خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Death, you shouted angrier than ever! I packed my suitcase and headed for the door! The photo frame whispered, do not worry! I was not worried, spring was coming tomorrow. At that time, the soil gave me back my heart.
***

مرگ خشمگین تر از همیشه فریاد میکشید
چمدانم را بستم ...
به سمت در هولم داد!
قاب عکس زمزمه کرد نگران نباش
نگران نبودم
فردا بهار می آمد
آن وقت خاک دلم را به من پس میداد...


Kamelia Parsa | Season of Dementia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: The unborn، ~BAHAR.SH~، Crazygirl و 3 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Can you go a little farther ?! Let me separate myself from my old thoughts. But to find a way out! To get rid of this filth. Then I smoke life in the lungs of winter, then I go, I melt a little bit. Can you go a little farther ?!
***


میشود کمی دور شوی؟!
بگذار جدا شوم از اندیشه های سالخورده ام
بلکه راه نجاتی بیابم
برای رهایی از این برزخ ناگزیر
بعد زندگی را نخ به نخ دود کنم در ریه های زمستان
بعد بروم ذره ذره آب شوم...
میشود کمی دور شوی؟؟


Kamelia Parsa | Season of Dementia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: The unborn، ~BAHAR.SH~، Crazygirl و 3 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Beloved, you have not reached me! You know better that these days have become a bad time! You give heart, you take it back broken! So let's tie our joys together. So blind that no suffering of sight
Do not open. Then let us go under the shade of cypress, clouds and mountains and be filled with this relentless liberation.
***


معشوق از راه نرسیده من
تو خود بهتر میدانی که
این روزها زمانه ی بدی شده
دل میدهی! شکسته پس میگیری
پس بیا خوشی هایمان را گره کور کنیم به هم
آنقدر کور که هیچ رنج بینایی
از هم بازش نکند...
بعد برویم زیر سایه سرو ابرکوه
و
از این رهایی بی گزند سرشار شویم.



Kamelia Parsa | Season of Dementia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: The unborn، ~BAHAR.SH~، Crazygirl و 3 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
My dear! And in this endless chaos,
Leave your embrace only in my hands and want only the black streak of my wavy hair. This thought is lost, it has been waking up for years thinking of reaching your corners. You are the only one who can bring this forgotten love back to our being.
***


جان من!
در این بی سر و سامانی بی انتها
آ*غو*شت را تنها به دستان من بسپار و
حواست تنها پرت سیاهی گیسوان مواج من باشد
این خیال راه گم کرده سالهاست که
در اندیشه رسیدن به گوش های تو بیدار میشود...
تنها تو هستی که میتوانی این دوست داشتنی
فراموش شده را به هستی مان برگردانی...


Kamelia Parsa | Season of Dementia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: The unborn، ~BAHAR.SH~، Crazygirl و 3 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
From somewhere, the departures begin. Other
Non-compulsions, which have prevailed over choices,
And this is the beginning of the season of madness, which I read to you yesterday, yesterday. wait! Let me say everything before I experience the presence of happiness in my day. I do not remember exactly, but that was when I was waiting for an accident. An accident that comes and ends the failure of the day and night! But tell me, what incident have you seen that comes and goes? You were the one who unjustly robbed me all. Today, when I dance to the instrument of ruin and the song of madness,
I have no complaints. At least not from you! I had come with disobedient steps to the mirage of the lead in your arms. This time but not! This madman has been tired of being a toy in the wind for years! Let me put my body in the cold embrace of winter, which is coming in three days.
***


از یک جایی به بعد رفتن ها آغاز میشود دیگر
اجبار نبودن ها که چیره شده بر انتخاب بودن ها
و این همان آغاز فصل دیوانگی ست
که دیروز های امروز برایت خوانده بودم
صبر کن!
بگذار همه چیز را پیش از ابتلا به حضور سرخوشت در روزهایم بگویم
درست در خاطرم نیست...
اما همان وقت ها بود که چشم انتظار حادثه ای بودم
حادثه ای که بیاید و ناکامی روز و شب های رفته را بس کند!
اما تو بگو!
کدام حادثه ای را دیده ای که بیاید و رفتن ها را آغاز کند؟!
حادثه ای بودی که ناعادلانه تمام مرا به غارت بردی
امروز که به ساز تباهی و آواز دیوانگی میرقصم
گِله ای ندارم حداقل از تو نه !
من با قدم های نافرمان اختیارم آمده بودم
به سرابِ سُربِ آ*غو*شِ تو...
اینبار اما نه
این مجنون سالهاست از عروسک دستان باد بودن خسته شده
بگذار کالبدم را به آ*غو*ش سرد زمستانی بسپارم که سه روز دیگر می آید....


Kamelia Parsa | Season of Dementia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: The unborn، ~BAHAR.SH~، Crazygirl و 2 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
my dream!
I do not need to say your name, you know you are the only special audience of my look! So forget some of your disturbing daily routines and sit in front of us! Do you know Of all of you, I have only a spark of emotion left, which is stubborn and draws lines on the unwillingness of my pride! I think it is possible? Can't you? Do you want to, do not want to? Distress, cut off my seconds!
But again, I am happy and childishly raw of this duality in your voice! I do not know, I want to? I do not want? You tell me what to do?
Can you leave a little joy behind your eyelids and take my hands?
***


رویای من!
لازم نیست نامت را بگویم، تو خود می‌دانی تنها مخاطب خاص نگاهم هستی! پس کمی روزمره‌گی‌های پریشان این روزهایت را فراموش کن و روبه‌رویم بنشین! می دانی؟ از تمام تو تنها بارقه‌ای از احساس برایم مانده، که لجبازی می‌کند و خط می‌کشد روی نخواستن‌های غرورم! فکر می‌کنم که می‌شود؟ نمی‌شود؟ می‌خواهی، نمی‌خواهی؟ پریشانی، امان ثانیه‌هایم را بریده!
اما باز هم سرخوشانه و کودکانه خام این دوگانه‌گی در صدایت می‌شوم! نمی‌دانم، می‌خواهم؟ نمی‌خواهم؟ تو بگو چه کنم؟
می‌شود کمی دل‌خوشی پشت پلک‌هایت را رها کنی و دست‌های مرا را بگیری؟


Kamelia Parsa | Season of Dementia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: The unborn، ~BAHAR.SH~، Crazygirl و 2 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
And finally, one day I will give you my eyes!
To immerse myself in your being for a moment as wide as the word! You who, unaware of the rhythm of my breaths, constantly spend seconds in your corners with joy.
***


و بالاخره روزی چشمانم را به تو میسپارم!
تا برای لحظه ای
به وسعت کلمه ماندن
در منتهای بودن تو غرق شوم...
تویی که بی خبر از آهنگ نفس های من در گوش هایت
سرخوشی مدام ثانیه ها را سر میکشی.
***



If you drank a moment of my days, you would not call me crazy. I was the only lover of the mirror that was on its way to the broken ones! He did not come, I went.
Close your eyes, I did not stay!
***


یک لحظه از روزهای مرا نوشیده بودی
دیوانه خطابم نمیکردی
من تنها دلباخته آیینه ای بودم
که در راه مانده ی شکسته هایش بود!
نیامد رفتم
چشم بست نماندم...


Kamelia Parsa | Season of Dementia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: The unborn، ~BAHAR.SH~، Crazygirl و 2 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Oh, my most awakening Yalda!! I wanted to say that we should celebrate the infinity of our world more in these few minutes, but that all your honest absences should be compensated in my days!
***


ای یلدا ترین بیداری من!
خواستم بگویم بیکرانگی دنیایمان را
در همین چند دقیقه بیشتر ها جشن بگیریم..
بلکه
تمام نبودن های صادقانه ات
در روزهایم جبران شود...
***



I closed my eyes, silently, sat in a corner.
I was overwhelmed by the captivating dream of his poet.
When I opened my eyes, it was me and the one whose presence, the only raw imagination of his eyes, was left for me!
***


چشم برهم گذاشتم خاموش گوشه ای نشستم
غرق در رویای فریبنده ی حضورش
شاعر شدم
چشم که باز کردم من بودم و کسی که
از
حضورش تنها خیال خام چشمانش برایم مانده بود..


Kamelia Parsa | Season of Dementia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: The unborn، ~BAHAR.SH~، Crazygirl و 2 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Some just come and go. Like I came but I did not stay for you! Or even like you went but for him, you did not stay! These comings and goings, if not, we forget to live! Some are not going to be the tea of our snowy days!
They just come to blacken a leaf from the branches of autumn. But if one day someone who stays comes, frame his hands somewhere in the arms of the mirrors
Lest the blackness of autumn memories grip your lips!
***


بعضی ها اصلا میآیند که بروند
مثل من که آمدم اما برای تو نماندم
یا حتی مثل تو که رفتی اما برای او نماندی
اصلا این رفتن و آمدن ها
اگر نباشد که زندگی کردن را فراموش میکنیم..!
بعضی ها قرار نیست چای روزهای برفی مان شوند!
تنها میایند برگی از شاخه های پاییزت را سیاه کنند
اما اگر یک روز کسی آمد که ماند...
دستانش را جایی میان آ*غو*ش آیینه ها قاب کن
که مبادا سیاهی خاطرات پاییز
گریبان لـ*ـب هایتان را بگیرد...!


Kamelia Parsa | Season of Dementia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: The unborn، ~BAHAR.SH~، Crazygirl و یک کاربر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Sometimes, grow up and let time give me into your hands. For one more day, let me close my eyes to the turmoil of the unwanted market.
Then, you can grow up, only to the extent of my eyes, for me, but forget me when tomorrow comes. This sleepy body is to a distant A place far away that you are not.
I know! These days, Our joy today in the Golden Cup tomorrow morning.
***


گهگاهی تو بزرگ بمان و بگذار روزگار مرا ببخشد به دستانت
برای یک روز هم که شده بیا چشمانمان را ببندیم بر آشفته بازار نخواستن ها
آن وقت میشود تو بزرگ باشی
تنها به وسعت چشمان من
برای من
اما...
فردا که بیاید فراموشم کن
این کالبد خواب آلود را باد میبرد به دور دست هایی که تو نیستی
می دانم!
این روزگار ریاکار تمامِ سرخوشیِ امروزمان را در بادهِ زرینِ فردا صبح
سر میکشد...


Kamelia Parsa | Season of Dementia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: The unborn، ~BAHAR.SH~، Crazygirl و یک کاربر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا