خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
او داستان خودش را با کنت جوان تعریف کرد و گفت که چگونه با عجله به قصر آمده تا خبر بد را بیاورد؛ اما بارون با مدام صحبت کردنش مانع از ادامه حرف زدنش می‌شده است.
- وقتی عروس رو دیدم، قلبم رو بهش باختم؛ برای همین تصمیم گرفتم مدتی به عنوان کنت اینجا باشم تا بتونم بیشتر در کنار اون بمونم. مدام به این فکر می‌کردم که چطوری باید خداحافظی کنم و برم که شما داستان گابلین رو گفتید. اون این ایده رو بهم داد که به اون شکل اینجا رو ترک کنم. چون شما و پدر من با هم دشمن هستید، می‌دونستم که شما با دوباره اینجا اومدن من موافقت نمی‌کنید؛ برای همین پنهانی به اینجا می‌اومدم و دخترتون رو از پنجره اتاقش که مشرف به باغ بود می‌دیدم، باهاش صحبت می‌کردم و دلش رو به دست می‌آوردم. تا اینکه امروز با خودم به کلیسا بردمش و با هم ازدواج کردیم.
بارون اصولاً مردی بود که دوست داشت دخترش از حرف او پیروی کند، همچنین دشمنان اجدادش دشمنان او نیز بودند؛ اما او هم عاشق دخترش بود و فکر می‌کرد که دیگر هرگز او را نمی‌بیند. حالا از دوباره زنده دیدن او خوشحال بود و با اینکه او با پسر دشمنش ازدواج کرده بود، حداقل گابلین نبود!
او گفت:
- مرد جوان باید بگم که شیوه‌ای که انتخاب کردید تا به من بگید که مردید، خیلی درست نبود.
اما یکی از دوستان بارون که یک نظامی قدیمی بود گفت:
- به نام عشق همه چیز عادلانه‌ست.
و سرباز دیگری افزود:
- فون اشتارکن فاوست اخیراً از ارتش برگشته و به کارهایی که اون کرده باید بهای بیشتری داده بشه.
و به این ترتیب همه چیز به خوبی و خوشی پایان یافت. بارون به دختر و دامادش گفت:
- من آماده‌م تا هر آنچه رو که اتفاق افتاده فراموش کنم و با آ*غو*ش باز هر دوی شما رو توی خونه‌م بپذیرم.
و جشن در قصر دوباره آغاز شد. خویشاوندان فقیر با تعریف کردن از داماد باعث شدند گوش‌هایش سرخ شود:
- تو خیلی شجاعی! تو خیلی مهربونی! خیلی هم پولداری!
عمه‌ها از اینکه برادرزاده‌شان تمام تعلیماتشان را به آن سرعت فراموش کرده بود، کمی شگفت‌زده شده بودند.
- اشتباه بزرگی کردیم که پشت پنجره اتاقش نرده‌های فلزی نزدیم.
خواهر لاغرتر به دیگری گفت و او موافقت کرد. سپس با آشفتگی گفت:
- دیگه نمی‌تونم اون داستان فوق‌العاده شبح باغ رو بگم؛ چون تنها شبحی که در تمام عمرم دیدم واقعی بود.
و اما برادرزاده نیز در آخر به نظر از همیشه خوشحال‌تر می‌رسید؛ چرا که داماد شبح‌وارش در حقیقت یک مرد زنده بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1: لقبی برای مردان مهم از خانواده‌های با اصل و نسب در آلمان
2: لقبی که از بارون مهم‌تر است.
3: کلیسای بزرگ و مهم

***


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، Saghár✿ و 7 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
خانه‌ی عروسک تسخیرشده - نوشته ام. آر. جیمز
آقای دیلِت گفت:
- حتماً زیاد از این دست چیزها براتون به اینجا می‌فرستن آقای شیتِن دِن.
با عصایش به خانه عروسکی که لـ*ـب پنجره قرار داده شده بود، اشاره کرد. او اطلاعات زیادی در مورد اشیای قدیمی داشت و متوجه شده بود که آن مورد بسیار خاص است.
آقای شیتن دن جواب داد:
- حتماً شوخی می‌کنید؛ این یکی باید توی موزه باشه.
دیلت خنده‌ای سر داد.
- واقعاً؟! و قیمتش چقدره؟
- هفتادوپنج پوند آقا.
- این قیمت که برای مشتری‌های آمریکاییته، همون پنجاه‌تا خوبه.
در آخر روی قیمتی بینابین توافق کردند. یک ساعت‌ و‌ نیم بعد، آقای دیلت خانه را داخل ماشینش گذاشت.
آقای شیتن دن در درب فروشگاهش ایستاده بود و لبخند می‌زد. پول در یک دستش بود و با دست دیگرش برای دیلت به نشانه خداحافظی دست تکان می‌داد. سپس برگشت و به اتاق پشتی فروشگاه رفت، جایی که همسرش در حال درست کردن چای بود. گفت:
- فروخته شد؛ آقای دیلت خریدش.
خانم شیتن دن پاسخ داد:
- خوبه؛ البته باید انتظار دیدن چیزایی نامعمولی رو داشته باشه!
- خب مطمئنم که یه مقدار شوکه می‌شه و مطمئنم که ما هم دیگه از اون‌ها اینجا نمیاریم.
و نشست تا چایش را بنوشد.
***
زمانی که آقای دیلت به خانه رسید، پیشخدمتش برای کمک به او بیرون آمد. با کمک هم خانه عروسک را به طبقه بالا و به اتاق خواب آقای دیلت آوردند و روی میزش گذاشتند. سپس دیلت جلویش را باز کرد و همه وسایلش را سر جایشان چید.
خانه نمونه زیبایی از نوع خودش بود و به سبک قرن هجدهمی ساخته شده بود. حدود سی سانتیمتر عرض داشت. کلیسای کوچکی در سمت چپش واقع شده و اصطبلی به راستش چسبیده بود. کلیسا زنگ داشت و پنجره‌هایش همه رنگی و شیشه‌ای بودند. وقتی جلوی خانه باز بود، می‌شد چهار اتاق بزرگ را درونش دید؛ اتاق خواب، آشپزخانه، غذاخوری و پذیرایی. هر کدامشان نیز تمام وسایل لازم را در داخل خودشان داشتند. در اصطبل چند اسب و یک کالسکه وجود داشت و روی سقفش یک ساعت و یک زنگ ساخته شده بود.
خانه روی یک سطح صاف قرار داشت که از روی آن چند پله می‌خورد و به در جلویی‌اش می‌رسید و یک ایوان داشت. درون این سطح، محفظه‌ای تعبیه شده بود که می‌شد پرده‌های متفاوت و لباس‌های مختلف عروسک‌ها را در آن نگه داشت و عوضشان کرد.


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، Saghár✿ و 7 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
آقای دیلت با ذوق نفسش را بیرون داد.
- این فوق‌العاده‌ست و تازه با چه قیمتی! همین رو می‌تونم به ده برابر قیمتی که خریدمش توی شهر بفروشم. یه جورایی آدم رو به شک میندازه. امیدوارم شانسی که سر خریدنش آوردم برنگرده؛ ولی اول بذار ببینم کی این تو زندگی می‌کنه.
او عروسک‌ها را به صف مقابل خودش چید. یک مرد که ظاهرش خبر از وضع مالی خوب خانواده‌اش می‌داد و کت و شلوار به تن داشت و یک خانم با پیراهن زیبای آبی. دو بچه نیز یک دختر و یک پسر بودند؛ به‌ علاوه آشپز، پرستار، خدمتکار، کالسکه‌ران و سه نگهدار اصطبل.
- یعنی باز هم هست؟ ممکنه!
پرده‌های تختخواب پرده‌دار کشیده بود؛ بنابراین او انگشت‌هایش را برد تا پرده‌ها را به کناری بکشد؛ اما دستش را فوراً پس کشید. احساس کرد چیزی آن تو زنده است و تکان می‌خورد. بهتر که نگاه کرد، عروسک پیرمردی را دید که لباس خواب شیری‌رنگی به تن داشت. سپس او را نیز به کنار دیگران آورد؛ به این ترتیب تمام عروسک‌ها را چیده بود.
دیگر وقت شام بود؛ برای همین آقای دیلت همه عروسک‌ها را به داخل خانه برگرداند و به طبقه پایین رفت تا شام بخورد. او تا هنگام ساعت یازده برای خوابیدن به تختخواب اعلای پرده‌دار خودش برنگشت.
دیلت نه در خانه‌اش ساعت زنگدار داشت، نه در راه‌پله‌ها یا اصطبلش. همچنین هیچ کلیسایی کنار خانه‌اش نبود؛ اما این صدای زنگ یک ساعت بود که او را از خواب ناز صبحگاهی‌اش بیدار کرد. با شگفتی بلند شد و در تختش نشست.
با اینکه اتاق تاریک بود، او می‌توانست به طرز عجیبی خانه عروسک را به طور واضح ببیند؛ گویی ماه کاملی بر آن بتابد. همچنین می‌توانست درخت‌هایی را در اطرافش پشت کلیسا و اصطبل ببیند. بوی یک شب پاییزی به مشامش می‌خورد. احساس کرد اسب‌ها در حال تکان خوردن در اصطبل هستند و در نهایت تعجب، بالای سقف خانه به جای دیوار اتاقش آسمان آبی-مشکی شب را دید.
او می‌دید که خانه اصلاً یک خانه چهار اتاقه با قسمت جلویی متحرک نیست؛ بلکه خانه‌ای واقعی با تعداد زیادی اتاق و پله است. هرچند که اندازه‌شان کوچک‌تر از حد معمول است.
با خودش گفت «این خونه می‌خواد یه چیزی رو بهم نشون بده.»
چراغ دوتا از اتاق‌های خانه روشن بود. یکی اتاق پایین در سمت راست و دیگری طبقه بالا در سمت چپ. اولی کاملاً روشن بود و دیگری کمابیش او می‌توانست به وضوح ببیند که چه در حال رخ دادن در اتاق‌هاست. اتاق روشن‌تر همان غذاخوری بود. شام صرف شده بود؛ اما نوشیدنی و لیوان‌ها همچنان روی میز بودند. مرد و بانوی آبی‌پوش به تنهایی پشت میزش نشسته بودند. داشتند جدی با یکدیگر صحبت می‌کردند و گویا هر چند لحظه ساکت می‌شدند تا مطمئن شوند کسی صدایشان را نمی‌شود. باری مرد برخاست. پنجره را باز کرد، سرش را بیرون برد و دستش را دور گوشش کاسه کرد. سپس از پنجره بیرون رفت و زن را که شمعی به دست گرفته بود، در اتاق تنها گذاشت. نگاه کردن به چهره زن این حس را به آدم می‌داد که او در حال مبارزه با ترسی بزرگ در درون خودش است و دارد بر آن غلبه می‌کند. او همچنین چهره دلچسبی نداشت؛ صورتی پهن، تـ*ـخت و دارای نگاهی باهوش‌تر از آنچه که باید باشد.


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، Saghár✿ و 6 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
زن به محض اینکه مرد به اتاق بازگشت، چیزی را از دستش گرفت و با عجله بیرون رفت. مرد نیز ناپدید شد؛ اما تنها برای یک لحظه، درب جلویی به آهستگی گشوده شد و او بیرون آمد و روی ایوان ایستاد؛ سپس چرخید و به پنجره‌های طبقه بالا نگاه کرد که چراغشان روشن بود. او مشتش را با عصبانیت رو به آنجا تکان داد.
وقت نگاه کردن به پنجره‌های بالایی بود. از داخل آن‌ها می‌شد تـ*ـخت پرده‌دار را دید؛ به همراه پرستاری که روی صندلی راحتی مقابل شومینه خوابش برده بود و پیرمردی که در تـ*ـخت بیدار دراز کشیده بود و از نحوه‌ای که دستانش را روی محلفه‌ها می‌کشید، مشخص می‌شد که نگران چیزی است. درِ اتاق باز شد و بانوی آبی‌پوش با شمع وارد شد. آن را کناری گذاشت و پرستار را بیدار کرد. او یک بطری نیمه‌باز نوشیدنی در دست داشت. پرستار آن را گرفت؛ مقداری از آن را توی تابه‌ای ریخت و ادویه‌هایی به آن اضافه کرد؛ سپس روی آتش قرارش داد تا بپزد.
همان موقع انگار پیرمرد، زن را با صدایی ضعیف صدا زد. او به نزدش رفت، نبضش را گرفت و لـ*ـبش را گزید. پیرمرد با نگرانی نگاهش کرد و به پنجره اشاره کرد. او به‌سمت پنجره رفت و درست همان‌طور که مرد پیش‌تر انجام داده بود، سرش را از آن بیرون برد. گوش ایستاد و سپس سرش را به نشانه نفی رو به پیرمرد تکان داد. او نیز در پاسخ آه کشید.
نوشیدنی ادویه‌دار آماده شده بود. پرستار آن را در ظرفی نقره‌ای ریخت و برای مرد پیر برد. او آن را پس زد؛ ولی زن و پرستار آن را نزدیک‌تر بردند و از او درخواست کردند تا بنوشدش. معلوم بود که در آخر با آن‌ها موافقت کرده؛ چرا که آن‌ها او را نشاندند و ظرف را به لبانش نزدیک کردند. او بیشترش را نوشید و سپس دراز کشید. بانو به او شب به‌خیر گفت و اتاق را ترک کرد. شمع، بطری، ظرف و تابه را نیز برداشت. پرستار به صندلی‌اش برگشت و برای مدتی همه چیز ساکت شد.
ناگهان مرد پیر بلند شد و دهانش را باز کرد. احتمالاً گریه می‌کرد؛ چون پرستار از جا پرید و به‌سمتش دوید. پیرمرد اصلاً خوب به نظر نمی‌رسید. صورتش کبود شده بود و چشم‌هایش بیرون زده بودند. دستانش را به سـ*ـینه‌اش می‌فشرد و لبانش سفید شده بود.
برای لحظه‌ای پرستار از او جدا شد و به طرف در دوید. مشخصاً داشت درخواست کمک می‌کرد. سپس برگشت و با نگرانی سعی کرد پیرمرد را آرام کند؛ اما پیش از اینکه بانو و همسرش به همراه چند خدمتکار وارد شوند، او دوباره به خواب رفته بود. دستانش دیگر تکان نمی‌خورد و صورت دردناکش به آهستگی به حال عادی‌اش بازمی‌گشت
.
لحظاتی بعد، نوری روی قسمت چپ خانه تابانده شد و سپس کالسکه‌ای جلوی در خانه نگه داشت. مردی با لباس مشکی و موهای سفید که یک کیف سیاه در دستش بود، از آن پیاده شد و از پله‌های جلویی خانه بالا رفت. در آنجا مرد و همسرش به استقبال او آمدند. به نظر می‌رسید که زن گریه می‌کند و صورت مرد افتاده و محزون بود. آن‌ها ملاقات‌کننده را به غذاخوری بردند و او آنجا کیف پُر از کاغذش را روی میز گذاشت. سپس با چهره‌ای نگران به آنچه که زن و مرد به او می‌گفتند، گوش سپرد. بعد انگار دعوت به چیزی برای خوردن یا آشامیدن را رد کرد و به کالسکه‌اش بازگشت و رفت. صورت چاق و سفید مرد که او را از بالای پله‌ها نظاره می‌کرد، با رفتن وی توسط لبخند ناخوشایندی پوشیده شد.


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، Saghár✿ و 6 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
در اتاق خواب آقای دیلت همه چیز تاریک بود؛ اما او همان‌طور بی‌حرکت در تختش نشست. حدس می‌زد که ماجرا هنوز ادامه داشته باشد.
برای بار دیگر نورهایی از خانه به بیرون تابانده شد که البته این بار منشأش فرق می‌کرد؛ ابتدا از یکی از اتاق‌های بالای خانه و سپس در کلیسا. یک تابوت در کلیسا بود که چهار گوشه‌اش را شمع‌هایی با پایه‌های بلند نقره گرفته بودند. پارچه سیاه‌رنگی روی تابوت کشیده شده بود و دیلت دید که پارچه حرکت کرد و از روی تابوت به زمین افتاد و با خود یکی از شمع‌ها را به زمین انداخت.
دیلت به اتاقِ واقع‌شده در بالا نگریست. دختر و پسر کوچکی در تختخواب‌های کوچکشان دراز کشیده بودند و تختی برای پرستار بچه‌ها در نظر گرفته شده بود که البته خالی بود؛ اما مادر و پدر بچه‌ها در آنجا حضور داشتند. لباس مشکی به تن داشتند؛ اما می‌خندیدند و با بچه‌ها صحبت می‌کردند. حین همین صحبت‌ها، پدر دور از چشم بچه‌ها از اتاق بیرون رفت و پیش از خارج شدن یک لباس خواب بلند و سفید با خودش برداشت. او در را پشت سرش بست. دقایقی بعد در باز شد و موجودی دراز و وحشتناک به رنگ سفید وارد اتاق شد و به آهستگی طرف تـ*ـخت‌ها رفت.
سپس ناگهان ایستاد؛ دستانش را بالا برد و معلوم شد که او کسی نیست جز پدر بچه‌ها.
بچه‌ها ترسیده بودند. پسر زیر پتویش و دختر در بـ*ـغل مادرش قایم شدند. والدین سعی کردند آن‌ها را آرام کنند و روی پاهایشان بنشانند. نشانشان دادند که آن لباس خواب نمی‌تواند آسیبی به آن‌ها بزند. سپس آن‌ها را به تـ*ـخت برگرداندند و حین خروج از اتاق برایشان دست تکان دادند. به محض اینکه آن‌ها رفتند، پرستار وارد شد و چراغ اتاق را خاموش کرد.
آقای دیلت در جای خود بی‌حرکت تماشا می‌کرد.
بعد نوعی نور دیگر که نمی‌توانست نور شمع باشد اما ناراحت‌کننده و سرد بود، از زیر در اتاق نمایان شد و در برای بار دیگر باز شد. چیز بسیار ترسناکی وارد اتاق شد. توصیفش کار راحتی نبود؛ اما او شبیه یک جور قورباغه بود که قدش به بلندی قد یک انسان بود و موهای سفید نازکی روی سرش داشت. آن چیز به طرف تـ*ـخت بچه‌ها رفت و مدت کوتاهی بالای سرشان مشغول بود.
صدای گریه‌هایی بسیار ضعیف از آن فاصله به گوش می‌رسید. ناگاه خانه پر شد از نورهای متحرک و شبح‌های در حال حرکت. درها باز و بسته می‌شدند تا اینکه ساعت اصطبل، یک نیمه شب را اعلام کرد.
بعد خانه برای آخرین بار درخشید. پای پله‌های جلوی در، دو شبح سیاه‌رنگ با شمع منتظر ایستادند. تعدادشان بیشتر و بیشتر شد و با خودشان دو تابوت کوچک را از خانه بیرون آوردند و همگی به‌سمت کلیسا در سمت چپ حرکت کردند.
آقای دیلت اندیشید که شب به شدت آرام سپری می‌شود. او کم‌کم از حالت نشسته به درازکش درآمد؛ ولی نتوانست بخوابد. صبح روز بعد به ملاقات یک دکتر رفت.
دکتر فهمید که او ناراحت و عصبی است و به همین دلیل توصیه کرد تا کمی از هوای دریا را استشمام کند؛ بنابراین آقای دیلت به آرامی به طرف مکان خلوتی کنار دریا رفت.
یکی از اولین کسانی که آنجا با او رو‌به‌رو شد، آقای شیتن دن بود که از قرار او نیز همسرش را به توصیه دکتر برای پیاده‌روی کنار دریا آورده بود. دیلت به او گفت:
- از دستتون ناراحتم.
- تعجب نمی‌کنم آقا. من و همسرم هم ماجراهای زیادی با اون خونه داشتیم؛ ولی چیکار می‌تونستم بکنم؟ نمی‌شد دورش بندازم؛ چون واقعاً قطعه ارزشمندیه. به خریدار هم که نمی‌تونم بگم این خونه هر شب زنده می‌شه. دوست ندارم مردم فکر کنن که من و خانمم دیوونه‌ایم!
- ممکنه از من پسش بگیرید؟
- نه ممنون! ولی بهتون می‌گم چیکار بکنید. من پولی رو که شما به من دادید برمی‌گردونم؛ البته به جز اون ده پوندی که خودم بابتش پرداخت کردم. بعدش دیگه به عهده خودتونه که باهاش چیکار کنید.


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، Saghár✿ و 6 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
در ادامه روز، دو مرد بار دیگر گفت‌وگوی آهسته‌ای در لابی یک هتل انجام دادند.
- بهم بگید چقدر در مورد اون چیز می‌دونید و اصلاً از کجا پیداش کردید؟
- من با شما روراستم آقای دیلت؛ چیزی در مورد خونه نمی‌دونم؛ ولی مسلمه که از یه خونه قدیمی اومده. حس می‌کنم متعلق به جاییه که نباید زیاد از اینجا دور باشه. مردی که ازشون این خونه رو خریداری کردم، جزء مشتری‌های معمول من نیستن و از بعد خرید خونه هم دیگه ملاقاتشون نکردم؛ ولی اون صاحب این خونه بوده و این همه‌ی چیزیه که می‌تونم بهتون بگم. ولی جناب دیلت، یه چیزی برای من سواله؛ اون آقای پیری که به خونه اومد، شما قطعاً اون رو دیدید، مگه نه؟ به نظر شما اون دکتر بود یا وکیل؟ خانم من معتقده که دکتر بوده؛ ولی من به‌خاطر اون همه برگه‌ای که تو کیفش داشت و همچنین برگه‌ای که در آخر با خودش برداشت ولی بازش نکرد، فکر می‌کنم که وکیل بوده.
- موافقم! فکر کنم اون وصیت‌نامه پیرمرد بود که قرار بوده امضاش کنه.
- من هم همین نظر رو دارم. احتمالاً طبق اون وصیت هیچ پولی به جوون‌ترها نمی‌رسیده. ولی یه چیزی رو یاد گرفتم؛ هرگز دیگه خونه عروسک نمی‌خرم یا هیچ وقت پولی رو صرف سینما نمی‌کنم و در مورد مسموم کردن بقیه، مطمئنم که هرگز نمی‌تونم این کار رو با کسی بکنم. ترجیح می‌دم با خوشحالی کنار اقوامم بمونم؛ همون‌طور که تا الان موندم و خواهم موند.
روز بعد آقای دیلت به موزه شهر رفت. می‌خواست تلاش کند و تاریخچه‌ای از خانه پیدا کند. تعداد بسیار زیادی از عکس‌های قدیمی خانه‌ها روی دیوار موزه را نگاه کرد؛ اما نتوانست خانه خودش را در میان آن‌ها ببیند. دفتر کلیساهای زیادی را نیز ورق زد؛ اما آنجا هم شانسی نداشت. سپس در یک اتاق تقریباً خالی، ماکتی از یک کلیسا دید که امیدوارش کرد. انگار کار همان مردی بود که خانه خودش را ساخته بود! او با دقت نوشته زیر ماکت را خواند:
«این ماکت، ساخته شده از روی کلیسای سنت استفان مقدس در کاکس هام، توسط آقای جی. مِروِدِر ساکن خانه هبریج در سال 1877 به موزه اعطا گردیده است. سازنده این اثر آقای جیمز مرودر از نیاکان ایشان بوده و آن را در سال 1786 ساخته است.»
او بازگشت تا نگاهی به نقشه‌ای که کمی قبل‌تر متوجهش شده بود، بیندازد. فهمید که خانه هبریج در روستای کاکس هام قرار دارد. سپس دوباره به سراغ دفتر ثبت و ضبط کلیسا رفت و به زودی توانست مرگ راجر میلفورد را در سن هفتادوشش‌ سالگی در یازدهم سپتامبر 1757 و مرگ راجر و الیزابت مروِدر را در سن نه و هفت سالگی در قرن نوزدهم و ماه مشابه پیدا کند. با اینکه مطمئن نبود این همان خانواده باشد، به نظر می‌رسید که بررسی این موضوع ارزش رفتن به کاکس هام را دارد؛ بنابراین همان بعدازظهر به مقصد آنجا حرکت کرد.
شمال کلیسای آنجا مقبره میلفوردها قرار داشت. سنگی به نشانه یادبود راجر میلفورد در آنجا گذاشته بودند؛ پدر و وکیلی موفق. «این سنگ توسط دختر محبوب وی، الیزابت اینجا گذاشته شده است که خود تنها کمی پس از فوت پدر و فرزندان عزیزش درگذشت.» واضح بود که این بخش بعداً به سنگ نبشته اضافه شده بود.
سنگ دیگری هم بود که گویا متعلق بود به جیمز مرودر. «همسر الیزابت و معماری برجسته، بر اثر مرگ همسر و فرزندانش از کار دست کشید و روزهای پایانی عمرش را در خانه سالمندان گذرانید.»
قبر کودکان کوچک‌تر بود و چیز زیادی رویشان نوشته نشده بود. هر دویشان در شب دوازدهم سپتامبر درگذشته بودند.
آقای دیلت مطمئن بود که در خانه هبریج نقطه آغاز تمام این ماجراها را پیدا می‌کند؛ شاید هم بعدها واقعاً حین جست‌وجوهایش بین تصاویر قدیمی پیدایش می‌کرد! اما آن خانه هبریجی که امروز مقابلش بود، همانی نبود که دنبالش می‌گشت. آن خانه باید خانه‌ای نوسازتر با آجرهای قرمز می‌بود که در 1840 ساخته شده باشد.
در فاصله نه چندان دوری از خانه جدید، پایین‌تر از باغ و کنار تعدادی درخت کهنسال، ایوانی مخروبه روی علفزار به جا مانده بود که کسی در موردش به آقای دیلت گفت زمانی خانه قدیمی روی آن قرار داشته است.
همان‌طور که از روستا خارج می‌شد، ساعت کلیسا چهار بار نواخت و او را مجبور کرد که گوش‌هایش با دست بگیرد. اولین باری نبود که این صدای زنگ را می‌شنید. این روزها همان‌طور که منتظرند تا یک خریدار آمریکایی برای خانه پیدا شود، آن را با دقت پوشانده‌اند و در طبقه بالای اصطبل آقای دیلت گذاشتند. پیشخدمتش همان روزی که آقای دیلت کنار دریا رفت، آن را برد.
***


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، Saghár✿ و 5 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
مردان مرمری - نوشته ایی. نِس‌بیت
من جک کالیس هستم و کلمه به کلمه این داستان حقیقت دارد؛ اگرچه خیلی از مردم باورش نخواهند کرد. این روزها مردم قبل از باور هر چیزی به یک دلیل منطقی نیاز دارند. شاید من و همسرم لائورا تمام اتفاقاتی را که در سی‌ویکم اکتبر 1893 برایمان افتاد، از تخیلاتمان ساخته‌ایم. قضاوتش به عهده خود شماست.
وقتی با لائورا نامزد کردم، هر دویمان می‌دانستیم که موقع ازدواجمان پول زیادی نخواهیم داشت. آن روزها به کار نقاشی مشغول بودم و لائورا نویسندگی می‌کرد. زندگی در شهر مخارج بالایی داشت؛ به همین دلیل به دنبال یک خانه مناسب روستایی می‌گشتیم که سرویس بهداشتی‌اش داخل خود خانه باشد تا بعد از ازدواج در آنجا زندگی کنیم. مدتی در قسمت آگهی‌های روزنامه دنبال چنین چیزی گشتیم؛ ولی تمام خانه‌هایی که سرویسشان در داخل بود، نامناسب بودند و خانه‌های مناسب فاقد سرویس داخلی بودند.
تا روز ازدواجمان هنوز بی‌خانمان بودیم؛ اما طی ماه عسلمان بهترین مکان ممکن را پیدا کردیم. جایی بود در برنزِت؛ روستایی کوچک واقع بر فراز تپه‌ای در جنوب که فاصله زیادی با دریا نداشت. ما از محل اقامتمان که یک شهر دریایی بود، به کلیسای آن روستا رفته بودیم. آنجا بود که آن خانه زیبا و سرویس بهداشتی‌اش را پیدا کردیم که در سه کیلومتری روستا قرار داشت. یک ساختمان قدیمی و احاطه‌شده توسط گل‌ها که به‌جامانده از یک خانه بزرگ‌تر بود. همان جا اجاره‌اش کردیم. به طرز وحشتناکی ارزان بود.
باقی ماه عسلمان را مشغول به خرید لوازم منزل قدیمی از سمساری شهر و تعمیراتشان بودیم؛ به اضافه پرده‌های نو و روکش صندلی از یک فروشگاه بزرگ در لندن. به زودی آنجا برایمان واقعاً حس یک خانه را داشت. کار کردن در آن مکان راحت بود و من هرگز از کشیدن مناظر روستایی یا آسمان آبی فوق‌العاده‌اش که از پنجره باز دیده می‌شد، خسته نمی‌شدم. لائورا هم پشت میزش می‌نشست و در مورد تمام این‌ها می‌نوشت؛ به علاوه من.
ما یک پیرزن قدبلند را از روستا پیدا کردیم تا برایمان آشپزی کند و نظافت منزل را انجام دهد. او منظم بود و دستپخت خوبی داشت و همه چیز را در مورد باغبانی و نگهداری از گل‌ها می‌دانست. همچنین او نام قدیمی مکان‌های اطراف و داستان دزدهایی را که زمانی در آنجا می‌زیستند، به ما گفته بود. او اطلاعاتی نیز در مورد شبحی که مردم گاهی دیروقت‌ها در این اطراف دیده بودند، به ما داد.
آن زن واقعاً بهترین خدمتکار برای ما بود. لائورا از آشپزی و نظافت‌کاری تنفر داشت و من از گوش سپردن به قصه‌های قدیمی لـ*ـذت می‌بردم؛ به همین دلیل مدیریت خانه را به او سپردیم و قصه‌هایش را در داستان‌ها و تصاویری که برای مجلات می‌فرستادیم، استفاده کردیم که از لحاظ مالی برای ما پشتوانه خوبی فراهم کرد.
سه ماه از ازدواجمان می‌گذشت و حتی یک بار هم دعوا نکرده بودیم. یک بعدازظهر پاییزی من برای سر زدن به همسایه‌مان، دکتر کِلی بیرون رفتم. او یک مرد باشخصیت ایرلندی بود که می‌خواستم گپ و گفتی با او داشته باشم و با هم کمی پیپ بکشیم. لائورا را در حالی ترک کردم که داشت به پهنای صورت لبخند می‌زد و روی یک داستان طنز در مورد زندگی روستایی برای مجله کار می‌کرد. زمانی که برگشتم، کنار پنجره‌ای نشسته بود و می‌گریست. پرسیدم:
- چه اتفاقی افتاده؟
و او نالید:
- اوه جک! در مورد خانم دورمانه. گفت که باید قبل از پایان ماه بره تا از خواهرزاده مریضش مراقبت کنه؛ ولی من باورش نمی‌کنم؛ چون اون بچه همیشه مریضه. احساس می‌کنم یه نفر نظرش رو در مورد ما تغییر داده. وقتی با من حرف می‌زد، احساس غریبگی می‌کردم.


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، Saghár✿ و 5 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
گفتم:
- نگران نباش عزیزم.
-مگه متوجه نیستی؟ اگه اون ما رو ترک کنه، هیچ کدوم از روستایی‌ها مایل به اومدن به اینجا نخواهند بود؛ بعد من مجبور می‌شم تا آشپزی کنم و ظرف‌ها رو بشورم و تو باید کارد و چنگال‌ها رو تمیز کنی و دیگه زمانی برای نوشتن یا نقاشی کردن نمی‌مونه.
- وقتی خانم دورمان برگشت، باهاش صحبت می‌کنم؛ شاید پول بیشتری می‌خواد. مشکلی پیش نمیاد. بیا بریم کلیسا.
این را گفتم و تلاش کردم تا آرامش کنم.
کلیسا بزرگ و دوست‌داشتنی بود و ما در مواقعی که ماه کامل می‌شد، از رفتن به آنجا لـ*ـذت می‌بردیم. مسیرش از میان یک جنگل کوچک و دو زمین کشاورزی می‌گذشت و دیوار حیاط کلیسا را دور می‌زد. مدت زمان زیادی بود که تابوت‌ها را برای مراسم ختم از همین راه به کلیسا می‌بردند.
حیاطش پر از درختان تیره بود و در ورودی‌اش یک درِ چوبی سنگین قرار داشت. داخلش چند ردیف نیمکت چوبی پشت سر هم چیده شده بودند و در طرفین خروجی راستش، مجسمه مرمری دو شوالیه زره‌پوش را گذاشته بودند؛ هر دو آرمیده در مقبره‌هایشان. جالب اینکه این مجسمه‌ها را همیشه می‌شد دید؛ حتی زمانی که باقی کلیسا در تاریکی مطلق فرو رفته بود.
نامشان در گذر زمان فراموش شده بود؛ اما روستایی‌ها باور داشتند که آن‌ها مردانی شرور و وحشی بودند که یک شب طوفانی، خانه بزرگ و قدیمیشان مورد اصابت یک صاعقه قرار گرفت و نابود شد که البته منظورشان محل کلبه فعلی ما بود. به خاطر شرارت‌هایشان در گذشته پسرانشان این مکان را در کلیسا برایشان خریده بودند.
وقتی آدم به چهره سرسخت و مغرور مرمریشان نگاه می‌کرد، باور این داستان آن‌قدرها هم سخت نبود.
آن بعدازظهر کلیسا در زیباترین و مرموزترین حالت خودش قرار داشت. ما کنار هم بدون هیچ حرفی نشستیم و مدتی به دیوارهای سنگی و خوش‌ساخت اطرافمان خیره شدیم. سپس جلوتر رفتیم تا به شوالیه‌هایِ در خواب نگاه کنیم. بعد بیرون رفتیم و روی صندلی‌های کنار در نشستیم تا نظاره‌گر منظره غروب خورشید و نورافشانیش روی مزارع کشاورزی باشیم. موقع بازگشت، حس می‌کردیم که شاید آشپزی و تمیزکاری آن‌قدرها هم بد نباشد.
وقتی به خانه رسیدیم، خانم دورمان از روستا برگشته بود. من از او خواستم تا برای یک گفت‌وگوی کوتاه به اتاق نقاشی من بیاید. وقتی تنها شدیم، گفتم:
-خانم دورمان، از اینجا بودن با ما ناراحتید؟
- اوه! نه آقا، شما و خانم محترمتون همیشه خیلی مهربون بودید با من.
- آیا حقوقی که از ما می‌گیرید کافی نیست؟
- نه آقا، کاملاً به‌اندازه‌ست.
- پس چرا نمی‌خواید با ما بمونید؟
با ناراحتی جواب داد:
- خواهرزاده‌م مریضه و من باید قبل از آخر ماه برم.
- اما خواهرزاده شما از موقعی که ما اومدیم مریضه.
سکوتی ناراحت‌کننده و طولانی پیش آمد. آن را شکستم:
- نمی‌تونید یه هفته بیشتر بمونید؟
- نه آقا، باید سه‌شنبه برم؛ ولی شاید بتونم هفته بعد برگردم!


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، Saghár✿ و 5 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
حالا دیگر مطمئن شده بودم که تمام آنچه که او می‌خواهد، یک تعطیلات کوتاه مدت است. پرسیدم:
- ولی چرا حتماً باید همین هفته بری؟
به نظر مضطرب می‌آمد. آهسته گفت:
- آقا گفته می‌شه اینجا قدیم‌ها یه خونه بزرگ بوده و همچنین اتفاقات مرموز و وحشتناک زیادی رو به خودش دیده. صاحبانش زمانی که مردهای جوونی بودن، از هیچ چیز به اندازه حمله، غارت و کشتن مردم لـ*ـذت نمی‌بردن. اون‌ها آدم‌های خطرناکی بودن آقا و هیچ کس جلوشون رو نگرفت؛ برای همین سال به سال بدتر می‌شدن. در آخر همه جنایت‌هایی که در حق طبیعت و بچه‌های کوچولو از روستاهای اطراف مرتکب شده بودن، در قالب یه صاعقه از آسمون به سرشون فرود اومد و نابودشون کرد.
از اینکه لائورا آن لحظه پیش ما نبود، خوشحال بودم. او به قدر کافی نگران بود و حس می‌کردم شنیدن این داستان‌های قدیمی خانه‌مان را از چشمش می‌اندازد. گفتم:
- بیشتر توضیح بدید خانم دورمان. خواهش می‌کنم فکر نکنید که من هم از اون دسته آدم‌هایی هستم که با این‌جور داستان‌های عجیب و غریب خنده‌شون می‌گیره.
این حقیقت داشت که قصه‌هایش را دوست داشتم؛ اما واقعاً هیچ وقت باورشان نمی‌کردم.
با صدایی آرام جواب داد:
- خب آقا، شاید اون دوتا مجسمه رو توی کلیسا دیده باشید.
با خوشحالی گفتم:
- همون شوالیه‌ها رو می‌گی؟
- منظورم همون‌هاییه که مرمری‌ان و اندازه یه آدم واقعی ساخته شدن. گفته می‌شه که شب هالووین اون‌ها بیدار می‌شن و از مقبره‌هاشون بیرون میان و به محض اینکه ساعت کلیسا یازده بار زنگ بزنه، اونجا رو ترک می‌کنن و از روی قبرستون عبور می‌کنن.
با علاقه پرسیدم:
- و اون وقت کجا می‌رن؟
- به اینجا آقا. و اگه کسی با اون‌ها برخورد کنه...
- خب؟ چی می‌شه؟
اما او دیگر چیزی نگفت. ولی بعد به من هشدار داد:
- اون شب در رو قفل کنید و روی تمام پنجره‌ها صلیب بذارید.
- ولی کی پارسال هالووین اینجا بوده؟
- هیچ کسی آقا. خانمی که صاحب اینجا بود، فقط تابستون رو اینجا می‌موند و همیشه یه ماه قبل از هالووین می‌رفت لندن. متأسفم که شما و خانمتون رو به زحمت انداختم؛ ولی خواهرزاده من مریضه و من حتماً باید سه‌شنبه برم.
تصمیمش رفتن بود و هیچ کاری از ما ساخته نبود که بتواند او را نگه دارد.


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، Saghár✿ و 5 نفر دیگر

Erarira

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/2/21
ارسال ها
373
امتیاز واکنش
4,501
امتیاز
278
محل سکونت
fugitive
زمان حضور
21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
من جریان راه رفتن مجسمه‌های مرمری را به لائورا نگفتم؛ نمی‌خواستم ناراحتش کنم. حس می‌کردم این یکی با داستان‌های دیگر خانم دورمان فرق دارد و دوست نداشتم تا بعد از آن روز در موردش صحبت کنم.
تمام هفته مقابل پنجره داشتم تصویری از لائورا را نقاشی می‌کردم و در همان حال مدام به داستان شوالیه‌ها می‌اندیشیدم.
روز سه‌شنبه خانم دورمان رفت و قبلش به لائورا گفت:
- سعی کنید زیاد بیرون نرید خانم! و خوشحال می‌شم از هفته بعد بتونم دوباره بهتون کمک کنم.
از همان جا فهمیدم که بعد از هالووین میل به بازگشت دارد؛ اگرچه داستان خواهرزاده مریضش همچنان پابرجا خواهد ماند.
سه‌شنبه به خوبی سپری شد و لائورا هم شام خوشمزه‌ای پخت. من هم در شستن ظرف‌ها چندان بد نبودم. به زودی جمعه رسید و اتفاقی که آن روز افتاد، موضوع اصلی این داستان است.
هر آنچه که در آن روز رخ داد، انگار با چیزی در مغزم هک شده است و من تلاش می‌کنم تا داستان را به واضح‌ترین حالت ممکن بیان کنم.
یادم هست که زود بیدار شدم تا آتش آشپزخانه را پیش از پایین آمدن همسر دوست‌داشتنی‌ام از پله‌ها درست کرده باشم. یک صبح زیبا در اکتبر بود. ما از آماده کردن صبحانه، صرف آن و شستن ظرف‌ها کنار هم لـ*ـذت بردیم. تمام صبح را کار کردیم و عصرانه گوشت سرد و قهوه خوردیم. لائورا اگر چنین چیزی ممکن بود، حتی شیرین‌تر از قبل شده بود و آن پیاده‌روی که عصر آن روز کنار هم داشتیم، شادترین لحظه زندگی‌ام بود. وقتی که خورشید ناپدید شد و مه روی مزارع را پوشاند، در سکوت و دست در دست هم به خانه بازگشتیم.
همان‌طور که در پذیرایی کوچکمان کنار همسرم می‌نشستم، گفتم:
- غمگین به نظر میای عزیزم.
- آره هستم، یا در واقع ناراحتم. فکر نمی‌کنم خیلی خوب باشم. از موقعی که اومدیم خونه دو-سه دفعه بی‌اختیار لرزیدم؛ ولی هوا سرد نیست، هست؟
با نگرانی گفتم:
- سرما نخورده باشی!
- فکر نمی‌کنم.
و ناگهان گفت:
- جک حس نمی‌کنی یه اتفاق بد می‌خواد بیفته؟
لبخند زدم.
- نه، من به این چیزا اعتقاد ندارم.
- ولی من دارم. شبی که بابام مرد از قبل می‌دونستم، درحالی‌که اون کیلومترها دورتر تو شمال اسکاتلند بود.
اندکی در سکوت به آتش شعله‌ور در شومینه نگاه کردیم. ناگاه او چرخید و مرا بـ*ـو*سید.
- نگران من نباش؛ الان حالم بهتره. من هم بچه می‌شم بعضی وقت‌ها. بیا با هم یه‌کم آهنگ بزنیم.
و به همین ترتیب یکی-دو ساعت به نواختن پیانو مشغول بودیم.


روح وفادار و دیگر داستان‌ها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: . faRiBa .، زهرا.م، *ELNAZ* و 4 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا