خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
One day you came and said, I want to sit in the bowl of your black eyes forever.
Today, years have passed since those days, and this sad little girl, every time she asks from the broken mirror of her dreams, that, oh my gosh, why did you never say that you are going to shed tears and weep from my eyes forever?
***



یک روز آمدی و گفتی میخواهم تا ابدیت در کاسه چشمان میشی ات بنشینم
امروز سال ها از آن روز ها گذشته و این دخترک مغموم
هربار از آینه‌ی شکسته‌ی رویاهایش میپرسد
که ای زهیر من
چرا هرگز نگفتی که قرار است اشک شوی
و
تا بی نهایت از چشم هایم بباری!


Kamelia Parsa | Season of Dementia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: The unborn، elaheh.1991، ~BAHAR.SH~ و 2 نفر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
You said: Why does the cold mother struggle with the heat of love?
I looked at you, but I did not say that the mother of the cold was also a little girl in love, who took the hand of autumn and walked the streets of Ordibehesht!
I did not say that the toy in the hands of Khordad became overnight! Ah, you yourself were from the same idea of Khordad!
Oh, they called me crazy! Oh, they said you are the offspring of these white walls!
***


گفتی: چرا ننه سرما با حرارت عشق سر ستیز دارد؟
نگاهت کردم...
اما
نگفتم که ننه سرما هم روزی دخترک عاشقی بود
که دست پاییز را میگرفت و کوچه های اردیبهشت را قدم میزد
نگفتم که بازیچه دستان خرداد شدن یک شبه پیرش کرد
آخر تو خودت از همان اندیشه خرداد بودی...
آخر دیوانه خطابم میکردند...
آخر میگفتند تو زاییده ی این دیوارهای سفیدی...


Kamelia Parsa | Season of Dementia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: The unborn، elaheh.1991، ~BAHAR.SH~ و یک کاربر دیگر

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Death had lost its grandeur in the glare of the girl's eyes, and its fabric was becoming more and more betrayed alone. The little girl, however, had a secret, full of confusion, and with the last breath left in her life, she had taken the hands of winter. Sadness in the waves of his black curl was terrifying!
Suddenly! Behind the curtains of stupidity windows, someone broke! Was it the crooked mouth of the toads, or the irony of boom singing? Whatever it was, a look woke up and my heart was silent to the infinite instinct!
***


مرگ ابهتش را در تلالو چشمان دخترک باخته بود و تار و پودش هر لحظه بیشتر به خیـ*ـانت تنهایی می پیچید،
دخترک اما سری داشت، لبریز از سردرگمی
و با آخرین رمق مانده در جانش دستان زمستان را گرفته بود
غم در امواج جعد مشکینش سخت هراسان بود!
ناگهان! پشت پرده حماقت پنجره ها کسی شکست...
دهن کجی چشمان غوک ها بود، یا کنایه ی آواز بوم
هرچه بود نگاهی بیدار شد و قلبی تا بی نهایتِ غریزه خاموش ماند!.



Kamelia Parsa | Season of Dementia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: The unborn و Crazygirl

Kameliaparsa

کاربر حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/6/20
ارسال ها
2,811
امتیاز واکنش
8,652
امتیاز
358
سن
23
محل سکونت
~Dark World~
زمان حضور
57 روز 4 ساعت 40 دقیقه
نویسنده این موضوع
Today I saw that after living for twenty-three years, in front of everyone, he took his hand and swore to the sky of his eyes! That I love you more tomorrow than today! I thought love is what they say! That is, let everyone see that we are crazy. That means we are not old!
He told her that in twenty-three more years, my share of the world is your laughter!
***



امروز دیدم بعد بیست و سه سال زندگی جلوی همه دستاش و گرفت
و قسم خورد به آسمون چشماش
که فردا بیشتر از امروز دوستت دارم...
فکر کردم عشق که میگن همینه ها
یعنی بزار همه ببینن دیوونه ایم.
یعنی سن و سالی از ما نگذشته!
بهش گفت بیست و سه سال دیگه هم بگذره سهم من از دنیا خنده های تو...


Kamelia Parsa | Season of Dementia کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: The unborn، Di.ar.an و Crazygirl
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا