خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
داماد شبح‌وار - نوشته واشنگتن ایروینگ
در زمان‌های خیلی دور، روی کوهی در اودِن والد، ناحیه جنگلی جنوب آلمان، جایی که رودخانه ماین و راین به هم می‌پیوندند، قصر بارون[1] فون لَندشورت واقع شده بود. امروزه دیگر چیزی از آن باقی نمانده است؛ اما آن موقع این قصر از بالا بر تمام اطرافش احاطه داشت؛ همان‌طور که صاحبش دوست داشت بر همه چیز کنترل داشته باشد.

بارون مردی پرافتخار از خاندان کتسِلِن بوگن بود. پدرش یک مرد نظامی بود که قصر را برایش به ارث گذاشته بود. بارون نیز با تمام وجودش برای مراقبت از قصر مایه می‌گذاشت.
دیگر خانواده‌های قدیمی آلمانی قصرهای روی کوه‌هایشان را فروخته بودند و خانه‌های راحت‌تری در روستاها برای خود ساخته بودند؛ اما بارون مانده بود و با رسم و رسوم قدیمی به زندگی‌اش ادامه می‌داد. این به آن معنا بود که او اغلب با همسایگانش تنش داشت؛ چرا که اجداد او از زمان‌های قبل با آن‌ها مخالفت داشتند.
بارون فقط یک فرزند داشت؛ یک دختر زیبا که دو عمه مجردش او را بزرگ کرده بودند و تمام چیزهایی را که یک بانوی جوان باید بداند، به او آموزش داده بودند.
زمانی که به هجده سالگی رسید، می‌توانست بدون هیچ مشکلی بخواند. همچنین می‌توانست اسمش را بدون جا انداختن حتی یک حرف بنویسد. می‌توانست برقصد، گیتار بزند و آواز‌های عاشقانه زیبایی را از حفظ بخواند.
عمه‌هایش که هر دو در جوانی عشق را تجربه کرده بودند، همواره او را تحت نظر داشتند تا در دردسر نیفتد؛ بنابراین او هرگز به تنهایی از قصر خارج نشده بود و مجبور بود به سخنرانی‌های بی‌پایان عمه‌هایش در مورد ادب و نزاکت گوش بدهد.
- همیشه باید از پدرت حرف شنوی داشته باشی!
- هرگز به هیچ مردی نزدیک نشو و هرگز هیچ کدوم از حرف‌هاشون رو باور نکن!
عمه‌هایش مطمئن شده بودند که اگرچه دختران جوان دیگر گاهی اشتباهاتی در زمینه عشق مرتکب می‌شوند، این اتفاق هرگز برای دختر بارون نمی‌افتد.
آن‌ها فکر می‌کردند که او بدون اجازه پدرش هرگز برای بار دوم به خوش‌چهره‌ترین مرد دنیا نگاه نمی‌کند؛ حتی اگر آن مرد در حال جان دادن جلوی پاهایش باشد.
تعداد دیگری آدم نیز در قصر بارون زندگی می‌کردند. او اقوامی از طبقه متوسط داشت که اغلب برای شرکت در مهمانی‌های بزرگی که با خرج بارون برگزار می‌شد، به آنجا سر می‌زدند.
آن‌ها همین که کمی می‌نوشیدند، به او می‌گفتند:
- چیز لـ*ـذت‌بخش‌تری از اینجا اومدن وجود نداره!
بارون مردی با جثه کوچک و قلبی بزرگ بود. او عاشق تعریف کردن قصه‌هایی بود که به جنگجویان شجاع خانواده کتسلن بوگن مربوط می‌شد و عکس‌هایشان روی دیوارهای قصر آویخته شده بود. بخش مورد علاقه او داستان‌های ارواح بود. هر داستانی که او تعریف می‌کرد، با اشتیاق توسط خویشاوندان فقیرش شنیده می‌شد؛ حتی اگر برای بار صدم بود که می‌شنیدند.


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، Saghár✿ و 7 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
این زندگی بارون بود. او همانند یک پادشاه بود در قصر خودش و باور داشت که باهوش‌ترین مرد دنیاست.
روزی که قصه من شروع می‌شود، بارون مهمانی بسیار بزرگی برای خوشامدگویی به داماد آینده‌اش ترتیب داده بود.
بارون و مرد بسیار سالخورده‌ای از یکی از بهترین خاندان‌های باواریا، تصمیم گرفته بودند که بختشان را به هم پیوند بزنند و فرزندانشان را به ازدواج یکدیگر درآورند. نامه‌های بسیار مؤدبانه‌ای رد و بدل و جواب داده شد. با اینکه آن‌ها تابه‌حال هم را ندیده بودند، به نامزدی یکدیگر درآورده شدند تا هنگامی که زمان ازدواج فرا برسد.
کنت[2] فون آلتنبرگ جوان، خدمت را ترک کرده بود تا بیاید و عروسش را از قصر بارون بردارد. کمی قبل‌تر، او از نزدیک‌ترین شهر نامه‌ای فرستاده بود که بارون با علاقه خواندش:
«جمعه، وورتزبرگ

آقای محترم؛
باید به یک سری از کارها اینجا در وورتزبرگ رسیدگی کنم که باعث می‌شود دیرتر از آنچه که برنامه‌ریزی کرده بودم برسم؛ اما به زودی خواهم آمد.

فون آلتنبرگ»
حالا همه مشغول آماده کردن شرایط برای ورود مرد جوان بودند. عروس آینده بهترین لباس‌هایش را به تن کرده بود. عمه‌هایش تمام صبح را به جر و بحث سر تک‌تک لباس‌های او گذرانده بودند؛ پس او آن‌ها را تنها گذاشت و خودش لباس‌هایش را انتخاب کرد. خوشبختانه او سلیقه خوبی داشت و بسیار دوست‌داشتنی شده بود. هیجان او گونه‌هایش را قرمز و چشم‌هایش را درخشان کرده بود و او را حتی زیباتر از حد معمول نشان می‌داد.
آه کشیدن‌ها و آن نگاه رؤیایی در چشم‌هایش، همه از امیدها و ترس‌هایی می‌گفتند که در قلب کوچک دختر با یکدیگر در جدال بودند و حالا نیز عمه‌هایش داشتند به او می‌گفتند که زمانی که معشـ*ـوقه‌اش به قصر می‌رسد، چه کند و چه بگوید. عمه‌های ازدواج‌نکرده همیشه در این دست از کارها بی‌نظیرند!
بارون اما با نگرانی این طرف و آن طرف می‌رفت و به ندیمه‌هایش دستور می‌‎داد که حواسشان به چه چیزهایی باشد. او خودش شخصاً کار بخصوصی برای انجام دادن نداشت؛ اما مرد فعالی بود و متنفر بود از اینکه وقتی همگان در محیط اطرافش در جنب و جوشند، خودش نشسته باشد.
آشپزخانه قصر پر از غذا بود و گاو کوچکی در کنار پرندگان چاق و چله‌ی شکارشده در جنگل‌های اطراف، روی آتش می‌پخت. عالی‌ترین نوشیدنی‌های بارون نیز همگی برای مزه شدن توسط کنت جوان آماده بودند.
ولی تازه داماد دیر کرده بود. پس از چندین ساعت خورشید پشت نوک قله‌ها ناپدید شد. بارون به مرتفع‌ترین اتاق قصر رفت و به بیرون پنجره نگاه کرد تا شاید کنت جوان و همراهانش را ببیند که در حال آمدن از جاده کوهستانی هستند.


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، Saghár✿ و 7 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
بارون تصور کرد که آن‌ها را دیده است؛ ولی آنچه دیده بود، تنها مردانی اسب سوار بودند که از نزدیکی‌های قصر می‌گذشتند. در نهایت نیز هوا تاریک‌تر از آن شد که بارون بتواند راه را به وضوح ببیند.
***
زمانی که تمام این‌ها رخ می‌داد، در نقطه‌ای دیگر از جنگل اودِن والد، دو مرد جوان در حال اسب‌سواری بودند. یکی کنت فون آلتن برگ بود که بدون کوچک‌ترین عجله‌ای می‌رفت تا عروس آینده‌اش را ملاقات کند و دیگری یکی از دوستان صمیمی وی به نام هرمَن فون اشتارکن فاوست از ارتش بود که بر حسب اتفاق در وورتزبرگ ملاقاتش کرده بود.
اشتارکن فاوست یکی از شجاع‌ترین و قوی‌ترین مردان آلمان بود. او داشت از جنگ به قصر پدری‌اش برمی‌گشت که به خانه بارون لندشورت نزدیک بود. البته این دو خانواده هرگز با یکدیگر مراودتی نداشتند؛ چون نیاکانشان مدت‌ها پیش با هم دعوایی اساسی کرده بودند.
از آنجا که هر دو از یک مسیر می‌رفتند، همسفر یکدیگر شده بودند.
کنت نیز به ندیمه‌هایش گفته بود:
- شما هم می‌تونید دنبال ما بیاید و بعداً به ما برسید.
و سپس با دوستش به دل جنگل زده بود. در طول راه با خوشحالی از خاطراتشان در ارتش گفتند؛ اما انگار زمانی که کنت شروع به صحبت از عروس آینده‌اش کرد، کمی برای دوستش خسته‌کننده شد.
- همه می‌گن اون خیلی زیباست و من بی‌صبرانه منتظرم تا زندگی متأهلی رو شروع کنم.
آن روزها همان‌قدر که روح در قصرهای آلمانی وجود داشت، دزد در جنگل‌هایش پرسه می‌زد؛ پس عجیب نبود که وقتی به دورافتاده‌ترین نقطه اودِن والد رسیدند، مورد حمله گروهی از دزدها قرار گرفتند. هر دویشان با شجاعت جنگیدند؛ اما به سرعت جنگ را باختند.
درست در همان وقت، خدمتکاران کنت از راه رسیدند و به کمکشان شتافتند. مجرمان فرار کردند؛ ولی قبل از ترک کردن آنجا یکی از آن‌ها چاقویش را عمیقاً در پهلوی کنت فرو کرده و او را کف جنگل رها کرد.


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، Saghár✿ و 7 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
ندیمه‌ها با آهستگی و مراقبت او را به شهر وورتزبرگ برگرداندند و آنجا او را نزد مردی از ساکنان کلیسا بردند که در پزشکی نیز مهارت داشت؛ اما آن‌قدر دیر شده بود که نیمی از مهارت‌های او دیگر به کار نمی‌آمدند. کنت در حال مرگ بود و هیچ دارویی نمی‌توانست نجاتش دهد.
او آخرین حرف‌هایش را به دوستش که کنار تـ*ـخت ایستاده بود، گفت:
- به قصر لندشورت برو و توضیح بده که چرا نتونستم برای ملاقات با عروسم بیام.
اگرچه او عاشق‌ترین مرد دنیا نبود؛ اما یک مرد مصمم و باتوجه بود؛ به همین دلیل از اشتارکن فاوست خواست تا خبر بد را تا جای ممکن لطیف‌تر بگوید. او گفت:
- اگه این کار رو نکنی، روحم آرامش پیدا نخواهد کرد.
اشتارکن فاوست قول داد و دست مرد رو به موت را گرفت.
- همون کاری رو می‌کنم که ازم خواستی.
کنت اندکی آرام گرفت؛ اما کمی بعد شروع به هذیان گفتن کرد:
- نباید قولم رو می‌شکستم؛ باید مستقیم می‌رفتم پیش لندشورت.
و او مُرد؛ آن هم هنگامی که سعی داشت از تـ*ـخت خارج شود و روی اسبش بپرد.
اشتارکن فاوست اندکی برای مرگ زودرس دوستش گریست و سپس فکرش درگیر مسئولیت دشواری شد که به عهده‌اش گذاشته شده بود. با خودش گفت:
- حالا چه‌جوری قراره بدون موافقت خانواده‌م برم قصر دشمن پدریم؟ و تازه خبرهای ناراحت‌کننده‌ای رو براشون ببرم که تمام امید و شادیشون رو از بین خواهد برد؟
از طرف دیگر او بسیار مشتاق بود که خانم کتسلن بوگن جوان را که همه از زیبایی‌اش می‌گفتند، ملاقات کند. کسی که در قصر پدرش از دنیا دور نگه داشته شده بود. او زنان زیبا را دوست داشت و از ماجراجویی خوشش می‌آمد.
قبل از ترک وورتزبرگ، او ترتیب مراسم ختم کنت در کتدرالی[3] را داد که شماری از فون آلتن برگ‌ها در آنجا دفن شده بودند. باقی‌اش نیز به عهده ندیمه‌های مرد جوان گذاشته شد.


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، Saghár✿ و 7 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
حالا بیایید به خانواده کتسلن بوگن بازگردیم که همچنان منتظر مهمانشان و البته شامشان هستند. شب رسیده بود و کنت هنوز نیامده بود. دیگر نمی‌شد برای شام صبر کرد. گوشت‌ها دیگر بیش از حد پخته شده بودند و آشپز از شدت استرس نیمه‌جان شده بود. همه داخل قصر چهره‌ای گرسنه به خود گرفته بودند؛ مثل سربازانی که ماه‌ها بود غذا نخورده بودند.
در نهایت بارون دستور به صرف غذا داد. همگی پشت میز نشسته بودند که صدای شیپور از دروازه قصر بلند شد. غریبه‌ای در آن بیرون تقاضای ورود می‌کرد. بارون با عجله رفت تا به داماد جدیدش خوشامد بگوید.
دروازه‌ها گشوده شدند و غریبه شیپور در دست، نمایان شد. او مردی قدبلند و خوش‌چهره بود که بر اسبی سیاه سوار بود. چهره‌اش اگرچه رنگ‌پریده بود؛ اما چشمانی مرموز و درخشان را در خود جای داده بود. در صورتش نوعی حس افتخار آمیخته با غم دیده می‌شد.
بارون از اینکه او تنها و بدون خدمتکار آمده بود، شگفت‌زده شد. این موضوع کمی او را عصبی کرد.
- یعنی این مرد جوان نمی‌دونه که این یه واقعه مهمه و داره با یه خانواده مهم ازدواج می‌کنه؟
اما بعد خود را اینگونه آروم کرد:
- حتماً اشتیاقش باعث شده عجله کنه و زودتر از همراهانش بیاد.
غریبه همان‌جور که از اسب پیاده می‌شد گفت:
- من متأسفم که این‌جوری و این موقع از شب رسیدم...
بارون با خوشامدگویی گرم و مؤدبانه‌اش او را از ادامه حرفش باز داشت. او به مهارت‌های سخنوری‌اش افتخار می‌کرد. یکی-دو بار غریبه تلاش کرد تا سیل لغات سنگین و مجلل او را قطع کند؛ ولی موفق نشد. در نهایت او سرش را پایین انداخت و گذاشت که در آن سیل غرق شود.
زمانی که حرف‌های بارون تمام شد، آن دو به درون قصر رسیده بودند. باری دیگر غریبه تلاش کرد تا سخن بگوید؛ اما این بار حرفش با ورود بانوان خانواده قطع شد. آن‌ها عروس جوان و عصبی را برای ملاقات با او آورده بودند. او لحظه‌ای به دختر خیره شد و احساس کرد خواب می‌بیند. به‌محض اینکه چهره و انـ*ـدام دختر را از نظر گذراند، چشمانش با علاقه درخشیدند.
یکی از عمه‌های مجرد چیزی در گوش بانوی جوان زمزمه کرد. او سعی کرد صحبت کند. با استرس چشمان آبی‌اش را از زمین بر گرفت تا به همسر آینده‌اش بنگرد؛ اما کلمات روی لـ*ـب‌های نرمش خشک شدند.
بعد دوباره به زمین نگاه کرد. اگرچه این بار لبخند کمرنگی بر چهره زیبایش نقش بسته بود که نشان می‌داد آنچه را که دیده دوست دارد. قطعاً برای یک دختر هجده ساله که اغلب رؤیای عشق را در سر می‌پروراند، غیرممکن بود که از دیدن آن مرد جوان و خوش‌چهره هیجان‌زده نشود.


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، Saghár✿ و 7 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
از آنجا که مهمانشان خیلی دیر رسیده بود، بارون گفت:
- بیاید صحبت در مورد عروسی رو به فردا موکول کنیم.
سپس مرد جوان را دعوت کرد تا برای صرف شام در تالار بزرگ به آن‌ها ملحق شود.
چهره‌های خشک اجداد بارون از تصاویرشان روی دیوارها به غذا خوردن آن‌ها می‌نگریستند. کنارشان پرچم‌های کهنه و پر از سوراخی آویزان شده بود که از جنگ‌ها به جا مانده بودند؛ به‌علاوه تعداد زیادی زره که به شدت آسیب دیده بودند و سر تعدادی حیوان وحشی که در طی قرن‌ها در جنگل‌های اطراف توسط افراد مختلفی از خاندان کتسلن بوگن شکار و کشته شده بودند.
مرد جوان خیلی مورد توجه دیگر مهمان‌ها واقع نشد و خودش هم خیلی از غذای خوبی که تدارک دیده شده بود نخورد. به نظر می‌آمد ذهنش بیش از آن درگیر عروسش است که بخواهد به چنین چیزهایی بپردازد.
او چنان آهسته با دختر سخن می‌گفت که آن‌هایی که کنارشان نشسته بودند، به سختی می‌شنیدند؛ اما یک زن همیشه می‌تواند صدای نرم و شیرین عشقش را بشنود. جدیت و آداب‌دانی او عمیقاً دختر را تحت تأثیر قرار داده بود و او با دقت به تمام چیزهایی که مرد می‌گفت گوش می‌داد؛ گاهی با لبخند و گاهی با جدیت.
گه‌گاهی چیزی در جواب مرد می‌گفت و زمانی که مرد نگاهش به او نبود، از گوشه چشم او را می‌دید و آهی از روی خوشحالی می‌کشید.
عمه‌های مجرد که هر دویشان از راز و رمزهای قلب به خوبی آگاه بودند، به دیگران می‌گفتند:
- ما مطمئنیم که اون‌ها همون لحظه که هم رو دیدن عاشق شدن.
صرف شام به خوبی جلو می‌رفت. خویشاوندان فقیرتر بارون حسابی می‌خوردند؛ جوری که آدم‌های عادی با وضع مالی معمولی بعد از یک روز کوهنوری آن‌طور غذا می‌خوردند.
بارون بهترین داستان‌هایش را تعریف کرد. زمانی که داستان غیرقابل پیش‌بینی بود، شنوندگانش تعجب می‌کردند و وقتی داستان شگفت‌انگیز بود، درست و به موقع خنده سر می‌دادند.
اقوام باهوش‌تر قصه‌هایی حتی بامزه‌تر تعریف می‌کردند و گاهی چیزهایی در گوش خانم‌ها می‌گفتند که نخندیدن را برایشان سخت می‌کرد. مردی خوشحال با صورتی گرد، آهنگ‌هایی خواند که خیلی هم مؤدبانه نبود و باعث شد عمه‌ها از خجالت سرخ شوند.
اما داماد به جای لـ*ـذت بردن از جشن نگران چیز دیگری بود. هر چه از شب می‌گذشت، چهره‌اش حالتی بینواتر به خود می‌گرفت و به طرز عجیبی قصه‌های خنده‌دار بارون او را حتی غمگین‌تر از پیش می‌کرد.
گاهی انگار همه چیز را در اطرافش فراموش می‌کرد. در مواقع دیگر دور و بر را با نگاهی بی‌تاب از نظر می‌گذراند که سخن از وجدان ناراحتش می‌گفت. مکالماتش با عروسش مدام جدی‌ و مرموزتر می‌شد. چهره زیبای دختر رفته‌رفته گرفته می‌شد و نگرانی خودش را نشان می‌داد. دیگر عصبی شده بود و داشت می‌لرزید.


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، Saghár✿ و 7 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
مردمی که نزدیکشان بودند، متوجه این حالت شدند. نمی‌توانستند بفهمند چرا داماد تا این حد بینوا به نظر می‌رسد؛ اما این حالتش گرمای خوشحالی اطرافیانش را سرد کرد. مردم شروع به پچ‌پچ در گوش‌های یکدیگر کردند و سرشان را تکان می‌دادند. آهنگ‌ها و خنده‌ها قطع شدند و سکوتی ناخوشایند جای گفت‌وگوها را گرفت.
سپس قصه‌هایی در مورد ارواح و دیگر موجودات وحشی شب روایت شد. هر داستان از دیگری ترسناک‌تر بود و بارون در آخر جیغ چند زن را با داستان «گابلین سوارکار» درآورد. او تعریف کرد که چگونه یک موجود شبه انسان در نیمه شبی تاریک سوار بر اسب سیاهی آمده و لئونورای زیبا را با خودش برده است؛ کسی که تنها فرزند مادر و پدرش بود و اینکه چگونه او هرگز پس از آن زنده دیده نشد.
داماد با علاقه به این داستان گوش داد. کمی قبل از آنکه بارون قصه‌اش را تمام کند، او از جایش بلند شد. سپس قدش بلند و بلندتر شد تا برای بارون که در کنار او نشسته بود مثل کوهی بزرگ به نظر آمد که بر او سایه انداخته است. ناگهان داستان به پایان رسید. مرد جوان آه عمیقی کشید و با همه خداحافظی کرد. همگان غافلگیر شده بودند و این غافلگیری برای هیچ کس به اندازه خود شخص بارون نبود.
- برنامه شما اینه که نیمه شب اینجا رو ترک کنید؟ ولی همه چیز برای اینکه شما امشب رو با ما بمونید مهیا شده. لطفاً اگه احساس خستگی می‌کنید، به اتاقتون برید و استراحت کنید.
غریبه سرش را با ناراحتی تکان داد و گفت:
- امشب رو باید در مکان دیگه‌ای بخوابم.
چیزی در مورد این جواب و نحوه بیان شدنش وجود داشت که برای یک لحظه قلب بارون را از تپیدن باز داشت؛ اما او خودش را جمع و جور کرد و دوباره از مرد جوان درخواست کرد تا بماند.
غریبه سرش را در سکوت به علامت نفی تکان داد. یک بار دیگر با جمعیت خداحافظی کرد و به آرامی از سالن خارج شد. عمه‌ها در جایشان خشک شده بودند و عروس زیر گریه زد. بارون غریبه را تا محل بسته شدن اسب سیاهش دنبال کرد. همین که به ورودی قصر رسیدند، غربیه برگشت و با صدایی عمیق و بم با او صحبت کرد. سقف دروازه قصر به عمق صدایش می‌افزود.
- حالا که تنها شدیم بهتون می‌گم که چرا باید برم. من کارهای ناتمومی دارم که باید برم و انجامشون بدم و نمی‌تونم رهاشون کنم.
- ممکن نیست کسی رو به جای خودت بفرستی؟


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، Saghár✿ و 7 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
- نه، باید خودم برم. باید در کتدرال وورتزبرگ باشم.
- بله ولی نه الان؛ فردا عروستون رو هم با خودتون می‌برید و اونجا با هم ازدواج می‌کنید.
- نه!
صدای غریبه بسیار محکم‌تر از پیش طنین‌انداز شد:
- من با اون ازدواج نخواهم کرد. مرگ منتظر منه! من یه مرد مُرده هستم. دزدها من رو کشتن. بدن من در وورتزبرگه. نیمه شب فردا من رو دفن می‌کنن. گورم کنده شده و آماده‌ست. نباید دیر کنم!

سپس روی اسبش پرید و به‌سمت پل چوبی منتهی به جاده راند. به زودی سایه‌اش در شب ناپدید شد.
بارون با نگرانی به سالن بزرگ برگشت و به همه گفت که چه اتفاقی افتاده است. دو زن غش کردند و دیگران از تصور اینکه کنار یک شبح بر سر میز شام نشسته بودند، احساس مریضی کردند.
بعضی گفتند:
- شاید اون شکارچی وحشی بوده!
او یک روح معروف بود که در بسیاری از قصه‌های قدیمی آلمانی حضور داشت. مردی قدبلند و قوی که اسب سیاهی را در دل شب می‌راند. او اغلب دسته‌ای سگ بزرگ و سیاه را فرا می‌خواند که وقتی بوی گوشت گرم یا مسافری که بعد از تاریکی تنها در جاده مانده بود، به مشامشان می‌خورد، چشمانشان مثل آتش سرخ می‌درخشید. شکارچی وحشی، حیات را شکار می‌کرد و عده‌ای آدمک لاغر و خاکستری نیز همواره در پی او می‌رفتند. این‌ها در واقع روح آدم‌های تازه مرده بودند؛ بدون سر، بازو یا پا، که ناله می‌کردند و خون از بدنشان می‌ریخت؛ آن هم درحالی‌که به دنبال شکارچی و سگ‌هایش به‌ طرف آسمان بی‌پایان شب کشیده می‌شدند. دیگران با این فرضیه مخالفت کردند.
- شاید اون از دل یه صخره تاریک یا زیر یه درخت کهنسال تو دل جنگل اومده بود.
هر کسی که باور نمی‌کرد که تازه داماد یک روح ترسناک یا یک جور گابلین نبوده، روز بعد تغییر عقیده داد. صبح نامه‌ای به قصر رسید که خبر از کشته شدن کنت جوان و مراسم ختمش در کتدرال می‌داد.


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، Saghár✿ و 6 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
خبر مرگ کنت به دست دزدها همه را در قصر شگفت‌زده کرد. بارون خودش را در اتاقش زندانی کرد. مهمان‌هایش که برای جشن گرفتن به همراه او به قصر آمده بودند، نمی‌توانستند در این شرایط به رفتن و تنها گذاشتن بارون فکر کنند. آ‌ن‌ها در قصر پرسه می‌زدند و گاهی در سالن اصلی با یکدیگر گفت‌و‌گو می‌کردند. همچنین بیش از همیشه می‌خوردند و می‌نوشیدند؛ بلکه بتوانند غمی که را که بر همه جا سایه انداخته بود، فراموش کنند.
اما شرایط عروس حتی بدتر بود. تصور کنید که مرد رؤیاهایتان را پیش از آنکه حتی در آ*غو*شش بگیرید، از دست بدهید؛ آن هم چه مردی!
او با خودش می‌گفت:
- روح اون خیلی مؤدب و خوش‌چهره بود و من مطمئنم وقتی که زنده بوده، حتی از این هم بهتر بوده!
او قصر را با ناله‌ها و آه‌هایش پر کرده بود.
در شب دوم بعد از ملاقات و از دست دادن عشق زندگی‌اش به اتاقش رفت. یکی از عمه‌هایش، عمه چاق‌ترش، همراه او رفت. نمی‌خواست دختر را تنها بگذارد. او که زمانی یکی از بهترین قصه‌گوهای اشباح در آلمان بود، طولانی‌ترین داستانش را برای دختر تعریف کرد تا جایی که خودش در میانه‌های داستان خوابش برد.
اتاق پنجره‌ای رو به باغ داشت. بانوی جوان همان‌طور که در تـ*ـخت دراز کشیده بود، به درخشش مهتاب روی شاخه‌های درخت بیرون اتاقش نگاه می‌کرد. کمی بعد ساعت قصر دوازده بار نواخت. نیمه شب شده بود.
ناگاه دختر از سمت باغ صدای ملایم گیتار را شنید. او از تختش بلند شد و به‌سمت پنجره رفت. آن پایین میان سایه‌های درختان شخص قدبلندی ایستاده بود. او به بالا نگریست و همان موقع بود که نور ماه بر صورتش تابید. دختر او را شناخت؛ او شبح دامادش بود.
صدای ناگهانی جیغی بلند در گوش دختر پیچید و عمه‌اش که بیدار شده بود و به دنبال برادر‌زاده‌اش تا لـ*ـب پنجره آمده بود، در بـ*ـغلش افتاد. وقتی دختر دوباره به پایین نگاه کرد، شبح ناپدید شده بود.
حالا این عمه بود که نیاز به بیشترین مراقبت داشت. او واقعاً ترسیده بود؛ اما بانوی جوان احساس می‌کرد که چیزی در شبح معشـ*ـوقه‌اش وجود دارد که مستقیماً قلبش را لمس می‌کند. او در نظرش بسیار مردانه می‌آمد و اگرچه شبح یک مرد برای دختری به آن شدت عاشق کافی نیست؛ اما باز هم بهتر از نبودنش است.
عمه گفت:
- من دلم نمی‌خواد حتی یه بار دیگه توی این اتاق بخوابم.
و برادر‌زاده‌اش پاسخ داد:
- و من هرگز توی هیچ اتاق دیگه‌ای به غیر از اینجا نخواهم خوابید.
و به این ترتیب تصمیم گرفت تا تنها در اتاقش بخوابد. از عمه‌اش تقاضا کرد:
- خواهش می‌کنم قسم بخور که به هیچ کس در مورد شبح حرفی نمی‌زنی!
عمه گفت:
- قسم می‌خورم.
او نمی‌خواست تنها مایه خوشحالی‌اش در دنیا را نیز از دست بدهد. نمی‌خواست اتاق چسبیده به باغ را ترک کند.


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، Saghár✿ و 6 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,479
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
من از اینکه عمه قسمش را نگه داشت یا نه، مطمئن نیستم. او دوست داشت قصه بگوید و اینکه اولین نفری باشد که خبرهای دست اول را می‌داند و می‌تواند با آن دیگران را تحت تأثیر قرار دهد، قطعاً مایه لـ*ـذت او بود. مردم می‌گویند که او برای شش روز قسمش را نگه داشت؛ ولی لازم نبود که بیشتر از آن نگهش دارد.
روز هفتم هنگامی که سر میز صبحانه نشسته بود، یکی از خدمتکاران وارد شد و گفت:
- هیچ کس نمی‌تونه بانوی جوان رو پیدا کنه. ایشون توی تـ*ـخت خودشون نخوابیده و پنجره اتاقشون بازه. انگار رفتن!
همه در قصر با شنیدن این خبر شوکه شدند. حتی اقوام فقیرتر نیز برای لحظه‌ای دست از خوردن برداشتند. سپس عمه چاق که از زمان شنیدن خبر هیچ نگفته بود، ناگهان گفت که در باغ چه دیده است:
- گابلین اون رو برده.
دو نفر از خدمتکاران در تأیید گفتند:
- درسته! ما نیمه شب صدای اسبی رو که از مسیر کوهستانی پایین می‌رفت شنیدیم. قطعاً متعلق به داماد شبح‌وار روی اسب سیاهش بوده که عروسش رو با خودش به گور می‌برده!
همه به شدت باور داشتند که این حرف درست است؛ چرا که اتفاقات ناجوری مانند این اغلب در آلمان رخ می‌داد‌. اگر شما هم گزارش‌های مربوطه را بخوانید، متوجه همین موضوع می‌شوید.
چه واقعه بدی بود برای بارون؛ هم به عنوان یک پدر و هم عضوی از خاندان بزرگ کتسلن بوگن این اتفاق به طرز غیرقابل بیانی دردناک بود.
- یعنی یه شبح، تنها دختر من رو با خودش به گور برده و قراره که یه شکارچی وحشی رو به دامادی بگیرم و یه نوه‌ی نیمه گابلین داشته باشم؟
طبق معمول او با نگرانی به این طرف و آن طرف می‌رفت و همه را در قصر عصبی می‌کرد.
به سربازانش دستور داد:
- اسب‌هاتون رو بردارید و به جنگل اودن والد برید. دنبال دخترم تمام کوه‌ها، روستاها و جاده‌ها رو بگردید!
خود بارون نیز چکمه‌هایش را به پا کرد و داشت می‌رفت تا سوار اسبش بشود که با دیدن صحنه پیش رویش متوقف شد.
مرد و زن جوانی سوار بر اسب‌های سیاه و سفید داشتند به‌طرف قصر می‌تاختند. زن به محض رسیدن به دروازه از اسبش پایین پرید. جلوی پای بارون زانو زد و همان‌طور بـ*ـغلش کرد. او دختر گمشده‌اش بود و همراهش... او همان داماد شبح‌وار بود.
بارون بسیار شگفت‌زده شده بود. او ابتدا به دختر و سپس به شبح نگریست و نمی‌توانست چیزی را که می‌دید باور کند. به نظر می‌آمد شبح نسبت بهآخرین باری که به قصر آمده بود، بسیار سالم‌تر شده است. لباس‌هایش از پارچه‌های اعلا و زیبا بودند و در آن‌ها همانند مردی کامل و قوی به نظر می‌رسید. دیگر رنگ‌پریده و بینوا نبود. صورتش گلگون و پر از زندگی بود و شادی از چشمان بزرگ قهوه‌ای‌اش به بیرون منعکس می‌شد.
مرد جوان (که مطمئن هستم تاکنون حدس زده‌اید) خودش را به عنوان هرمان فون اشتارکن فاوست معرفی کرد.


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، Saghár✿ و 6 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا