- عضویت
- 21/2/21
- ارسال ها
- 373
- امتیاز واکنش
- 4,501
- امتیاز
- 278
- محل سکونت
- fugitive
- زمان حضور
- 21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
او داستان خودش را با کنت جوان تعریف کرد و گفت که چگونه با عجله به قصر آمده تا خبر بد را بیاورد؛ اما بارون با مدام صحبت کردنش مانع از ادامه حرف زدنش میشده است.
- وقتی عروس رو دیدم، قلبم رو بهش باختم؛ برای همین تصمیم گرفتم مدتی به عنوان کنت اینجا باشم تا بتونم بیشتر در کنار اون بمونم. مدام به این فکر میکردم که چطوری باید خداحافظی کنم و برم که شما داستان گابلین رو گفتید. اون این ایده رو بهم داد که به اون شکل اینجا رو ترک کنم. چون شما و پدر من با هم دشمن هستید، میدونستم که شما با دوباره اینجا اومدن من موافقت نمیکنید؛ برای همین پنهانی به اینجا میاومدم و دخترتون رو از پنجره اتاقش که مشرف به باغ بود میدیدم، باهاش صحبت میکردم و دلش رو به دست میآوردم. تا اینکه امروز با خودم به کلیسا بردمش و با هم ازدواج کردیم.
بارون اصولاً مردی بود که دوست داشت دخترش از حرف او پیروی کند، همچنین دشمنان اجدادش دشمنان او نیز بودند؛ اما او هم عاشق دخترش بود و فکر میکرد که دیگر هرگز او را نمیبیند. حالا از دوباره زنده دیدن او خوشحال بود و با اینکه او با پسر دشمنش ازدواج کرده بود، حداقل گابلین نبود!
او گفت:
- مرد جوان باید بگم که شیوهای که انتخاب کردید تا به من بگید که مردید، خیلی درست نبود.
اما یکی از دوستان بارون که یک نظامی قدیمی بود گفت:
- به نام عشق همه چیز عادلانهست.
و سرباز دیگری افزود:
- فون اشتارکن فاوست اخیراً از ارتش برگشته و به کارهایی که اون کرده باید بهای بیشتری داده بشه.
و به این ترتیب همه چیز به خوبی و خوشی پایان یافت. بارون به دختر و دامادش گفت:
- من آمادهم تا هر آنچه رو که اتفاق افتاده فراموش کنم و با آ*غو*ش باز هر دوی شما رو توی خونهم بپذیرم.
و جشن در قصر دوباره آغاز شد. خویشاوندان فقیر با تعریف کردن از داماد باعث شدند گوشهایش سرخ شود:
- تو خیلی شجاعی! تو خیلی مهربونی! خیلی هم پولداری!
عمهها از اینکه برادرزادهشان تمام تعلیماتشان را به آن سرعت فراموش کرده بود، کمی شگفتزده شده بودند.
- اشتباه بزرگی کردیم که پشت پنجره اتاقش نردههای فلزی نزدیم.
خواهر لاغرتر به دیگری گفت و او موافقت کرد. سپس با آشفتگی گفت:
- دیگه نمیتونم اون داستان فوقالعاده شبح باغ رو بگم؛ چون تنها شبحی که در تمام عمرم دیدم واقعی بود.
و اما برادرزاده نیز در آخر به نظر از همیشه خوشحالتر میرسید؛ چرا که داماد شبحوارش در حقیقت یک مرد زنده بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1: لقبی برای مردان مهم از خانوادههای با اصل و نسب در آلمان
2: لقبی که از بارون مهمتر است.
3: کلیسای بزرگ و مهم
***
- وقتی عروس رو دیدم، قلبم رو بهش باختم؛ برای همین تصمیم گرفتم مدتی به عنوان کنت اینجا باشم تا بتونم بیشتر در کنار اون بمونم. مدام به این فکر میکردم که چطوری باید خداحافظی کنم و برم که شما داستان گابلین رو گفتید. اون این ایده رو بهم داد که به اون شکل اینجا رو ترک کنم. چون شما و پدر من با هم دشمن هستید، میدونستم که شما با دوباره اینجا اومدن من موافقت نمیکنید؛ برای همین پنهانی به اینجا میاومدم و دخترتون رو از پنجره اتاقش که مشرف به باغ بود میدیدم، باهاش صحبت میکردم و دلش رو به دست میآوردم. تا اینکه امروز با خودم به کلیسا بردمش و با هم ازدواج کردیم.
بارون اصولاً مردی بود که دوست داشت دخترش از حرف او پیروی کند، همچنین دشمنان اجدادش دشمنان او نیز بودند؛ اما او هم عاشق دخترش بود و فکر میکرد که دیگر هرگز او را نمیبیند. حالا از دوباره زنده دیدن او خوشحال بود و با اینکه او با پسر دشمنش ازدواج کرده بود، حداقل گابلین نبود!
او گفت:
- مرد جوان باید بگم که شیوهای که انتخاب کردید تا به من بگید که مردید، خیلی درست نبود.
اما یکی از دوستان بارون که یک نظامی قدیمی بود گفت:
- به نام عشق همه چیز عادلانهست.
و سرباز دیگری افزود:
- فون اشتارکن فاوست اخیراً از ارتش برگشته و به کارهایی که اون کرده باید بهای بیشتری داده بشه.
و به این ترتیب همه چیز به خوبی و خوشی پایان یافت. بارون به دختر و دامادش گفت:
- من آمادهم تا هر آنچه رو که اتفاق افتاده فراموش کنم و با آ*غو*ش باز هر دوی شما رو توی خونهم بپذیرم.
و جشن در قصر دوباره آغاز شد. خویشاوندان فقیر با تعریف کردن از داماد باعث شدند گوشهایش سرخ شود:
- تو خیلی شجاعی! تو خیلی مهربونی! خیلی هم پولداری!
عمهها از اینکه برادرزادهشان تمام تعلیماتشان را به آن سرعت فراموش کرده بود، کمی شگفتزده شده بودند.
- اشتباه بزرگی کردیم که پشت پنجره اتاقش نردههای فلزی نزدیم.
خواهر لاغرتر به دیگری گفت و او موافقت کرد. سپس با آشفتگی گفت:
- دیگه نمیتونم اون داستان فوقالعاده شبح باغ رو بگم؛ چون تنها شبحی که در تمام عمرم دیدم واقعی بود.
و اما برادرزاده نیز در آخر به نظر از همیشه خوشحالتر میرسید؛ چرا که داماد شبحوارش در حقیقت یک مرد زنده بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1: لقبی برای مردان مهم از خانوادههای با اصل و نسب در آلمان
2: لقبی که از بارون مهمتر است.
3: کلیسای بزرگ و مهم
***
روح وفادار و دیگر داستانها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش توسط مدیر: