خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

رمان تا اینجا چطور بود؟

  • عالی

  • خوبه

  • خیلی بَده


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,333
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
در سکوت به آن‌ها نگاه می‌کردم که سامیار با اخم‌هایی در هم سرش را بالا گرفت و رو به من گفت:
- هی تو کی هستی؟
- من...
- کی هستی؟
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- ساکت شو تا بگم.
سهند اخم‌هایش را در هم کشید و چیزی نگفت. به سامیار نگاه کردم که دستش را زیر چانه‌اش زده بود و با تعجب به من نگاه می‌کرد و در فکر بود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، عسل شمس و 21 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,333
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
به‌سمت آن سه‌ نفر برگشتم و گفتم:
- از دروازه که رد شدین داخل یه خونه هستین. به اهالی اون خونه اعتماد کنین، کمکتون می‌کنن. جاتون اونجا در امانه.
سارا گفت:
- تو با ما نمیای آیریس؟
نگاهی به سهند و سامیار کردم که با چشمان گردشده من را نگاه می‌کردند. مطمئناً نمی‌توانستند باور کنند که من همان آیریسم. نفسم را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، عسل شمس و 21 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,333
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرم را بالا گرفتم و به قصرش نگاه کردم. عجیب بود که هیچ نگهبانی آن اطراف نبود. تا خواستم قدم دیگر را بردارم صدایی مانع حرکتم شد. به‌سمت راستم برگشتم که حدود بیست ‌انسان را دیدم. از نوزاد گرفته تا پیر در قفسی بزرگ حبس شده بودند و قفس در هوا معلق بود و زیرش پر از مواد مذاب و شیاطین بودند که با خنده و فریاد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، عسل شمس و 22 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,333
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
یوهانا را احضار کردم و در دست راستم گرفتم و به‌سمت ابلیس نشانه رفتم و گفتم:
- نمی‌ذارم آسیبی به انسانا برسونی.
دستانش را مشت کرد. ناخن‌های سیاه و بلندی داشت که وارد پوست دستش شدند و خون فواره زد. ناگهان خنده بلندی کرد و دست خونینش را به‌سمت دهانش برد و خونش را مکید. زبانش را به دور دهانش که خونی بود کشید و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، عسل شمس و 20 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,333
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
خواستم شمشیر را در سرش فرو کنم که صدای کلفتی به گوشم رسید. سرم را به طرف صدا برگرداندم. موجود قدبلند و بزرگی که صورتش پر از تاول و زخم بود و موهای کمی از سرش مانند نخ آویزان بود. دهانش تا گوش‌هایش پاره شده بود و گردنش بریده بود و سرش به یک رگ آویزان بود. با چشم‌هایی از حدقه در آمده به زن بارداری نگاه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، عسل شمس و 20 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,333
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
پس از دقایقی به آخر آن راه ترسناک رسیدیم. چیزی به‌جز یک‌کوه که با گل‌های خشکیده‌ی پیچک تزئین شده بود در آنجا وجود نداشت. در دو طرفِ کوه و در طول جاده دیوار بلند سیاه‌رنگی کشیده شده بود. در همان ‌لحظه یکی از کلاغ‌ها که با دهان خونی به‌سمت ما می‌آمد با دیوار برخورد کرد. در همان ‌لحظه چند‌دست سیاه‌رنگ از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، عسل شمس و 19 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,333
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
راوی
روی صندلی شاهانه‌اش نشسته بود و با لبخند کریهی به پسرک نگاه می‌کرد. دستی به چانه‌اش کشید و چشمان کوچک سیاهش را باریک کرد و پای راستش را به روی پای چپش انداخت و گفت:
- کارت خوب بود.
سپس از جایش بلند شد و به‌سمت پسرک رفت. روبه‌رویش ایستاد و از بالا نگاهش کرد و گفت:
- پاداش خوبی در انتظارته اگر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، عسل شمس و 19 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,333
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
صدای برخورد شمشیر به گوش می‌رسید. کلافه در سلول کوچک قدم می‌زدم. نمی‌دانستم که چه اتفاقی افتاده؛ فقط امیدوار بودم که حالِ رامانوس و آناشید و باقی انسان‌ها خوب باشد. دستم را در موهایم فرو بردم و محکم کشیدم. دو ساعت گذشته بود، آفتاب غروب کرده بود و دیگر صدای شمشیر و فریاد نمی‌آمد.
سرم را به دیوار تکیه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، عسل شمس و 18 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,333
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
با خشم رو به من کرد و گفت:
- دوستات به قلمروی من پا گذاشتن.
با بی‌خیالی سری تکان دادم و گفتم:
- خب که چی؟
ضربه‌ای به دسته صندلی‌اش زد و بلند شد و گفت:
- شجاعت زیادی داری که وقتی در اسارت من به سر می‌بری زبون‌درازی می‌کنی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- چیزی برای ترسیدن از یک‌ موجود طردشده نمی‌بینم.
نفس عمیقی کشید و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، عسل شمس و 20 نفر دیگر

sahar83

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/8/20
ارسال ها
69
امتیاز واکنش
1,333
امتیاز
203
زمان حضور
5 روز 19 ساعت 58 دقیقه
نویسنده این موضوع
درب سلول کوچک و تاریک را باز کرد و دستم را کشید و به داخل انداخت و سپس آن را محکم بست و برگشت و درحالی‌که به‌سمت خروجی قدم بر می‌داشت گفت:
- منتظر بمون.
و سپس از در خارج شد. نفس عمیقی کشیدم و تکیه‌ام را به دیوار دادم.
با صدای خردشدن چیزی صاف ایستادم و به‌سمت صدا چرخیدم و به آن نقطه زل زدم. بعد از چند...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خاک منفور | sahar83 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، عسل شمس و 16 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا