خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع


قصه کودکانه کلاغ مهربان

یک روز خانوم کلاغه از لونه اش اومد بیرون تا برای بچه هاش غذا پیدا کنه.
همینجوری که داشت پرواز میکرد یک کرم رو دید که روی علف ها راه میرفت.
خیلی خوشحال شد که یه غذای خوب برای جوجه کلاغ هاش پیدا کرده. رفت و کرم رو با نوکش از روی زمین بلند کرد.
کرم کوچولو با ناراحتی به خانوم کلاغه گفت: "خانوم کلاغه، مادر من مریضه. اومدم براش غذا پیدا کنم. اگه براش غذا نبرم اون از گرسنگی میمیره."
سنجابه هم که داشت از اونجا رد میشد به خانوم کلاغه گفت: "راست میگه. من مادرشو دیدم، طفلکی خیلی مریضه. لطفا بزار اون بره."
آقا لاک پشته که روی یک تکه سنگ درحال استراحت بود گفت: "خانوم کلاغه خودش مادره. من مطمئنم کرم کوچولو رو ول میکنه تا برگرده پیش مادرش و براش غذا ببره."
خانوم کلاغه از طرفی دلش برای کرم کوچولو میسوخت، از طرفی هم فکر بچه های گرسنه ی خودش بود. کمی فکرد کرد و بعد کرم کوچولو رو روی زمین گذاشت.
بعد هم رفت و از روی درخت یه برگ کند و آورد برای کرم کوچولو و بهش گفت: "بیا کرم کوچولو این برگو ببر برای مادرت ."
کرم کوچولو خیلی خوشحال شد و از خانوم کلاغه تشکر کرد و رفت پیش مادرش.
خانوم کلاغه هم با دست خالی به خونه برگشت.
وقتی رسید به لونه، بچه کلاغ ها باهم کفتند: "مامان جون چی برامون غذا آوردی؟"
خانوم کلاغه با ناراحتی نگاهشون کرد و گفت: "ببخشید بچه ها امشب نتونستم چیزی براتون پیدا کنم. فردا صبح زود میرم و براتون غذا میارم."
دوتا از جوجه کلاغ ها ناراحت شدند و با مادرشون قهر کردند. اما جوجه کلاغ سوم گفت: "عیبی نداره مامان جون. ما تا فردا صبح صبر میکنیم."
نصفه شب شده بود ولی جوجه کلاغ ها از گرسنگی خوابشون نمیبرد. خانوم کلاغه که نگران بچه هاش بود از لونه بیرون اومد تا چیزی برای خوردن پیدا کنه.
همینجوری که توی تاریکی شب پرواز میکرد، یهو یه نوری روی علف ها دید. جلوتر رفت و دید که کرم کوچولو داره روی علف ها راه میره. نگو که کرم کوچولو، کرم شب تاب بوده.
کرم کوچولو تا خانوم کلاغه رو دید گفت: "چه خوب شد دیدمت خانوم کلاغه، داشتم دنبالت میگشتم. لطفا دنبال من بیا."
خانوم کلاغه هم دنبال کرم کوچولو رفت تا به یه درخت بزرگ و سبز رسیدند. خانوم کلاغه خوب که نگاه کرد دید یه عالمه گردوی درشت سبز از درخت آویزونه.
خیلی خوشحال شد. از کرم کوچولو تشکر کرد، یه گردوی بزرگ از درخت کند و به لونه اش رفت.
جوجه کلاغ ها وقتی گردو رو دیدند خیلی ذوق کردند و دست زدند و رقصیدند. یکی از جوجه کلاغ ها از مادرش پرسید:
"این گردو رو از کجا پیدا کردی مامان؟"
خانوم کلاغه هم همینطور که گردو رو بین بچه ها تقسیم میکرد، همه ی داستان رو براشون تعریف کرد.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع


داستان کوتاه کودکانه شیر نادان

روزی روزگاری در یک جنگل سرسبز شیری زندگی میکرد. آقا شیر که دیگه کم کم داشت پیر میشد نمیتونست به سرعت قدیم بدوه. بخاطر همینم خیلی وقتا نمیتونست شکار کنه و گرسنه میموند.
یک روز همینطوری که داشت در جنگل پرسه میزد و دنبال غذا میگشت به یک غار برخورد.
کمی داخل شد و بعد از اینکه همه جا رو خوب بو کرد با خودش گفت: "معلومه که اینجا یه حیوونی زندگی میکنه."
تمام غار را گشت ولی هیچ حیوان زنده ای پیدا نکرد.
با خودش فکر کرد: داخل غار قایم میشوم تا خیوانی که اینجا زندگی میکند برگردد و بتوانم او را بگیرم.
این غار خانه ی یک شغال بود. این شغال هرروز صبح برای پیدا کردن غذا بیرون می رفت و شب برای خوابیدن به غار برمیگشت.
آن روز هم شغال بعد از اینکه غذایش را خورد به سمت خانه اش آمد. وقتی خیلی نزدیک شد بنظرش آمد که یک اتفاقی افتاده.
با خودش گفت: "چرا همه جا انقدر ساکته؟ جرا هیچ صدایی از پرنده ها و حشرات نمیاد؟"
با احتیاط نزدیک شد و تصمیم گرفت مطمئن بشه که هیچ خطری وجود نداره. سریعا یک نقشه کشید.
شروع کرد با غار صحبت کردن و گفت: "سلام غار عزیزم؟ حالت چطوره؟ چرا امروز انقدر ساکتی؟"
شیر که صدای شغال را شنید با خودش فکر کرد: "حتما بخاطر من است که همه جا ساکت است باید قبل از اینکه شغال شک بکند سریع تر فکری بکنم."
شغال دوباره رو به غار فریاد زد: "مگه قول و قرارمون یادت رفته؟ قرار شد هروقت من برمیگردم با هم سلام و احوالپرسی بکنیم."
شیر سعی کرد کمی صدایش را نارک بکند و جواب داد: "به خونه خوش اومدی دوست عزیزم!"
وقتی پرنده ها و حشرات صدای غرش شیر را شنیدند همگی ترسیدند و شروع کردند به جنب و جوش و سروصدا.
و شغال هم که از شنیدن صدای شیر شوکه شده بود، قبل از اینکه شیر او را بگیرد سریع پا به فرار گذاشت و از آنجا دور شد.
شیر مدت زیادی منتظر شغال ماند و وقتی دید که که او نیامد فهمید که گول خورده.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کوتاه کودکانه چه کسی زنگ را به گردن گربه می اندازد؟

خانواده ی موش ها در یک نانوایی زندگی میکردند و از نان ها و کیک ها تغذیه میکردند.
نانوا همه ی راه ها را برای بیرون کردن موش ها از نانوایی اش امتحان کرده بود و موفق نشده بود.
تا اینکه روزی تصمیم گرفت دشمن اصلی موش ها یعنی "گربه" را به نانوایی بیاورد تا بلکه موش ها را بگیرد.
آن شب گربه به نانوایی آمد و چندتایی از موش های کوچولو را گرفت و آقای نانوا آنها را از آنجا بیرون برد.
همه ی موش ها که نگران شده بودند سریع بک جلسه گداشتند تا تصمیم بگیرند چطور از دست گربه فرار کنند.
در جلسه هرکدام از موش ها چیزی گفت و در نهایت تصمیم گرفتند تا یک زنگوله به گردن گربه بیندازند تا هروقت گربه حرکت کرد صدای آن را بشنوند.
یکی از موش های پیر گفت: "حالا چه کسی حاضر است این زنگوله را به گردن گربه بیندازد؟"
همه ی موش ها که از گربه خیلی میترسیدند سکوت کردند.
تا بلاخره دو موش جوان و شجاع دستشان را بالا گرفتند و گفتند : "ما زنگوله را به گردن گربه می اندازیم."
همه شجاعت آنها را تشویق کردند و برایشان دست زدند.
فردا صبح یکی از موش ها جلوی گربه رفت و بلند به او گفت: "آهای آقای گربه! اگه میتونی منو بگیر."
و تا گربه آمد او را بگید سریع شروع به دویدن کرد. گربه هم دنبال او دوید.
موش سریع خودش را به یک سوراخ رساند و پرید داخل سوراخ. گربه هم به دنبال موش دوید و سرش را داخل سوراخ کرد و چون جثه اش یزرگ بود همانجا گیر گرد. در همین لحظه موش دومی سریع زنگوله را به گردن او انداخت.
به این ترتیب هربار که گربه به آنها نردیک میشد، موش ها زود صدای رنکوله را میشنیدند و فرار میکردند.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کوتاه کودکانه جغد و قو

روزی روزگاری جغدی در یک جنگل زندگی میکرد که با یک قو که در دریاچه زندگی میکرد دوست بود. قو پادشاه تمام قو های دریاچه بود و همه به او احترام میگذاشتند و هروقت هرکس مشکلی داشت به سراغ قو می آمد تا او مشکلش را حل کند.
جغد فکر میکرد که چون قو پادشاه است، حتما او هم باید پادشاه باشد تا بتوانند با هم دوست باشند. بخاطر همین هم الکی به قو گفته بود که پادشاه تمام جغد های جنگل است.
یک روز صبح جغد از جنگل به سمت دریاچه پرواز کرد تا قو را ببیند. وقتی به قو رسید و سلام داد، دو تا از قوهای دریاچه به سراغ پادشاه آمدند تا مشکلشان را به او بگویند، پادشاه از جغد معذرت خواهی کرد و گفت: "چند لحظه صبر کن تا من با قوهای دریاچه صحبت کنم و زود پیش تو برگردم." و رفت.
جغد همینطور که در اطراف دریاچه پرواز میکرد فکر میکرد که حتما باید به قو نشان بدهد که پادشاه جغدهاست وگرنه قو دیگر با او دوست نخواهد بود. در همین حال چشمش به یک لشکر سرباز افتاد که در میان جنگل اردو زده بودند.
سریع برگشت و به سراغ قو رفت. به او گفت بیا برویم تا سربازهایم را به تو نشان بدهم.
قو میدانست که جغد واقعا پادشاه نیست و این حرف ها را میزند تا او را تحت تاثیر قرار دهد، ولی بخاطر اینکه غرور جغد را نشکند قبول کرد.
آنها پرواز کردند و بالای سربازها رسیدند. سربازها داشتند آماده میشدند که به مبارزه با دشمن بروند.
قو گفت: "مگر این سربازها به دستور تو به جنگ نمیروند؟"
جغد گفت: "چرا همینطوره. الان من بهشون دستور میدم که فعلا نرن."
بعد هم پایین تر رفت و شروع کرد به هو هو کردن: "هووووو....هووووو...هووووو"
فرمانده وقتی چشمش به جغد افتاد به سربازانش گفت: "جغد خیلی بدیمن است. امروز به جنگ نمیرویم. چون ممکن است بدشانسی بیاوریم و شکست بخوریم."
سه روز دیگر هم همین اتفاق افتاد. هرسه روز جغد و قو بالای سر سربازان پرواز کردند و جغد هو هو کرد. روز آخر فرمانده گفت: "این جغد همه ی برنامه های ما را به هم ریخته. باید بگیریمش تا بی موقع هو هو نکنه."
و همه ی سربازها دویدند به سمت جغد. وقتی یکی از سربازها تور را به سمت جغد پرتاب کرد تا او را بگیرد، قو سریع او را به عقب هل داد تا در تور نیفتد و سریع پرواز کردند به سمت دیگر دریاچه.
جغد که خیلی ناراحت و خجالتزده شده بود از قو تشکر کرد و واقعیت را به او گفت.
قو هم گفت: "من از اول هم میدانستم که تو پادشاه نیستی. ولی اصلا برای من مهم نیست و من تو را همینطور که هستی دوست دارم."
و آنها برای همیشه باهم دوست ماندند.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کوتاه کودکانه نی ها و درخت بلوط

درخت بلوط همیشه فکر میکرد که از نی هایی که در نزدیکی او روییده اند، خیلی قویتر است.
با خودش میگفت: "من در مقابل طوفان صاف و محکم می ایستم و وقتی باد می وزه هیچ وقت از ترس خم نمیشم. اما این نی ها خیلی ضعیف هستند، تا باد می آید خم میشوند."
همان شب یک طوفان خیلی شدید شروع شد و باد خیلی شدیدی شروع به وزیدن کرد. درخت بلوط نتونست طاقت بیاره و از ریشه درومد و افتاد.
اما نی ها سالم موندند و گفتند: "آخیش. حالا مسیر ما خیلی بازتر شد. ما در مقابل طوفان خم میشیم، ولی هیچ وقت نمیشکنیم."


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع


داستان کوتاه کودکانه قورباغه باهوش

روزی روزگاری در دل یک جنگل، یک برکه ی کوچک و زیبا بود که ماهی ها، قورباغه ها، و خرچنگ های زیادی در آن زندگی میکردند.
دو ماهی به اسم های "بادی" و "بودی" هم در این برکه زندگی میکردند که از همه ی ماهی ها بزرگتر و زیباتر بودند. و به همین دلیل به ظاهر زیبایشان مینازیدند.
در این برکه یک قورباغه هم به همراه همسرش زندگی میکرد به نام "قوری" که بسیار قورباغه ی باهوشی بود.
بادی و بودی با قوری و با همه ی حیوانات برکه دوست بودند و با آرامش باهم زندگی میکردند.
یک روز نزدیک های غروب که همه ی ماهی ها و قورباغه ها و خرچنگ ها مشغول بازی بودند، دو ماهیگیر که از ماهیگیری کنار رودخانه برمیگشتند، در حال عبور از آن نزدیکی ها بودند.
ماهیگیرها چشمشان افتاد به ماهی ها و قورباغه ها که از توی آب میپرند بیرون و باهم مسابقه میدادند تا ببینند کدام از همه بلندتر میپرد.
یکی از ماهیگیرها گفت: "عجب ماهی های خوشگلی! اینجا کلی ماهی و قورباغه و خرچنگ هست. بیا اینها رو بگیریم و با خودمون ببریم."
ماهیگیر دیگر گفت: "الان داره شب میشه و بار ما هم سنگین هست. بیا برویم و فردا صبح برگردیم"
ماهیگیر اول قبول کرد و هردو به سمت خانه رفتند.
قورباغه که مکالمات دو ماهیگیر را شنیده بود به بقیه ی دوستانش گفت: "شنیدید چه گفتند؟ اونها فردا برمیگردند تا ما را با خودشان ببرند. باید امروز به جای امنی فرار کنیم."
اما بادی و بودی گفتند: "چی؟ بخاطر حرف دوتا ماهیگیر خانه ی قشنگمان را بگذاریم و برویم؟ نه هرگز. شاید اصلا برنگردند. تازه اگر برگردند هم ما هزار راه بلدیم که از تور آنها فرار کنیم."
بقیه ی ماهی ها و خرچنگ ها هم به حرف بادی و بودی گوش کردند و در برکه ماندند.
اما قورباغه به همراه همسرش از برکه رفتند تا جای امنی برای ماندن پیدا کنند.
فردا صبح ماهیگیرها برگشتند و تور خود را درون برکه پهن کردند، ماهی ها هرکاری کردند نتوانستند خود را نجات بدهند. بادی گفت: "نخ های این تور خیلی محکم است. نمیتوانیم آنها را پاره کنیم."
همه ماهی ها و خرچنگ ها نگران و ناراحت بودند که متوجه شدند قوری با کلی پرنده به سمت برکه آمده و پرنده ها با نوک زدن ماهیگیرها را ترساندند و فراری دادند.
به این ترتیب ماهی ها و بقیه حیوانات نجات پیدا کردند و کلی از قورباغه تشکر کردند، و فهمیدند که باید در مواقع خطر احتیاط کنند و حواسشان را جمع کنند.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع


داستان کوتاه کودکانه مرغ ماهی خوار

روزی روزگاری مرغ دریایی پیری در کنار دریاچه ای زندگی می کرد
مرغ قصه ما انقدری پیر شده بود که دیگه نمی تونست مثل قدیم ماهی ها را شکار کنه
بخاطر همین هر روز داشت کمتر از روز قبل شکار می کرد و داشت از گرسنگی می مرد
اما فکری به ذهن ش رسید تا بتونه راحت تر ماهی ها رو شکار کنه
پس یک روز خیلی غمگین کنار دریاچه نشست
ماهی ها کنجکاو شدن، به نزدیک ساحل اومدن و ازش پرسیدن
مرغ ماهی خوار چی شده و چرا سکوت کردی؟
مرغ ماهی خوار گفت: من شنیدم که تا ماه ها توی این دریاچه بارون نمیاد
دریاچه هر روز قراره خشک تر از روز قبل بشه
من که پیر هستم و تا اون موقع می میرم اما برای شما نگران هستم
با خشک شدن دریاچه شما از بین خواهید رفت
من میدونم در این نزدیکی دریاچه ای پرآب و بزرگ وجود داره
اگر موافق باشید هر روز یکی از شما را به اون دریاچه ببرم تا زنده بمونید
ماهی ها که خیلی از خشک شدن آب دریاچه و مردن می ترسیدن یکی یکی هر روز با مرغ ماهی خوار به قصد دریاچه دیگه همراه می شدند
مرغ ماهی خوار که از دریاچه دور می شد ماهی بیچاره رو می خورد
دوباره روز بعد و ماهی بعدی
یک روز ابرها تمام آسمان را فرا گرفتند و هوا بارانی شد
قطرات باران به دریاچه ریختند
ماهی ها خوشحال شدند و از قطرات آب پرسیدند که از دریاچه نزدیک آن ها خبر دارند یا نه
قطرات آب به ماهی ها گفتند که هیچ دریاچه ای در نزدیک آن ها تابحال ندیده اند و هیچ دریاچه ای در آن نزدیکی وجود ندارد
همه ماهی ها فهمیدند که مرغ ماهی خوار به آن ها دروغ گفته است و هیچ دریاچه ای برای نجات آن ها در آن نزدیکی وجود ندارد
پس ماهی ها دیگر به مرغ ماهی خوار اعتماد نکردند تا جایی که مرغ ماهی خوار نتونست غذا پیدا کنه و مجبور شد از اونجا بره.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع

داستان کوتاه کودکانه فیل و دوستانش


یک روز بچه فیل قصه ما، در جنگل به راه افتاد تا برای خودش دوستی پیدا کند.
اول از همه خانم میمون را روی درخت دید
ازش پرسید: "با من دوست میشی؟"
میمون جواب داد: "من دنبال دوستی هستم که مثل من بتونه روی شاخه ها تاب بازی کنه، تو خیلی بزرگی، نمیتونی مثل من روی شاخه درخت ها تاب بخوری."
فیل قصه ما چون دوست نداشت ناامید بشه، به راه افتاد
در وسط راه به آقای خرگوش رسید. از خرگوش هم خواست تا باهم دوست بشوند.
اما خرگوش گفت: "من دنبال دوستی هستم که مثل من بتونه تو راه های زیر زمینی حرکت و بازی کنه، تو خیلی بزرگی، نمی تونی همبازی خوبی برای من باشی"
با اینکه فیل تصمیم نداشت ناامید بشه، به راه خودش ادامه داد، در مسیر قورباغه را دید.
ازش پرسید: "با من دوست میشی؟"
قورباغه گفت: "من عاشق بالا پائین پریدنم و دنبال دوستی مثل خودم هستم، چطور با تو دوست بشم؟ تو برای اینکه با من روی سبزه ها بالا پائین بپری خیلی بزرگی."
فیل دوباره به مسیر ادامه داد تا به روباه رسید
از روباه پرسید : "با من دوست میشی؟"
روباه گفت : "ببخشید ولی تو خیلی بزرگی."
روز بعد فیل دید که همه ی حیوانات با ترس و لرز به هر طرف فرار می کنند.
فیل از آنها پرسید: "چی شده، چرا همه حیوانات فرار می کنند؟
خرگوش گفت: "آقای ببر گرسنه ش شده و اومده تا شکار کنه"
فیل فکر کرد چکار میتواند بکند که حیوان ها را نجات بدهد؟
پس به داخل جنگل رفت و به ببر گفت: "لطفا حیوانات جنگل را نخور؟ "
ببر به فیل گفت: "تو دخالت نکن، آن ها غذای من هستند."
بخاطر همین فیل مجبور شد یک لگد خیلی محکم به ببر بزند تا به او درسی بدهد.
ببر هم از ترسش دوید، فرار کرد و از جنگل رفت.
فیل رفت و به همه ی حیوان ها گفت که میتوانند به داخل جنگل برگردند.
همه حیوانات از او تشکر کردند و به او گفتند که به نظرشان فیل با اینکه خیلی بزرگ است اما می تواند دوست خیلی خوبی برای آن ها باشد.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع


نباید خجالت بکشیم

دختر زیبایی به نام شهرزاد از وقتی به دنیا اومد نمی تونست درست راه برود
در هنگام به دنیا اومدنش عضله پاش صدمه دیده بود و دکتر ها هم دیر فهمیده بودند
بخاطر همین شهرزاد خانم خیلی سریع نمی تونست راه بره
سریع بدوئه، در ورزش های خاصی شرکت کنه، یا حتی با بچه ها بتونه خوب بازی کنه
همیشه در بازی با بچه ها کنار می شست و نگاهشون می کرد
یه روزی با اصرار مادرش تصمیم گرفت که با بچه ها بازی کنه اما خیلی سریع برگشت و گفت
به دلیل اینکه اون ها سریع بازی می کنند من نمی تونم پا به پاشون بازی کنم
بخاطر همین می ترسم بازی شون رو خراب کنم
مامان شهرزاد تصمیم گرفت شهرزاد رو به هر روز به پارک ببره و
سعی کنه بچه هایی که بازی های خیلی پر جنب و جوش انجام نمی دن رو پیدا کنه
و شهرزاد رو تشویق کنه که با اون ها بازی کنه
اولین روزی که با شهرزاد رفتن پارک اتفاق جالبی افتاد
شهرزاد خیلی سریع تونست با بچه هایی که تاپ و سرسره بازی می کردن دوست بشه
و باهاشون بازی کنه
روزهای بعدی که به پارک رفتن شهرزاد تونست بازی های دیگری هم با بچه ها انجام بده
بازی هایی مثل گرگم به هوا، لی لی و ...
تو راه برگشت به خانه مامان شهرزاد بهش گفت
با اینکه شهرزاد بخاطر پاهایش نمیتونه یه سری از بازی ها و فعالیت ها رو انجام بده
اما اون باید بتونه فعالیت های مناسب خودش رو پیدا کنه و انجامشون بده
ما به دلایل مختلف که دست خودمون نیست (مثل همین پای تو) نمی تونیم همه کارهای دلخواهمان را انجام بدیم
اما نباید از کارهایی که می توانیم انجام بدیم صرف نظر کنیم
تو نمیتونی سریع بدوی اما میتونی بازی های زیادی انجام بدی که نیاز به دویدن سریع ندارن
ما هیچ وقت نباید خودمون رو از اون چیزی که به ما لـ*ـذت میده و باهاش خوشحالیم، محروم کنیم.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع


داستان کوتاه کودکانه زرافه کوچولو و پروانه

یه روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز حیوونای مختلفی زندگی میکردند. خونواده ی خرگوش ها، خونواده ی خرس ها، خونواده ی آقای شیر و خلاصه همه ی حیوانات. و البته خونواده ی خانوم و آقای زرافه با زرافه کوچولو که پسرشون بود.
زرافه کوچولو دوست های زیادی داشت، یه روز که توی جنگل با دوستاش میدویدن و بازی میکردن، زرافه کوچولو یهو چشمش افتاد به یه موجود خیلی کوچولو که از این گل به اون گل پرواز میکرد.
این حیوون کوچولو خیلی خوشگل بود و زرافه کوچولو وایساد تو خوب ببیندش. زرافه کوچولو نمیدونست اون چه حیوونیه بخاطر همینم ازش پرسید: تو کی هستی؟ اسمت چیه؟ چقدر خوشگلی.
اون حیوون بالدار کوچولو گفت: اسم من پروانه است. من جزو حشرات هستم و غذام هم شیره ی گل هاست.
زرافه کوچولو انقدر از این موجود کوچولو و بامزه خوشش اومد که دلش میخواست شکل اون باشه. فکر میکرد اگر شبیه پروانه بشه میتونه باهاش دوست بشه و روزا بین گل ها باهم بازی کنند.
بخاطر همینم دوید رفت به سمت خونه شون. نشست بین درختا و شروع کرد با برگ درخت ها برای خودش بال درست کرد. دوتا بال خیلی خوشگل. از شاخه های خشک توی جنگل هم دوتا شاخک برای خودش درست کرد. همه ی اینارو پوشید که بره پیش پروانه که یهو مامانش اونو دید.
بهش گفت: اینا چیه به خودت چسبوندی زرافه کوچولو؟ و زرافه کوچولو براش توضیح داد که میخواد شبیه پروانه ها بشه تا بتونه با پروانه کوچولو دوست بشه.
مامانش خندید و گفت: ولی تو که نمیتونی با اینا پرواز کنی! زرافه کوچولو ناراحت شد و گفت: نخیرم. میتونم پرواز کنم. اگه نتونم پرواز کنم که پروانه کوچولو با من دوست نمیشه.
مامانش بازم خندید و گفت: کی اینو بهت گفته زرافه کوچولو؟ تو برای اینکه بتونی با پروانه کوچولو دوست بشی لازم نیست شبیه اون بشی. همونطور که اون لازم نیست شبیه تو بشه. تو یه زرافه ای، گردنت بلنده و به جای پرواز کردن بلدی بدوی. اونم به جای گردن دراز دوتا بال داره و بلده پرواز کنه. ولی شما میتونین باهم دوست باشین، میتونی وقتی پروانه کوچولو پرواز میکنه تو هم بدوی و باهم بازی کنین.
زرافه کوچولو خوشحال شد و بال هایی رو که به خودش چسبونده کند و دوید تا پروانه کوجولو را پیدا کنه و باهم بازی کنن.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا