خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
طفل یتیم:


کودکی کوزه‌ای شکست و گریست
که مرا پای خانه رفتن نیست




چه کنم، اوستاد اگر پرسد
کوزهٔ آب ازوست، از من نیست




زین شکسته شدن، دلم بشکست
کار ایام، جز شکستن نیست




چه کنم، گر طلب کند تاوان
خجلت و شرم، کم ز مردن نیست




گر نکوهش کند که کوزه چه شد
سخنیم از برای گفتن نیست




کاشکی دود آه میدیدم
حیف، دل را شکاف و روزن نیست




چیزها دیده و نخواسته‌ام
دل من هم دل است، آهن نیست




روی مادر ندیده‌ام هرگز
چشم طفل یتیم، روشن نیست




کودکان گریه میکنند و مرا
فرصتی بهر گریه کردن نیست




دامن مادران خوش است، چه شد
که سر من بهیچ دامن نیست




خواندم از شوق، هر که را مادر
گفت با من، که مادر من نیست




از چه، یکدوست بهر من نگذاشت
گر که با من، زمانه دشمن نیست




دیشب از من، خجسته روی بتافت
کاز چه معنیت، دیبه بر تن نیست




من که دیبا نداشتم همه عمر
دیدن، ای دوست، چو شنیدن نیست




طوق خورشید، گر زمرد بود
لعل من هم، به هیچ معدن نیست




لعل من چیست، عقده‌های دلم
عقد خونین، بهیچ مخزن نیست




اشک من، گوهر بناگوشم
اگر گوهری به گردن نیست




کودکان را کلیج هست و مرا
نان خشک از برای خوردن نیست




جامه‌ام را به نیم جو نخرند
این چنین جامه، جای ارزن نیست




ترسم آنگه دهند پیرهنم
که نشانی و نامی از تن نیست




کودکی گفت: مسکن تو کجاست
گفتم: آنجا که هیچ مسکن نیست




رقعه، دانم زدن به جامهٔ خویش
چه کنم، نخ کم است و سوزن نیست




خوشه‌ای چند میتوانم چید
چه توان کرد، وقت خرمن نیست




درسهایم نخوانده ماند تمام
چه کنم، در چراغ روغن نیست




همه گویند پیش ما منشین
هیچ جا، بهر من نشیمن نیست




بر پلاسم نشانده‌اند از آن
که مرا جامه، خز ادکن نیست




نزد استاد فرش رفتم و گفت
در تو فرسوده، فهم این فن نیست




همگنانم قفا زنند همی
که ترا جز زبان الکن نیست




من نرفتم بباغ با طفلان
بهر پژمردگان، شکفتن نیست




گل اگر بود، مادر من بود
چونکه او نیست، گل بگلشن نیست




گل من، خارهای پای من است
گر گل و یاسمین و سوسن نیست




اوستادم نهاد لوح بسر
که چو تو، هیچ طفل کودن نیست




من که هر خط نوشتم و خواندم
بخت با خواندن و نوشتن نیست




پشت سر اوفتادهٔ فلکم
نقص حطی و جرم کلمن نیست




مزد بهمن همی ز من خواهند
آخر این آذر است، بهمن نیست




چرخ، هر سنگ داشت بر من زد
دیگرش سنگ در فلاخن نیست




چه کنم، خانهٔ زمانه خراب
که دلی از جفاش ایمن نیست


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
طوطی و شکر:


تاجری در کشور هندوستان
طوطئی زیبا خرید از دوستان




خواجه شد در دام مهرش پای بند
دل ز کسب و کار خود، یکباره کند




در کنار او نشستی صبح و شام
نه نصیحت گوش کردی، نه پیام




تا شد آن طوطی، برای سودگر
هم رفیق خانه، هم یار سفر




هر زمانش، زیر پا شکر فشاند
گاه بر دوش و گهی بر سر نشاند




بزم، خالی شد شبی از این و آن
خانه ماند و طوطی و بازارگان




گفت سوداگر بطوطی، کای عزیز
خواب از من برده ادراک و تمیز




چونکه امشب خانه از مردم تهی است
خفتن ما هر دو، شرط عقل نیست




نوبت کار است، اهل کار باش
من چو خفتم، ساعتی بیدار باش




دخمه بسیار است، این ویرانه را
پاسبانی کن یک امشب، خانه را




چون نگهبان بهر سو کن نظر
بام کوتاهست، گر بسته است در




طوطیک پر کرد زان گفتار، گوش
شد سراپا از برای کار، هوش




سودگر خفت و ز شب پاسی گذشت
هم قفس، هم خانه، قیراندود گشت




برفکند از گوشه‌ای، دزدی کمند
شد بزیر آهسته از بام بلند




موش در انبار شد، دهقان کجاست
بیم طوفانست کشتیبان کجاست




هر چه دید و یافت، چون ارزنش چید
غیر انبان شکر، کان را ندید




کرد همیانها تهی، آن جیب بر
زانکه جیب خویش را میخواست پر




دزد، بار خویش بست و شد روان
خانهٔ خالی بماند و پاسبان




صبحدم برخاست بازرگان ز خواب
حجره‌ها را دید، بی فرش و خراب




خواست کز همسایه گیرد کوزه‌ای
گشت یکساعت برای موزه‌ای




کرد از انبار و از مخزن گذر
نه اثر از خشک دید و نه ز تر




چشم طوطی چون ببازرگان فتاد
بانگ زد کای خواجه صبحت خیر باد




گفت آب این غرقه را از سر گذشت
کار من، دیگر ز خیر و شر گذشت




سودم آخر دود شد، سرمایه خاک
خانه مانند کف دست است پاک




فرشها کو، کیسه‌های زر کجاست
گفت خامش کیسهٔ شکر بجاست




گفت دیشب در سرای ما که بود
گفت شخصی آمد اما رفت زود




گفت دستار مرا بر سر نداشت
گفت من دیدم که شکر بر نداشت




گفت مهر و بدره از جیبم که برد
گفت کس یکذره زین شکر نخورد




زانچه گفتی، نکته‌ها آموختم
چشم روشن بین بهر سو دوختم




هر کجا کردم نگاه از پیش و پس
کاله، این انبان شکر بود و بس




پیش ما، ای خواجه، شکر پر بهاست
تا چه چیز ارزنده، در نزد شماست


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
عشق حق:


عاقلی، دیوانه‌ای را داد پند
کز چه بر خود می‌پسندی این گزند




میزنند اوباش کویت سنگها
میدوانندت ز پی فرسنگها




کودکان، پیراهنت را میدرند
رهروان، کفش و کلاهت میبرند




یاوه میگوئی، چه میگوئی سخن
کینه میجوئی، چو می‌بندی دهن




گر بخندی، ور بگریی زار زار
بر تو میخندند اهل روزگار




نان فرستادیم بهرت وقت شب
نان نخوردی، خاک خوردی، ای عجب




آب دادیمت، فکندی جام آب
آب جوی و برکه خوردی، چون دواب




خوابگاه، اندر سر ره ساختی
بسـ*ـتر آوردند، دور انداختی




برگرفتی زادمی، چون دیو روی
آدمی بودی و گشتی دیو خوی




دوش، طفلان بر سرت گل ریختند
تا تو سر برداشتی، بگریختند




نانوا خاکستر افشاندت بچشم
آن جفا دیدی، نکردی هیچ خشم




رندی، از آتش کف دست تو خست
سوختی، آتش نیفکندی ز دست




چون تو، کس ناخورده می سرخوشی نکرد
خوی با بدبختی و پستی نکرد




سرخوش را، سرخوشی اگر یک ره بود
سرخوشی تو، هر گه و بیگه بود




بس طبیبانند در بازار و کوی
حالت خود، با یکی زایشان بگوی




گفت، من دیوانگی کردم هزار
تا بدیدم جلوهٔ پروردگار




دیده، زین ظلمت به نور انداختم
شمع گشتم، هیمه دور انداختم




تو مرا دیوانه خوانی، ای فلان
لیک من عاقلترم از عاقلان




گر که هر عاقل، چو من دیوانه بود
در جهان، بس عاقل و فرزانه بود




عارفان، کاین مدعا را یافتند
گم شدند از خود، خدا را یافتند




من همی بینم جلال اندر جلال
تو چه می‌بینی، به جز وهم و خیال




من همی بینم بهشت اندر بهشت
تو چه می‌بینی، بغیر از خاک و خشت




چون سرشتم از گل است، از نور نیست
گر گلم ریزند بر سر، دور نیست




گنجها بردم که ناید در حساب
ذره‌ها دیدم که گشته است آفتاب




عشق حق، در من شرار افروخته است
من چه میدانم که دستم سوخته است




چون مرا هجرش بخاکستر نشاند
گو بیفشان، هر که خاکستر فشاند




تو، همی اخلاص را خوانی جنون
چون توانی چاره کرد این درد، چون




از طبیبم گر چه می‌دادی نشان
من نمی‌بینم طبیبی در جهان




من چه دانم، کان طبیب اندر کجاست
میشناسم یک طبیب، آنهم خداست


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
عمر گل:


سحرگه، غنچه‌ای در طرف گلزار
ز نخوت، بر گلی خندید بسیار




که، ای پژمرده، روز کامرانی است
بهار و باغ را فصل جوانی است




نشاید در چمن، دلتنگ بودن
بدین رنگ و صفا، بی رنگ بودن




نشاط آرد هوای مرغزاران
چو نور صبحگاهی در بهاران




تو نیز آمادهٔ نشو و نما باش
برنگ و جلوه و خوبی، چو ما باش




اگر ما هر دو را یک باغبان کشت
چرا گشتیم ما زیبا، شما زشت




بیفروز از فروغ خود، چمن را
مکاه، ای دوست، قدر خویشتن را




بگفتا، هیچ گل در طرف بستان
نماند جاودان شاداب و خندان




مرا هم بود، روزی رنگ و بوئی
صفائی، جلوه‌ای، پاکیزه‌روئی




سپهر، این باغ بس کردست یغما
من امروزم بدین خواری، تو فردا




چو گل یک لحظه ماند، غنچه یک دم
چه شادی در صف گلشن، چه ماتم




مرا باید دگر ترک چمن گفت
گل پژمرده، دیگر بار نشکفت




ترا خوش باد، با خوبان نشستن
که ما را باید اینک رخت بستن




مزن بیهود چندین طعنه ما را
ببند، ار زیرکی، دست قضا را




چو خواهد چرخ یغماگر زبونت
کند باد حوادث واژگونت




بهر شاخی که روید تازه برگی
شود تاراج بادی یا تگرگی




گل آن خوشتر که جز روزی نماند
چو ماند، هیچکش قدرش نداند




بهستی، خوش بود دامن فشاندن
گلی زیبا شدن، یک لحظه ماندن




گل خوشبوی را گرم است بازار
نماند رنگ و بو، چون رفت رخسار




تبه گردید فرصت خستگان را
برو، هشیار کن نو رستگان را




چه نامی، چون نماند از من نشانی
چه جان بخشی، چو باقی نیست جانی




کسی کش دایهٔ گیتی دهد شیر
شود هم در زمان کودکی پیر




چو این پیمانه را سـ*ـاقی است گردون
بباید خورد، گر شهد است و گر خون




از آن دفتر که نام ما زدودند
شما را صفحهٔ دیگر گشودند




ازین پژمردگی، ما را غمی نیست
که گل را زندگانی جز دمی نیست


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
عهد خونین:


ببام قلعه‌ای، باز شکاری
نمود از ماکیانی خواستگاری




که من زالایش ایام پاکم
ز تنهائی، بسی اندهناکم




ز بالا، صبحگاهی دیدمت روی
پسند آمد مرا آن خلقت و خوی




چه زیبائی بهنگام چمیدن
چه دانایی بوقت چینه چیدن




پذیره گر شوی، خدمت گذاریم
هوای صحبت و پیوند داریم




مرا انبارها پرتوش و برگ است
ولی این زندگی بیدوست، مرگ است




چه حاصل، زیستن در خار و خاشاک
زدن منقار و جستن ریگ از خاک




ز پر هدهدت پیراهن آرم
اگر کابینت باید، ارزن آرم




من از بازان خاص پادشاهم
تمام روز در نخجیرگاهم




بیا، هم عهد و هم سوگند باشیم
اگر آزاد و گر در بند باشیم




تو از جوی آوری روزی من از جر
تو آگه باشی از بام و من از در




تو فرزندان بزیر پر نشانی
مرا چون پاسبان، بر در نشانی




بروز عجز، دست هم بگیریم
چو گاه مرگ شد، با هم بمیریم




بگفتا، مغز را مگذار در پوست
نشد دشمن بدین افسانه‌ها دوست




خرابیهاست در این سست بنیان
بخون باید نوشت، این عهد و پیمان




مرا تا ضعف عادت شد، ترا زور
نخواهد بود این پیوند، مقدور




ازین معنی سخن گفتن، تباهی است
چنین پیوند را پایان، سیاهی است




مدار از زندگانی باز، ما را
مده سوی عدم پرواز، ما را




چو پر داریم، پیراهن نخواهیم
چو گندم میدهند، ارزن نخواهیم




نه هم خوئیم ما با هم، نه هم راز
نه انجام است این ره را، نه آغاز




کسی کاو رهزنی را ایمنی داد
بدست او طناب رهزنی داد




نه سوگند است، سوگند هریمن
نه دل میسوزدش بر کس، نه دامن




در دل را بروی دیو مگشای
چو بگشودی نداری خویشتن جای




دوروئی، راه شد نفس دو رو را
همان بهتر، نریزیم آبرو را


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
عیبجو:


زاغی بطرف باغ، بطاوس طعنه زد
کاین مرغ زشت روی، چه خودخواه و خودنماست




این خط و خال را نتوان گفت دلکش است
این زیب و رنگ را نتوان گفت دلرباست




پایش کج است و زشت، ازان کج رود براه
دمش چو دم روبه و رنگش چو کهرباست




نوکش، چو نوک بوم سیه‌کار، منحنی است
پشت سرش برآمده و گردنش دوتاست




از فرط عجب و جهل، گمان میبرد که اوست
تنها پرنده‌ای که در این عرصه و فضاست




این جانور نه لایق باغ است و بـ*ـو*ستان
این بی‌هنر، نه در خور این مدحت و ثناست




رسم و رهیش نیست، به جز حرص و خودسری
از پا فتادهٔ هـ*ـوس و کشتهٔ هوی‌ست




طاوس خنده کرد که رای تو باطل است
هرگز نگفته است بداندیش، حرف راست




مردم همیشه نقش خوش ما ستوده‌اند
هرگز دلیل را نتوان گفت، ادعاست




بدگوئی تو اینهمه، از فرط بددلی است
از قلب پاک، نیت آلوده بر نخاست




ما عیب خود، هنر نشمردیم هیچگاه
در عیب خویش، ننگرد آنکس که خودستاست




گاه خرام و جلوه بنزهتگه چمن
چشمم ز راه شرم و تاسف، بسوی پاست




ما جز نصیب خویش نخوردیم، لیک زاغ
دزدی کند بهر گذر و باز ناشتاست




در من چه عیب دیده کسی غیر پای زشت
نقص و خرابی و کژی دیگرم کجاست




پیرایه‌ای بعمد، نبستم ببال و پر
آرایش وجود من، ای دوست، بی‌ریاست




ما بهر زیب و رنگ، نکردیم گفتگو
چیزی نخواستیم، فلک داد آنچه خواست




کارآگهی که آب و گل ما بهم سرشت
بر من فزود، آنچه که از خلقت تو کاست




در هر قبیله بیش و کم و خوب و زشت هست
مرغی کلاغ لاشخور و دیگری هماست




صد سال گر بدجله بشویند زاغ را
چون بنگری، همان سیه زشت بینواست




هرگز پر تو را چو پر من نمی‌کنند
مرغی که چون منش پر زیباست مبتلاست




آزادی تو را نگرفت از تو، هیچ کس
ما را همیشه دیدهٔ صیاد در قفاست




فرمانده سپهر، چو حکمی نوشت و داد
کس دم نمیزند که صوابست یا خطاست




ما را برای مشورت، اینجا نخوانده‌اند
از ما و فکر ما، فلک پیر را غناست




احمق، کتاب دید و گمان کرد عالم است
خودبین، بکشتی آمد و پنداشت ناخداست




ما زشت نیستیم، تو صاحب نظر نه‌ای
این خوردگیری، از نظر کوته شماست




طاوس را چه جرم، اگر زاغ زشت روست
این رمزها بدفتر مستوفی قضاست


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
غرور نیکبختان:


ز دامی دید گنجشگی همائی
همایون طالعی، فرخنده رائی




نه پایش مانده اندر حلقهٔ دام
نه یکشب در قفس بگرفته آرام




نه دیده خواری افتادگان را
نه بندی گشتن آزادگان را




نه فکریش از برای آب و دانه
نه اندوهیش بهر آشیانه




نه غافل گشته هیچ از رسم و رفتار
نه با صیادش افتاده سر و کار




نه تیری بر پر و بالش نشسته
نه سنگ فتنه، اندامش شکسته




بکرد آن صید مسکین، ناله آغاز
که ای اقبال بخش تند پرواز




مرا بین و رها کن خودپرستی
خمار من نگر، بگذار سرخوشی




چنان در بند سختم بسته صیاد
که می‌نتوانم از دل کرد فریاد




چنان تیره است در چشم من این دام
که نشناسم صباح روشن از شام




چنان دلتنگم ازین محبس تنگ
که گوئی بسته‌ام در حصنی از سنگ




نه دارم دست دام از هم گسستن
نه کارآگاهی از دام جستن




مشوش گشته از محنت، خیالم
شده ژولیده ز انده، پر و بالم




غبار آلوده‌ام، از پای تا سر
بخون آغشته‌ام، از پنجه تا پر




ز اوج آسمان، لـ*ـختی فرود آی
بتدبیری ز پایم بند بگشای




بگفت، ای پست طالع، ما همائیم
کجا با تیره‌روزان آشنائیم




سحرگه، چون گذر زان ره فتادش
پریشان صید، باز آواز دادش




که، ای پیرو شده آز و هوی را
درین بیچارگی، دریاب ما را




از آن میترسم، ای یار دلفروز
که گردم کشته تا پایان امروز




مرا هم هست امید رهیدن
بمانند تو، در گردون پریدن




نشستن در درون خانه، خرسند
ز کوی و بام، چیدن دانه‌ای چند




چو کبکان، گر که نتوانم خرامی
توانم جستن از بامی ببامی




ندانم گر چه با شاهین ستیزی
توانم کرد کوته جست و خیزی




توانم خفت بر شاخی به گلزار
توانم برد خاشاکی بمنقار




بگفت اکنون زمان سیر باغ است
نه وقت کار، هنگام فراغ است




چو روزی و شبی بگذشت زین کار
بیامد طائر دولت دگر بار




خریده دل برای مهربانی
گشوده پر برای سایبانی




فرامش کرده آن گردن فرازی
شده آماده بهر چاره‌سازی




ز برق آرزو، خاکستری دید
پراکنده بهر سوئی، پری دید




بنای شوق را بنیاد رفته
هوسها جملگی بر باد رفته




رسیده آن سیه‌کاری بانجام
گسسته رشته‌های محکم دام




از آن کشتیت افتادست در آب
که برهانی غریقی را ز غرقاب




از آنت هست چشم دل، فروزان
که بفروزی چراغی تیره‌روزان




بگلشن، سرو از آن بفراشت پایه
که بر گلهای باغ افکند سایه




بپرس از ناتوانان تا توانی
بترس از روزگار ناتوانی




ز مهر، آموز رسم تابناکی
که بخشد نور بر آبی و خاکی




نکوکار آنکه همراهی روا داشت
نوائی داد تا برگ و نوا داشت




خوش آنکو گمرهی را جستجو کرد
به نیکی، پارگیها را رفو کرد




متاب، ای دوست، بر بیچارگان روی
مبادا بر تو گردون تابد ابروی




اگر بر دامن کیوان نشستیم
چو خیر کس نمیخواهیم، پستیم


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
فرشتهٔ انس:


در آن سرای که زن نیست، انس و شفقت نیست
در آن وجود که دل مرده، مرده است روان




بهیچ مبحث و دیباچه‌ای، قضا ننوشت
برای مرد کمال و برای زن نقصان




زن از نخست بود رکن خانهٔ هستی
که ساخت خانهٔ بی پای بست و بی بنیان




زن ار براه متاعت نمیگداخت چو شمع
نمیشناخت کس این راه تیره را پایان




چو مهر، گر که نمیتافت زن بکوه وجود
نداشت گوهری عشق، گوهر اندر کان




فرشته بود زن، آن ساعتی که چهره نمود
فرشته بین، که برو طعنه میزند شیطان




اگر فلاطن و سقراط، بوده‌اند بزرگ
بزرگ بوده پرستار خردی ایشان




بگاهوارهٔ مادر، بکودکی بس خفت
سپس بمکتب حکمت، حکیم شد لقمان




چه پهلوان و چه سالک، چه زاهد و چه فقیه
شدند یکسره، شاگرد این دبیرستان




حدیث مهر، کجا خواند طفل بی مادر
نظام و امن، کجا یافت ملک بی سلطان




وظیفهٔ زن و مرد، ای حکیم، دانی چیست
یکیست کشتی و آن دیگریست کشتیبان




چو ناخداست خردمند و کشتیش محکم
دگر چه باک ز امواج و ورطه و طوفان




بروز حادثه، اندر یم حوادث دهر
امید سعی و عملهاست، هم ازین، هم ازان




همیشه دختر امروز، مادر فرداست
ز مادرست میسر، بزرگی پسران




اگر رفوی زنان نکو نبود، نداشت
بجز گسیختگی، جامهٔ نکو مردان




توان و توش ره مرد چیست، یاری زن
حطام و ثروت زن چیست، مهر فرزندان




زن نکوی، نه بانوی خانه تنها بود
طبیب بود و پرستار و شحنه و دربان




بروزگار سلامت، رفیق و یار شفیق
بروز سانحه، تیمارخوار و پشتیبان




ز بیش و کم، زن دانا نکرد روی ترش
بحرف زشت، نیالود نیکمرد دهان




سمند عمر، چو آغاز بدعنانی کرد
گهیش مرد و زمانیش زن، گرفت عنان




چه زن، چه مرد، کسی شد بزرگ و کامروا
که داشت میوه‌ای از باغ علم، در دامان




به رستهٔ هنر و کارخانهٔ دانش
متاعهاست، بیا تا شویم بازرگان




زنی که گوهر تعلیم و تربیت نخرید
فروخت گوهر عمر عزیز را ارزان




کیست زنده که از فضل، جامه‌ای پوشد
نه آنکه هیچ نیرزد، اگر شود بی پوشش




هزار دفتر معنی، بما سپرد فلک
تمام را بدریدیم، بهر یک عنوان




خرد گشود چو مکتب، شدیم ما کودن
هنر چو کرد تجلی، شدیم ما پنهان




بساط اهرمن خودپرستی و سستی
گر از میان نرود، رفته‌ایم ما ز میان




همیشه فرصت ما، صرف شد درین معنی
که نرخ جامهٔ بهمان چه بود و کفش فلان




برای جسم، خریدیم زیور پندار
برای روح، بریدیم جامهٔ خذلان




قماش دکهٔ جان را، بعجب پوساندیم
بهر کنار گشودیم بهر تن، دکان




نه رفعتست، فساد است این رویه، فساد
نه عزتست، هوانست این عقیده، هوان




نه سبزه‌ایم، که روئیم خیره در جر و جوی
نه مرغکیم، که باشیم خوش بمشتی دان




چو بگرویم به کرباس خود، چه غم داریم
که حلهٔ حلب ارزان شدست یا که گران




از آن حریر که بیگانه بود نساجش
هزار بار برازنده‌تر بود خلقان




چه حله‌ایست گرانتر ز حیلت دانش
چه دیبه‌ایست نکوتر ز دیبهٔ عرفان




هر آن گروهه که پیچیده شد بدوک خرد
به کارخانهٔ همت، حریر گشت و کتان




نه بانوست که خود را بزرگ میشمرد
بگوشواره و طوق و بیارهٔ مرجان




چو آب و رنگ فضیلت بچهره نیست چه سود
ز رنگ جامهٔ زربفت و زیور رخشان




برای گردن و دست زن نکو، پروین
سزاست گوهر دانش، نه گوهر الوان


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
فریاد حسرت:


فتاد طائری از لانه و ز درد تپید
بزیر پر چو نگه کرد، دید پیکانی است




بگفت، آنکه بدریای خون فکند مرا
ندید در دل شوریده‌ام چه طوفانی است




کسیکه بر رگ من تیر زد، نمیدانست
که قلب خرد مرا هم ورید و شریانی است




ربود مرغکم از زیر پر بعنف و نگفت
که مادری و پرستاری و نگهبانی است




اسیر کردن و کشتن، تفرج و بازی است
نشانه کردن مظلوم، کار آسانی است




ز بام خرد گل اندود پست ما، پیداست
که سقف خانهٔ جمعیت پریشانی است




شکست پنجه و منقار من، ولیک چه باک
پلنگ حادثه را نیز چنگ و دندانی است




گرفتم آنکه بپایان رسید، فرصت ما
برای فرصت صیاد نیز، پایانی است




فتاد پایه، چنین خانه را چه تعمیری است
گداخت سـ*ـینه، چنین درد را چه درمانی است




چمن خوش است و جهان سبز و بـ*ـو*ستان خرم
برای طائر آزاد، جای جولانی است




زمانه عرصه برای ضعیف، تنگ گرفت
هماره بهر توانا، فراخ میدانی است




همیشه خانهٔ بیداد و جور، آباد است
بساط ماست که ویران ز باد و بارانی است




نگفته ماند سخنهای من، خوشا مرغی
که لانه‌اش گه سعی و عمل، دبستانی است




مرا هر آنکه در افکند همچو گوی بسر
خبر نداشت که در دست دهر چوگانی است




ز رنج بی سر و سامانی منش چه غم است
همین بس است که او را سری و سامانی است




حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد
زمانه را سند و دفتری و دیوانی است




کسی ز درد من آگه نشد، ولیک خوشم
که چند قطرهٔ خونم، بدست و دامانی است




هزار کاخ بلند، ار بنا کند صیاد
بهای خار و خس آشیان ویرانی است




چه لانه‌ای و چه قصری، اساس خانه یکی است
بشهر کوچک خود، مور هم سلیمانی است




ز دهر، گر دل تنگم فشار دید چه غم
گرفته دست قضا، هر کجا گریبانی است




چه برتریست ندانم بمرغ، مردم را
جز اینکه دعوی باطل کند که انسانی است




درین قبیلهٔ خودخواه، هیچ شقفت نیست
چو نیک درنگری، هر چه هست عنوانی است


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
فریب آشتی:


ز حیله، بر در موشی نشست گربه و گفت
که چند دشمنی از بهر حرص و آز کنیم




بیا که رایت صلح و صفا برافرازیم
براه سعی و عمل، فکر برگ و ساز کنیم




بیا که حرص دل و آز دیده را بکشیم
وجود، فارغ از اندیشه و نیاز کنیم




بسی بخانه نشستیم و دامن آلودیم
بیا رویم سوی مسجد و نماز کنیم




بگفت، کارشناسان بما بسی خندند
اگر که گوش به پند تو حیله‌ساز کنیم




ز توشه‌ای که تو تعیین کنی، چه بهره بریم
بخلوتی که تو شاهد شوی، چه راز کنیم




رعایت از تو ندیدیم، تا شویم ایمن
نوازشی نشنیدیم، تا که ناز کنیم




خود، آگهی که چه کردی بما، دگر مپسند
که ما اشاره‌ها بدان زخم جانگداز کنیم




بلای راه تو بس دیده‌ایم، به که دگر
نه قصه‌ای ز نشیب و نه از فراز کنیم




دگر بکار نیاید گلیم کوته ما
اگر که پای، ازین بیشتر دراز کنیم




خلاف معرفت و عقل، ره چرا سپریم
بروی دشمن خود، در چگونه باز کنیم




حدیث روشن ظلم شما و ذلت ما
حقیقت است، چرا صحبت از مجاز کنیم


اشعار پروین اعتصامی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا