خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
فلسفه:


نخودی گفت لوبیائی را
کز چه من گردم این چنین، تو دراز




گفت، ما هر دو را بباید پخت
چاره‌ای نیست، با زمانه بساز




رمز خلقت، بما نگفت کسی
این حقیقت، مپرس ز اهل مجاز




کس، بدین رزمگه ندارد راه
کس، درین پرده نیست محرم راز




بدرازی و گردی من و تو
ننهد قدر، چرخ شعبده‌باز




هر دو، روزی در اوفتیم بدیگ
هر دو گردیم جفت سوز و گداز




نتوان بود با فلک گستاخ
نتوان کرد بهر گیتی ناز




سوی مخزن رویم زین مطبخ
سر این کیسه، گردد آخر باز




برویم از میان و دم نزنیم
بخروشیم، لیک بی آواز




این چه خامی است، چون در آخر کار
آتش آمد من و تو را دمساز




گر چه در زحمتیم، باز خوشیم
که بما نیز، خلق راست نیاز




دهر، بر کار کس نپردازد
هم تو، بر کار خویشتن پرداز




چون تن و پیرهن نخواهد ماند
چه پلاس و چه جامهٔ ممتاز




ما کز انجام کار بی‌خبریم
چه توانیم گفتن از آغاز


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
قائد تقدیر:


کرد آسیا ز آب، سحرگاه باز خواست
کای خودپسند، با منت این بدسری چراست




از چیره‌دستی تو، مرا صبر و تاب رفت
از خیره گشتن تو، مرا وزن و قدر کاست




هر روز، قسمتی ز تنم خاک میشود
وان خاک، چون نسیم بمن بگذرد، هباست




آسوده‌اند کارگران جمله، وقت شب
چون من که دیده‌ای که شب و روز مبتلاست




گردیدن است کار من، از ابتدای کار
آگه نیم کزین همه گردش، چه مدعاست




فرسودن من از تو بدینسان، شگفت نیست
این چشمهٔ فساد، ندانستم از کجاست




زان پیشتر که سوده شوم پاک، باز گرد
شاید که بازگشت تو، این درد را دواست




با این خوشی، چرا به ستم خوی کرده‌ای
آلودگی، چگونه درین پاکی و صفاست




در دل هر آنچه از تو نهفتم، شکستگی است
بر من هر آنچه از تو رسد، خواری و جفاست




بیهوده چند عرصه بمن تنگ میکنی
بهر گذشتن تو بصحرا، هزار جاست




خندید آب، کین ره و رسم از من و تو نیست
ما رهرویم و قائد تقدیر، رهنماست




من از تو تیره‌روزترم، تنگدل مباش
بس فتنه‌ها که با تو نه و با من آشناست




لرزیده‌ام همیشه ز هر باد و هر نسیم
هرگز نگفته‌ام که سموم است یا صباست




از کوه و آفتاب، بسی لطمه خورده‌ام
بر حالم، این پریشی و افتادگی گواست




همواره جود کردم و چیزی نخواستم
طبعم غنی و دوستیم خالی از ریاست




بس شاخه کز فتادگیم بر فراشت سر
بس غنچه کز فروغ منش رونق و ضیاست




ز الودگی، هر آنچه رسیدست شسته‌ام
گر حله یمانی و گر کهنه بوریاست




از رود و دشت و دره گذشتیم هزار سال
با من نگفت هیچکسی، کاین چه ماجراست




هر قطره‌ام که باد پراکنده میکند
آن قطره گاه در زمی و گاه در سماست




سر گشته‌ام چو گوی، ز روزی که زاده‌ام
سرگشته دیده‌اید که او را نه سر، نه پاست




از کار خویش، خستگیم نیست، زان سبب
کاز من همیشه باغ و چمن را گل و گیاست




قدر تو آن بود که کنی آرد، گندمی
ور نه بکوهسار، بسی سنگ بی‌بهاست




گر رنج میکشیم چه غم، زانکه خلق را
آسودگی و خوشدلی از آب و نان ماست




آبم من، ار بخار شوم در چمن، خوش است
سنگی تو، گر که کار کنی بشکنی رواست




چون کار هر کسی به سزاوار داده‌اند
از کارگاه دهر، همین کارمان سزاست




با عزم خویش، هیچیک این ره نمیرویم
کشتی، مبرهن است که محتاج ناخداست




در زحمتیم هر دو ز سختی و رنج، لیک
هر چ آن بما کنند، نه از ما، نه از شماست




از ما چه صلح خیزد و جنگ، این چه فکر تست
در دست دیگریست، گر آ ب و گر آسیاست


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
قدر هستی:


سرو خندید سحر، بر گل سرخ
که صفای تو به جز یکدم نیست




من بیک پایه بمانم صد سال
مرگ، با هستی من توام نیست




من که آزاد و خوش و سرسبزم
پشتم از بار حوادث، خم نیست




دولت آنست که جاوید بود
خانهٔ دولت تو، محکم نیست




گفت، فکر کم و بسیار مکن
سرنوشت همه کس، با هم نیست




ما بدین یکدم و یک لحظه خوشیم
نیست یک گل، که دمی خرم نیست




قدر این یکدم و یک لحظه بدان
تا تو اندیشه کنی، آنهم نیست




چونکه گلزار نخواهد ماندن
گل اگر نیز نماند، غم نیست




چه غم ار همدم من نیست کسی
خوشتر از باد صبا، همدم نیست




عمر گر یک دم و گر یک نفس است
تا بکاریش توان زد، کم نیست




ما بخندیم به هستی و به مرگ
هیچگه چهرهٔ ما درهم نیست




آشکار است ستمکاری دهر
زخم بس هست، ولی مرهم نیست




یک ره ار داد، دو صد راه گرفت
چه توان کرد، فلک حاتم نیست




تو هم از پای در آئی ناچار
آبت از کوثر و از زمزم نیست




باید آزاده کسی را خواندن
که گرفتار، درین عالم نیست




گل چرا خوش ننشیند، دائم
ماهتاب و چمن و شبنم نیست




یک نفس بودن و نابود شدن
در خور این غم و این ماتم نیست




هر چه خواندیم، نگشتیم آگه
درس تقدیر، به جز مبهم نیست




شمع خردی که نسیمش بکشد
شمع این پرتگه مظلم نیست


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
قلب مجروح:


دی، کودکی بدامن مادر گریست زار
کز کودکان کوی، بمن کس نظر نداشت




طفلی، مرا ز پهلوی خود بیگناه راند
آن تیر طعنه، زخم کم از نیشتر نداشت




اطفال را بصحبت من، از چه میل نیست
کودک مگر نبود، کسی کو پدر نداشت




امروز، اوستاد بدرسم نگه نکرد
مانا که رنج و سعی فقیران، ثمر نداشت




دیروز، در میانهٔ بازی، ز کودکان
آن شاه شد که جامهٔ خلقان ببر نداشت




من در خیال موزه، بسی اشک ریختم
این اشک و آرزو، ز چه هرگز اثر نداشت




جز من، میان این گل و باران کسی نبود
کو موزه‌ای بپا و کلاهی بسر نداشت




آخر، تفاوت من و طفلان شهر چیست
آئین کودکی، ره و رسم دگر نداشت




هرگز درون مطبخ ما هیزمی نسوخت
وین شمع، روشنائی ازین بیشتر نداشت




همسایگان ما بره و مرغ میخورند
کس جز من و تو، قوت ز خون جگر نداشت




بر وصله‌های پیرهنم خنده می‌کنند
دینار و درهمی، پدر من مگر نداشت




خندید و گفت، آنکه بفقر تو طعنه زد
از دانه‌های گوهر اشکت، خبر نداشت




از زندگانی پدر خود مپرس، از آنک
چیزی بغیر تیشه و گهی آستر نداشت




این بوریای کهنه، بصد خون دل خرید
رختش، گه آستین و گهی آستر نداشت




بس رنج برد و کس نشمردش به هیچ کس
گمنام زیست، آنکه ده و سیم و زر نداشت




طفل فقیر را، هـ*ـوس و آرزو خطاست
شاخی که از تگرگ نگون گشت، بر نداشت




نساج روزگار، درین پهن بارگاه
از بهر ما، قماشی ازین خوبتر نداشت


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
کارگاه:


گربهٔ پیری، ز شکار اوفتاد
زار بنالید و نزار اوفتاد




ناخنش از سنگ حوادث شکست
دزد قضا و قدرش راه بست




از طمع و حمله و پیکار ماند
کارگر از کار شد و کار ماند




کودک دهقان، بسرش کوفت مشت
مطبخیش هیمه زد و سوخت پشت




گربهٔ همسایه، دمش را گزید
از سگ بازار، جفاها کشید




بسکه دمی خاک و دمی آب ریخت
از تنش، آن موی چو سنجاب ریخت




تیره شد آن دیدهٔ آئینه‌وار
گرسنه ماند، آن شکم بیقرار




از غم کشک و کره، خوناب خورد
در عوض شیر، بسی آب خورد




دوده نمیسود به گوش و به دم
حمله نمیکرد به دیگ و به خم




حیله و تزویر، فراموش کرد
گربهٔ پیر فلکش، موش کرد




مایهٔ هستیش، ز تن رفته بود
نیروی دندان و دهن رفته بود




گربه چو رنجور و گرفتار شد
موش بد اندیش، در انبار شد




در همه جا خفت و به هر سو نشست
بند ز هر کیسه و انبان گسست




گربه چو دید آن ره و رسم تباه
پای کشان، کرد به انبار راه




گفت بخود، کاین چه در افتادنست
تا رمقی در دل و جان در تن است




زنده‌ام و موش نترسد ز من!
مرده‌ام از کاهلی خویشتن




گر چه نمی‌آیدم از دست، کار
آگهم از کارگه روزگار




گر چه مرا نیروی پیکار نیست
موش از این قصه، خبردار نیست




به که از امروز شوم کاردان
تا که به کاری بردم آسمان




گر که بینم سوی موشان بخشم
جمله بیندند ز اندیشه چشم




زخم زنم، گر چه بفرسوده چنگ
حمله کنم، گر چه بود عرصه تنگ




گربه چو آن همت و تدبیر کرد
آن شکم گرسنه را سیر کرد




بر زنخ از حیله بیفکند باد
موش بترسید و ز ترس ایستاد




جست و خراشید زمین را بدست
موش بلرزید و همانجا نشست




موشک چندی، چو بدینسان گرفت
رنج ز تن، درد ز دندان گرفت




تا نرود قوت بازوی تو
نشکند ایام، ترازوی تو




تا نربودند ز دستت عنان
جان ز تو خواهد هنر و جسم نان




روی متاب از ره تدبیر و رای
تا شودت پیر خرد، رهنمای




بر همه کاری، فلک افزار داد
پشت قوی کرد، سپس بار داد




هر که درین راه رود سر گران
پیشتر افتند ازو دیگران




تا گهری در صدف کار بود
گوهری وقت، خریدار بود


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
کارگاه حریر:


به کرم پیله شنیدم که طعنه زد حلزون
که کار کردن بیمزد، عمر باختن است




پی هلاک خود، ای بیخبر، چه میکوشی
هر آنچه ریشته‌ای، عاقبت ترا کفن است




بدست جهل، به بنیاد خویش تیشه زدن
دو چشم بستن و در چاه سرنگون شدن است




چو ما، برو در و دیوار خانه محکم کن
مگرد ایمن و فارغ، زمانه راهزن است




بگفت، قدر کسی را نکاست سعی و عمل
خیال پرورش تن، ز قدر کاستن است




بخدمت دگران دل چگونه خواهد داد
کسی که همچو تو، دائم بفکر خویشتن است




بدیگ حادثه، روزی گرم بجوشانند
شگفت نیست، که مرگ از قفای زیستن است




بروز مرگم، اگر پیله گور گشت و کفن
بوقت زندگیم، خوابگاه و پیرهن است




مرا بخیره نخوانند کرم ابریشم
بهر بساط که ابریشمی است، کار من است




ز جانفشانی و خون خوردن قبیلهٔ ماست
پرند و دیبهٔ گلرنگ، هر کرا بتن است


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
کارگاه چمن:


گفت با صید قفس، مرغ چمن
که گل و میوه، خوش و تازه رس است




بگشای این قفس و بیرون آی
که نه در باغ و نه در سبزه، کس است




گفت، با شبرو گیتی چکنم
که سحر دزد و شبانگه عسس است




ای بسا گوشه، که میدان بلاست
ای بسا دام، که در پیش و پس است




در گلستان جهان، یک گل نیست
هر کجا مینگرم، خار و خس است




همچو من، غافل و سرمست مپر
قفس، آخر نه همین یک قفس است




چرخ پست است، بلندش مشمار
اینکه دیدیش چو عنقا، مگس است




کاروان است گل و لاله بباغ
سبزه‌اش اسب و صبایش جرس است




ز گرفتاری من، عبرت گیر
که سرانجام هوی و هـ*ـوس است




حاصل هستی بیهودهٔ ما
آه سردی است که نامش نفس است




چشم دید این همه و گوش شنید
آنچه دیدیم و شنیدیم بس است


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
کار های ما:


نخوانده فرق سر از پای، عزم کو کردیم
نکرده پرسش چوگان، هوای گو کردیم




بکار خویش نپرداختیم، نوبت کار
تمام عمر، نشستیم و گفتگو کردیم




بوقت همت و سعی و عمل، هـ*ـوس راندیم
بروز کوشش و تدبیر، آرزو کردیم




عبث به چه نفتادیم، دیو آز و هوی
هر آنچه کرد، بدیدیم و همچو او کردیم




بسی مجاهده کردیم در طریق نفاق
ببین چه بیهده تفسیر «جاهدوا» کردیم




چونان ز سفره ببردند، سفره گستردیم
چو آب خشک شد، اندیشهٔ سبو کردیم




اگر که نفس، بداندیش ما نبود چرا
ملول گشت، چو ما رسم و ره نکو کردیم




چو عهدنامه نوشتیم، اهرمن خندید
که اتحاد نبود، اینکه با عدو کردیم




هزار مرتبه دریای چرخ، طوفان کرد
از آن زمان که نشیمن درین کرو کردیم




نه همچو غنچه، بدامان گلبنی خفتیم
نه همچو سبزه، نشاطی بطرف جو کردیم




چراغ عقل، نهفتیم شامگاه رحیل
از آن بورطهٔ تاریک جهل، رو کردیم




بعمر گم شده، اصلا نسوختیم، ولیک
چو سوزنی ز نخ افتاد، جستجو کردیم




بغیر جامهٔ فرصت، که کس رفوش نکرد
هزار جامه دریدند و ما رفو کردیم




تباه شد دل از آلودگی و دم نزدیم
همی بتن گرویدیم و شستشو کردیم




سمند توسن افلاک، راهوار نگشت
به توسنیسش، چو یک چند تاخت، خو کردیم




ز فرط آز، چو مردار خوار تیره درون
هماره بر سر این لاشه، های و هو کردیم




چو زورمند شدیم، از دهان مسکینان
بجبر، لقمه ربودیم و در گلو کردیم




ز رشوه، اسب خریدیم و خانه و ده و باغ
باشک بیوه زنان، حفظ آبرو کردیم




از آن ز شاخ حقایق، بما بری نرسید
که ما همیشه حکایت ز رنگ و بو کردیم


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
کرباس و الماس:


یکی گوهر فروشی، ثروت اندوز
بدست آورد الماسی دل افروز




نهادش در میان کیسه‌ای خرد
ببستش سخت و سوی مخزنش برد




درافکندش بصندوقی از آهن
بشام اندر، نهفت آن روز روشن




بر آن صندوق زد قفلی ز پولاد
چراغ ایمن نمود، از فتنهٔ باد




ز بند و بست، چون شد کیسه آگاه
حساب کا رخود گم کرد ناگاه




چو مهر و اشتیاق گوهری دید
ببالید و بسی خود را پسندید




نه تنها بود و میانگاشت تنهاست
نه زیبا بود و می‌پنداشت زیباست




گمان کرد، از غرور و سرگرانی
که بهر اوست رنج پاسبانی




بدان بیمایگی، گردن برافراشت
فروتن بود، گر سرمایه‌ای داشت




ز حرف نرخ و پیغام خریدار
بوزن و قدر خویش، افزود بسیار




بخود گفت این جهان افروزی از ماست
بنام ماست، هر رمزی که اینجاست




نبود ار حکمتی در صحبت من
چه میکردم درین صندوق آهن




جمال و جاه ما، بسیار بودست
عجب رنگی درین رخسار بودست




بهای ما فزون کردند هر روز
عجب رخشنده بود این بخت پیروز




مرا نقاد گردون قیمتی داد
که بستندم چنین با قفل پولاد




بدو الماس گفت، ای یار خودخواه
نه تنهائی، رفیقی هست در راه




چه شد کاین چهر زیبا را ندیدی
قرین ما شدی، ما را ندیدی




چه نسبت با جواهر، ریسمان را
چه خویشی، ریسمان و آسمان را




نباشد خودپسندی را سرانجام
کسی دیبا نبافد با نخ خام




اگر گوهر فروش، اینجا گذر داشت
نه بهر کیسه، از بهر گهر داشت




بمخزن، گر شبی چون و چرا رفت
نه از بهر شما، از بهر ما رفت




تو مشتی پنبه، من پروردهٔ کان
تو چون شب تیره، من صبح درخشان




چو در دامن گرفتی گوهری پاک
ترا بگرفت دست چرخ از خاک




چو بر گیرند این پاکیزه گوهر
گشایند از تو بند و قفل از در




تو پنداری ره و رسم تو نیکوست
ترا همسایه نیکو بود، ای دوست




از آن معنی، نکردندت فراموش
که داری همچو من، جانی در آ*غو*ش




از آن کردند در کنجی نهانت
که بسپردند گنجی شایگانت




چو نقش من فتد زین پرده بیرون
شود کار تو نیز آنگه دگرگون




نه اینجا مایه‌ای ماند، نه سودی
نه غیر از ریسمانت، تار پودی




به پیرامون من، دارند شب پاس
تو کرباسی، مرا خوانند الماس




نظر بازی نمود، آن یار دلجوی
ترا برداشت، تا بیند مرا روی




ترا بگشود و ما گشتیم روشن
ترا بر بست و ما ماندیم ایمن




صفای تن، ز نور جان پاک است
چو آن بیرون شد، این یک مشت خاک است


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
کعبه دل:


گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان




که من، مرآت نور ذوالجلالم
عروس پردهٔ بزم وصالم




مرا دست خلیل الله برافراشت
خداوندم عزیز و نامور داشت




نباشد هیچ اندر خطهٔ خاک
مکانی همچو من، فرخنده و پاک




چو بزم من، بساط روشنی نیست
چو ملک من، سرای ایمنی نیست




بسی سرگشتهٔ اخلاص داریم
بسی قربانیان خاص داریم




اساس کشور ارشاد، از ماست
بنای شوق را، بنیاد از ماست




چراغ این همه پروانه، مائیم
خداوند جهان را خانه، مائیم




پرستشگاه ماه و اختر، اینجاست
حقیقت را کتاب و دفتر، اینجاست




در اینجا، بس شهان افسر نهادند
بسی گردن فرازان، سر نهادند




بسی گوهر، ز بام آویختندم
بسی گنجینه، در پا ریختندم




بصورت، قبلهٔ آزادگانیم
بمعنی، حامی افتادگانیم




کتاب عشق را، جز یک ورق نیست
در آن هم، نکته‌ای جز نام حق نیست




مقدس همتی، کاین بارگه ساخت
مبارک نیتی، کاین کار پرداخت




درین درگاه، هر سنگ و گل و کاه
خدا را سجده آرد، گاه و بیگاه




«انا الحق» میزنند اینجا، در و بام
ستایش می‌کنند، اجسام و اجرام




در اینجا، عرشیان تسبیح خوانند
سخن گویان معنی، بی زبانند




بلندی را، کمال از درگه ماست
پر روح‌الامین، فرش ره ماست




در اینجا، رخصت تیغ آختن نیست
کسی را دست بر کس تاختن نیست




نه دام است اندرین جانب، نه صیاد
شکار آسوده است و طائر آزاد




خوش آن استاد، کاین آب و گل آمیخت
خوش آن معمار، کاین طرح نکو ریخت




خوش آن درزی، که زرین جامه‌ام دوخت
خوش آن بازارگان، کاین حله بفروخت




مرا، زین حال، بس نام‌آوریهاست
بگردون بلندم، برتریهاست




بدوخندید دل آهسته، کای دوست
ز نیکان، خود پسندیدن نه نیکوست




چنان رانی سخن، زین تودهٔ گل
که گوئی فارغی از کعبهٔ دل




ترا چیزی برون از آب و گل نیست
مبارک کعبه‌ای مانند دل نیست




ترا گر ساخت ابراهیم آذر
مرا بفراشت دست حی داور




ترا گر آب و رنگ از خال و سنگ است
مرا از پرتو جان، آب و رنگ است




ترا گر گوهر و گنجینه دادند
مرا آرامگاه از سـ*ـینه دادند




ترا در عیدها بـ*ـو*سند درگاه
مرا بازست در، هرگاه و بیگاه




ترا گر بنده‌ای بنهاد بنیاد
مرا معمار هستی، کرد آباد




ترا تاج ار ز چین و کشمر آرند
مرا تفسیری از هر دفتر آرند




ز دیبا، گر ترا نقش و نگاریست
مرا در هر رگ، از خون جویباریست




تو جسم تیره‌ای، ما تابناکیم
تو از خاکی و ما از جان پاکیم




ترا گر مروه‌ای هست و صفائی
مرا هم هست تدبیری و رائی




درینجا نیست شمعی جز رخ دوست
وگر هست، انعکاس چهرهٔ اوست




ترا گر دوستدارند اختر و ماه
مرا یارند عشق و حسرت و آه




ترا گر غرق در پیرایه کردند
مرا با عقل و جان، همسایه کردند




درین عزلتگه شوق، آشناهاست
درین گمگشته کشتی، ناخداهاست




بظاهر، ملک تن را پادشائیم
بمعنی، خانهٔ خاص خدائیم




درینجا رمز، رمز عشق بازی است
جز این نقشی، هر نقشی مجازی است




درین گرداب، قربانهاست ما را
بخون آلوده، پیکانهاست ما را




تو، خون کشتگان دل ندیدی
ازین دریا، به جز ساحل ندیدی




کسی کاو کعبهٔ دل پاک دارد
کجا ز آلودگیها باک دارد




چه محرابی است از دل با صفاتر
چه قندیلی است از جان روشناتر




خوش آن کو جامه از دیبای جان کرد
خوش آن مرغی، کازین شاخ آشیان کرد




خوش آنکس، کز سر صدق و نیازی
کند در سجدگاه دل، نمازی




کسی بر مهتران، پروین، مهی داشت
که دل چون کعبه، زالایش تهی داشت


اشعار پروین اعتصامی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا