خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nazgol.H

نقاش انجمن رمان ۹۸
کاربر V.I.P انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
11/7/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,327
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
20 روز 9 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: روح وفادار و داستان‌های بلند دیگر
نویسندگان: واشنگتن ایروینگ، ادیث نسبیت، جِروم کی. جِروم، مونتاژ آر. جیمز، رودیارد کیپلینگ
بازگو شده توسط: بیل باولر
مترجم: Erarira
ویراستار: Saghár✿
ژانر: طنز، ترسناک، تراژدی
خلاصه: قصه‌های ارواح و داستان‌های بلند، همیشه مشوق بیل باولر بوده‌اند. این مجموعه در بردارنده داستان‌های دوتا از بهترین قصه‌گوهای انگلیسی، واشنگتن ایروینگ و ام. آر. جیمز و همچنین داستان‌هایی از نویسندگانی است که احتمالاً بیشتر برای نویسندگی در ژانرهای غیرترسناک معروف شده‌اند. این قصه‌ها می‌توانند هیجان‌انگیز، ناراحت‌کننده، عجیب و در عین حال سرگرم‌کننده باشند؛ اما اگر از دسته آدم‌هایی هستید که به راحتی می‌ترسند، اطیمنان حاصل کنید که این قصه‌ها را در روشنایی روز می‌خوانید، نه در تاریکی شب و به تنهایی!

***
پ‌ن: مترجم نسخه اولیه خانم Nazgol.H


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، زهرا.م و 19 نفر دیگر

Nazgol.H

نقاش انجمن رمان ۹۸
کاربر V.I.P انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
11/7/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,327
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
20 روز 9 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
درباره نویسنده:
جروم کلاپکا جروم (Jerome Klapka Jerome) یک نویسنده، روزنامه‌نگار، طنزپرداز، نمایشنامه‌نویس، و رمان‌نویس اهل بریتانیا بود. دوران کودکی سختی داشت؛ چون پدر و مادر او فقیر بودند و هنگامی که او فقط سیزده سال داشت فوت کردند.
کتاب‌های زیادی را به چاپ رسانید؛ اما بیشتر برای کتاب طنز سفرنامه سه مرد در یک قایق شناخته شد.
این رمان‌نویس و نمایشنامه‌نویس انگلیسی در سال ۱۸۵۹ به دنیا آمد و در سال ۱۹۲۷ از دنیا رفت.

سخن مترجم:
داستان روح وفادار، داستانی تخیلی و عاشقانه‌ست که فراز و نشیب‌هایی داره.
امیدوارم خوشتون بیاد!


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، زهرا.م، Saghár✿ و 15 نفر دیگر

Nazgol.H

نقاش انجمن رمان ۹۸
کاربر V.I.P انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
11/7/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,327
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
20 روز 9 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
روح وفادار - نوشته شده توسط جی. کی. جِروم
من از یک پسربچه معمولی هم کم سن و سال‌تر بودم هنگامی که اولین بار جانسون را دیدم. کمی قبل‌تر از مدرسه به خانه بازگشته بودم و چون شب پیش از سال نو بود، مامان و بابا اجازه داده بودند بیشتر بیدار بمانم. داشتم وارد اتاقم می‌شدم و همین که در را باز کردم با جانسون روبه‌رو شدم که داشت از آنجا بیرون می‌آمد. همان‌جور که از درونم رد می‌شد، ناله‌ای آهسته و سوزناک سر داد. کمی بعد هم بیرون پنجره کنار پله‌ها ناپدید شد.
برای یک لحظه واقعاً ماتم برده بود. آن موقع فقط یک بچه مدرسه‌ای بودم و پیش از آن هرگز روح ندیده بودم؛ برای همین کمی می‌ترسیدم که بروم توی تختم و بخوابم؛ اما همان‌طور که به ارواح فکر می‌کردم، یادم افتاد که آن‌ها فقط به آدم‌های بد آسیب می‌زنند؛ برای همین به زیر تختم خزیدم و همان جا خوابم برد.
صبح برای پدرم آنچه را که دیده بودم تعریف کردم. او جواب داد:
- آها آره، اون جانسون پیره. لازم نیست ازش بترسی، اون اینجا زندگی می‌کنه!
و سپس داستان زندگی آن موجود بیچاره را برایم تعریف کرد. گویا جانسون، هنگامی که زنده و کم سن و سال بوده عاشق کسی می‌شود که دختر یکی از صاحبان قبلی این خانه بوده است. او یک خانم زیبا و جوان به نام امیلی بود. پدر نام خانوادگی او را نمی‌دانست. جانسون برای ازدواج با او بیش از حد فقیر بود؛ به همین خاطر با دختر خداحافظی می‌کند و می‌گوید که به زودی باز خواهد گشت. سپس راه استرالیا را در پیش می‌گیرد تا آنجا آینده‌اش را بسازد؛ اما استرالیا آن موقع چیزی نبود که الان می‌بینیم. در آن زمان عده کمی از مردم در سطح دنیا سفر می‌کردند که این آن‌ها را به طعمه‌های راحتی برای دزدی و قتل بدل می‌کرد؛ به همین خاطر نزدیک به بیست سال طول کشید تا جانسون بتواند سرمایه مورد نیازش را به دست بیاورد.


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، زهرا.م و 19 نفر دیگر

Nazgol.H

نقاش انجمن رمان ۹۸
کاربر V.I.P انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
11/7/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,327
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
20 روز 9 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
اما بالاخره توانست از پس تکلیفی که برای خودش معین کرده بود بر بیاید. بعد از فرار از دست پلیس و ترک استرالیا، او با کلی امید و آرزو به انگلیس بازگشت تا از امیلی درخواست ازدواج کند.
وقتی به خانه رسید، احساس کرد آنجا ساکت‌تر از حد معمول است. هیچ کدام از همسایه‌ها نتوانستند اطلاعات زیادی به او بدهند. آن‌ها گفتند که اندکی پس از آنکه جانسون انگلستان را ترک کرده بود، آن خانواده نیز در شبی سرد و بارانی ناپدید شده بودند و از آن موقع به بعد هیچ کسی نمی‌دانست که آن‌ها کجا هستند. حتی زمین‌داران آن منطقه نیز با وجود تلاش زیادی که کردند، موفق به یافتنشان نشده بودند.
جانسون بیچاره با اندوه بزرگی که به‌خاطر این واقعه پیدا کرده بود، رفت تا شاید عشق گمشده‌اش را در جایی از دنیا پیدا کند. او هرگز امیلی را پیدا نکرد و پس از سال‌ها جست‌و‌جوی بی‌حاصل، به همان خانه‌ای بازگشت که آغازگر تمام روزهای شیرین زندگی‌اش بود؛ جایی که او و امیلی عزیزش ساعت‌های زیادی را با هم گذرانده بودند.
او باقی زندگی‌اش را تنها گذراند و روزی نبود که گریه‌کنان امیلی را صدا نزند و از او درخواست بازگشت نکند؛ برای همین هم وقتی مرد، روحش نیز به همان کار ادامه داد.
بابا ادامه داد:
- برای همین هم بود وقتی به این خونه اومدیم، زمین‌دار ده پوند توی اجاره بهمون تخفیف داد.
از آن به بعد، اغلب جانسون را می‌دیدم که کل شب مشغول پرسه زدن در خانه بود. اوایل مواظب بودیم که از اطرافش عبور کنیم یا یک طرف بایستیم تا او رد شود؛ اما وقتی کمی خودمانی‌تر شدیم، به نظر نمی‌رسید که لزومی به انجام این کار باشد و دیگر مستقیم از درونش رد می‌شدیم. این چیزها خیلی برای او اهمیتی نداشتند.


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 

پیوست ها

آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، زهرا.م و 14 نفر دیگر

Nazgol.H

نقاش انجمن رمان ۹۸
کاربر V.I.P انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
11/7/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,327
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
20 روز 9 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
او روح آرام و پیری بود که آزارش به هیچ چیز نمی‌رسید و همه‌مان برایش احساس تأسف می‌کردیم. زمانی بود که او مورد علاقه تمام زنان آن خانه بود؛ ولی او به شدت به امیلی عزیزش وفادار بود و این وفاداری همه را تحت تأثیر قرار داده بود.
اما در گذر زمان حضورش خسته‌کننده شده بود. او آکنده از غصه بود و هیچ چیز سرگرم‌کننده یا لـ*ـذت‌بخشی در خودش نداشت. آدم برایش متأسف می‌شد؛ اما او آدم را عصبی می‌کرد. ساعت‌ها روی پله‌ها می‌نشست و گریه می‌کرد. وقتی هم که ما میانه‌های شب از خواب بیدار می‌شدیم، قطعاً صدایش را می‌شنیدیم که آه‌کشان و ناله‌کنان داشت از پله‌ها بالا و پایین می‌رفت و یا وارد اتاق‌های مختلف می‌شد. دوباره به خواب رفتن کار آسانی نبود. وقتی هم که جشنی در کار بود، می‌آمد و بیرون اتاق پذیرایی می‌نشست و تا می‌توانست به تلخی گریه می‌کرد. کاری نمی‌کرد که کسی را آزار دهد؛ ولی حضورش همه چیز را افسرده کرده بود.
یک بعد‌از‌ظهر که جانسون حتی بیش از حد معمول سر و صدا می‌کرد، پدر گفت:
- دیگه دارم از این روح پیر و احمق خسته می‌شم. باید از شرش خلاص بشیم؛ حالا هر جوری که شده! کاش می‌دونستم چطوری!
او جلوی شومینه نشسته بود و می‌نالید؛ درحالی‌که ما مشغول کارت بازی بودیم و صدایش تمرکز کردن را سخت می‌کرد.
مامان گفت:
- خب می‌تونی مطمئن باشی که تا وقتی قبر امیلی رو پیدا نکنه از اینجا نمی‌ره. این چیزیه که اون دنبالشه. قبر امیلی رو پیدا کن و نشونش بده کجاست؛ اون وقت اون هم می‌ره و برای همیشه اونجا می‌مونه. تنها راهش همینه.
حرف ساده‌ای بود؛ اما مشکلش آنجا بود که هیچ کداممان جای قبر را نمی‌دانستیم. پدر گفت که باید قبر یک امیلی دیگر را پیدا کنیم و تظاهر کنیم متعلق به همان امیلی است؛ ولی از بخت بد تا کیلومترها اطراف ما، هیچگونه امیلی‌ای دفن نشده بود. من هرگز ندیده بودم جایی اینچنین خالی از امیلی باشد.


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، زهرا.م و 14 نفر دیگر

Nazgol.H

نقاش انجمن رمان ۹۸
کاربر V.I.P انجمن
مترجم انجمن
  
عضویت
11/7/20
ارسال ها
122
امتیاز واکنش
2,327
امتیاز
213
محل سکونت
خونمون
زمان حضور
20 روز 9 ساعت 8 دقیقه
نویسنده این موضوع
کمی فکر کردم و گفتم:
- نمی‌شه یه قبر برای امیلی تو باغچه‌مون درست کنیم؟ به نظر نمیاد که اون روح خیلی زرنگی باشه. شاید باور کنه که قبر واقعیه! حداقل می‌شه امتحانش کرد.
پدر گفت:
- خوبه، بیاید امتحانش کنیم!
صبح روز بعد، چند کارگر قبر کوچکی در انتهای باغ بین دو درخت سیب کندند. بعد رویش سنگ قبر زیبا و سفیدی گذاشتند که رویش نوشته شده بود:
[برای یاد و خاطره امیلی - آخرین کلمات وی: «به جانسون بگویید که عاشقش هستم.»]
پدر به خودش گفت «حتماً کار می‌کنه!» و کرد. ما مطمئن شدیم که جانسون آن شب به آنجا می‌رود و خب لحظه‌ای که او دوید و سنگ قبر را در آ*غو*ش گرفت، یکی از غمگین‌ترین لحظاتی بود که تا آن موقع دیده بودم. بابا و باغبان پیر با دیدن آن صحنه مانند بچه‌ها گریه کردند.
از آن بعد دیگر مشکلی با جانسون در خانه نداشتیم. او دیگر هر شب را با گریه کردن کنار قبر سپری می‌کرد و راضی به نظر می‌رسید.
آیا او هنوز هم آنجاست؟ اوه بله! بار بعدی که به خانه ما آمدید، من شما را به آنجا می‌‌برم و او را نشانتان می‌دهم. ساعت معمولش ده شب تا چهار صبح است و شنبه‌ها فقط تا دو صبح آنجا می‌ماند.
***


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، زهرا.م و 10 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,497
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
ملاقات با خانم دومویز - نوشته رودیارد کیپلینگ
مردمی که درباره ارواح می‌دانند، می‌توانند این داستان را توجیه کنند؛ من هم آن‌قدر در هند زندگی کرده‌ام که بدانم بهتر است داستان را به همان شیوه‌ای که اتفاق افتاده نقل کنم.

دومویز به عنوان دکتر محلی در مِریدکی (واقع در پنجاب و شمال غربی هند) کار می‌کرد. او مردی گردالو و کوچک بود که اغلب خوابش می‌آمد و با خانمی ازدواج کرده بود که عین خودش گرد و خوابالو بود. آن دو بعد از ازدواجشان باقی دنیا را به فراموشی سپردند و با خوشحالی مشغول زندگی خودشان شدند. زندگی نیز در مریدکی بدون دومویز به خوبی جریان داشت.
البته دیری نگذشت که دومویز متوجه شد با منزوی کردن خودشان اشتباه بزرگی مرتکب شده؛ چرا که بیماری واگیرداری به نام تیفوس[1] در مریدکی پخش شده بود و همسر او را نیز مبتلا کرده بود. پنج روز گذشت تا دومویز فهمید که آنچه همسرش را گرفتار کرده بیش از یک تب ساده است. سه روز دیگر هم گذشت تا او به سراغ خانم شوت، زنِ مهندس روستا رفت و با ناراحتی مشکلش را در میان گذاشت. چیزی نمانده بود که زن در گوش دومویز بزند.
او گفت:
- اینکه تا امروز صبر کردی تا به کسی خبر بدی، دست کمی از جرم نداره.
و بلافاصله برای مراقبت از زن بیچاره آنجا را ترک کرد. آن زمستان هفت نفر در مریدکی گرفتار تیفوس شدند و ما پنجاه‌و‌شش روز برابر این بیماری جنگیدیم تا توانستیم این هفت نفر را به زندگی برگردانیم.


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، زهرا.م و 8 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,497
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
اما موقعی که فکر می‌کردیم بیماری پایان یافته، حال خانم دومویز دوباره بد شد و در عرض کمتر از یک هفته فوت کرد. برای مراسم تدفینش همه آمده بودند. دومویز کل مراسم را گریه کرد و دوستانش او را از آنجا بردند.
دومویز پس از مرگ همسرش تنها به خانه مشترکشان بازگشت. کمک نمی‌خواست. می‌توانست کارش را به خوبی انجام دهد؛ اما ما به او اصرار کردیم که به مرخصی برود. او هم از این ایده استقبال کرد و با یک تور گردشگری، به کوه‌های شمال شرقی هند سفر کرد.
او با خودش یک تفنگ و دوربین برداشت و امیدوار بود که کلی عکس بگیرد و غصه‌اش را فراموش کند. یک خدمتکار به‌دردنخور هندی هم همراه او رفت تا او را در حمل چمدان‌هایش کمک کند. مردی بود تنبل که به صداقتش اعتبار زیادی نبود؛ اما به‌هرحال مرد مورد علاقه همسرش و آدمی وفادار بود؛ به علاوه دومویز نیز از داشتن او برای مدیریت اوضاع خوشحال بود.
در مسیر برگشت از کوه‌ها، دومویز به مکانی به نام باگی رفت. آنجا خانه‌ای وجود داشت که مسافران می‌توانستند مدتی در آن اقامت کنند. خانه بادگیر نبود و به سختی گرم می‌شد. نزدیک به هفت شب بود که او تصمیم به توقف گرفت و خدمتکارش جلوتر از او به روستایی رفت تا برای روز بعد باربر پیدا کند. خورشید غروب کرده بود و باد می‌وزید. دومویز مقابل خانه ایستاد و منتظر بازگشت خدمتکار شد. او نیز آن‌قدر سریع برگشت که دومویز فکر کرد حتماً بین راه با یک حیوان وحشی روبه‌رو شده و از میانه راه برگشته؛ اما در واقع او تمام راه را با نهایت قدرتش دویده بود.


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، زهرا.م و 8 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,497
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
وقتی که به دومویز رسید، روی پاهایش بر زمین افتاد. از دماغش خون می‌آمد و رنگش مثل گچ سفید شده بود. او گفت:
- ماماصاحب[2] رو دیدم.

دومویز پرسید:
- کجا؟!
- یه‌کم پایین‌تر، تو راه روستا. پیراهن آبی تنشون بود و از زیر کلاهشون به من نگاه می‌کردن. ایشون گفتن «رام داس، سلام من رو به همسرم برسون و بگو که ماه بعد در نودیا ملاقاتش خواهم کرد.» بعدش هم من فرار کردم؛ چون خیلی ترسیده بودم.
من نمی‌دانم که دومویز بعد از آن چه کار کرد. رام داس می‌گوید که او جلوی خانه قدم می‌زد و هر لحظه منتظر بود که ماماصاحب از تپه بالا بیاید. دستانش را مقابل خودش گرفته بود، انگار که دیوانه شده باشد؛ اما هیچ ماماصاحبی نیامد و روز بعدش هم دومویز به سفرش به سوی سیملا ادامه داد؛ جایی که ییلاق دولت بریتانیا به حساب می‌آمد و در شمال هند واقع شده بود. او مرتباً از رام داس در مورد آنچه در مسیر روستای باگی به سرش آمده بود سؤال می‌کرد. رام داس نیز فقط می‌گفت که خانم دومویز را دیده که از زیر کلاهش به او نگاه می‌کرده و همان جملات قبلی. این داستان هرگز تغییری نمی‌کرد.
- من نمی‌دونم نودیا کجاست. هرگز اونجا نبودم و دلم هم نمی‌خواد که برم؛ حتی اگه دو برابر حقوق عادیم رو برای رفتن به اونجا بهم بدن.
نودیا واقع در بنگال در جنوب هند بود و هیچ ارتباطی با دکتری که در پنجاب کار می‌کرد نداشت. آنجا هزارونهصد کیلومتر از مریدکی، جایی که دومویز زندگی می‌کرد فاصله داشت.
دومویز بدون توقف از سیملا گذشت و به مریدکی رفت. آنجا با دکتری ملاقات کرد که در مدت غیابش جای او را در بیمارستان گرفته بود. این مرد یکی از دوستان قدیمی‌اش بود و آن‌ها حدود نیمی از روز را در مورد کارشان حرف زدند. طرف‌های عصر دومویز به مرد گفت که در باگی چه رخ داده بود.
همان لحظه پسرک تلگرافچی به داخل اتاق دوید و تلگرافی از طرف دفتر دولت در سیملا به دستش داد. دومویز با اشتیاق آن را خواند:
«بیماری وبا در نودیا - بنگال. دولت احتیاج به کمک دارد. اداره پنجاب شما را به آنجا می‌فرستد.»
او برگه را روی میز انداخت و گفت:
- آه!
و بغضش ترکید.
دوستش چیزی نگفت. چه می‌توانست بگوید؟ سپس یادش آمد که دومویز از سیملا عبور کرده است.
- تو از این موضوع خبر داشتی و سر راهت اونجا درخواست انتقالی دادی تا یه پایانی برای...
اما دومویز میان حرفش پرید:

- به هیچ وجه؛ اولین باریه که این خبر رو می‌شنوم. ولی اگه اونجا بمیرم، اصلاً ناراحت نمی‌شم.


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، زهرا.م و 7 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,497
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
در اتاق نیمه روشن آنجا، مرد کمک کرد تا دومویز دوباره وسایلش را ببندد. رام داس با چراغی وارد شد. پرسید:
- صاحب[3] کجا می‌خوان برن؟

دومویز به نرمی پاسخ داد:
- به نودیا.
همین‌که رام داس این را شنید، به زمین افتاد و چسبید به پاهای دومویز. او گریه می‌کرد و می‌نالید و از صاحب درخواست می‌کرد که منصرف شود. دومویز مجبور شد او را از اتاق بیرون کند. سپس همه وسایلش را جمع کرد و بیرون آمد تا کارهای انتقالی را انجام دهد.
رام داس گفت:
- من نمیام نودیا تا شاهد مرگ صاحب باشم و خودم هم بمیرم.
به این ترتیب دومویز حق‌الزحمه‌اش را پرداخت و به تنهایی به نودیا رفت.
یازده روز بعد، او به ماماصاحب پیوست و اداره بنگال به جست‌و‌جوی دکتری جایگزین برای مبارزه با سرایت وبا ادامه داد؛ چرا که دومویز به‌خاطر ابتلا به وبا در بیمارستان آنجا جان باخته بود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1: بیماری‌ای که در آن فرد دچار دل‌درد شدید و تب شده و نقاط قرمزی روی بدنش پدیدار می‌شود.
2: لغتی که در هند برای اشاره به خانم های انگلیسی استفاده می‌شد.
3 : لغتی که در هند برای اشاره به آقایان انگلیسی استفاده می‌شد.

***

پ.ن: پوزش بابت طول پست؛ به علت پایانی بودن این قسمت، بهتر دیدم که جدا از داستان‌های دیگه قرارش بدم.


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، . faRiBa .، زهرا.م و 8 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا