خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

رمان تا اینجا چطور بود؟

  • عالی

  • خوبه

  • خیلی بَده


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,322
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
در به‌آرامی باز شد و اسامه به همراه دو شیطان به داخل آمد. شیاطین آن موجودات را با شدت کنار زدند و به‌سمتم آمدند. دستانم را محکم گرفتند و از سلول خارج کردند. دست و پا می‌زدم؛ اما آن‌ها توجهی نمی‌کردند. از آن مکان چندش‌آور و کثیف بیرونم آوردند و به‌سمت قصر لوسیفر حرکت کردند. در بزرگ قصر به‌آرامی باز شد و آن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، عسل شمس و 14 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,322
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
راوی
پشت ستونی ایستاده بود و به درگیری میان لوسیفر و آیریس خیره شده بود. نگران از این بود که لوسیفر با حقه‌هایش به آیریس آسیب برساند؛ اما می‌دانست که نگرانی‌اش بیجا است. آیریس قوی بود و از پس خودش بر می‌آمد. با دیدن سفیروت دستانش را مشت کرد و گفت:
- لعنت به تو!
سپس وردی را زمزمه کرد که غیب شد و با حضور...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، عسل شمس و 14 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,322
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
با نفس‌نفس دستی به گونه‌ی زخمی‌ام کشیدم و نگاهی به لوسیفر کردم که دست زخمی‌اش را گرفته بود و با خشم به من نگاه می.کرد. گارد گرفتم و دوباره آماده‌ی حمله شدم که لوسیفر پوزخندی زد و فریاد کشید:
- بیارینشون.
با صدای قدم‌های چند نفر و کشیده‌شدن چیزی روی زمین با تعجب به عقب برگشتم که با چیزی که دیدم لرز کردم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، عسل شمس و 14 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,322
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
لوسیفر خنده‌ای عصبی کرد و گفت:
- به من؟ جالب شد.
رهام به‌سختی گفت:
- تو واقعاً احمقی؛ البته هیچ توقعی هم از موجودی که از درگاه خداوند طرد شده ندارم.
و سپس پوزخندی زد. لوسیفر با خشم به رهام نگاه کرد و مشتی در صورتش زد و با فریاد گفت:
- تو... وقتی چیزی نمی‌دونی چرا... من...
لوسیفر ناخن‌های بلندش را سریع...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، عسل شمس و 14 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,322
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
نفسم را با شدت بیرون فرستادم. سرم را پایین انداختم و زانوهایم را جمع کردم و با صدایی آرام گفتم:
- نباید می‌اومدین.
رهام سرش را پایین انداخت و اهورا بی‌توجه به حرف من گفت:
- برای چی اون رو نکشتی و نرفتی؟ برای چی ولمون نکردی؟
با اخم‌های در هم به‌سمت اهورا برگشتم و فریاد کشیدم:
- می‌گی برای چی؟ واقعاً چه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، عسل شمس و 13 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,322
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
راوی
با قدم‌های آرام درحالی‌که لبخندی زده بود به‌سمت زن و کودکی که در دستانش بود رفت. موهای قرمزرنگ و ژولیده زن بر روی صورتش ریخته بود و با رنگی پریده و چشمان درشت و سیاه‌رنگ بی‌فروغش به بیرون پنجره نگاه می‌کرد. مرد بر روی صندلی روبه‌روی زن نشست و پا روی پا انداخت و پوزخندی به وضع زن زد. نگاهی به جسم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، عسل شمس و 15 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,322
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
اهورا
رهام خوابیده بود و آیریس سرش را روی زانوهایش گذاشته بود و چشم‌هایش را بسته بود. همه‌ چیز به هم ریخته بود. نمی‌دانستم باید چه‌کاری انجام بدهم. سرهنگ گفته بود که به اینجا بیاییم و ببینیم با چه کسانی طرف هستیم. من با آریو و بقیه صحبت کردم؛ ولی وقتی گفتند که آنجا جای انسان‌ها نیست و ما دو نفر را با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، عسل شمس و 14 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,322
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
رهام با عجله به‌سمتم آمد و با دیدن وضعیت آیریس چشم‌هایش گرد شد و گفت:
- این دختر چی شده؟
همان‌طور که سعی در بیدارکردن آیریس داشتم گفتم:
- نمی‌دونم. انگار حالش بده. دست‌بند هم داره می‌درخشه.
رهام گفت:
- خدای من! زود باش یه کاری کن پسر.
با خشم غریدم:
- چی‌کار کنم لعنتی.
درحال بحث بودیم که با بازشدن در و با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، عسل شمس و 15 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,322
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
آیریس
چشمانم را آرام باز کردم. دستم را روی سرم گذاشتم و با خودم زمزمه کردم:
- لعنتی! چه اتفاقی افتاده؟
سرم را به عقب برگرداندم و با دیدن اهورا که نشسته خوابش برده بود چشمانم گرد شد. به رهام نگاه کردم که در خود جنین‌وار جمع شده بود. همه ‌چیز را به خاطر آورده بودم. به‌سختی از جایم بلند شدم. آن زمان به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، عسل شمس و 13 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,322
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
رهام بی‌توجه به سؤالم نشست. سرش را به دیوار تکیه داد و دستش را روی شکمش گذاشت. اهورا نگاهی به من کرد و آرام پرسید:
- رفته بودی پیش لوسیفر؟
سری تکان دادم.
- برای چی؟
غمگین سرم را به پایین انداختم. خواستم جوابش را بدهم که در به‌شدت باز شد و دو سرباز به‌سمتم آمدند و از سلول خارجم کردند. سرم را به عقب...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، عسل شمس و 13 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا