خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع

داستان کوتاه کودکانه شبی که موش کوچولو بیدار ماند


یه روزی روزگاری یه موش کوچولو بود که با خونواده اش توی یه دشت بزرگ و سرسبز زندگی میکردند.
موش کوچولو ده تا خواهر و برادر دیگه هم داشت و با مامان موشه و بابا موشه خوشحال و راضی زندگی میکردند.
اما موش کوچولو یه مشکل کوچیک داشت، اونم این بود که شب ها به موقع نمیخوابید. تا دیروقت بیدار موند. بخاطر همینم صبح ها نمیتونست مثل خواهر و برادرهاش به موقع بیدار بشه.
موش کوچولو تازه لنگ ظهر از خواب بیدار میشد و خواهر برادراش که از صبح توی دشت کلی بازی و شادی کرده بودند دیگه خسته بودند و با موش کوچولو به بازی نمیومدند. واسه همینم موش کوچولو تنها میموند و حوصله ش سر میرفت.
هرچی مامان موشه و بابا موشه بهش میگفتن به موقع مثل خواهر و برادراش بگیره بخوابه گوش نمیداد.
آخر یه روز موش کوچولو گفت اصلا من نمیخوام با شما زندگی کنم، میخوام برم با خانوم جغده زندگی کنم و شب ها تا صبح بیدار بمونم.
هرچی خونواده ش ازش خواستن اینکارو نکنه و بهش گفتن کارش اشتباهه قبول نکرد.
وسایلشو جمع کرد و رفت پیش خانوم جغده.
خانوم جغده میدونست که قضیه چیه چون مامان موشی زودتر اومده بود و باهاش صحبت کرده بود. بخاطر همینم گفت: "باشه این یک شب رو اجازه میدم پیش من بمونی، ولی یادت باشه تا صبح نباید بخوابی."
نزذیکای نصقه شب بود که موش کوچولو گرسنه اش شد. گفت خانوم جغده من گرسنه مه، غذا میخوام.
ولی خانوم جغده گفت: "نه، ما اینجا تا نصفه شب هیچی نمیخوریم."
موش کوچولو گفت: "ولی من موشم عادت دارم سرشب غذا بخورم."
خانوم جغده گفت: "ولی تو اومدی که با ما زندگی کنی پس باید مثل ما غذا بخوری، تازه باید کل روز رو هم بخوابی."
موش کوچولو که هم گرسنه اش شده بود هم دلش برای پدر مادر و خواهر برادراش تنگ شده بود گفت: "من نمیخوام جغد باشم، میخوام موش باشم." بعدم برگشت پیش خونواده ش و ازشون معدرت خواهی کرد و قول داد دیگه شب ها زود بخوابه.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع


داستان کوتاه کودکانه ونوس و باران

ونوس كوچولو در شیراز بدنیا آمده بود اما چونکه پدر ونوس یك پزشك بود
برای كمك به مردم نیازمند به بندرعباس رفته بودند تا پدرش بتواند به انها كمك كند.
از زمانی كه ونوس كوچك بود انها همیشه زمستانها در جنوب كشور بودند و در انجا زندگی می کردند
جنوب كشور همیشه هوا آفتابی است و هیچ وقت باران و برف نمی بارد.
در زمستان كه هوای همه جای كشور سرد می شد
تازه هوای بعضی از قسمتهای جنوب كشور خوب و قابل تحمل می شد.
تابستان گذشته، وقتی ونوس پنج ساله شده بود همراه پدر و مادرش با هواپیما به تهران آمدند
در آنجا به منزل عمویشان رفتند و تصمیم گرفتند چند ماهی مهمان انها باشند.
بعد از چند روز تصمیم گرفتند با ماشین عمو همگی به شمال بروند.
آنها همگی به شمال رفتند و چون دختر عموی ونوس، هم سن او بود
ونوس یک هم بازی داشت خیلی به آنها خوش می گذشت.
با هم در كنار رودخانه سنگ جمع می كردند و بازی می كردند
در كنار ساحل خانه های شنی می ساختند
شنا می كردند و از مسافرتشان لـ*ـذت می بردند.
یك روز غروب هنگامی كه از جنگل بر می گشتند
هوا ابری شد و باران بارید
چون هوای شمال همیشه غیرقابل پیش بینی است و
حتی وسط تابستان هم باران می بارد
عموی ونوس كه در حال رانندگی بود
برای اینكه جلوی خودش را بهتر ببیند برف پاك كن ماشین را روشن كرد.
همه در ماشین مشغول گفتگو بودند
كه یكدفعه ونوس از مادرش پرسید : مادر اون چیه ؟
مادرش گفت : چی ؟
ونوس با دستهایش به شیشه جلوی ماشین اشاره كرد
و با تعجب پرسید : اونی كه جلوی شیشه ماشین تكان می خورد
یكدفعه توجه همه به شیشه پاك كن ماشین جلب شد
و همه از این سوال ونوس خنده اشان گرفت.
مادر ونوس با لبخند گفت: خنده نداره ، خوب دختر من تا حالا برف پاك كن ندیده .
آخه در بندر عباس تا حالا باران نباریده و ما هیچوقت از برف پاك كن ماشین استفاده نمی كنیم
آن روز همه چیز برای ونوس خیلی جالب بود .
خیس شدن زیر باران
جاری شدن آب باران در خیابان
صدای چیك چیك باران كه روی سقف سفالی می خورد
چترهای رنگانگی كه مردم در دستشان داشتند.
ونوس هم خیلی دلش می خواست یكی از این چترهای قشنگ داشته باشد
و از مادرش خواهش كرد تا یك چتر برای او بخرد.
مامان ونوس یك چتر قشنگ صورتی با خالهای سفید برای او خرید.
مسافرت تمام شد و آنها به شهرشان برگشتند
وقتی ونوس چترش را از چمدان در آورد،
به مامانش گفت : آخه اگه اینجا باران نباره من كی چترم را استفاده كنم؟
مادرش گفت : عزیزم تو اینجا هم می توانی چترت را استفاده كنی
چون آفتاب این جا خیلی شدید است
اگر تو از چتر استفاده كنی ، آفتاب تو را كمتر اذیت می كند
فردای آنروز ونوس با چتر قشنگش در خیابانهای آفتابی بندرعباس قدم می زد
و همه از دیدن این دختر كوچولوی خوشگل با چترش قشنگش لـ*ـذت می بردند.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع

داستان کوتاه کودکانه سه ماهی


ابگیر کوچکی در میانه راه سبز و دلپذیری وجود داشت که در ان سه ماهی زندگی می کردند.
ماهی سبز، باهوش و زرنگ بود ، ماهی نارنجی ، هوش كمتری داشت و ماهی قرمز ، كم عقل بود.
روزی دو ماهیگیر که به قصد تفریح به فضای سبز رفته بودند
تصمیم گرفتند که فردا برای ماهیگیری به اینجا بیایند
بنابراین تصمیم گرفتند که تور ماهیگیری خود را برای فردا اماده کنند.
ماهی ها صحبت های ماهیگیران را شنیدند
و با نگرانی خواستند که چاره ای بیندیشند.
ماهی سبز ، كه زرنگ و باهوش بود
بدون این كه وقت را از دست بدهد
از راه باریكی كه آبگیر را به جوی آبی وصل می كرد ، فرار كرد.
بعد از این که ماهی سبز باهوش از جوی فرار کرد
ماهیگیران رسیدند و راه ابگیر را بستند.
ماهی نارنجی كه تازه متوجه خطر شد
پیش خودش گفت
اگر زودتر فكر عاقلانه ای نكنم بدست ماهیگیران اسیر می شوم
پس خودش را به مردن زد و روی سطح آب آمد.
یکی از ماهیگیران وقتی او را در چنین وضعیتی دید از اب بلندش کرد
به سمت جوی اب پرتابش کرد و وقتی به انجا رسید سریع فرار کرد.
ماهی قرمز كه از عقل و فكر خود به موقع استفاده نكرد
آنقدر به این طرف و آنطرف رفت تا در دام ماهیگیران افتاد.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کوتاه کودکانه روباه و خروس

در کنار جنگلی سبز و پر درخت مزرعه ای زیبا بود
که داخل ان پر از مرغ و خروس بود .
یك روز صبح روباهی گرسنه تصمیم گرفت که راهی پیدا کند
و وارد ان مزرعه بشود و مرغ و خروسی شكار كند.
او ارام ارام رفت تا به پشت نرده های مزرعه رسید .
مرغ ها با دیدن روباه از ترس فرار كردند
و هر کدام به گوشه ای امن پناه بردند و خروس هم روی شاخه درختی پرید.
روباه با مهربانی سلام کرد و گفت: صدای قشنگ شما را شنیدم
برای همین نزدیك تر آمدم تا بهتر بشنوم، حالا چرا بالای درخت رفتی ؟
خروس گفت: از تو می ترسم و بالای درخت احساس امنیت می كنم.
روباه گفت: تو مگر نشنیده ای كه سلطان حیوانات جناب شیر دستور دادند
كه از امروز به بعد هیچ حیوانی نباید به حیوان دیگر آسیب برساند.
خروس گردنش را دراز كرد و به دور نگاه كرد.
روباه پرسید: به كجا نگاه می كنی ؟
خروس گفت: از دور حیوانی به این سو می دود
و گوش های بزرگ و دم دراز دارد .
نمی دانم سگ است یا گرگ؟
روباه گفت: با این نشانی ها كه تو می دهی ،
چهره ی یک سگ بزرگ است که به این جا می آید
و من باید هر چه زودتر از اینجا دور بشوم.
خروس گفت: مگر تو نگفتی كه سلطان حیوانات دستور داده
كه حیوانات همدیگر را اذیت نكنند ، پس چرا ناراحتی ؟
روباه گفت: می ترسم كه این سگه دستور را نشنیده باشد!
و بعد از ترس شکار شدن پا به فرار گذاشت.
و بدین ترتیب خروس از دست روباه خلاص شد.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کوتاه کودکانه پرنده

روزی سوفیا تصمیم گرفت که با دوستش به پیاده روی بروند،
او یک ساندویچ و یک سیب را درون کیفش قرار داد و کلاهش را گذاشت
دست دوستش را گرفت و با هم به سمت جنگل رفتند.
در راه بودند که ناگهان باد تندی شروع به وزیدن کرد به طوری که باعث شد
کلاه سوفیا از سرش بیرون آمده و به شاخه ی بلند درختی آویزان بشود.
سوفیا از این اتفاق ناراحت بود با خودش فکر کرد
که چکار کند که بتواند کلاهش را از روی شاخه بردارد
و وقتی دید نمی تواند کاری کند ناامید و ناراحت شده بود،
در همین هنگام بود که ناگهان پرنده ای آمد و روی شاخه ای که کلاه سوفیا آویزانش بود
نشست و سعی کرد کلاه را به او بدهد،
سوفیا که از این اتفاق بسیار خوشحال بود سعی کرد از پرنده تشکر بکند
و او برای این کار از ساندویچش به او داد
و به این صورت بود که هم سوفیا و دوستش و هم پرنده هر دو خوشحال بودند.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع

داستان کوتاه کودکانه خاله پیرزن


یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود،
پیرزنی تنها در گوشه ای از جنگل زندگی می کرد که آن طرف جنگل دخترش بود
یک روز خیلی دلش برای دختر و دامادش که در آن طرف جنگل بودند تنگ شد و تصمیم گرفت به دیدن آن ها برود
راه جنگل سبز و پردرخت، طولانی و پر از حیوانات خطرناک و درنده بود.
خاله پیرزن با خودش کلی فکر کرد اما بالاخره صبح روز بعد تصمیم به رفتن گرفت و بقچه اش را بست و به راه افتاد.
خاله که هنوز راه زیادی را نرفته بود ناگهان یک گرگ بزرگ را سر راه خود دید
که در دلش می گفت « به به عجب غذایی، عجب غذای ماهی»
پیرزن اولش ترسید ولی خودش را نباخت و
گفت «سلام، سلام آی گرگه، حال شما چطوره تو خوب و مهربونی،
تمیز و خوش زبونی برو کنار، برو کنار، میخوام برم پیش داماد و پیش دخترم ».
گرگ گفت: اصلا نمیذارم از این جا تکون بخوری
چون الان چند روزه هیچی نخوردم و واسه بچه هام هیچ غذایی نبردم.
پیرزن که همچنان خونسرد و با آرامش بود با خودش فکر کرد که چطوری از دست گرگ خلاص بشه
و گفت «من لاغر و نحیفم، ببین چقدر ضعیفم، بگذار برم مهمونی، دلیلش رو نمیدونی،
میخوام برم مرغ و فسنجون بخورم ، خورش بادمجان بخورم، چاق بشم، چله بشم، بعد میام تو منو بخور»
گرگ که با شنیدن این حرف ها رضایت داد که خاله پیرزن به راه خودش ادامه بدهد
و او رفت جلو تر تا یک دفعه یک پلنگ بزرگ از بالای درخت پرید جلوی پیرزن!
او در حالی که خاله پیرزن را میدید در دلش می گفت «به به عجب غذایی، عجب غذای ماهی».
پیرزن که این بار خیلی ترسیده بود سعی کرد که خونسرد باشه
و آرامش خودش را حفظ کند
و به پلنگ گفت « سلام سلام پلنگم، ای پلنگ قشنگم میدونم که مهربونی، بگذار برم مهمونی»


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کوتاه کودکانه خاله پیرزن - پارت 2

پلنگ بعد از شنیدن حرف های پیرزن گفت: من گشنمه پیرزن، پیرزن دغل زن.
پیرزن با ناله گفت: «من به چه دردت می خورم، یه پوست و استخوان دارم،
بگذار برم مهمونی، دلیلش رو نمیدونی؟ میخوام برم مرغ و فسنجون بخورم
خورش بادمجان بخورم، چاق بشم، چله بشم، بعد میام تو منو بخور»
پلنگ با شنیدن این حرف ها راضی شد
و کنار رفت تا پیرزن به راه خودش ادامه بدهد و به او گفت برو، ولی زود برگرد.
پیرزن از اینکه از دست آن ها جان سالم به در برده بود خوشحال بود
و با شادی به راهش ادامه داد نزدیک غروب بود که نعره ی یک شیر او را در جای خود میخکوب کرد.
پیرزن در حالی که ترسیده بود اما با چرب زبانی
گفت: «سلام سلام شیربزرگ، رئیس پلنگ و آقا گرگ، تو شاه هر وحوشی،
سلطان فیل و موشی، دیرم شده بذار برم، چون خیلی خیلی کار دارم»
شیر بعد از شنیدن صحبت های خاله پیرزن گفت که محاله بذارم بری، راه بسته است نمیذارم بری
پیرزن هم با زیرکی جواب داد: «به به چه افتخاری، ولی من لاغر و نحیفم، ببین چقدر ضعیفم،
بگذار برم مهمونی، دلیلش رو نمیدونی، میخوام برم مرغ و فسنجون بخورم ،
خورش بادمجان بخورم، چاق بشم، چله بشم، بعد میام تو منو بخور»
خاله پیرزن با این حرف شیر را هم راضی کرد و گذاشت که به راهش ادامه بدهد
شب شد و پیرزن بالاخره به خانه دخترش رسید. آن ها از دیدن مادرشان بسیارخوشحال شدند
و برای او غذاهای خوشمزه درست کردند، پیرزن بعد از اینکه کمی استراحت کرد
ماجرا را برای دختر و دامادش تعریف کرد آنها بسیار تعجب کردند
چند روز که گذشت پیرزن تصمیم گرفت که برگردد او به دخترش
گفت: « دختر مهربونم، درد و بلات به جونم، کدوی گنده داری، برای من بیاری؟»
وقتی دختر برای مادرش کدو را آورد درون آن را خالی کرد
و پیرزن رفت داخل کدو و دختر سر کدو را گذاشت و آن را قل داد.
کدو قل خورد و قل خورد تا به شیر رسید و وقتی شیر کدو را دید داد زد
آی کدوی قلقله زن، ندیدی تو راه یه پیرزن؟ پیرزنی چاق و گنده، لپاش مثال دنبه
پیرزن با صدایی تغییر کرده و لرزان گفت:
والا ندیدم، بلاندیدم، بی خبر از پیرزنم، هولم بده، قلم بده، بزار برم. شیر که گول خورده بود کدو را قل داد .
کدو قل خورد و قل خورد تا رفت و به پلنگ رسید او فریاد زد
آی کدوی قلقله زن، ندیدی تو راه یه پیرزن؟ پیرزنی چاق و گنده، لپاش مثال دنبه
پیرزن با صدایی تغییر کرده و لرزان گفت:
والا ندیدم، بلاندیدم، بی خبر از پیرزنم، هولم بده، قلم بده، بزار برم. شیر که گول خورده بود کدو را قل داد .
پلنگ هم مثل شیر گول خورد و او را هول داد
کدو قل خورد تا بالاخره به گرگ رسید
وقتی گرگ از کدو قلقله زن پیگیر پیرزن شد صدای خاله را شناخت و گفت:
پیرزنه تو هستی، می گیرمت دو دستی وبه طرف کدو حمله کرد.
اما پیر زن با هوش که از قبل با دختر و دامادش فکر این کار را کرده بودند
از سر دیگر کدو بیرون پرید و آن را به سمت دره قل داد و گرگ به دنبال کدو به دره افتاد
و خاله پیرزن سالم و خوشحال به خانه اش رفت.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع

داستان کوتاه کودکانه قورباغه و گاو


روزی دو قورباغه با هم کنار برکه مشغول صحبت بودند قورباغه کوچک به قورباغه بزرگ می گفت: وای پدر، من دیروز یک هیولای وحشتناک دیدم. او به بزرگی یک کوه بود و روی سرش هم شاخ داشت. دم درازی داشت و پاهایش هم سم داشت.
قورباغه پیر که در دلش به صحبت های پسرش می خندید گفت: بچه جان اونی که تو دیدی هیولا نبود فقط یک گاو نر بوده که خیلی هم بزرگ نیست و شاید فقط یک کمی از من بزرگ تر باشد!
پسر از این حرف تعجب کرده بود، پدرش به ا وگفت: من می توانم خودم را به همان انداره کنم و تو ببینی. سپس او خودش را باد کرد و کمی بزرگ شد و از قورباغه کوچکش پرسید: از این هم بزرگ تر بود؟
پسرک که از دیدن آن صحنه هیجان زده شده بود گفت: از این خیلی بزرگ تر بود. قورباغه پیر دوباره خودش را باد کرد و سپس دوباره سوال پرسید و مجدد جواب شنید که گاو نر از این هم بزرگ تر بوده و دوباره قورباغه پیر نفس عمیقی کشید و خودش را تا جایی که امکان داشت باد کرد سپس رو به پسرش کرد و گفت: من مطمئن هستم که منالان از گاو نر بزرگ تر شدم.
اما در یک لحظه قورباغه پیر که خودش را خیلی باد کرده بود ترکید.
بچه های عزیز همیشه یادتون باشه که کسانی که خیلی خودخواه هستند و خودشان را از همه بالاتر و برتر می دانند باعث از بین رفتن خودشان می شود


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه کوتاه حسن کچل

حسن پسر قصه ی ما پسر تنبل و چاقی بود که از قضا کچل هم بود.
حسن با مادرش زندگی می کرد اصلا کاری انجام نمی داد، دراز میکشید کنار تنور، میخورد و میخوابید
حتی برای خودش نمیرفت آب بیاره، مادرش رو صدا می کرد
همه ی مردم شهر حسن رو هم به خاطر کچل بودنش هم به خاطر تنبلی می شناختند
مادر حسن از تنبلی او دیگه خسته شده بود
خیلی فکرد کرد که برای این مشکلش چکار کنه و یک روزی فکر خوب به ذهنش رسید
صبح زود به بازار رفت و دو کیلو سیب سرخ و خوشمزه خرید و به خونه برگشت
سیب ها رو دونه دونه از لـ*ـب تنور تا پشت در حیاط به فاصله، چند قدمی گذاشت
حسن که کنار تنور خوابیده بود بیدار شد و دید کمی اون طرف تر یه سیب قرمز خوشگل روی زمین افتاده
حسن که سیب خیلی دوست داشت دلش خواست که سیب رو بخوره
داد زد ننه حسن بیا این سیب رو به من بده
ننه حسن گفت که نمیتونه بیاد وخودت باید بری برش داری
حسن که هم گرسنه بود هم سیب خیلی دوست داشت، سـ*ـینه خیز رفت جلو وسیب رو برداشت
همون جور که دراز کشیده بود، خورد وقتی داشت سیب رو میخورد دید کمی اون طرفتر یه سیب دیگه روی زمینه
با خودش گفت آخ جون یه سیب دیگه چون سیب اولی سیرش نکرده بود بازم ننه حسن رو صدا کرد ولی ننه نیامد مجبور شد که خودش بره و سیب رو برداره
تا غروب این کار ادامه داشت حسن یه سیب دیگه پیدا میکرد و ننه اش را صدا میکرد و نمیامد و مجبور میشد خودش بره برداره
ننه حسن هم از دور مراقب کارهای حسن بود تا اینکه حسن به پشت در حیاط رسید وسیبی که بیرون حیاط بود را برداشت
مادرش فورا در حیاط رو بست وحسن بیرون خونه مونده بود
حسن که دید مادرش در رو به روی اون بسته شوکه شد به در کوبید و التماس مادرش رو کرد که در رو براش باز کنه ولی ننه حسن گفت که دیگه باید خودت بری و کار کنی من تو رو به خونه راه نمیدم
تا کی میخوای پیش من بمونی وبیکار و بی عار باشی
باید بری و کاری پیدا کنی و خودت مراقب خودت باشی
حسن پشت در حیاط نشست و پیش خودش فکر کرد یه کم که بگذره ننه در رو برام باز میکنه ولی فایده نداشت
وقتی دید که در رو براش باز نمیکنه گفت پس کمی غذا بهم بده تا برم مادرش هم تخم مرغ ونون وکرنا گذاشت تو خورجین در رو کمی باز کرد وخورجین رو به حسن داد و سریع در رو بست
حسن هم خورجین رو برداشت و به راه افتاد رفت و رفت تا از شهر خارج شد
همین جور که داشت توی صحرای خارج شهر پیش میرفت یه لاکپشت رو دید اونو برداشت و گذاشت توی خورجینش و به راحش ادامه داد
کمی جلوتر که رفت یه پرنده لای شاخه های درخت گیر کرده بود و نمیتونست پرواز کنه حسن پرنده را نجات داد و گذاشتش تو خورجینش
هوا ابری بود و معلوم بود که به زودی باران گفت ببین من چه جوری از سنگ آب می گیرم و تخم مرغ رو تو دستش شکست وفرستاد تو قلعه دیو دیگه خیلی ترسیده بود
با خودش فکر کرد خوبه بگم نعره بکشیم اینو دیگه نمیتونه و گفت ببینیم نعره ی کی قوی تره و بعد یه نعره کشید
حسن از صدای نعره دیو داشت سکته می کرد ولی خودش رو جمع وجور کرد و گفت باشه خودت خواستی حالا من نعره میکشم و با تمام نیروش تو کرنایی که مادرش تو خورجین گذاشته بود دمید
آنچنان صدایی از کرنا بلند شد که گوش خود حسن هم درد گرفت
از صدای بلند کرنا باران شروع به باریدن کرد
حسن هم فوری لباسهاش رو از تنش در آورد و گذاشت زیرش و نشت روی لباسها
بارون اومد ولی چون حسن روی لباسهاش نشسته بود لباسها خشک بودند وبعد از بارون تنش کرد وبه راهش ادامه داد
همینجور که داشت میرفت به یه دیو رسید دیوه به حسن نگاه کرد و گفت چرا تو لباسهات خیس نشده تا همیتن چند دقیقه پیش داشت بارون میبارید
حسن گفت مگه نمیدونی که بارون نمیتونه شیطان رو خیس کنه
دیو گفت یعنی تو شیطانی پس بیا با هم زور آزمایی کنیم
دیو اینو گفت و یه سنگ از روی زمین برداشت و تو دستش گرفت و فشار داد وخوردش کرد سنگ چند تیکه شد
حسن هم دستش رو تو خورجینش کرد و کمی آرد رو تو دستش گرفت و مثلا فشترش داد وبه دیو نشون داد
دیو ترسیده بود فکر کرد حسن سنگ رو اینقدر تونسته خوردش کنه و پودر بشه
دیوه گفت بیا سنگ پرتاب کنیم ببینیم سنگ کی دورتر میره و یه سنگ برداشت وبا تمام نیروش پرتاب کرد سنگ رفت و خیلی خیلی دور شد
حسن هم دستش رو تو خورجینش کرد و پرنده رو برداشت و به سرعت پرتابش کرد
پرنده هم با سرعت پرید و رفت تا دیگه دیده نمیشد دیو که اینو دید با خودش گفت راست میگه این خود شیطانه و فرار کرد و رفت
وقتی دیو رفت حسن هم راه افتاد و رفت تا اینکه به یه قلعه بزرگی رسید
در قلعه رو زد و منتظر شد
صدای کلفتی از داخل قلعه گفت کیه داره در میزنه​


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه کوتاه حسن کچل - پارت 2

حسن از شنیدن این صدا جا خورد ولی به خودش مسلط شد و با صدای کلفتی گفت: من شیطانم تو کی هستی صدا از داخل قلعه گفت من پادشاه دیوها هستم.


حسن با همون صدای کلفت گفت خوب شد پیدات کردم


مدتهاست که دارم دنبالت میگردم دیو ترسیده بود ولی به روی خودش نیاورد


گفت برو پی کارت من اصلا حوصله ندارم و میزنم ناقصت می کنم و یه شپش کنده از سرش رو به حسن نشون داد و گفت ببین این شپش سره منه، ببین چقدر بزرگه


حسن کچل گفت اگه راست میگی بیا زور آزمایی کنیم بعد دستش رو کرد تو خورجینش و لاکپشت رو از توی خورجین بیرون آورد و گفت ببین این شپش سره منه و لاک پشت را فرستاد تو قلعه دیو که لاکپشت رو دید با خودش گفت وقتی شپش سرش به این بزرگیه خودش چقدره


دیو برای اینکه کم نیاره گفت ببین من چه جوری این سنگ رو تو دستم خورد می کنم و سنگی رو تو دستش خاک کرد


حسن هم گفت ببین من چه جوری از سنگ آب میگیرم وتخم مرغ رو شکست و از زیر در فرستاد تو قلعه


دیو که اینو دید خیلی ترسید با خودش فکر کرد بزار نعره بکشم شاید اینو دیگه نتونه و گفت ببین من چه نعره ای میتونم بکشم و بعد آنچنان نعره ایی کشید که حسن داشت سکته میکرد ولی خودش رو جمع وجورد کرد


گفت حالا به نعره ی من گوش کن وبا تمام نیروش توی کرنایی که مامانش براش تو خورجین گذاشته بود


دمید آنچنان صدایی از کرنا بلند شد که خود حسن هم ترسیده بود


پادشاه قولها هم باشنیدن این صدا پا به فرار گذاشت و با تمام توانش شروع به دویدن کرد و از اونجا دور شد ودیگه هم برنگشت حسن وقتی دید دیو فرار کرد رفت تو قلعه


قلعه بسار زیبا بود باغ زیبایی داشت وسط باغ قصر زیباتری بود توشم پر بود از طلا و جواهرات و غذاهای خوشمزه


حسن برای خودش صاحب قصر پر از جواهر وطلا شده بود باغ قشنگی داشت


غذاهای رنگ وبارنگ حسن برای خودش خانی شده بود یه چند وقتی برای خودش تو این قصر خورد و خوابید


بعد یه روز رفت برای ننه ش تعریف کرد که چی شده و الان کجا زندگی میکنه بعد دست ننه اش رو گرفت


اون رو به قصرش برد وقصر رو به مادرش نشون داد


ننه حسن وقتی قصر رو دید و فهمید که حسن دیگه میتواند از پس خودش بربیاد


به حسن گفت باید زن بگیری و برای خودت خانواده داشته باشی


ننه حسن به زودی برای حسن زن گرفت و یه عروسی مفصل هم تو قصرشون گرفتند و به خوبی وخوشی کنار هم تو اون قصر زیبا زندگی کردند


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا