رمان هیجان خطر مرگ (جلد دوم خاطرات نوجوانی) | Hannaneh کاربر انجمن رمان ۹۸ | صفحه 12 | رمان ۹۸

حنانه سادات میرباقری · 2020-07-06

انجمن رمان نویسی | سایت انجمن رمان 98 پارت صد و نهم پاشدم و همراه با کشیدن دستش فرستادمش توی تـ*ـخت. خودمم رفتم کنارش و گفتم: -آره منم، بگیر بخواب. شب بخیر. از طرف مراد، بچهها و همچنین من. اول خندید؛ ولی بعدش اضافه کرد: -مراد؟ مثل خنگا سر تکون دادم و گفتم: -آره چون زود اومدی، بهت شب بخیر رسوند تا برات بیارم. خندهی قشنگی کرد و خودش رو لای پتو فرو کرد و گفت: -عشقم شبت بخیر. هدی؟ تو چرا اینقدر عجیب شدی؟ چرا؟ شب بخیر گفتن یه آدم اینقدر برات مهم شده؟ *** صبح با تابیده شدن نور توی چشمام، بیدار شدم. توی تختم غلتی زدم و نگاهی به ساعت گوشیم کردم که نزدیکای نه بود. اینقدر برای امروز شوق داشتم که بیخیال خواب شدم و مثل قرقی پتوم رو کنار زدم و از جام بلند شدم. اومدم هدی رو بیدار کنم؛ اما وقتی دیدم واقعا هنوز خوابه، دلم نیومد. نگاهم رو از سرش به کنارش که عبارت بود از لپتاب داخل شارژ، هندزفری متصل بهش و شنود و اتصالات غیرش با خودم گفتم حالا که اول صبح خبری نیست که اون لپتاب بیدارش کنه، بزار بخوابه. منم آرومآروم رفتم جلوی آینه. نگاهی به چشمای قهوهای درشتم کردم که به خاطر خواب پف کرده و موهامم که همیشه فر بود و حالا کلا رو هوا بود، انداختم که بعدش از دیدن قیافم خندم گرفت. بنابراین ترجیح دادم همین اول صبح راهی حموم بشم. وسایلم رو برداشتم و رفتم داخل حموم. لباسام رو درآوردم و آب گرم رو باز کردم. با خوردن قطرات ریز آب گرم توی سرمای زمستون حس خیلی خوبی بهم دست داد. نمیدونم چرا؛ ولی احساس میکردم شب طولانی در پیش داریم. در حالی که نمیدونم چه اتفاقاتی قراره بیافته، شوق داشتم. بالاخره دل از آب گرم کندم و با شامپو و صابون سر خودم رو گرم کردم. جلوی آینهی حموم وایسادم و موهام رو با نرمکننده شونه زدم. کارام که تموم شد، باز دلم نیومد بیام بیرون. لحظه آخر آب سرد رو باز کردم و رفتم زیرش. یه دور چرخیدم و بعدش هم به ثانیه نکشید که با جیغ اومدم بیرون. در حالی که با حوله جلوی در حموم میخندیدم، هدی رو دیدم که با حالت خوابالویی روی تـ*ـخت سیخ نشسته بود و من رو بروبر نگاه میکرد. وسط خندههام گفتم: -دیدم ماشالا خودت که بیدار نمیشی گفتم بزار با آدرنالین، روز پر ماجرات رو شروع کنم. بعد چند ثانیه نگاه کردنم، زد زیر خنده. خودش رو هوار تـ*ـخت کرد و گفت: -یعنی خدایی اینجوری آدم رو از خوابش میپرونن دختر؟ دست به کمر رفتم بالا سرش. پارچ آب کنارش رو برداشتم و گفتم: -اینجوری چهطوره بیدارت کنم؟ با دیدن پارچ آب یهو ویندوزش اومد بالا. با یه حرکت از بـ*ـغلم رد شد و اونم رفت توی حموم؛ اما قبل از رفتنش گفت: -از بس پیشنهادات وسوسهانگیزه، آدم دلش میخواد شبانهروز بخوابه. بالشت رو به سمت در حموم پرت کردم که اونم سوتی زد و رفت توی حموم. ***