سایت دانلود رمان
پارت ۱ :
وارد محله قدیمیمون شدم؛ سرعت
ماشین رو کم کردم. همه با تعجب به ماشین و من نگاه میکردند. هر کدوم از خونه ها و مغازه ها برام خاطرات تلخ کودکیو تداعی میکردن. خاطرات عذاب آوری که هنوز دست از سرم برنداشتن. مقابل در خونهی قدیمی ترمز کردم و از ماشین پیاده شدم؛ در ماشین رو قفل کردم. آروم به سمت در، به راه افتادم. دستم رو تو کیف کردم و داخلش چرخوندم که دستم با جسم سردی برخورد کرد. به سختی در رو باز کردم و وارد خونه شدم. قلبم تند تند میتپید. به دور و اطراف حیاط نگاه کردم و چشم هام به حوض افتاد و علی همیشه خسته رو، موقع شستن دست و صورتش تصور کردم. صدای بازی های خواهر برادرهام که بی هیچ دغدغهای مشغول بازی بودند! خواهر گریونم که اکثر اوقات روی استراحتگاه حیاط مینشست و اشک میریخت از ازدواجی که در راه بود؛ و اونی که میدونست باید به همسری پسر عمهاش دربیاد و در اخر، خودم رو دیدم با دست و پای کبود و صورت زخمی که از دست پدر فرار کرده، پدری که همیشه از من متنفر بوده! بغض بدی به گلوم چنگ انداخت. جلوتر رفتم و کنار حوض نشستم و چشم هام رو بستم. علی رو حس کردم. قطره اشکی از گوشه چشمهام چکید و راه رو برای سرسره بازی کردن اشک هام باز کرد. از جا بلند شدم و به سمت استراحتگاه رفتم؛ هنوز عروسک لیلا، خواهر کوچیکترم اونجا بود! به سمت درختی که همیشه زیرش از دست پدرم پنهان میشدم، رفتم و زیرش ایستادم. به پشت درخت نگاه کردم. اخرین باری که من رو کتک میزد، مصطفی پسر همسایه عشق بچگیام پلیسو خبر کرده بود. به چه گناهی داشت اینقدر بی رحمانه دخترشو میزد، به خاطر دفاع از خواهرم که نذارم با خودشون ببرند و زن یک مرد بیست سال بزرگتر از خودش بکنند. با ورود به انباری تنم شروع به لرزیدنکرد جایی که من رو حبس میکردند. هق هق گریهام بلند شد؛ جیغی از ته دل کشیدم! خاطرات تلخ مثل خورهای به جونم افتاده بود و دست از سرم بر نمیداشت. جیغ های پی در پیام از صداهایی که در سرم میپیچید، فضای انباری رو پر کرده بود. دیگه چیزی نمیشنیدم فقط صداهایی که توی سرم پیچیده بود، دیوونهام کرده بود. صدای گریه های لیندا توی سرم میچیپید، صدای داد و فریاد های علی، صدای بغض دار لیلا کوچولو و بنیامین برادر پنج ساله ام؛ صدای ناله های مادرم، صدای جیغ و گریه های خودم. گلوم از جیغ هام میسوخت اما صدام خفه نمیشد. زجه زدم؛ روی زمین زانو زدم دستمو روی گوشم گذاشتم و فریادی از غصه کشیدم:
-لعنتیا! دست از سرم بردارید! خفه شید، خفه شید!
دست های قدرتمند و گرمی دستامو فشرد و صداش نجوایی بر گوش های رنجیدهام شد.
-هیش! آروم باش، آروم خانومی! هیچکس نمیتونه اذیتت کنه؛ من هستم. اونا رفتن، دیگه قادر نیست، اون توی زندانه حبس ابده.
-اون... اون...
-هیش! هیچی نگو.
چشمامو بستم. در ماشینو باز کرد؛ روی صندلی نشستم و خودش پشت رول نشست. سرم رو به شیشه تکیه دادم صداش رو شنیدم:
پیام: لبخند چرا اینجا اومدی؟!
جوابی ندادم که دوباره صداش بلند شد:
-لبخند خانوم، با شمام.
-چیه؟ چته؟ ولم کن!
-مگه گرفتمت! میگم چرا اینجا اومدی؟!
با یک دلم خواست! به صحبتمون خاتمه دادم. زیر لـ*ـب گفتم:
-سرم درد میکه!
همانطور ک نگاهش بین جاده و داشبورد در نوسان بود، در داشبورد رو باز کرد و ورق قرص ژلوفن* رو برداشت و همراه یک بطری آب کوچیک روی پام انداخت.
قرصو خوردم.
سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم و کم کم چشمهام گرم شد و به خواب رفتم.
در حال تایپ رمان لبخندی از جنس پولاد | mahora کاربر انجمن رمان ۹۸
بهترین انجمن رمان نویسی ایران | رمان ۹۸
forum.roman98.com
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com