خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

داستان فاطوش، مورد علاقتون هست؟

  • زیاد، و تنها دلیلش تفاوت موضوع و برقراری ارتباط با شخصیت‌هاست..

  • تا حدودی؛ اما امید دارم به بهتر شدنش.

  • خوب نیست!

  • عالیه... درست مثل همیشه و انتظاری که ازت میرفت.

  • بدک ‌نیست. زیاد خو نگرفتم با داستان.

  • ایده‌هاتو دوست دارم!


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Noushin_salmanvandi

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
2/2/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
8,973
امتیاز
263
زمان حضور
55 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: فاطوش
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، مذهبی
نویسنده: نوشین سلمانوندی
ناظر: Asal_Zinati
سطح: برگزیده
خلاصه:
کسی چه می‌داند! شاید هم که من، آخرین بازمنده از سرخیِ آرزوهای خاموش شده‌ی زنِ نابینایی باشم... آخر، اگر که بینا بودم؛ لکه به دامان خوشحالی‌هایم نمی‌انداختم.


بـــــــرگزیده رمان فاطوش | Noushin_salmanvandi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA و 55 نفر دیگر

Noushin_salmanvandi

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
2/2/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
8,973
امتیاز
263
زمان حضور
55 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع

مقدمه:


به شفافیت قطره‌ای آب و به تیرگیِ بازگشت شب به آشیانه، تلمباری از دگرگونی‌ام!
همچنان خیره و غافل از تضاد احوالم، نشسته‌ام چشم انتظار برقراری.
باید که بشورمت از ناپاکی‌ها و غسلت بدهم تا به خاک سپرده شوی.
از دوباره و به قصد، فراموشت کنم؛ آنچنان که خود می‌خواهم و اما عقل، با این مبحث پیچیده کنار نمی‌آید.
به باور حرف‌هایم هرگز نخواهی رسید.
به مقصد آرزوهایم هرگز‌ پا نخواهی گذاشت.
تو را من در پشت پلک‌هایم سال‌ها پیش گم کرده‌ام.
حال آمده‌ای؟ اکنون که از دست رفت هر آنچه را برایش أَمَّنْ یُجِیبُ... می‌خواندم؟!
آمده‌ای تا به دام مرگ بیندازی‌ام؟!
قصدت برقراری است؟!
رهایم کن... خیلی وقت است که پرچم نگاهت در سرازیری قلبم خاک می‌خورد.
رهایم کن که اندرون من پس از تو، غوطه‌ور در بی‌هوایی است.
به تو خواهم رسید، در آن قسمت از زندگانی که ناحق، ریشخند می‌زند حق را.
به تو خواهم رسید، در آن ظلماتی که روز هم چاره ساز تاریکی‌اش نیست!
وَ در آخر به تو خواهم گفت؛
ای دوست!
ای یار!
ای معشوق!
وَ ای... ای ستمکار، تو را خواهم بخشید؛ به وقت تاریکی آسمان و محو شدن ستارگان.


بـــــــرگزیده رمان فاطوش | Noushin_salmanvandi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Dojham، Tabassoum، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 53 نفر دیگر

Noushin_salmanvandi

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
2/2/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
8,973
امتیاز
263
زمان حضور
55 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
شب است و تاریکی به دنبالم می‌دود.
به تهوع می‌افتم و زانوانم برای پس افتادن پیشروی می‌کنند؛ اما نمی‌توانم کم بیاورم، در عین بی‌تابی‌ام برای رسیدن به مقصدی دور از تلاطم، می‌دوم.
می‌دوم تا دور شوم از دستان آلوده به خونی که چنگ انداخته‌ است به گلوگاهم.
بوی تعفن می‌دهد!
انگار که از مرگ برگشته‌ام… یا که در بعد از ظهری پاییزی از خواب بیدار شده‌ام و ابتدای نگاهم حیاط پر از برف را نظاره میکند و سپس از فرط خستگی دوباره به خواب میروم.
اکنون من همان مرگم.
همان پاییز غم‌انگیز.
فاطوش؟!
من از یاد برده شده‌ام… دیگر فاطوش را با لبانت هجی نکن!
دیگر به انتها نزدیک شده‌ایم، بپذیر این تلخیِ نحس را.
***
کوچه‌ی پهن و بساط‌های به راه افتاده‌ای که به هـ*ـوس می‌اندازد دل را برای خرید از هر کدامشان.
اما بی‌تمایل نسبت به فریادهایشان که در تلاش برای جذب مشتری‌اند، نگاه می‌چرخانم در جمعیتی که "او" هم در میانشان است.
قدم‌هایم را تند بر می‌دارم و فرخنده‌‌ای را که مشغول خرید بدلیجات است، تنها می‌گذارم.
هوا، مطبوعانه در کوچه پرسه می‌زند و عطر میوه‌ها، هم قدمش می‌شود.
سر چرخاندم و نمی‌دانستم دلیل این حجم از کنجکاوی‌ام را!
دیدم… بالاخره چهره‌ی نامهربانش را دیدم.
این مرد را می‌شناسم و چقدر که نگاهش برایم آشنا است!
ابتدای خیرگی‌اش روسری حریرم را هدف می‌گیرد و انتهایش می‌شود چادرم.
بوی عطر محمدی در کوچه‌ی تنگی که ازدحامش خفه کننده‌ است می‌پیچد و باد با ملایمت، لبه‌ی کت خوش دوخت مشکی‌اش را به تکان در می‌آورد.
اگر از کارگرهای حاج صیفی باشد چه؟!
اما نه!
به این مرد اصیل خوش وقار، با آن کت و شلوار براقی که به تن دارد هرگز نمی‌خورد که کارگر باشد.
دست می‌کشد و پارچه‌ی هم‌رنگ چادرم را با لبخند لمس می‌کند و با نیم‌نگاهی گذرا به چهره‌ی درهم رفته از وهمم، قیمت را از فروشنده می‌پرسد.
لبخندش کم‌رنگ می‌شود و انگشت شست و سبابه‌اش روی پارچه، به فشار در می‌آید.
مشتم را باز می‌کنم تا بلکه به کف دست غرق در عرقم هوا بخورد؛ اما فرخنده با خنده‌ تنه‌‌ای می‌زند و موذیانه زمزمه می‌کند:
-جای حاج سعید بد خالیه!
از حرفش ابروهایم درهم گره می‌خورد و بی‌تفاوت به کنایه‌ی کلامش از کنارش رد می‌شوم که دوباره می‌گوید:
-چیه خب؟! دختر جوونی، خوش برورویی، تو هم دل داری دی...
لبه‌ی چادرم را به دندان گرفته تشر زدم:
-کافیه فرخنده!
تحکم صدایم اجبار به سکوتش می‌کند؛ اما از لبخند‌های زیرکانه‌اش که بدتر از صد ناسزا است، چیزی کم نمی‌شود.
-مامان گلی گفت صابون هم بخریم؟
چادرش را جمع‌تر کرد و با تکان سر گفت:
-آره، اتفاقاً گفت بسته‌ای بخرید.
جسمم در این کوچه است و روحم، هنوز هم کنار آن مرد خوش چهره جای مانده است.


بـــــــرگزیده رمان فاطوش | Noushin_salmanvandi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA و 48 نفر دیگر

Noushin_salmanvandi

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
2/2/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
8,973
امتیاز
263
زمان حضور
55 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
جسمم در این کوچه است و روحم، هنوز هم کنار آن مرد خوش چهره جای مانده است.
چهره‌ی نه چندان آشنایی که مرا سخت درگیر خودش کرده است.
به کارگر کم سن و سالی که عرق پیشانی‌اش را با لونگ از رو رفته‌ای می‌گرفت و میوه‌های تر و تازه‌ی زیر آلاچیق گسترده‌ی کوچه را باد می‌زد، نگاهی انداختم و رو به آلوهای سرخ آب‌دار گفتم:
-چند؟
پشت لـ*ـب سبز شده‌اش را زبان زد و دست به کمر گفت:
-کیلویی سیزده.
به اطراف نگاهی انداختم تا نظر فرخنده را هم بپرسم؛ اما نبود.
-شیرینن و آب‌دار، هر کی برده راضی بوده آبجی.
آلوی درشت و سرخی را دست گرفتم و با تکان سر گفتم:
-اگه می‌گید خوبه پس دو کیلو بذارید.
با گردن کجی، لبخندی زد.
-به چشم.
عطر میوه‌ها، دل می‌زد و برق تیز آفتاب، برای چشمان خواب آلودم سوزنده بود.
لبه‌ی روسری‌ام را دست گرفتم و سرم را کمی به عقب چرخاندم تا دوباره ببینمش؛ اما نبود!
دمغ از نبودش، نایلون پر از آلو را دست گرفتم و با دادن اسکناس‌های ته کیفم، به سمت مغازه‌‌ای که روی شیشه‌هایش به درشتی نوشته شده بود، "فقط خشک‌بار" حرکت کردم
***
《چهار هفته بعد》

همیشه هم که قرار نیست همه چیز خوب پیش برود و تو شادمان از خوشی‌های اطرافت، خوش شوی!
گاه سرد است، و گاه طوفانی‌تر. یک بار ابری و باری دگر، بارانی‌تر.
رها شو و تا به آنجایی برو که جزء تو، خودِ تو باشد و دگر هیچ.
می‌خواهم مستغرق بشوم در آنچه که هرگز وجود نخواهد داشت!
اگر نگاه کشنده باشد؛ پس خود او برایم چه حکمی دارد؟!
می‌خواهم آشیانه‌ام را بر فراز بادبان‌هایی که به سمت شرق می‌‌تازند، بسازم.
یا شاید هم هم‌مسیر با پرستوهای بی‌مقصدی شوم که قرار گذشته‌اند بر پیکر غرب به خواب مرگ بروند.
چشم می‌بندم و دور از خیابان سرپوشیده از مه و غرق در سرما، به صدای برخورد باران به آسفالت گوش می‌سپارم. می‌دانی چه حسی دارد؟
یک اتفاق بی‌افتد، مسرور شوی و در خود برقصی و آواز بخوانی؛ اما یک حس ناخوانده‌ی بدفطرت، تو را در خود گم کند.
در کنار خوشحالی‌ات، اندوه آبستن شود و به هنگام خنده‌ات، نحوسیت زاییده!
می‌گویند؛ حال دلت گر خوب است را حتی به رفیق نگو که گر چشم خوری، زمین‌گیر شوی... دیدند و "هو" زدند. زمین‌گیر شدن که سن و سال نمی‌شناسد.
به هلندی‌های اکبر چشم دوختم و زمزمه‌‌وار لـ*ـب باز کردم:
-کمکم کنید.
کمک می‌کردند؛ بهتر از انسان‌ها و به مهربانی خالق‌شان، گوش می‌سپردند به حرف‌هایم.
لبخند زدم، نه یک بار و بلکه چندین بار.
او، اکنون اینجاست و سـ*ـینه‌ام از داغیِ زیاد، شاید شکافت بخورد و خانه را غرق در سراسیمگی کند.
از سر جایم بلند شدم و با بلعیدن هوای گرم آشپزخانه، پنجره را باز کردم تا کمی سرما به داخل بیاید و بشورد اضطراب درونی‌ام را.
خیابان خلوت است و خانه‌ها خیس از باران و برگ درختان، به رقص باد در آمد‌ه‌اند.
چادرم را جمع کردم که درِ چوبی آشپزخانه باز شد و صدای خنده‌‌ی پدر، به اضطرابم افزود!
چشم بستم و گوش سپردم به صدای تق-تق آرام باران روی پیکر خانه تا دور شوم از اضطراب خنده هایشان.
انگار که دستان یخ زده‌ی از گور فرار کرده‌ای دور گردنم پیچیده شده است و وادارم میکند به مرگی پر از خوف!
هوای سرد را می‌بلعم.‌‌.. بارها و بارها تا که دهانم خشک می‌شود و گلویم به سوزش می‌افتد.
پنجره را با دستانی که مثل بید می‌لرزد، بستم و با "بسم‌الله" چادر سفید و گل‌ریزم را به سر کشیدم.
نگاهم را به آیینه‌ی قاب طلایی کوچک گوشه‌ی یخچال دادم و رنگ رژم را کم‌تر کردم.
-چه می‌کنی فاطوش؟!
به سمت مامان گلی برگشتم و هراسیده گفتم:
-بخدا فقط رنگش رو کم می‌کردم!
گره‌ی روسری فیروزه‌ای رنگش را زیر چانه‌ گوشتی‌اش تنگ‌تر کرد و برایم چشم غره‌ای رفت.
-بذار ساده ببینه که فردا پس فردا نگن صورتش گچ‌کاری بود و گول خوردیم.
از حرفش، لرزش دلم بیشتر شد و انگشتم برای پاک کردن کامل رژم، لـ*ـبم را هدف گرفت.
اما من فقط یک خط چشم ساده که فرخنده مدام باریکی‌اش را مسخره می‌کرد و رژی سرخ زده بودم.
همین و دیگر هیچ!
-حاج صیفی انقدر از این پسر سوال دری وری می‌پرسه که الان جمع می‌کنه می‌ره... بگو چته مرد دِ بشین سر جات کم وول بخور!
حرف‌های مامان گلی را نمی شنیدم؛ یا که نه، می‌شنیدم و برایم اهمیتی نداشت.
سیلیِ آرامی به صورتم زدم و با ترس بازویش را به چنگ کشیدم.
-یا الله... اکبر کجا موند پس؟!
چای‌ها را با ملایمت در استکان‌ها می‌ریخت و مرتب‌شان می‌کرد.
به ابروهای تتو شده‌‌اش که رو به نارنجی می‌زد پیچ و تابی داد و گفت:
-جزء بیمارستان کجا می‌تونه باشه؟
دستی به سرم کشیدم و با بدبختی روی صندلیِ چوبی کنار اپن نشستم.
آشوب درونی‌ام به هلالوش می‌انداخت تمام وجودم را. آخر این حاج بابا کار دست‌مان می‌دهد.
صدای حرصیِ فرخنده، مرتبه‌ای دیگر به اضطراب انداختم.


بـــــــرگزیده رمان فاطوش | Noushin_salmanvandi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: Tabassoum، Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA و 45 نفر دیگر

Noushin_salmanvandi

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
2/2/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
8,973
امتیاز
263
زمان حضور
55 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
-امان از دست سوال‌های نکیر منکریِ حاج صیفی‌.
پشت بند حرفش خنده‌ای کرد و شیرینی‌ای با روکش شکلات از داخل ظرف برداشت.
من هم دلم می‌خواست!
رنگ قرمز رژش با سورمه‌ی غلیظ شده‌ی مشکی‌اش، چهره‌اش را زیباتر از هر بار دیگری کرده بود.
-تو به دل نگیر عروس. یه موقع زبون چرب حاجی به تو هم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان فاطوش | Noushin_salmanvandi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Tabassoum، Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA و 43 نفر دیگر

Noushin_salmanvandi

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
2/2/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
8,973
امتیاز
263
زمان حضور
55 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
متشکرانه سر تکان داد؛ اما لبخند نزد.چ
چای را برداشت و بی‌اهمیت به رد نگاهم، سرش را به سمت پدرم گرفت و دوباره جواب سوالش را داد. مگر چند وقت می‌شد که این مرد مرموز را می‌شناختم؟!
تا چه حد یک نگاه ناگهانی می‌تواند برایم آشفته‌ کننده باشد؟
از قصد، ناخون‌هایم را از زیر سینی بالا آوردم تا لاک اناری‌ام را ببیند؛ اما او همچنان بی‌توجه به من،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان فاطوش | Noushin_salmanvandi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Tabassoum، Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA و 43 نفر دیگر

Noushin_salmanvandi

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
2/2/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
8,973
امتیاز
263
زمان حضور
55 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
لحن کلامش پر از حسرت و خواستن است.
درست مثل نگاهِ آغشته به شیفته‌ی من!
در این وضعیت باید می‌گفتم: جانم؟
لـب گزیدم تا نخندم.
پاهایم را جفت و دستانم، قفل زانوهای لرزانم شدند.
نگاهم می‌کند و من، خیره‌ی موکت نقش‌دار اتاقم شده‌ام.
دستمال سفیدی از جیب کتش درآورد و به طرفم گرفت.
تعجب نگاهم را که دید، لـب زد:
-رژت رو پاک کن.
این تحکم صدا،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان فاطوش | Noushin_salmanvandi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Tabassoum، Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA و 40 نفر دیگر

Noushin_salmanvandi

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
2/2/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
8,973
امتیاز
263
زمان حضور
55 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
متعجب از حرکاتش و شیوه‌ی نادرست حرف زدنش، ابرو درهم کشیدم که با نگاهی گذرا به اجزای صورتم از مقابل دیدم به ثانیه نکشیده، محو شد.
باید به فرخنده می‌گفتم... اصلاً باید تمام حرف‌هایمان را به فرخنده می‌‌گفتم تا برایم تفسیرشان کند.
خدایا! من این مرد را نمی‌فهمم و چه تصور تلخ و گسی است رفتنمان زیر یک سقف و هر روز شنیدن طعنه‌های زننده‌اش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان فاطوش | Noushin_salmanvandi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Tabassoum، Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA و 36 نفر دیگر

Noushin_salmanvandi

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
2/2/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
8,973
امتیاز
263
زمان حضور
55 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
با مرتب کردن ملافه‌ی چروک شده‌ی تختم، صاف ایستادم و با نگاه در آیینه‌ی کنسول، چادرم را سر کشیدم و گره‌ی روسری سفید گل ریز زردم را کمی تنگ کردم.
دستی به صورت رنگ پریده‌ام کشیدم و با گفتن؛ "بسم‌الله" از اتاق خارج شدم.
دلم نمی‌خواهد از اتاقم خارج بشوم؛ اما این دل لامذهب بی‌قرار برای رفتن به هال و دوباره نشستن در کنارشان، به تب و تاب...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان فاطوش | Noushin_salmanvandi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA و 36 نفر دیگر

Noushin_salmanvandi

نگارشگر انجمن
نگارشگر انجمن
  
عضویت
2/2/20
ارسال ها
534
امتیاز واکنش
8,973
امتیاز
263
زمان حضور
55 روز 3 ساعت 31 دقیقه
نویسنده این موضوع
با رفتنشان کوهِ روی شانه‌هایم شکست و حس سبکی فرایم گرفت.
چادرم را با کلافگی از سرم در آوردم و با حسی پر از درماندگی روی مبل ولو شدم که صدای غر زدن‌های مامان و اکبر، به جان حاجیِ خانه افتاد.
-نمی‌تونستی زبونت رو بند کنی مرد؟!
سپس روبه‌رویش ایستاد و با حرص ناشی از رفتار زمخت پدر، دست به کمر شروع به ادا درآوردنش کرد:
-خب حالا آقای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان فاطوش | Noushin_salmanvandi کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، Z.A.H.Ř.Ą༻، SelmA و 35 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا