خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

رمان تا اینجا چطور بود؟

  • عالی

  • خوبه

  • خیلی بَده


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,333
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: خاک منفور
نویسنده: سحر احمدی
ژانر: ترسناک، فانتزی، عاشقانه
ناظر: *ELNAZ*
ویراستار: عسل شمس
خلاصه:
سالیان سال از آن ماجرای هولناک و شکست سخت و قسمی که خورده گذشته و اکنون پیشگویی می‌گوید او دوباره حمله می‌کند.
قرن‌ها پیش به کمک جادوگری نامرد حمله کرد؛ اما حال چه کسی می‌داند به کمک چه کسی؟ اویی که فراموش کرده خداوند هیچ‌گاه بندگانش را رها نمی‌کند و همواره افرادی هستند که با کمک خداوند او را شکست می‌دهند. افرادی مانند آیریس؛ دختری با موهای سپید و یارانش.
و به راستی که «شیطان» از آیریس می‌ترسد.
* این رمان کاملاً بر اساس تخیل نویسنده است.


رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Aurora، . faRiBa . و 35 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,333
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
هزاران‌ سال است که شیطان منتظر فرصتی است که انسان‌ها را به قتلگاه خویش ببرد.
هزاران‌ سال است که ساکنین جهنم منتظر فرصتی برای انتقام هستند. منتظر روزی که شیطان وعده‌ آمدنش را می‌داد؛ اما شیطان نمی‌دانست که بشر هرگز دروازه‌ زمین را به روی دشمنی آشکار چون او نمی‌گشاید و نمی‌گذارند سیاهی و پلیدی سرزمین پاکشان را در هم بکوبد.
سرزمینی که خاکش، رویش را از گل برنمی‌گرداند و آسمان، بارانش را از خاک دریغ نمی‌کند.
«خداوند همیشه همراه بندگانش است و در همه‌ حال آنان را یاری می‌دهد.»


رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Aurora، . faRiBa . و 34 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,333
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
در جنگل بین درختان سربه‌فلک‌کشیده قدم برمی‌داشتم. به انتهای جاده‌ای که راهی میان درختان باز کرده بود، نگاه کردم. گل‌های رز و اشرفی شکلاتی و گل کاملیا دو طرف جاده به چشم می‌خورد و باریکه‌های نوری که از لابه‌لای درختان گذر کرده بودند، منظره زیبایی را به وجود آورده بود؛ اما فکر بانو نمی‌گذاشت از آرامش و منظره‌ی پیش رویم استفاده کنم. بیماری‌اش رو به وخامت بود و حاضر نبود برای درمان از جنگل خارج شویم و به شهر برویم. نمی‌توانستم اجازه دهم برای محافظت از جانم او را از دست دهم. سرم را به زیر انداخته بودم و غمگین به‌سمت خانه حرکت می‌کردم. پس از مدتی ایستادم و سرم را بالا گرفتم. همین که خواستم وارد کلبه شوم، صدای کلاغ‌ها باعث شد بایستم. اخم‌هایم در هم رفت. مثل اینکه اتفاقات شومی در راه بود.
همین‌طور که به آسمان و به عبور کلاغ‌ها نگاه می‌کردم، نسیمی وزید و باد بین موهای سپیدرنگم پیچید. چشمانم را بستم و نوازش باد را با دل و جان پذیرا شدم. صدای آرام و مهربان بانو باعث شد لبخندی بر لبانم بنشیند و چشمانم را باز کنم. بانو به چهارچوب در تکیه زده بود و با لبخند مهربانی به من نگاه می‌کرد. گفت:
- دیر برگشتی خونه، نگرانت شدم.
- اُه واقعاً متأسفم! متوجه گذر زمان نشدم بانو.
- از دست تو دختر!
با لبخند بزرگی به‌سمتش رفتم و دستم را دور گردنش انداختم و گفتم:
- بی‌خیال من بانوجان. حال و احوال تو چطوره؟
همان‌جور که دستم را از روی گردنش کنار می‌زد گفت:
- اولاً من خوبِ خوبم، دوماً برای بار هزارم بهت می‌گم این رفتار شایسته یه اشراف‌زاده نیست، فهمیدی؟
به‌سمت صندلی روبه‌روی میز غذاخوری رفتم و خودم را روی آن انداختم، جوری که اگر خودم را کنترل نمی‌کردم همراه با صندلی می‌افتادم. نفس راحتی کشیدم و تکیه‌ام را به صندلی دادم و گفتم:
- بی‌خیال! هیجده‌ ساله که داخل این کلبه و جنگل زندگی می‌کنم. آدم دیگه‌ای هم به‌جز خودمون ندیدم که مثل یه اشراف‌زاده رفتار کنم.
بانو سری از روی تأسف تکان داد. کاسه سوپی را جلویم گذاشت و گفت:
- غذات سرد نشه.
لبخندی زدم و شروع به خوردن سوپ کردم. بعد از خوردن غذا تشکری کردم و به او در جمع‌کردن میز کمک کردم. بعد از اتمام کارم به‌سمتش برگشتم و گفتم:
- راستی آخرین آموزش چیه؟ کِی قراره انجامش بدیم؟
- چقدر تو عجولی آیریس! یه‌کم صبر داشته باش.
- آخه دوست دارم دیگه این تمرینا رو تموم کنیم. می‌خوام قدرت زیادتری داشته باشم.
بانو به‌طرفم برگشت و دستش را روی شانه‌هایم گذاشت و با جدیت گفت:
- آیریس تو همین الان هم قدرتمندی. برای قدرت بیشتر طمع نکن. قدرت زیاد غرور میاره، تو رو از خودت دور می‌کنه و به‌سمت تاریکی هُلت می‌ده.
به حرف‌های بانو فکر می‌کردم که صدایش من را به خود آورد:
- آیریس؟ مگه با تو نیستم دخترجان؟
- بله؟ چی شده؟ صدام کردی؟
نفس عمیقی کشید و با کلافگی گفت:
- آره صدات کردم. مگه نمی‌خواستی بفهمی آموزش آخر چیه؟
- آره آره می‌خوام.
با عجله به‌سمت بانو رفتم و به‌سمت محل تمرینی که بسیار دوستش داشتم رفتیم. وقتی به آنجا رسیدیم نفس عمیقی کشیدم و به اطراف نگاه کردم، بسیار زیبا بود. مانند این بود که خداوند تکه‌ای از بهشت را در اینجا قرار داده باشد. به برکه‌ای که در آنجا بود نگاه کردم و دستم را درون آن بردم. آب بسیار خنکی داشت.


رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Aurora، . faRiBa . و 36 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,333
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
به اطرافم نگاهی انداختم. درخت بزرگ گیلاسی که کمی دور از برکه بود با گل‌های رز هفت‌ رنگ که زمین سبز را پوشانده بودند، زیبایی خاصی به آنجا بخشیده بود. صخره‌هایی که اطرافمان را مانند حصاری در بر گرفته و با گل‌های پیچ اناری تزئین شده بودند واقعاً سحرانگیز بود.
بانو دست‌هایش را در هم گره زده بود و به کارهای من خیره شده بود. به این کارهای من عادت کرده بود و می‌دانست که این مکان را چقدر دوست دارم. پس از مدتی رو به من گفت:
- بهتره که آموزش رو شروع کنیم.
سرم را تکان دادم و مقابل بانو ایستادم و به چشم‌هایش خیره شدم و با دقت به حرف‌هایش گوش می‌کردم.
- خب این آموزش یه‌کم از بقیه سخت‌تره و به تمرکز زیادی احتیاج داره. باید تمام تمرکزت رو رویِ جابه‌جایی بذاری. منظورم اینه که باید بدون حرکت‌دادن جسمت به جایی که در ذهنت تجسم می‌کنی بری.
با تعجب به بانو که چنین حرفی را می‌زد نگاه کردم و گفتم:
- من؟ تمرکز؟ جابه‌جایی؟ وای خدای من این که خیلی سخته. می‌شه بی‌خیال این یکی بشیم؟
- فکرش هم نکن.
- آخه این خیلی مشکله.
- ولی کاربرد زیادی داره و داخل جنگ کمک زیادی بهت می‌کنه؛ به همین دلیل حتماً باید یاد بگیری وگرنه تنبیه می‌شی.
با ناراحتی به او خیره شدم. می‌دانستم که تمام حرف‌هایش جدی است و اگر بخواهم از تمرین فرار کنم تنبیه سختی در انتظارم است.
نفس عمیقی کشیدم و در دو قدمی برکه ایستادم. روی زمین نشستم و چشمانم را بستم. سعی کردم ذهنم را خالی از هر چیزی کنم؛ اما به‌هیچ‌عنوان این کار امکان‌پذیر نبود. با کلافگی چشمانم را باز کردم و با خودم گفتم:
- آیریس تو باید بتونی این کار رو انجام بدی. سعی کن ذهنت رو خالی کنی دختر. باید هرچه زودتر بتونی تمرینت رو به پایان برسونی تا بانو رو ببری شهر برای درمان.
با اطمینان بیشتری چشمانم را بستم و برای بار دوم تلاش کردم و ذهنم را خالی کردم. کلبه را تصور کردم و چند ثانیه بعد نسیمی خنک صورتم را نوازش کرد و می‌توانستم حس کنم که باد موهای بلندم را به بازی گرفته است. ناگهان دیگر بادی نیامد و همه چیز عادی شد. یک چشمم را به‌آرامی باز کردم و مقابلم کلبه را دیدم. سریع از جایم برخاستم و تا خواستم خوشحالی کنم دنیا در پیش چشمانم سیاه شد. نتوانستم خودم را کنترل کنم و به زمین افتادم. در لحظه آخر بانو را دیدم که با نگرانی و عجله به‌سمتم می‌آمد.
***
در مکانی تاریک بودم. هرچه جلو می‌رفتم تاریکی به پایان نمی‌رسید. ناگهان صدای گریه کودکی به گوشم رسید. اخم هایم در هم رفت. به‌سمت صدا حرکت کردم. پس از مدتی به منبع صدا رسیدم.
دختربچه‌ای با لباس سرخ‌رنگ کثیف و موهای سیاه‌رنگ که به یکدیگر چسبیده بودند، سرش را روی زانوهایش گذاشته بود و کنارش عروسک ترسناک سفیدرنگی افتاده بود که سرش از تنش جدا شده بود و چشمان دکمه‌ای سیاه‌رنگ داشت. به‌سمت دخترک رفتم و گفتم:
- هی حالت خوبه؟ چرا داری گریه می‌کنی؟
عکس‌العملی نشان نداد و دوباره به گریه‌کردنش ادامه داد؛ گویی که صدایم را نمی‌شنید. روی دو زانو نشستم و دستم را آرام به طرفش بردم و روی شانه‌هایش گذاشتم. ناگهان گریه‌اش قطع شد و سرش را بالا آورد. با دیدن چهره‌اش حس کردم برای دقایقی قلبم از تپش ایستاد. چشمانش به سیاهی شب بود. هیچ سفیدی و نوری در آن نبود. چشم سمت راستش از حدقه در آمده بود و آویزان بود. نمی‌دانستم که چگونه نفس می‌کشد؛ چون بینی‌ای برای نفس‌کشیدن نداشت. پوستش بسیار سفید بود که نیمه راستش سوخته و لبانش ترک خورده بود و از دهانش خونی سیاه‌رنگ سرازیر می‌شد. خواستم دستم را عقب بکشم که دستم را چنگ زد و من را به‌سمت خودش کشید. با تکانی که خورد چشم آویزانش تکانی خورد و با لبخند ترسناکی گفت:
- پیدات کردم.
به‌شدت چشمانم را باز کردم و نشستم. مقابلم بانو را دیدم که با نگرانی به من زل زده است. تا چهره نگرانش را دیدم لبخندی اجباری بر روی لبانم نشاندم و تکیه‌ام را به دیوار زدم. بانو گفت:
- حالت خوبه؟
- بله خوبم.
- از هوش رفتنت برای فشاری بود که روت بود؛ ولی...
- ولی چی؟
- تبت و کابوست واسه چی بود؟
با به یاد آوردن چیزی که دیدم لرزی بر تنم نشست. سریع و با تمام جزئیات خوابم را برای بانو تعریف کردم. بانو با ترس به من نگاه کرد و از جایش بلند شد و طول و عرض کلبه را طی کرد و با خودش حرف می‌زد:
- یعنی چی؟ چطوری تو رو پیدا کرده آخه؟ حصار خیلی قوی رویِ این منطقه بوده. اون نباید به این راحتی می‌تونست...
ناگهان سر جایش ایستاد و گفت:
- لعنت به تو جادوگر!


رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Aurora، . faRiBa . و 36 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,333
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
با تعجب گفتم:
- چه جادوگری؟ نکنه... مگه اون می‌تونه از حصار رد شه؟
- قدرت اون جزء تاریکی نیست.
تعجبم بیشتر شد و با چشمانی گردشده گفتم:
- م... منظورت چیه بانو؟
بانو به دیوار خیره شد و گفت:
- قبلاً یه جادوگر پاک بوده. اون قبلاً در قلمرو جادوگران سپید زندگی می‌کرده.
پس از پایان حرفش سرش را به زیر انداخت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Aurora، . faRiBa . و 33 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,333
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
با اشک به قبر تنها عضو خانواده‌ام نگاه کردم. جلوی قبر زانو زدم و گل‌های رز را روی خاک سردی گذاشتم که بانو را در خود جای داده بود. سرم را روی خاک سرد قبرش گذاشتم و به نقاشی‌ای که از چهره مهربانش داشتم نگاه کردم. به چشمان قهوه‌ای‌رنگش نگاه کردم که مهربانی در آن موج می‌زد. ابروهای کشیده و نازکش و خال...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Aurora، . faRiBa . و 32 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,333
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
شمشیرم را به‌سمتش گرفتم که گفت:
- من کاری با این بچه ندارم؛ ولی سر تو رو برای اربابم می‌برم.
بچه را روی زمین گذاشت و برای حمله به من آماده شد. به من زل زد و خنده بلندی کرد و دستش را با شدت به‌سمتم آورد که به بالای شاخه درختی پریدم و پوزخندی زدم. نگاهم را به‌سمت دخترک چرخاندم که دیدم به‌سمت زنی رفت و با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Aurora، . faRiBa . و 33 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,333
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
من با لبخند و بقیه با حیرت به این منظره نگاه می‌کردند. رامانوس دستانش را بالا آورد و با حیرت و خوشحالی نگاهشان کرد به طرفم برگشت و با خنده گفت:
- واقعیه؟
سرم را تکان دادم. یکی از پسرها که لاغر و قدکوتاه با چشمان سیاه‌رنگ و بینی عقابی و صورت کشیده و ته‌ریش و موهای سیاه‌رنگ بود از پشت دخترک بلند شد و گفت:
-...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Aurora، . faRiBa . و 32 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,333
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
دست رامانوس را گرفتم و به‌سمت سیاه حرکت کردم. آن دختری که جوابش را ندادم با فریاد گفت:
- دختره‌ی بی‌تربیت!
صدای اهورا آمد که می‌گفت:
- چته آیسو؟
- این جواب من رو نداد و همین‌جوری سرش رو انداخته پایین و داره می‌ره.
می‌توانستم از پشت‌سر هم صورتِ به رنگِ بنفشِ آیسو را حس کنم. با سردی سرم را برگرداندم و گفتم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، Aurora، . faRiBa . و 30 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,333
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از خوردن خرگوش‌های کباب‌شده به‌سمت شهر حرکت کردیم. رامانوس سرش را به شانه‌ام تکیه داده بود و خواب بود و من در تلاش برای از یاد بردن بانو. بعد از یک ‌ساعت درختان کمتر شدند و این نشان دهنده این بود که به شهر نزدیک هستیم. رامانوس را بیدار کردم و از پشت سیاه پیاده شدم. دستی بر سرش کشیدم و پیشانی‌ام را به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Aurora، . faRiBa . و 29 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا