خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
شب:


شباهنگام، کاین فیروزه گلشن
ز انوار کواکب، گشت روشن




غزال روز، پنهان گشت از بیم
پلنگ شب، برون آمد ز ممکن




روان شد خار کن با پشتهٔ خار
بخسته، دست و پا و پشت و گردن




بکنج لانه، مور آرمگه ساخت
شده آزرده، از دانه کشیدن




برسم و راه دیرین، داد چوپان
در آغل، گوسفندان را نشمین




کبوتر جست اندر لانه راحت
زغن در آشیان بنمود مسکن




جهانرا سوگ بگرفت و شباویز
بسان سوگواران کرد شیون




زمان خفتن آمد ماکیانرا
نچیده ماند آن پاشیده ارزن




نهاد از دست، مرد کارگر کار
که شد بیگاه وقت کار کردن




هم افسونگر رهائی یافت، هم مار
هم آهنگر بیاسود و هم آهن




لحاف پیرزن را پارگی ماند
که نتوانست نخ کردن بسوزن




بیارامید صید، آسوده در دام
بشوق شادی روز رهیدن




دروگر، داس خود بنهاد بر دوش
تبرزن، رخت خود پوشید بر تن




عسس بیدار ماند، آری چه نیکوست
برای خفتگان، بیدار بودن




ببام خلق، بر شد دزد طرار
کمین رهگذاران کرد رهزن




ز بی خوابی شکایت کرد بیمار
که شد نزدیک، رنج شب نخفتن




بدوشیدند شیر گوسفندان
بیاسودند گاو و گاوآهن




خروش از جانب میخانه برخاست
ز بس جام و سبو در هم شکستن




ز تاریکی، زمین بگرفت اسپر
ز انجم آسمان بر بست جوشن




ز مشرق، گشت ناهید آشکارا
چو تابنده گهر، از تیره معدن




شهاب ثاقب، از دامان افلاک
فرو افتاد، چون سنگ فلاخن




بنات النعش، خونین کرده رخسار
ز مویه کردن و از موی کندن




ثوابت، جمله حیران ایستاده
چو محکومان بهنگام زلیفن




به کنج کلبهٔ تاریک بختان
فروتابید نور مه ز روزن




بر آمد صبحدم، مهر جهانتاب
بسان حور از چنگ هریمن




فرو شستند چین زلف سنبل
بیفشاندند گرد از چهر سوسن




ز سر بگرفت سعی و رنج خود، مور
بشد گنجشک، بهر دانه جستن




نماند توسنی و راهواری
ز ناهمواری ایام توسن




بدینگونه است آئین زمانه
زمانی دوستدار و گاه دشمن




پدید آرد گهی صبح و گهی شام
گهی اردیبهشت و گاه بهمن




دریغا، کاروان عمر بگذشت
ز سال و ماه و روز و شب گذشتن




ز گیر و دار این دام بلاخیز
جهان تا هست، کس را نیست رستن




اگر نیک و اگر بد گردد احوال
نیفتد چرخهٔ گیتی ز گشتن




دهد این سودگر، ایدوست، ما را
گهی کرباس و گاهی خزاد کن




بدانش، زنگ ازین آئینه بزدای
بصیقل، زنگ را دانی زدودن




چو اسرائیلیان، کفران نعمت
مکن، چون هست هم سلوی و هم من




کتاب حکمت و عرقان چه خوانی
نخوانده ابجد و حطی و کلمن




حقیقت گوی شو، پروین، چه ترسی
نشاید بهر باطل، حق نهفتن


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
شباویز:


چو رنگ از رخ روز، پرواز کرد
شباویز، نالیدن آغاز کرد




بساط سپیدی، تباهی گرفت
ز مه تا بماهی، سیاهی گرفت




ره فتنهٔ دزد عیار باز
عسس خسته از گشتن و شب دراز




نخفته، نه سرخوش و نه هوشیار ماند
نیاسوده گر ماند، بیمار ماند




پرستار را ناگهان خواب برد
هماندم که او خفت، رنجور مرد




جهان چون دل بت پرستان، سیاه
مه از دیده پنهان و در راه، چاه




بخفتند مرغان باغ و قفس
شباویز افسانه میگفت و بس




نمیکرد دیوانه دیگر خروش
نمی‌آید آواز دیگر به گوش




بجز ریزش سیل از کوهسار
بجز گریهٔ کودک شیرخوار




برون آمد از کنج مطبخ، عجوز
ز پیری بزحمت، ز سرما بسوز




شکایت کنان، گه ز سر، گه ز پشت
چراغی که در دست خود داشت کشت




بگسترد چون جامه از بهر خواب
سبوئی شکست و فرو ریخت آب




شنیدم که کوته زمانی نخفت
شکسته گرفت و پراکنده رفت




بنالید از نالهٔ مرغ شب
که شب نیز فارغ نه‌ایم، ای عجب




ندیدیم آسایش از روزگار
گهی بانگ مرغست و گه رنج کار




بنرمی چنین داد مرغش جواب
که ای سالیان خفته، یکشب مخواب




به سر منزلی کاینقدر خون کنند
در آن، خواب آزادگان چون کنند




من از چرخ پیرم چنین تنگدل
که از ضعف پیران نگردد خجل




بهر دست فرسوده، کاری دهد
بهر پشت کاهیده، باری نهد




بسی رفته، گم گشت ازین راه راست
بسی خفته، چون روز شد، برنخاست




عسس کی شود، دزد تیره‌روان
تو خود باش این گنج را پاسبان




بهرجا برافکنده‌اند این کمند
چه دیوار کوته، چه بام بلند




درین دخمه، هر شب گرفتارهاست
ره و رسمها، رمزها، کارهاست




شب، از باغ گم شد گل و خار ماند
خنک، باغبانی که بیدار ماند




بخفتن، چرا پیر گردد جوان
برهزن، چرا بگرود کاروان




فلک، در نورد و تو در خوابگاه
تو مدهوش و در شبروی مهر و ماه


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
شرط نیکنامی:


نیکنامی نباشد، از ره عجب
خنگ آز و هـ*ـوس همی راندن




روز دعوی، چو طبل بانگ زدن
وقت کوشش، ز کار واماندن




خستگان را ز طعنه، جان خستن
دل خلق خدای رنجاندن




خود سلیمان شدن به ثروت و جاه
دیگران را ز دیو ترساندن




با درافتادگان، ستم کردن
زهر را جای شهد نوشاندن




اندر امید خوشهٔ هوسی
هر کجا خرمنی است، سوزاندن




گمرهان را رفیق ره بودن
سر ز فرمان عقل پیچاندن




عیب پنهان دیگران گفتن
عیب پیدای خویش پوشاندن




بهر یک مشت آرد، بر سر خلق
آسیا چون زمانه گرداندن




گویمت شرط نیکنامی چیست
زانکه این نکته بایدت خواندن




خاری از پای عاجزی کندن
گردی از دامنی بیفشاندن


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
شکایت پیر زن:


روز شکار، پیرزنی با قباد گفت
کاز آتش فساد تو، جز دود و آه نیست




روزی بیا به کلبهٔ ما از ره شکار
تحقیق حال گوشه‌نشینان گنـ*ـاه نیست




هنگام چاشت، سفرهٔ بی نان ما ببین
تا بنگری که نام و نشان از رفاه نیست




دزدم لحاف برد و شبان گاو پس نداد
دیگر به کشور تو، امان و پناه نیست




از تشنگی، کدوبنم امسال خشک شد
آب قنات بردی و آبی بچاه نیست




سنگینی خراج، بما عرضه تنگ کرد
گندم تراست، حاصل ما غیر کاه نیست




در دامن تو، دیده جز آلودگی ندید
بر عیبهای روشن خویشت، نگاه نیست




حکم دروغ دادی و گفتی حقیقت است
کار تباه کردی و گفتی تباه نیست




صد جور دیدم از سگ و دربان به درگهت
جز سفله و بخیل، درین بارگاه نیست




ویرانه شد ز ظلم تو، هر مسکن و دهی
یغماگر است چون تو کسی، پادشاه نیست




مردی در آنزمان که شدی صید گرگ آز
از بهر مرده، حاجت تـ*ـخت و کلاه نیست




یکدوست از برای تو نگذاشت دشمنی
یک مرد رزمجوی، ترا در سپاه نیست




جمعی سیاهروز سیهکاری تواند
باور مکن که بهر تو روز سیاه نیست




مزدور خفته را ندهد مزد، هیچکس
میدان همت است جهان، خوابگاه نیست




تقویم عمر ماست جهان، هر چه میکنیم
بیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیست




سختی کشی ز دهر، چو سختی دهی بخلق
در کیفر فلک، غلط و اشتباه نیست


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
شکسته:


با بنفشه، لاله گفت ای بیخبر
طرف گلشن را منظم کرده‌اند




از برای جلوه، گلهای چمن
رنگ را با بوی توام کرده‌اند




اندرین بزم طرب، گوئی ترا
غرق در دریای ماتم کرده‌اند




از چه معنی، در شکستی بی سبب
چون بخاکت ریشه محکم کرده‌اند




از چه، رویت در هم و پشتت خم است
از چه رو، کار تو درهم کرده‌اند




از چه، خود را پشت سر می‌افکنی
چون به یارانت مقدم کرده‌اند




در زیان این قبای نیلگون
در تو زشتی را مسلم کرده‌اند




گفت، بهر بردن بار قضا
عاقلان، پشت از ازل خم کرده‌اند




عارفان، از بهر افزودن بجان
از هوی و از هـ*ـوس، کم کرده‌اند




یاد حق بر یاد خود بگزیده‌اند
کار ابراهیم ادهم کرده‌اند




رهروان این گذرگاه، آگهند
توش راه خود فراهم کرده‌اند




گله‌های معنی، از فرسنگها
گرگ خود را دیده و رم کرده‌اند




چون در آخر، جمله شادیها غم است
هم ز اول، خوی با غم کرده‌اند




تو نمیدانی که از بهر خزان
باغ را شاداب و خرم کرده‌اند




تو نمی‌بینی چه سیلابی نهان
در دل هر قطره شبنم کرده‌اند




هر کسی را با چراغ بینشی
راهی این راه مظلم کرده‌اند




از صبا گوئی تو و ما از سموم
بهر ما، این شهد را سم کرده‌اند




تو، خوشی بینی و ما پژمردگی
هر کجا، نقشی مجسم کرده‌اند




ما بخود، چیزی نکردیم اختیار
کارفرمایان عالم کرده‌اند




کرده‌اند ار پرسشی در کار ما
خلقت و تقدیر، با هم کرده‌اند




درزی و جولاههٔ ما، صنع خویش
در پس این سبز طارم کرده‌اند


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
شکنج روح:


بزندان تاریک، در بند سخت
بخود گفت زندانی تیره‌بخت




که شب گشت و راه نظر بسته شد
برویم دگر باره، در بسته شد




زمین سنگ، در سنگ، دیوار سنگ
فضا و دل و فرصت و کار، تنگ




سرانجام کردار بد، نیک نیست
جز این سهمگین جای تاریک نیست




چنین است فرجام خون ریختن
رسد فتنه، از فتنه انگیختن




در آن لحظه، دیگر نمیدید چشم
بجز خون نبودی به چشمم، ز خشم




نبخشودم، از من چو زنهار خواست
نبخشاید ار چرخ بر من، رواست




پشیمانم از کرده، اما چه سود
چو آتش برافروختم، داد دود




اگر دیده لـ*ـختی گراید بخواب
گهی دار بینم، زمانی طناب




شب، این وحشت و درد و کابوس و رنج
سحرگاه، آن آتش و آن شکنج




چرا خیرگی با جهان میکنم
حدیث عیان را نهان میکنم




نخستین دم، از کردهٔ پست من
خبر داد، خونین شده دست من




مرا بازگشت، اول کار مشت
همی گفت هر قطرهٔ خون، که کشت




من آن تیغ آلوده، کردم بخاک
پدیدار کردش خداوند پاک




نهفتم من و ایزدش باز یافت
چو من بافتم دام، او نیز بافت




همانا که ما را در آن تنگنای
در آن لحظه میدید چشم خدای




نه بر خیره، گردون تباهی کند
سیاهی چو بیند، سیاهی کند




کسانی که بر ما گواهی دهند
سزای تباهی، تباهی دهند




پی کیفر روزگارم برند
بدین پای، تا پای دارم برند




ببندند این چشم بی‌باک را
که آلوده کرد این دل پاک را




بدین دست، دژخیم پیشم کشد
بنزدیکی دست خویشم کشد




بدست از قفا، دست بندم زنند
کشند و بجائی بلندم زنند




بدانم، در آن جایگاه بلند
که بیند گزند، آنکه خواهد گزند




بجز پستی، از آن بلندی نزاد
کسی را چنین سربلندی مباد




بد من که اکنون شریک من است
پس از مرگ هم، مرده ریگ من است




بهر جا نهم پا، درین تیره جای
فتاده است آن کشته‌ام پیش پای




ز وحشت بگردانم ار سر دمی
ز دنبالم آهسته آید همی




شبی، آن تن بی روان جان گرفت
مرا ناگهان از گریبان گرفت




چو دیدم، بلرزیدم از دیدنش
عیان بود آن زخم بر گردنش




نشستم بهر سوی، با من نشست
اشارت همی کرد با چشم و دست




چو راه اوفتادم، براه افتاد
چو باز ایستادم، بجای ایستاد




در بسته را از کجا کرد باز
چو رفت، از کجا باز گردید باز




سرانجام این کار دشوار چیست
درین تیرگی، با منش کار چیست




نگاهش، هزارم سخن گفت دوش
دل آگاه شد، گر چه نشنید گوش




شبی گفت آهسته در گوش من
که چو من، ترا نیز باید کفن




چنین است فرجام بد کارها
چو خاری بکاری، دمد خارها




چنین است مرد سیاه اندرون
خطایش ره و ظلمتش رهنمون




رفیقی چو کردار بد، پست نیست
که جز در بدی، با تو همدست نیست




چنین است مزدوری نفس دون
بریزند خونت، بریزی چو خون




مرو زین ره سخت با پای سست
مکش چونکه خونرا به جز خون نشست


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
شوق برابری:


نارونی بود به هندوستان
زاغچه‌ای داشت در آن آشیان




خاطرش از بندگی آزاد بود
جایگهش ایمن و آباد بود




نه غم آب و نه غم دانه داشت
بود گدا، دولت شاهانه داشت




نه گله‌ایش از فلک نیلفام
نه غم صیاد و نه پروای دام




از همه بیگانه و از خویش نه
در دل خردش، غم و تشویش نه




عاقبت، آن مرغک عزلت گزین
گشت بسی خسته و اندوهگین




گفت، بهار است و همه دوستان
رخت کشیدند سوی بـ*ـو*ستان




من نه بهار و نه خزان دیده‌ام
خسته و فرسوده و رنجیده‌ام




چند کنم خانه درین نارون
چند برم حسرت باغ و چمن




چند در این لانه، نشیمن کنم
خیزم و پرواز بگلشن کنم




نغمه زنم بر سر دیوار باغ
خوش کنم از بوی ریاحین دماغ




همنفس قمری و بلبل شوم
شانه کش گیسوی سنبل شوم




رفت به گلزار و بشاخی نشست
دید خرامان دو سه طاوس سرخوش




جمله، بسر چتر نگارین زده
طعنه بصورت گری چین زده




زاغچه گردید گرفتارشان
خواست شود پیرو رفتارشان




باغ بکاوید و بهر سو شتافت
تا دو سه دانه پر طاوس یافت




بست دو بر دم، یک دیگر بسر
گفت، مرا کس نشناسد دگر




گشت دمم، چون پرم آراسته
کس نخریدست چنین خواسته




زیور طاوس بسر بسته‌ام
از پر زیباش به پر بسته‌ام




بال بیاراست، پریدن گرفت
همره طاوس، چمیدن گرفت




دید چو طاوس در آن خودپسند
بال و پر عاریتش را بکند




گفت که ای زاغ سیه روزگار
پرتو، خالی است ز نقش و نگار




زیور ما، روی تو نیکو نکرد
ما و تو را همسر و همخو نکرد




گرچه پر ما، همه پیرایه بود
لیک نه بهر تو فرومایه بود




سیر و خرام تو، چه حاصل بباغ
زاغی و طاوس نماند به زاغ




هر چه کنی، هر چه ببندی به پر
گاه روش، تو دگری، ما دگر


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
صاعقهٔ ما، ستم اغنیاست:



برزگری پند به فرزند داد
کای پسر، این پیشه پس از من تراست




مدت ما جمله به محنت گذشت
نوبت خون خوردن و رنج شماست




کشت کن آنجا که نسیم و نمی است
خرمی مزرعه، ز آب و هواست




دانه، چو طفلی است در آ*غو*ش خاک
روز و شب، این طفل به نشو و نماست




میوه دهد شاخ، چو گردد درخت
این هنر دایهٔ باد صباست




دولت نوروز نپاید بسی
حمله و تاراج خزان در قفاست




دور کن از دامن اندیشه دست
از پی مقصود برو تات پاست




هر چه کنی کشت، همان بدروی
کار بد و نیک، چو کوه و صداست




سبزه بهر جای که روید، خوش است
رونق باغ، از گل و برگ و گیاست




راستی آموز، بسی جو فروش
هست در این کوی، که گندم نماست




نان خود از بازوی مردم مخواه
گر که تو را بازوی زور آزماست




سعی کن، ای کودک مهد امید
سعی تو بنا و سعادت بناست




تجربه میبایدت اول، نه کار
صاعقه در موسم خرمن، بلاست




گفت چنین، کای پدر نیک رای
صاعقهٔ ما ستم اغنیاست




پیشهٔ آنان، همه آرام و خواب
قسمت ما، درد و غم و ابتلاست




دولت و آسایش و اقبال و جاه
گر حق آنهاست، حق ما کجاست




قوت، بخوناب جگر میخوریم
روزی ما، در دهن اژدهاست




غله نداریم و گه خرمن است
هیمه نداریم و زمان شتاست




حاصل ما را، دگران می‌برند
زحمت ما زحمت بی مدعاست




از غم باران و گل و برف و سیل
قامت دهقان، بجوانی دوتاست




سفرهٔ ما از خورش و نان، تهی است
در ده ما، بس شکم ناشتاست




گه نبود روغن و گاهی چراغ
خانهٔ ما، کی همه شب روشناست




زین همه گنج و زر و ملک جهان
آنچه که ما راست، همین بوریاست




همچو منی، زادهٔ شاهنشهی است
لیک دو صد وصله، مرا بر قباست




رنجبر، ار شاه بود وقت شام
باز چو شب روز شود، بی‌نواست




خرقهٔ درویش، ز درماندگی
گاه لحاف است و زمانی عباست




از چه، شهان ملک ستانی کنند
از چه، بیک کلبه ترا اکتفاست




پای من از چیست که بی موزه است
در تن تو، جامهٔ خلقان چراست




خرمن امسالهٔ ما را، که سوخت؟
از چه درین دهکده قحط و غلاست




در عوض رنج و سزای عمل
آنچه رعیت شنود، ناسزاست




چند شود بارکش این و آن
زارع بدبخت، مگر چارپاست




کار ضعیفان ز چه بی رونق است
خون فقیران ز چه رو، بی بهاست




عدل، چه افتاد که منسوخ شد
رحمت و انصاف، چرا کیمیاست




آنکه چو ما سوخته از آفتاب
چشم و دلش را، چه فروغ و ضیاست




ز انده این گنبد آئینه‌گون
آینهٔ خاطر ما بی صفاست




آنچه که داریم ز دهر، آرزوست
آنچه که بینیم ز گردون، جفاست




پیر جهاندیده بخندید کاین
قصهٔ زور است، نه کار قضاست




مردمی و عدل و مساوات نیست
زان، ستم و جور و تعدی رواست




گشت حق کارگران پایمال
بر صفت غله که در آسیاست




هیچکسی پاس نگهدار نیست
این لغت از دفتر امکان جداست




پیش که مظلوم برد داوری
فکر بزرگان، همه آز و هوی ست




انجمن آنجا که مجازی بود
گفتهٔ حق را، چه ثبات و بقاست




رشوه نه ما را، که بقاضی دهیم
خدمت این قوم، به روی و ریاست




نبض تهی دست نگیرد طبیب
درد فقیر، ای پسرک، بی دواست




ما فقرا، از همه بیگانه‌ایم
مرد غنی، با همه کس آشناست




بار خود از آب برون میکشد
هر کس، اگر پیرو و گر پیشواست




مردم این محکمه، اهریمنند
دولت حکام، ز غصب و رباست




آنکه سحر، حامی شرع است و دین
اشک یتیمانش، گه شب غذاست




لاشه خورانند و به آلودگی
پنجهٔ آلودهٔ ایشان گواست




خون بسی پیرزنان خورده‌است
آنکه بچشم من و تو، پارساست




خوابگه آنرا که سمور و خز است
کی غم سرمای زمستان ماست




هر که پشیزی بگدائی دهد
در طلب و نیت عمری دعاست




تیره‌دلان را چه غم از تیرگیست
بی خبران را، چه خبر از خداست


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
صفاف و درد:


غنچه‌ای گفت به پژمرده گلی
که ز ایام، دلت زود آزرد




آب، افزون و بزرگست فضا
ز چه رو، کاستی و گشتی خرد




زینهمه سبزه و گل، جز تو کسی
نه فتاد و نه شکست و نه فسرد




گفت، زنگی که در آئینهٔ ماست
نه چنانست که دانند سترد




دی، می هستی ما صافی بود
صاف خوردیم و رسیدیم به درد




خیره نگرفت جهان، رونق من
بگرفتش ز من و بر تو سپرد




تا کند جای برای تو فراخ
باغبان فلکم سخت فشرد




چه توان گفت به یغماگر دهر
چه توان کرد، چو میباید مرد




تو بباغ آمدی و ما رفتیم
آنکه آورد ترا، ما را برد




اندرین دفتر پیروزه، سپهر
آنچه را ما نشمردیم، شمرد




غنچه، تا آب و هوا دید شکفت
چه خبر داشت که خواهد پژمرد




سـ*ـاقی میکدهٔ دهر، قضاست
همه کس، باده ازین ساغر خورد


اشعار پروین اعتصامی

 

ozan♪

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
3/9/20
ارسال ها
2,122
امتیاز واکنش
43,349
امتیاز
418
سن
22
زمان حضور
132 روز 15 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
صید پریشان:


شنیدم بود در دامان راغی
کهن برزیگری را، تازه باغی




بپاکی، چون بساط پاک بازان
به جانبخشی، چو مهر دلنوازان




بچشمه، ماهیان سرمست بازی
بسبزه، طائران در نغمه‌سازی




صفیر قمری و بانگ شباویز
زمانی دلکش و گاهی غم‌انگیز




بتاکستان شده، گنجشک خرسند
ز شیرین خوشه، خورده دانه‌ای چند




شده هر گوشه‌اش نظاره گاهی
ز هر سنگیش، روئیده گیاهی




جداگانه بهر سو رنگ و تابی
بهر کنجی، مهی یا آفتابی




یکی پاکیزه رودی از بیابان
روان گشته بدامان گلستان




فروزنده چنان کز چرخ، انجم
گریزنده چنان کز دیو، مردم




چو جان، ز آلودگیها پاک گشته
به آن پاکی، ندیم خاک گشته




شتابنده چو ایام جوانی
جوانی بخش هستی رایگانی




رونده روز و شب، اما نه‌اش جای
دونده همچنان، اما نه‌اش پای




چو چشم پاسبان، بیخواب مانده
چو گیسوی بتان، در تاب مانده




جهنده همچو برق، اما نه آتش
خروشنده چو رعد، اما نه سرکش




ز کوه آورده در دامن، بسی سنگ
چو یاقوت و زمرد، گونه‌گون رنگ




بهاری ابر، گوهر دانه میکرد
صبا، گیسوی سنبل شانه میکرد




نموده غنچهٔ گل، خنده آهنگ
که در گلشن نشاید بود دلتنگ




گرفته تنگ، خیری نسترن را
که یکدل میتوان کردن دو تن را




بیکسو، ارغوان افروخته روی
ز ژاله بسته، مروارید بر موی




شکفته یاسمین از طیب اسحار
نهفته غنچه زیر برگ، رخسار




همه رنگ و صفا و جلوه و بوی
همه پاکیزه و شاداب نیکوی




سحرگاهی در آن فرخنده گلزار
شد از شوریدگی، مرغی گرفتار




دلش چون حبسگاهش غمگن و تنگ
غم‌انگیزش نوا و سوگ آهنگ




بزندان حوادث، هفته‌ها ماند
ز فصل بینوائی، نکته‌ها خواند




قفس آرامگاهی، تیره‌روزی
به آه آتشین، کاشانه سوزی




پرش پژمرده، از خونابه خوردن
تنش مسکین ز رنج دام بردن




نه هیچش الفتی با دانه و آب
نه هیچش انس با آسایش و خواب




که اندر بند بگرفتست آرام؟
کدامین عاقل آسوده است در دام؟




گران آید به کبکان و هزاران
گرفتاری بهنگام بهاران




بر او خندید مرغ صبحگاهی
که تا کی رخ نهفتن در سیاهی




من، ای شوریده، گشتم هر چمن را
شنیدم قصهٔ هر انجمن را




گرفتم زلف سنبل را در آ*غو*ش
فضای لانه را کردم فراموش




سخن‌ها با صبا و ژاله گفتم
حکایت‌ها ز سرو و لاله گفتم




زمردگون شده هم جوی و هم جر
فراوان است آب و میوهٔ تر




ریاحین در گلستان میهمانند
بکوه و دشت، مرغان نغمه خوانند




صلا زن همچو مرغان سحرگاه
که صبح زندگی شام است ناگاه




بگفت، ایدوست، ما را بیم جان است
کجا آسایش آزادگان است




تو سرمستی و ما صید پریشان
تو آزادی و ما در بند فرمان




فراخ این باغ و گل خوش آب و رنگست
گرفتاریم و بر ما عرصه تنگست




تو جز در بـ*ـو*ستان، جولان نکردی
نظر چون من، بدین زندان نکردی




اثرهای غم و شادی، یکی نیست
گرفتاری و آزادی، یکی نیست




چه راحت بود در بی‌خانمانی
چه دارو داشت، درد ناتوانی




کی این روز سیه گردد دگرگون
چه تدبیرم برد زین حبس، بیرون




مرا جز اشک حسرت، ژاله‌ای نیست
بجز خونابهٔ دل، لاله‌ای نیست




چه سود از جستن و گردن کشیدن
چمن را از شکاف و رخنه دیدن




کجا خواهم نهادن زین قفس پای
چه خواهم دید زین حصن غم‌افزای




چه خواهم خورد، غیر از دانهٔ دام
چه خواهم بود، جز تیره سرانجام




چه خواهم داشت غیر از ناله و آه
چه خواهم کرد با این عمر کوتاه




چه خواهم خواند، غیر از نغمهٔ غم
چه خواهم گفت با مهتاب و شبنم




چه گرد آورده‌ام، جز محنت و درد
چه خواهم برد، زی یاران ره‌آورد




در و بام قفس، بام و درم شد
پرم کندند و عریانی پرم شد




اگر در طرف گلشن، میهمانی است
برای طائران بـ*ـو*ستانی است




کسی کاین خانه را بنیاد بنهاد
مرا بست و شما را کرد آزاد




ترا بگشود پا و با همان دست
پر و بال مرا پیچاند و بشکست




ترا، هم نعمت و هم ناز دادند
مرا سوی قفس پرواز دادند


اشعار پروین اعتصامی

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا