رمان بچرخ تا بچرخیم | گل سرخ کاربر انجمن رمان 98

Awrezoo · 28/7/20

رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
از شنیدن کلمه "بابا" از زبون ماکان تعجب کردم! اون از کجا می‌دونست محمد باباشه؟! تو همین فکرها بودم که محمد دستم رو گرفت و کشید سمت ماشین. درش رو باز کرد و من نشستم؛...

Awrezoo · 28/7/20

رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
تا رسیدم به اتاق مریسا، اشک توی چشم‌هام جمع شد. با تقه‌ای به در وارد شدم. مریسا روی تـ*ـخت بیمارستان بود و دکتر داشت پاهاش رو باند پیچی می‌کرد و پشتش به من بود.
نزدیک...

Awrezoo · 28/7/20

رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
می‌دونستم نازلی نسبت به ماهان بی میل نیست و ماهان هم نسبت به نازلی همین‌طور.
همین‌طور داشتم نازلی و ماهان که با عشق به هم زل زده بودن رو تماشا می‌کردم که دستی،...

Awrezoo · 28/7/20

انجمن ۹۸ | انجمن رمان 98
با لحن چندشی گفت:
-ولت نکنم چی می‌شه؟
با خشم غریدم:
-این می‌شه!
بعد کتفش رو گاز گرفتم که ولم کرد. من هم شروع کردم به دوییدن و اون عوضی هم دنبالم. دیگه داشتم به سر...

Awrezoo · 28/7/20

رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
‌***
"یک ماه بعد"
الان یک ماه بود که در‌به‌در دنبال مریسا بودیم. حال مامان خیلی بد بود و هر روز گریه می‌کرد و من و بابا و ماکان رو مقصر می‌دونست.
***
«مریسا»
"یک...

Awrezoo · 28/7/20

رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
تندی به عقب برگشتم که یک مرد نسبتا قد بلند با موهای بور و چشم‌های عسلی رو دیدم. با غرور
گفتم:
-نه، خیلی دکورتون شلوغه.
با لبخند گفت:
-می‌دم عوض‌شون کنن.
با اخم...

Awrezoo · 28/7/20

رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
روی پله اول که پا گذاشتم که صداش رو شنیدم:
-اگه پات رو از این جا بیرون بذاری؛ جنازه‌ات هم از این ویلا خارج نمی‌شه!
اومدم جوابش رو بدم که زیر پاهام خالی شد و از...

Awrezoo · 28/7/20

رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
نفس عمیقی کشید و گفت:
-باشه.
با لبخند گفتم:
-خیلی ممنون!
اون هم با لبخند گفت:
-خواهش می‌کنم!
بعد از این که دکتر رفت بیرون چشم‌هام رو بستم تا همه فکر کنن دارم...

Awrezoo · 28/7/20

رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
با لبخند مصنوعی گفتم:
-باشه.
لبخند عریضی زد و گفت:
-من فدای لبخندت بشم!
توی دلم دوباره چشم‌هام از تعجب گرد شد! ولی با همون لبخند گفتم:
-می‌شه بری بیرون؟ می‌خوام...

Awrezoo · 28/7/20

رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
دوباره خانمِ گفت:
-کدوم دختر؟
کیان با عصبانیت گفت:
-یک دختر چشم آبی با مانتو شلوار سورمه‌ای و شال مشکی.
نگاهی به من کرد و گفت:
-اون جا ایستاده.
کیان با خشم گفت...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

حامی انجمن رمان ۹۸

حامی انجمن رمان ۹۸

حامی انجمن رمان ۹۸

حامی انجمن رمان ۹۸

حامی انجمن رمان ۹۸

حامی انجمن رمان ۹۸

حامی انجمن رمان ۹۸

حامی انجمن رمان ۹۸

حامی انجمن رمان ۹۸

حامی انجمن رمان ۹۸

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین