- عضویت
- 21/2/21
- ارسال ها
- 373
- امتیاز واکنش
- 4,501
- امتیاز
- 278
- محل سکونت
- fugitive
- زمان حضور
- 21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
داماد شبحوار - نوشته واشنگتن ایروینگ
در زمانهای خیلی دور، روی کوهی در اودِن والد، ناحیه جنگلی جنوب آلمان، جایی که رودخانه ماین و راین به هم میپیوندند، قصر بارون[1] فون لَندشورت واقع شده بود. امروزه دیگر چیزی از آن باقی نمانده است؛ اما آن موقع این قصر از بالا بر تمام اطرافش احاطه داشت؛ همانطور که صاحبش دوست داشت بر همه چیز کنترل داشته باشد.
بارون مردی پرافتخار از خاندان کتسِلِن بوگن بود. پدرش یک مرد نظامی بود که قصر را برایش به ارث گذاشته بود. بارون نیز با تمام وجودش برای مراقبت از قصر مایه میگذاشت.
دیگر خانوادههای قدیمی آلمانی قصرهای روی کوههایشان را فروخته بودند و خانههای راحتتری در روستاها برای خود ساخته بودند؛ اما بارون مانده بود و با رسم و رسوم قدیمی به زندگیاش ادامه میداد. این به آن معنا بود که او اغلب با همسایگانش تنش داشت؛ چرا که اجداد او از زمانهای قبل با آنها مخالفت داشتند.
بارون فقط یک فرزند داشت؛ یک دختر زیبا که دو عمه مجردش او را بزرگ کرده بودند و تمام چیزهایی را که یک بانوی جوان باید بداند، به او آموزش داده بودند.
زمانی که به هجده سالگی رسید، میتوانست بدون هیچ مشکلی بخواند. همچنین میتوانست اسمش را بدون جا انداختن حتی یک حرف بنویسد. میتوانست برقصد، گیتار بزند و آوازهای عاشقانه زیبایی را از حفظ بخواند.
عمههایش که هر دو در جوانی عشق را تجربه کرده بودند، همواره او را تحت نظر داشتند تا در دردسر نیفتد؛ بنابراین او هرگز به تنهایی از قصر خارج نشده بود و مجبور بود به سخنرانیهای بیپایان عمههایش در مورد ادب و نزاکت گوش بدهد.
- همیشه باید از پدرت حرف شنوی داشته باشی!
- هرگز به هیچ مردی نزدیک نشو و هرگز هیچ کدوم از حرفهاشون رو باور نکن!
عمههایش مطمئن شده بودند که اگرچه دختران جوان دیگر گاهی اشتباهاتی در زمینه عشق مرتکب میشوند، این اتفاق هرگز برای دختر بارون نمیافتد.
آنها فکر میکردند که او بدون اجازه پدرش هرگز برای بار دوم به خوشچهرهترین مرد دنیا نگاه نمیکند؛ حتی اگر آن مرد در حال جان دادن جلوی پاهایش باشد.
تعداد دیگری آدم نیز در قصر بارون زندگی میکردند. او اقوامی از طبقه متوسط داشت که اغلب برای شرکت در مهمانیهای بزرگی که با خرج بارون برگزار میشد، به آنجا سر میزدند.
آنها همین که کمی مینوشیدند، به او میگفتند:
- چیز لـ*ـذتبخشتری از اینجا اومدن وجود نداره!
بارون مردی با جثه کوچک و قلبی بزرگ بود. او عاشق تعریف کردن قصههایی بود که به جنگجویان شجاع خانواده کتسلن بوگن مربوط میشد و عکسهایشان روی دیوارهای قصر آویخته شده بود. بخش مورد علاقه او داستانهای ارواح بود. هر داستانی که او تعریف میکرد، با اشتیاق توسط خویشاوندان فقیرش شنیده میشد؛ حتی اگر برای بار صدم بود که میشنیدند.
در زمانهای خیلی دور، روی کوهی در اودِن والد، ناحیه جنگلی جنوب آلمان، جایی که رودخانه ماین و راین به هم میپیوندند، قصر بارون[1] فون لَندشورت واقع شده بود. امروزه دیگر چیزی از آن باقی نمانده است؛ اما آن موقع این قصر از بالا بر تمام اطرافش احاطه داشت؛ همانطور که صاحبش دوست داشت بر همه چیز کنترل داشته باشد.
بارون مردی پرافتخار از خاندان کتسِلِن بوگن بود. پدرش یک مرد نظامی بود که قصر را برایش به ارث گذاشته بود. بارون نیز با تمام وجودش برای مراقبت از قصر مایه میگذاشت.
دیگر خانوادههای قدیمی آلمانی قصرهای روی کوههایشان را فروخته بودند و خانههای راحتتری در روستاها برای خود ساخته بودند؛ اما بارون مانده بود و با رسم و رسوم قدیمی به زندگیاش ادامه میداد. این به آن معنا بود که او اغلب با همسایگانش تنش داشت؛ چرا که اجداد او از زمانهای قبل با آنها مخالفت داشتند.
بارون فقط یک فرزند داشت؛ یک دختر زیبا که دو عمه مجردش او را بزرگ کرده بودند و تمام چیزهایی را که یک بانوی جوان باید بداند، به او آموزش داده بودند.
زمانی که به هجده سالگی رسید، میتوانست بدون هیچ مشکلی بخواند. همچنین میتوانست اسمش را بدون جا انداختن حتی یک حرف بنویسد. میتوانست برقصد، گیتار بزند و آوازهای عاشقانه زیبایی را از حفظ بخواند.
عمههایش که هر دو در جوانی عشق را تجربه کرده بودند، همواره او را تحت نظر داشتند تا در دردسر نیفتد؛ بنابراین او هرگز به تنهایی از قصر خارج نشده بود و مجبور بود به سخنرانیهای بیپایان عمههایش در مورد ادب و نزاکت گوش بدهد.
- همیشه باید از پدرت حرف شنوی داشته باشی!
- هرگز به هیچ مردی نزدیک نشو و هرگز هیچ کدوم از حرفهاشون رو باور نکن!
عمههایش مطمئن شده بودند که اگرچه دختران جوان دیگر گاهی اشتباهاتی در زمینه عشق مرتکب میشوند، این اتفاق هرگز برای دختر بارون نمیافتد.
آنها فکر میکردند که او بدون اجازه پدرش هرگز برای بار دوم به خوشچهرهترین مرد دنیا نگاه نمیکند؛ حتی اگر آن مرد در حال جان دادن جلوی پاهایش باشد.
تعداد دیگری آدم نیز در قصر بارون زندگی میکردند. او اقوامی از طبقه متوسط داشت که اغلب برای شرکت در مهمانیهای بزرگی که با خرج بارون برگزار میشد، به آنجا سر میزدند.
آنها همین که کمی مینوشیدند، به او میگفتند:
- چیز لـ*ـذتبخشتری از اینجا اومدن وجود نداره!
بارون مردی با جثه کوچک و قلبی بزرگ بود. او عاشق تعریف کردن قصههایی بود که به جنگجویان شجاع خانواده کتسلن بوگن مربوط میشد و عکسهایشان روی دیوارهای قصر آویخته شده بود. بخش مورد علاقه او داستانهای ارواح بود. هر داستانی که او تعریف میکرد، با اشتیاق توسط خویشاوندان فقیرش شنیده میشد؛ حتی اگر برای بار صدم بود که میشنیدند.
روح وفادار و دیگر داستانها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش توسط مدیر: