما نه پائی، نه سری




ناشمرده، برزن و کوئی نماند
دیگرش پای تکاپوئی نماند




درهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت




رفت سوی آسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جام




زد گره در دامن آن گندم، فقیر
شد روان و گفت کای حی قدیر




گر تو پیش آری بفضل خویش دست
برگشائی هر گره کایام بست




چون کنم، یارب، در این فصل شتا
من علیل و کودکانم ناشتا




میخرید این گندم ار یک جای کس
هم عسل زان میخریدم، هم عدس




آن عدس، در شوربا میریختم
وان عسل، با آب می‌آمیختم




درد اگر باشد یکی، دارو یکی است
جان فدای آنکه درد او یکی است




بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل
این گره را نیز بگشا، ای جلیل




این دعا میکرد و می‌پیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا، نگاه




دید گفتارش فساد انگیخته
وان گره بگشوده، گندم ریخته




بانگ بر زد، کای خدای دادگر
چون تو دانائی، نمیداند مگر




سالها نرد خدائی باختی
این گره را زان گره نشناختی




این چه کار است، ای خدای شهر و ده
فرقها بود این گره را زان گره




چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای
کاین گره را برگشاید، بنده‌ای




تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را




هر چه در غربال دیدی، بیختی
هم عسل، هم شوربا را ریختی




من ترا کی گفتم، ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز




ابلهی کردم که گفتم، ای خدای
گر توانی این گره را برگشای




آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت، دیگر چه بود




من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی و آنهم غلط




الغرض، برگشت مسکین دردناک
تا مگر برچیند آن گندم ز خاک




چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر




سجده کرد و گفت کای رب ودود
من چه دانستم ترا حکمت چه بود




هر بلائی کز تو آید، رحمتی است
هر که را فقری دهی، آن دولتی است




تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای
هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای




زان بتاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را




تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پیوندم زنند




گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب




هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمیدانست و مهمان تو بود




رزق زان معنی ندادندم خسان
تا ترا دانم پناه بیکسان




ناتوانی زان دهی بر تندرست
تا بداند کآنچه دارد زان تست




زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را




اندرین پستی، قضایم زان فکند
تا تو را جویم، تو را خوانم بلند




من به مردم داشتم روی نیاز
گرچه روز و شب در حق بود باز




من بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی، ای خدای ذوالجلال




بر در دونان، چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی، ای خدای




گندمم را ریختی، تا زر دهی
رشته‌ام بردی، تا که گوهر دهی




در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمی‌افتد ز جوش


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
گریه بی سود:


باغبانی، قطره‌ای بر برگ گل
دید و گفت این چهره جای اشک نیست




گفت، من خندیده‌ام تا زاده‌ام
دوش، بر خندیدنم بلبل گریست




من، همی خندم برسم روزگار
کاین چه ناهمواری و ناراستیست




خندهٔ ما را، حکایت روشن است
گریهٔ بلبل، ندانستم ز چیست




لحظه‌ای خوش بوده‌ایم و رفته‌ایم
آنکه عمر جاودانی داشت، کیست




من اگر یک روزه، تو صد ساله‌ای
رفتنی هستیم، گر یک یا دویست




درس عبرت خواند از اوراق من
هر که سوی من، بفکرت بنگریست




خرمم، با آنکه خارم همسر است
آشنا شد با حوادث، هر که زیست




نیست گل را، فرصت بیم و امید
زانکه هست امروز و دیگر روز نیست


اشعار پروین اعتصامی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا