خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

زینب نامداری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
75
امتیاز واکنش
2,705
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
11 روز 2 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: تابستانی که برف بارید
نویسنده: زینب نامداری کاربر انجمن رمان98
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
ناظر: Narín✿
خلاصه: شاید خیال کند همه چیز خوب شده، که تمام شده این کابوس! شایدم این فقط فراری‌ست و او را در مقابل گذشته‌اش، که مانند تابستانی برف باریده، سوزننده از یخ و آتش است قرار می‌دهد.
حال بی توجه به شایدها، وقت انتخاب است؛ انتخابی که تمام آینده‌اش را تحت شعاع قرار می‌دهد.


در حال تایپ رمان تابستانی که برف بارید | زینب نامداری کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ❁کوکے❁، vidamoshkat، ~✓taranom✓~ و 61 نفر دیگر

زینب نامداری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
75
امتیاز واکنش
2,705
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
11 روز 2 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:

مرا بگذار

به خویشتن بگذار

من و تلاطم دریا

تو و صلابت سنگ

من و شکوه تو

ای پرشکوه خشم آهنگ

من و سکوت و صبوری؟

من و تحمل

دوری؟

مگر چه بود محبت

که سنگ سنگش را به سر زدم با شوق ؟

من از هجوم هجاهای عشق می‌ترسم

امید بی‌ثمری خانه در دلم کرده‌ست

به دشت و باغ و بیابان

به برگ برگ درختان

و روح سبز گیاهان

گر از کمند تو دل رست

دوباره آورم ایمان

که عشق بیهوده‌ست

مرا به خود بگذار

مرابه خاک سپار

کسی؟

نه هیچ کسی را دگر نمی‌خواهم

خوشا صفای صبوحی

صدای نوشانوش

ز جمله می‌خواران

خوشا شرار نوشیدنی و ترنم باران

گلی برای کبوتر

گلی برای بهاران

گلی برای کسی که مرا به خود می‌خواند ز پشت نیزاران

«حمید مصدق»



"""""این رمان برخلاف دریای حدسیات شما شنا میکند""""""


در حال تایپ رمان تابستانی که برف بارید | زینب نامداری کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ❁کوکے❁، Amerətāt، vidamoshkat و 59 نفر دیگر

زینب نامداری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
75
امتیاز واکنش
2,705
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
11 روز 2 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
تابستانی که برف بارید
نویسنده: زینب نامداری
#پارت_اول
از شنیدن صحبت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایش گوش‌هایم سوت می‌کشید، با ضعف ناشی از روح ناتوانم درب شیشه‌ای را هل دادم و از سی سی یو خارج شدم؛ همه‌ی کسانی که پشت در بودند به استقبالم آمدند. سرم گیج می‌رفت و صداها گنگ و درهم به گوشم می‌رسید. چند هاله سفید دیدم که به سمت سی سی یو می‌دویدند، فریاد کسی که گفت:
-قلبش وایساده...چیکارش کردی آوا؟...چی بهش گفتی؟
باعث شد به یکباره تمام آنچه که ده دقیقه پیش گذشته بود در ذهنم مرور شود، پیشانی‌ام را به دیوار سرد راهرو تکیه دادم و در دل نالیدم: نه این واقعی نیست!
***
با صدای برخودر شیءای با شیشه سرم را از روی کتاب بلند می‌کنم.
اَبی که حدودا نیم ساعتی هست که دارد با پدرش تلفنی صحبت می‌کند، به سمت پنجره میرود، با یک دست پنجره را باز می‌کند و همانطور که جواب پدرش را می‌دهد سرش را از پنجره بیرون می‌برد و پایین را نگاه می‌کند. کتاب را میبندم و عینک مطالعه را از روی چشمم برمی‌دارم، با صدای اَبی که من را خطاب قرار می‌ده دست از مالش چشمانم برمی‌دارم و سوالی نگاهش می‌کنم، به پنجره اشاره می‌کند و می‌گوید:
_بردپیته.
و دوباره مشغول صحبت با پدرش که بعد از ماجرای رفتن
اَبی به میهمانی پر مخاطره یک هفته پیش تقریبا هر روز زنگ می‌زد می‌شود. شالم را سر می‌کنم و از پنجره خوابگاه به پایین نگاه می‌کنم. تشبیه اَبی الحق والانصاف کاملا درسته، سیمون با آن چهره‌دلنشینش، به معنای واقعی کلمه دوستی بینظیر برای من است. واقعا نمی‌دانم از کی اینقدر در دلم جا باز کرده‌، شاید از همان اوایل آغاز دانشگاه، زمانی که هوا بارانی بود و من از کلاس جامانده بودم؛ با تمام قوا به سمت دانشکده می‌دویدم که دوچرخه سواری با سرعت از کنارم رد شد و باعث بر هم زدن تعادلم شد، زمانی به خودم آمدم که برگه های طراحی‌ام پخش زمین شده و کیفم در چاله آب افتاده‌بود، با دیدن این صحنه آنقدر خودم را باختم که روی زمین نشستم و می‌خواستم بنای گریه بگذارم که ناگهان سیمون فرشته نجاتم آمد. من که برای بار اولم بود او را می‌دیدم محو تماشایش شدم و آن فاجعه را به کل از یاد بردم. سیمون با آن قد بلند و انـ*ـدام ورزیده اش خم شد و با آرامش کاغذ هارا یکی یکی برداشت و آنها را با اینکه نیمشان خیس شده بود با ظرافت تا کرد و در جیب پالتو‌اش گذاشت، به سراغ کیفم رفت و آن را از چاله آب بیرون‌کشید. من در تمام این مدت روی زمین نشسته بودم و تک تک حرکاتش را با نگاه دنبال می‌کردم. به سمتم که آمد یک لبخند یک وری زد، آستین بارانی‌ام را گرفت و بلندم کرد، کلمه‌ای گفت که به نظرم شیرین ترین کلمه‌ای بود که بعد از یک ماه آمدنم به این دیار غریب شنیدم و خدا می‌داند که چقدر دلم برای شنیدن یک سلام به فارسی لک زده بود. نمیدانم از کجا فهمید ایرانیم از چهره‌ام یا شالی که موهایم را پوشانده‌بود.
عطر دستمالی که از جیبش درآورد هنوز در مشامم است، آن را به دستم داد تا صورتم را پاک کنم سپس با لبخندی دلنشین با زیباترین لهجه به فارسی گفت:
-کلاست دیر نشه؟
و زمانی به خودم اومدم که اون رفته‌بود و من حتی متوجه نشدم کی این چتر را به دستم داد.
فردای آن روز با
اَبی در سلف نشسته بودیم که متوجه ورود سیمون شدم. با پا به پای ابی زدم که تند تند مشغول صحبت در مورد بحثش با استاد بود.
-
اَبی این همون پسره بود که گفتم.
اَبی رد نگاه من رو گرفت و به سیمون که به طرف ما می‌آمد رسید با دیدنش به سرفه افتاد و همزمان با سرفه کردن اَبی، سیمون به سر میز ما رسید، لیوانی از سر میز پر از آب کرد و به طرف ابی گرفت و من در آن لحظه به این نتیجه رسیدم که این پسر نسبت به همه مهربان است و بدون خساست مهربانی خرج می‌کند چیزی که اکثر مردم دارند از یاد می‌برند .چند کلامی با ابی به انگلیسی صحبت کرد و سپس دستانش را به سمت من دراز کرد و من تازه متوجه کیفم و چند برگه در دستانش شدم با خجالت آنها را از دستش گرفتم.
سیمون روی صندلی نشست و شروع به حرف زدن کرد .
-کیفت رو دادم خشک شویی و طرح‌هات رو توی برگه جدید کشیدم امیدوارم مثل مال خودت شده‌باشه.
سپس دستش را دراز کرد و لیوان قهوه‌ام را از جلویم برداشت، چشمکی زد و گفت:
_اینم دستمزدم.
همزمان با گفتن این جمله بلند شد و بر سر میزی که جمعی از پسران و دختران نشسته بودند در آن سوی سلف رفت.
هنوز از جاذبه‌اش در بهت بودم که با دیدن اَبی که با دهانی باز محو تماشای سیمون شده‌ وگردنش را عین جغد چرخانده‌بود تا سیمون را بببیند زیر خنده زدم. اَبی شکه به سمت من برگشت.
_چرا عین شتر می‌خندی؟! آبرومون رفت.
میان خنده گفتم:
-از دید زدن تو که بهتره.
ابی مشتی به سمت شانه ام حواله کرد و بعد از اینکه کنجکاوی من را راجب سیمون دید اطلاعاتش را درمورد سیمون و خانواده‌اش گفت. کم مانده بود ناهار و شامی که هر روز می‌خورند را هم بگوید، تعجبم را که دید گفت:
-گفتم که پدرش صاحب یک شرکت معماریه یک سرچ ساده تو اینترنت بزنی همه‌ی اطلاعاتش میاد بالا.
همان لحظه چشمش به لیوان آب افتاد و با یادآوری اینکه سیمون برایش آب ریخته
لبخند تنبلی زد و روی صندلی وا رفت، از دیدن آن صحنه یک دل سیر خندیدم.
بعد از دیدن طرح ها که واقعا از خودم هم زیباتر کشیده بود تازه یادم افتاد که یک تشکر خشک و خالی هم از او نکردم.


در حال تایپ رمان تابستانی که برف بارید | زینب نامداری کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Sarababaiy، ~✓taranom✓~، ~حنانه حافظی~ و 61 نفر دیگر

زینب نامداری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
75
امتیاز واکنش
2,705
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
11 روز 2 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
بنام خدا
#پارت_دوم

#تابستانی_که_برف_بارید #زینب_نامداری
خودم را از پنجره یک و نیم در دو متری خوابگاه بیشتر بیرون می‌کشم تا او را بهتر ببینم. سیمون پالتوی مشکی پوشیده و با آن کلاه بافتنی طوسی‌اش بامزه‌تر شده‌ است. باد دسته‌ای از موهای مشکی‌ام را که از زیر شال بیرون زده به رقص در آورد. سیمون اشاره می‌کنه که با ابی به پایین برویم، تازه قرارمان یادم می‌افتد، اشاره می‌کنم صبرکند.
پنجره را که بستم چشمم به ابی خورد که بلاخره از گوشی دل کنده و ناخن هایش را سوهان می‌کشد. همزمان با چک کردن گوشی‌ام که چند تماس بی پاسخ از سیمون داشتم خطاب به ابی گفتم:
_چرا نشستی؟حاضر کن بریم.
ابی ناخن اشاره‌اش را فوت می‌کنه و دوباره سوهان می‌کشه
در این حین گفت:
_من حوصله ندارم خودت برو.
ابرو هایم از تعجب آنقدر بالا میرود که حس می‌کنم به خط رویش موهایم رسیده. چی شنیدم؟گفت نمیام؟ طی این مدت صمیمیتمان با سیمون هر موقع میخواستیم برویم بیرون اَبی پای ثابت بود علاوه برآن امشب حتما باید بیاید چون باید طرح‌هایی که روزهای آخر مهلت چند هفته‌ای استاد است رو نهایی کنیم.
دلیلش را که می‌پرسم جواب سر بالا میده، حدس می‌زنم اتفاقی بینشان افتاده ولی زیاد پاپیچ نمی‌شم چون خودش دیر یا زود بهم می‌گه.

***

به محوطه که می‌رسم سیمون رو میبینم که دستاش رو جلو دهنش برده و ها میکنه.
با خنده می‌گم:
-خب چرا ننشستی تو ماشینت؟
با دیدنم لبخند میزنه.
-کنار بـ*ـو*ستان خوابگاه پارک کردم، منتظر بودم با هم بریم.
به پشت سرم نگاه می‌کنه و می‌گه:
-پس ابی کو؟
-هر چه اصرار کردم نیومد، فکر کنم تو دلیلشو بدونی.
و با چشم هایی که دنبال مچ گیری‌اند به آبی چشمانش نگاه می‌کنم، چند لحظه با تعجب نگاهم می‌کنه و بعد جذاب ترین خنده‌اش را تحویلم می‌ده.

****

روبه روی فواره تروی ایستاده‌‌ام. این فواره تقریبا حالت یک نیمه میدان بزرگی است که در وسط آن با سنگ، سخره زیبایی تراشیده بودند، روی سخره مجسمه‌های سنگی مردهای نیمه‌پوش و اسب‌هایی زیبا وجود داره که هر یک نمادی برای رُمیان است، این فواره از پشت به ساختمانی مرمری که من لقب قصر را به آن میدهم منتهی می‌شود. سکه‌ای از جیب پالتوی شطرنجی‌ام بیرون می‌آورم؛ به این فواره زیبا چشمه آرزوها هم می‌گویند، به خرافه اعتقادی ندارم اما گاهی انسان نیاز دارد خودش را گول بزند. سکه را می‌بـ*ـو*سم و به درون آب می‌اندازم، آهی می‌کشم و به آرزوی محالم فکر می‌کنم. صدای سیمون رشته افکارم را پاره می‌کنه.
-تو هم اهل این چیزایی؟
نگاهم را از بزرگترین مجسمه سنگی که مردی چوب جادویی به دسته می‌گیرم و به سیمون دوختم که دستانش را در جیب پالتوی مشکی‌اش فروکرده‌ و کنارم ایستاده‌ است. شانه‌ای بالا می‌اندازم.
-نمی‌دونم یهویی شد.
با لبخند آخرین سکه‌ای که در جیبم بود را به طرف سیمون می‌گیرم.
-بیا..توهم آرزو کن.
با بی‌میلی سرش را تکون میده.
-نه از این خرافات خوشم نمیاد.
چشمانم از فرط تعجب بزرگ می‌شه.
-یعنی تا حالا یک سکه هم توی این چشمه ننداختی؟!
سرش را به علامت نه بالا میندازه. خودم سکه را به درون اب می‌اندازم و با خنده و شوخی مجبورش می‌کنم آرزویی کنه.
نیم ساعت بعد بلأخره در رستورانی که روبه روی فواره تروی بود میزی خالی و پذیرای حضور ما میشه.
[/HASH]


در حال تایپ رمان تابستانی که برف بارید | زینب نامداری کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: زینب باقری، ~✓taranom✓~، ~حنانه حافظی~ و 55 نفر دیگر

زینب نامداری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
75
امتیاز واکنش
2,705
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
11 روز 2 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
#پارت_سوم
#تابستانی_که_برف_بارید #زینب_نامداری
به سیمون چشم دوخته‌ام‌ که با دقت درحال برطرف کردن اشکالات طراحی مشترک من و اَبی است. قطعا اگر هرکس دیگری توی موقعیت من بود عاشق این پسر گندمگون چشم آبی می‌شد؛ ای کاش زودتر،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تابستانی که برف بارید | زینب نامداری کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: زینب باقری، ~✓taranom✓~، ~حنانه حافظی~ و 52 نفر دیگر

زینب نامداری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
75
امتیاز واکنش
2,705
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
11 روز 2 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
بنام خدا
#پارت_چهارم
#تابستانی_که_برف_بارید #زینب_نامداری


از فرط خستگی خودم را با کیسه‌های خرید روی تنها کاناپه اتاقمان می‌اندازم و دراز می‌کشم. به دنبال من اَبی با دست‌هایی پر از کیسه‌های خرید وارد می‌شه و درب را با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تابستانی که برف بارید | زینب نامداری کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: زینب باقری، ~✓taranom✓~، ~حنانه حافظی~ و 52 نفر دیگر

زینب نامداری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
75
امتیاز واکنش
2,705
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
11 روز 2 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
یاحق
#پارت_پنجم
#تابستانی_که_برف_بارید #زینب_نامداری

خدا میداند چقدر دلم برای تماشای بازی کودکان لک زده بود، روبرویشان روی نیمکت زرد رنگ مینشینم و هیجانم را با زدن نیم پوتم روی زمین نشان میدهم، کودکان در رده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تابستانی که برف بارید | زینب نامداری کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: زینب باقری، ~✓taranom✓~، ~حنانه حافظی~ و 50 نفر دیگر

زینب نامداری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
75
امتیاز واکنش
2,705
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
11 روز 2 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
بنام خدا
#پارت_ششم
#تابستانی_که_برف_بارید #زینب_نامداری...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تابستانی که برف بارید | زینب نامداری کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: زینب باقری، ~✓taranom✓~، ~حنانه حافظی~ و 45 نفر دیگر

زینب نامداری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
75
امتیاز واکنش
2,705
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
11 روز 2 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
بنام خدا
#پارت_هفتم

#تابستانی_که_برف_بارید
#زینب_نامداری
سیمون که در ماشین را باز می‌کنه از دستکاری بانداژ سرم دست می‌کشم و شالم را مرتب می‌کنم. سیمون پاکت دارو‌ها را روی پایم میذاره و ماشین را روشن میکنه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تابستانی که برف بارید | زینب نامداری کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: زینب باقری، ~✓taranom✓~، ~حنانه حافظی~ و 45 نفر دیگر

زینب نامداری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
75
امتیاز واکنش
2,705
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
11 روز 2 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
بنام خدا
#پارت_هشتم
...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تابستانی که برف بارید | زینب نامداری کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ~✓taranom✓~، ~حنانه حافظی~، Hadis.A 862 و 38 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا