- عضویت
- 21/2/21
- ارسال ها
- 373
- امتیاز واکنش
- 4,501
- امتیاز
- 278
- محل سکونت
- fugitive
- زمان حضور
- 21 روز 6 ساعت 15 دقیقه
ساعت از ده و نیم گذشته بود که احساس کردم پیپم را لازم دارم. لائورا آنقدر رنگپریده به نظر میآمد که بهتر دیدم داخل خانه نکشم. بنابراین گفتم:
- بیرون پیپ میکشم.
- من هم میام.
- امشب نه عزیزم، کمکم برو بخواب؛ خیلی خسته شدی.
او را بـ*ـو*سیدم و داشتم میچرخیدم که بروم که او ناگهان بازوانش را دور گردنم حلقه کرد و مرا بهسمت خودش کشید و گفت:
- هیچ وقت دوست ندارم از پیشم بری. لطفاً زیاد اون بیرون نمون.
- نمیمونم.
به آرامی از در جلوی خانه خارج شدم و قفلش نکردم. چه شبی بود؛ آسمان پر از ابرهای تیرهای بود که با سرعت میگذشتند و مه نازکی مانع از دیدن ستارهها میشد. ماه در بالاترین نقطه شناور بود؛ گاهی پشت رودی از ابر ناپدید میگشت و گاه بیرون میآمد و به درختهایی میتابید که بیصدا با باد به رقص درآمده بودند. آن شب نور خاکستریرنگ عجیبی بر تمام زمین تابیده میشد.
کمی برای خودم قدم زدم. همه جا ساکت بود. حالا جریان باد آنقدر از زمین فاصله داشت که حتی برگهای خشک روی زمین هم ساکن و بیصدا شده بودند. از میان مزارع میتوانستم برج کلیسا را ببینم که رو به آسمان بالا رفته بود. زنگ کلیسا را شنیدم. به همین زودی یازده شده بود.
چرخیدم تا به داخل خانه برگردم؛ اما شب مرا مجذوب کرده بود. نمیشد به همین زودی بروم. تصمیم گرفتم تا کلیسا پیاده بروم. به نحو عجیبی حس میکردم باید بروم و بهخاطر داشتن همسری وفادار و دوستداشتنی دعا کنم. سپس به زندگی طولانی و شیرینی که قرار بود کنار هم داشته باشیم اندیشیدم.
همانطور که از گوشه جنگل عبور میکردم، صدایی از میان درختها سکون شب را شکست. توانستم به وضوح صدای پایی را بشنوم که تعقیبم میکرد. فکر کردم «حتماً یکی از روستاییهاست که دنبال شاخههای افتاده روی زمین میگرده تا هیزم جمع کنه یا میخواد با استفاده از تاریکی یه حیوونی چیزی شکار کنه. ولی جداً باید رو سبُکتر راه رفتنش کار کنه.»
وارد جنگل شدم. حالا انگار صدای پا از پشت سرم میآمد. به خودم گفتم «شاید صدای پای خودمه که اکو میشه!»
کمی بعد از حیاط کلیسا گذشتم و مقابل نیمکتی که من و لائورا رویش غروب خورشید را تماشا کرده بودیم، اندکی ایستادم. سپس متوجه شدم در کلیسا باز است. از اینکه بار آخری که آنجا آمده بودیم، درش را خوب نبسته بودیم، احساس عذاب وجدان کردم؛ چرا که ما تنها افرادی بودیم که غیر از یکشنبه هم به آنجا سر میزدند. ناگهان یادم افتاد که این همان روز و ساعتی است که روستاییها باور داشتند در آن مردان مرمری شروع به راه رفتن میکنند.
میدانستم باید داخل بروم. قصد داشتم به خانم دورمان بگویم که شوالیهها ساعت یازده شب هالووین سر جایشان بودند و آن داستان فقط یک افسانه احمقانه است و نه بیشتر. وقتی وارد شدم، همه چیز در تاریکی مطلق بود.
به طرف خروجی غربی کلیسا رفتم. حس کردم بزرگتر از قبل شده است. همان موقع ماه تابید و دلیلش را فهمیدم؛ مجسمههای مرمری رفته بودند.
- بیرون پیپ میکشم.
- من هم میام.
- امشب نه عزیزم، کمکم برو بخواب؛ خیلی خسته شدی.
او را بـ*ـو*سیدم و داشتم میچرخیدم که بروم که او ناگهان بازوانش را دور گردنم حلقه کرد و مرا بهسمت خودش کشید و گفت:
- هیچ وقت دوست ندارم از پیشم بری. لطفاً زیاد اون بیرون نمون.
- نمیمونم.
به آرامی از در جلوی خانه خارج شدم و قفلش نکردم. چه شبی بود؛ آسمان پر از ابرهای تیرهای بود که با سرعت میگذشتند و مه نازکی مانع از دیدن ستارهها میشد. ماه در بالاترین نقطه شناور بود؛ گاهی پشت رودی از ابر ناپدید میگشت و گاه بیرون میآمد و به درختهایی میتابید که بیصدا با باد به رقص درآمده بودند. آن شب نور خاکستریرنگ عجیبی بر تمام زمین تابیده میشد.
کمی برای خودم قدم زدم. همه جا ساکت بود. حالا جریان باد آنقدر از زمین فاصله داشت که حتی برگهای خشک روی زمین هم ساکن و بیصدا شده بودند. از میان مزارع میتوانستم برج کلیسا را ببینم که رو به آسمان بالا رفته بود. زنگ کلیسا را شنیدم. به همین زودی یازده شده بود.
چرخیدم تا به داخل خانه برگردم؛ اما شب مرا مجذوب کرده بود. نمیشد به همین زودی بروم. تصمیم گرفتم تا کلیسا پیاده بروم. به نحو عجیبی حس میکردم باید بروم و بهخاطر داشتن همسری وفادار و دوستداشتنی دعا کنم. سپس به زندگی طولانی و شیرینی که قرار بود کنار هم داشته باشیم اندیشیدم.
همانطور که از گوشه جنگل عبور میکردم، صدایی از میان درختها سکون شب را شکست. توانستم به وضوح صدای پایی را بشنوم که تعقیبم میکرد. فکر کردم «حتماً یکی از روستاییهاست که دنبال شاخههای افتاده روی زمین میگرده تا هیزم جمع کنه یا میخواد با استفاده از تاریکی یه حیوونی چیزی شکار کنه. ولی جداً باید رو سبُکتر راه رفتنش کار کنه.»
وارد جنگل شدم. حالا انگار صدای پا از پشت سرم میآمد. به خودم گفتم «شاید صدای پای خودمه که اکو میشه!»
کمی بعد از حیاط کلیسا گذشتم و مقابل نیمکتی که من و لائورا رویش غروب خورشید را تماشا کرده بودیم، اندکی ایستادم. سپس متوجه شدم در کلیسا باز است. از اینکه بار آخری که آنجا آمده بودیم، درش را خوب نبسته بودیم، احساس عذاب وجدان کردم؛ چرا که ما تنها افرادی بودیم که غیر از یکشنبه هم به آنجا سر میزدند. ناگهان یادم افتاد که این همان روز و ساعتی است که روستاییها باور داشتند در آن مردان مرمری شروع به راه رفتن میکنند.
میدانستم باید داخل بروم. قصد داشتم به خانم دورمان بگویم که شوالیهها ساعت یازده شب هالووین سر جایشان بودند و آن داستان فقط یک افسانه احمقانه است و نه بیشتر. وقتی وارد شدم، همه چیز در تاریکی مطلق بود.
به طرف خروجی غربی کلیسا رفتم. حس کردم بزرگتر از قبل شده است. همان موقع ماه تابید و دلیلش را فهمیدم؛ مجسمههای مرمری رفته بودند.
روح وفادار و دیگر داستانها | Erarira کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش توسط مدیر: