خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
:Name •
Season of Dementia

:Genres
Romance

:Author •
Crazygirl

:Translator •
Kameliaparsa

:Introduction •
-


Kamelia Parsa | Season of Dementia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Jãs.I، The unborn، ~BAHAR.SH~ و 7 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Introduction:
I told you to let me go
I said let me go over the moments of your life before my existence collapses
You did not allow it and now you are left with debris that the trail of our hands can not handle again.
***

مقدمه:
گفته بودم رهایم کن...
گفتم بگذار پیش از آن که بودن هایم آوار شود بر لحظه های زندگی ات بروم
نزاشتی و حالا تو ماندی و آواری که توالی دوباره ی دستانمان هم نمیتواند تیمارش کند...


Kamelia Parsa | Season of Dementia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Jãs.I، The unborn، ~BAHAR.SH~ و 7 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
The coup of your gaze that hit my trembling eyes
In my mind, a revolution began in the vastness of life.
***


کودتای نگاهت که با چشمان لرزانم برخورد کرد
در اندیشه هایم انقلابی به وسعت زندگی به راه افتاد.
***


One day you left and sparrows are still born from my tears.
***


یک روز تو رفتی...
و هنوز از اشک هایم گنجشک هایی متولد می شوند.
***



The world was just a child, you still did not understand the difference between indifference. When he was born, he tied his shoes and two years later he became a man.
***


جهان کودکی بیش نبود
هنوز تفاوت بی تفاوتی را نمیفهمید
دنیا که آمد
بند کفش هایش را بست و دو سال بعد مرد شد.


Kamelia Parsa | Season of Dementia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Jãs.I، The unborn، ~BAHAR.SH~ و 8 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Every day, waiting, I sit behind a window of memories and drink the scent of dusty clothes. I know, I know you will come on the twelfth day of November. I know that you come and then love finds its true meaning in your rich being.
***


هر روز به انتظارت
پشت پنجره ای از خاطرات مینشینم
و عطر لباس های به غبار نشسته ات را می نوشم
می دانم !
می دانم که تو در دوازدهمین روز از ماه نوامبر خواهی آمد
می دانم که تو میآیی و آنگاه عشق معنای حقیقی خود را در وجود سرشار تو می یابد


Kamelia Parsa | Season of Dementia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: The unborn، ~BAHAR.SH~، Crazygirl و 6 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Before you, my whole world was gray. Fog swallow my emotions before they appear.
My smiles wanted to make the place blue, but the opacity of this powerful king became lawless in this chess. Before my world was filled with your bright presence, I was a lost voice that spun and spun in a snail in the corners of life without a window to jump. And the only asset of my gaze was the sigh that soda moaned.
But as soon as the coup of your gaze met my trembling gaze, a revolution of infinite love began within me. It was as if life had come in your clothes to tune me again to whisper a symphony of shame to him.
***


پیش از تو همه ی دنیایم خاکستری بود
مه احساساتم را پیش از نمایان شدن می بلعید.
لبخند هایم تا می آمدند همه جا را آبی کنند مات این شاه غدار در این شطرنج بی قانون میشدند.
پیش از آنکه هستی ام از حضور روشن تو سرشار شود آوای گمشده ای بودم
که در حلزونی گوش های زندگی میچرخید و میچرخید بی آن که پنجره ای برای پریدن داشته باشد
و تنها دارایی نگاهم آهی بود که با ناله سودا کند.
اما همین که کودتای نگاهت با مردمک های لرزانم برخورد کرد در درونم انقلابی ب بی کرانگی عشق به راه افتاد
گویا زندگی در لباس تو آمده بود تا دگربار مرا کوک کند که سمفونی شرمها را برایش زمزمه کنم


Kamelia Parsa | Season of Dementia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: The unborn، ~BAHAR.SH~، Crazygirl و 5 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Love comes to our lips with a dancing appearance of hypocrisy and in a dress of joy, open your eyes, the people of this land hold our nostalgia hand in hand.
***

عشق با ظاهری رقصان از ریا
و در لباس شوق می آید
به لـ*ـب هایمان
تو چشمانت را باز کن
آدمک های این دیار
دلتنگی هایمان را دست به دست میکنند.




Kamelia Parsa | Season of Dementia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: The unborn، ~BAHAR.SH~، Crazygirl و 5 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
My dear daughter!
Do not let your laughter be sacrificed to their miserable lives in this day full of hatred. I know that today, when you read my views, you still do not know what has happened to the world full of our love, but in this particular issue, be in love and not be.
It does not take long for us to burn and freeze in this endless hole of confusion, and eventually turn into pieces of rock that no longer reach our eyes.
I wish you laugh, louder and fuller than ever
And close your eyes to the playful look of the limestone people of this city. Know that someone behind these walls is always looking at the tenderness of your life
And somewhere in the depths of the broken heart he whispers:
And is not God enough for you?
***


دختر جان!
اجازه نده در این روزگار سراسر نفرت خنده هایت را قربانی زندگی های نکبت بارشان کنند
می دانم امروز که تو دیدن های مرا میخوانی هنوز نمیدانی چه بر سر جهان سراسر مملو از عشقمان آمده
اما در این مساله بخصوص عاشق باش و نباش
دیری نمیگذرد که در این مغاک بی پایان سردرگمی
میسوزیم و یخ میزنیم و در نهایت تبدیل به تکه سنگ هایی میشویم
که دیگر نرسیدن ها نگاهمان را تر نمیکند
تمنا میکنم بخند بلند تر و سرشار تر از همیشه
و چشمانت را ببند بر نگاه بازیگوش ادمک های آهکی این شهر
بدان کسی پشت این دیوار ها همیشه نگاهش معطوف لطافت زیستن تو است
و جایی در اعماق قلب شکسته ات زمزمه میکند
و آیا خدا برای تو کافی نیست؟


Kamelia Parsa | Season of Dementia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: The unborn، ~BAHAR.SH~، Crazygirl و 5 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Autumn was beginning, as if a hard winter was beginning inside her! It was getting cold, it was getting hard, it was quiet! In the fall, he lost himself in his lost memories. Memories that had made her fall for him all her life! In the mornings he would rise instead of the sun. He put on the best clothes, made up his face, wove his gray hair, and then sat up neatly in his rocking chair.
In the last cold days of autumn, his dim eyes stare at the maze of alleys that years ago took everything he wanted from himself.
Honestly, I never understood the meaning of that smile and that trembling look for its autumn season. But she lost her arms and legs in the fall, just like eighteen-year-old girls.
Sometimes, through the wet streets, his memories smelled of rain-soaked soil, drawing his attention to the depths of the ocean for long moments.
The moon was rising, his beloved hot chocolate was cooling, his dark eyes were staring at the picture frame buried under the rafters of memory. You hear, but you do not understand! Little by little, his delicate chin trembled like a sparrow falling into a pond, and his cry went away and never returned. The windows were falling from his eyes.
I never knew who she was, who spent all day in the fall for that woman!
***


پاییز که شروع میشد انگار که درون او زمستان سختی آغاز میشد.
سرد میشد سخت میشد ساکت بود
او در فصل پاییز خودش را در گیرودار خاطرات بر باد رفته اش گم میکرد خاطراتی که تمام عمرش را برای او پاییز کرده بود
صبح ها بجای خورشید او طلوع میکرد بهترین لباس را میپوشید صورتش را آرایش میکرد گیسوانش را که حالا خاکستری شده بود می بافت سپس آراسته و مرتب روی صندلی گهواره اش مینشست
چشمان کم سو شده اش در واپسین روز های سرد پاییز خیره می ماند به پیچ و خم کوچه هایی که سال ها پیش تمام آنچه که برای خودش میخواست را از او گرفته بود
راستش هیچگاه معنی آن لبخند و آن نگاه لرزان مخصوص فصل پاییزش را نفهمیدم اما آن زن در فصل پاییز درست مثل دخترکان هجده ساله دست و پایش را گم میکرد
گاه درمیان خیابان های خیس خاطراتش بوی خاک باران خورده میپیچید و هوش و حواسش را میکشید به اعماق اوقیانوس لحظه های ممتد
ماه طلوع میکرد شکلات داغ محبوبش سرد میشد چشمان تیره اش خیره می ماند به قاب عکس های دفن شده زیر خروار ها خاطره میشنید اما نمیفهمید کم کم چانه ی ظریفش مثال گنجشکک اشی مشی افتاده در حوض میلرزید و فریاد او رفته و باز نمیگردد پنجره ها قطره قطره از چشمانش می افتاد
هیچگاه نفهمیدم او که بود که تمام روز ها را برای آن زن پاییز کرد.


Kamelia Parsa | Season of Dementia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: The unborn، ~BAHAR.SH~، Crazygirl و 4 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
A perfume fragrant with hypocrisy ran through my eyes.
I came back, it was him! His shoes were the same dazzling glossy black. With that tall and penetrating look
And that smile, which was once reassuring to My scared soul. He was looking at me with a look of astonishment in his eyes. He did not seem to believe that his mistress had trampled the whole city to find a sip of his presence!
***

عطری آغشته به رایحه ی ریا در چشمانم دوید
برگشتم خودش بود
کفش هایش همان مشکی براق خیره کننده بود
با آن قد بلند و نگاه نافذ
و آن لبخندش که روزگاری اطمینان بخش روح اندیشناکم بود
با بارقه ای از حیرت در چشمانش نگاهم می کرد
گویا باور نمیکرد که معشـ*ـوقه اش برای یافتن
جرعه ای از حضور او تمام شهر را زیر پا گذاشته باشد...


Kamelia Parsa | Season of Dementia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: The unborn، ~BAHAR.SH~، Crazygirl و 4 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,659
امتیاز
358
سن
24
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
My wretched and miserable senses were distracted by your sea gaze. I did not see that you were gone, I had an accident with the absence of your presence, and now, for years, I have been living in a coma of ignorance for seconds.
***


حواس خاک گرفته و مفلوکم پرت نگاه دریایی تو بود
ندیدم رفتی
با حقیقت نبودن حضورت
تصادف کردم
و حالا سال هاست
که اغمای بی خبری ثانیه ها را
سر میکشم...


Kamelia Parsa | Season of Dementia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: The unborn، ~BAHAR.SH~، Crazygirl و 4 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا