#پارت_دوم_به_قلم_باران_الهه
سنگ دایرهای شکل سیاه رنگی رو از روی زمین شوت کردم که به تنه قهوهای رنگ درختی برخورد کرد.
الان باید چجوری وارد قصر اون مار افعی بشم!؟
با افکاری درهم کنار درخت سیب رفتم و دست دراز کردم و از یه شاخهی پر از برگهای سبز یه سیب بزرگ سرخ و خوش رنگ رو چیدم.
بیحوصله زیر سایه درخت دراز کشیدم و گازی به سیب آب دار و شیرین توی دستم زدم.
همینطور که مشغول جویدن محتویات توی دهنم بودم، فکری به ذهنم رسید لبخندی زدم و بلند شدم سریع وسایلم رو جمع کردم و به طرف پله های قصر راه افتادم.
مطمئنم بهترین راه همین بود!
بعد از اینکه پام رو روی پله صدم که طلایی_مشکی رنگ بود گذاشتم، با خستگی دستهام رو روی زانوهام گذاشتم وشروع به نفس نفس زدن کردم.
وقتی که نفس کشیدنم منظم تر شد سرم رو بلند کردم و به قصر زیبای طلایی رنگ و بزرگ روبروم که پنجرههای مستطیل شکل مشگی رنگ داشت خیره شدم.
محو تماشای قصر زیبا که زیر نور خورشید میدرخشید بودم که با صدای دو تا سرباز رو به روم چشم از قصر گرفتم.
یکی از اون دوسرباز لاغر انـ*ـدام که یونیفرم مشکی رنگ که با فولاد به صورت حلقه حلقه پوشیده شده بود، پوشیده بود و کلاه فولادی به سر داشت و نیزهای فولادی به دست گرفته بود با اخم و صدایی بم گفت:
-هی چی میخوای اینجا؟
با نگاهی سرد به چشمهای قرمزش خیره شدم و پوزخندی زدم و گفتم :
- با اون مارافعی کار دارم.
با پشیمونی دستی به پیشونیم کشیدم، بدبخت شدم الان به جرم توهین به پادشاهشون باهام درگیر میشن.
هر دو سرباز با تعجب اول نگاهی به یکدیگر و سپس نگاهی به من انداختند و در طلایی رنگ رو برام باز کردند.
متحیر شونهای بالا انداختم و وارد قصر شدم.
همونطور که حدس میزدم همهی وسایل داخل قصر از طلا ساخته شده بود.
از فنجون روی میز گرفته تا ستون های بلندی که زینت بخش قصر بودند. سکوت توی قصر بدجور توی ذوق میزد تحملم تموم شد و همون طور که کنار تابلوی گل قِرِزی* ایستاده بودم داد زدم:
-آهای کسی تو این خراب شده نیست؟
صدایی از پشت سرم زمزمه وار و با طمع گفت:
-خوش اومدی آدریان.
بی تفاوت با کشیدن پوفی چشمام رو بستم، میدونستم که اگه بهش خیره بشم به یه مجسمه خوشگل برای یادگاری توی قصرش تبدیل میشم!
گلوم رو با صدا صاف کردم و گفتم:
-نیومدم برای خوش و بش کردن. زیاد وقت ندارم! فقط اومدم که منو ببری به جهنم.
حتی با چشم های بسته هم تعجب و وحشت اون افعی رو کاملا حس کردم.
یهو خندهی بلند و شیطانی کرد و داد زد:
-تو دیوونهای پسر! رفتن به جهنم، برگشتی نداره. اینو میدونی دیگه نه؟
با عصبانیت دستام رو مشت کردم، طاقتم طاق شد و چشمهام رو باز کردم ولی به چشمهاش نگاه نکردم و با عصبانیت غریدم:
-تو فقط کارتو بکن و منو به اون جهنم خراب شده ببر.
با بدن خوش خط و خالش دورم خزید و صورتش رو مقابل گوشم برد و گفت:
-و رو چه حساب فکر کردی بهت کمک میکنم؟
پوزخند صدا داری زدم و پیروزمندانه گفتم:
-فکرکنم خبر مرگ ماریا به تو هم رسیده باشه. دوست نداری که بری پیش اون؟
چون پشت سرم بود ندیدم داره چیکار میکنه ولی پیدا بود ترسیده چون با صدایی که از ترس میلرزید گفت:
-کمکت میکنم بری جهنم. ولی بقیش به من مربوط نیست.
دستم رو توی جیبم گذاشتم و سری به معنی باشه تکون دادم.
*گل قرزی: نوعی گل افسانهای برای ورود به جهنم، ساخته ذهن الهه آذری مقدم.
#شکارچی_جهنم
#الهه_آذری_مقدم