خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع

قصه کودکانه ماجرای فرید و پدربزرگ


یکی بود یکی نبود
فرید کوچولو صبح های زود با پدر و مادرش میومد به خونه ی مادربزرگ و پدربزرگش، تا مادر و پدرش برن به سرکار.
عصر هم که میشد مادر یا پدرش میومدن دنبالش و اونو میبردن خونه.
فرید مادربزرگ و پدربزرگش رو خیلی دوست داشت.
مادربزرگش براش غذاها و خوراکی های خوشمزه درست میکرد،
و پدربزرگش که یکم فراموش کار شده بود، ساعت ها با فرید بازی میکرد.
یک روز که مادربزرگ در آشپزخونه مشغول آشپزی و حرف زدن با تلفن بود،
فرید به پدربزرگ گفت: "بابا بزرگ... من دلم بستنی میخواد. بیا باهم بریم بستنی بخریم و بخوریم."
پدربزرگ که فرید را خیلی دوست داشت قبول کرد و باهم از خانه بیرون رفتند.
فرید و پدربزرگ چندتا کوچه را رد کردند تا یک بستنی فروشی پیدا کنند.
از خیابان رد شدند و وارد یک کوچه ی دیگر شدند.
وارد خیابان بعدی که شدند، بستنی فروشی را دیدند.
فرید یک بستنی شکلاتی بزرگ گرفت و پدربزرگ یک بستنی آلبالویی.
همینطور که بستنی میخوردند، فرید چشمش افتاد به پارک آن طرف خیابان و گفت:
"آخ جون بابابزرگ... پارک.. بریم بازی کنیم."
و رفتند به زمین بازی و شروع کردند به بازی.
حسابی بازی کردند تا کم کم گرسنه شدند.
راه افتادند به سمت خانه. از خیابان گذشتند و چندتا کوچه را رد کردند.
ولی هیچ جا به نظرشان آشنا نبود.
باز هم چندتا کوچه را رد کردند ولی به خانه نرسیدند.
فرید گفت: "بابابزرگ فکر کنم گم شدیم. اینجا کجاست؟"
پدربزرگ هم که فراموشکار شده بود گفت: "الان پیدایش میکنم، نگران نباش فرید جان."
اونها کلی راه رفتند، ولی دوباره رسیدند به پارک.
حسابی خسته و گرسنه شده بودند.
فرید که داشت گریه اش میگرفت گفت: "کاشکی مامان و بابا بیان دنبالمون."
در همین حین آقای مهتابی که از همسایه های پدربزرگ بود، پدربزرگ را دید و آمد با او سلام و احوال پرسی کند.
پدربزرگ که از دیدن آقای مهتابی خیلی خوشحال شده بود با او روبوسی کرد، دست فرید را گرفت و دنبال آقای مهتابی رفتند تا رسیدند به خانه.
مادربزرگ که حسابی نگران شده بود تا آنها را دید دوید به سمتشان و گفت: "هیچ معلوم هستید شما دوتا کجا رفتید؟ همه جا را دنبالتان گشتم.
فرید مادر پدرت خیلی نگرانت هستند."
بعد هم رفت به پدر فرید تلفن زد و گوشی را به فرید داد.
پدر فرید خیلی با او حرف زد و بهش گفت که پدربزرگ چون پیر شده خیلی فراموش کار شده،
و فرید باید حسابی مواظبش باشه، و اصلا اجازه نده که اون از خونه بیرون بره.
فرید هم قول داد که دیگر بدون اجازه گرفتن از پدر و مادرش بیرون نرود و همیشه مواظب پدربزرگش باشد.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع


قصه کودکانه مدادشمعی های کوچولو

یکی بود یکی نبود
یک مداد شمعی زرد کوچولو بود که با پدر و مادر زردش زندگی میکرد.
زرد کوچولو نقاشی کردن رو خیلی دوست داشت.
اون همه چیز رو به رنگ زرد میکشید: خورشید، جوجه، گل های آفتابگردان و حتی فیل های زرد، ابرهای زرد، یا دریای زرد.
یک روز مداد شمعی آبی کوچولو با پدر و مادرش به خونه ی زردکوچولو آمدند.
آبی کوچولو و زرد کوچولو تصمیم گرفتند با هم یک نقاشی بکشند.
زرد کوچولو یک خورشید به رنگ زرد کشید و آبی کوچولو آسمون رو به رنگ آبی کشید.
زرد کوچولو یک درخت به رنگ زرد کشید.
آبی کوچولو گفت: "ولی درخت که زرد نیست، اون آبیه!"
و اومد روی درخت زرد رو آبی کرد.
زرد کوچولو میخواست جلوشو بگیره که یک چیز عجیب دیدند.
درخت دیگه نه زرد بود و نه آبی، اون سبز شده بود.
هردو از کشفشون خوشحال شدند و کلی چیزهای سبز کشیدند: سوسمار سبز، دایناسور سبز، چمن های سبز و لاک پشت سبز.
بعد هم رفتند سراغ قرمز کوچولو تا رنگ های دیگه رو امتحان کنند.
زرد کوچولو با قرمز کوچولو تونستند رنگ نارنجی رو درست کنند.
و آبی کوچولو با قرمز کوچولو تونستند رنگ بنفش رو با هم بسازند.
اونها سه تایی باهم یک نقاشی بزرگ و پر از رنگ کشیدند و اون رو بردند تا به پدر مادرهاشون نشون بدند.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع


داستان کوتاه کودکانه امیر و جنگل وحشی ها

یکی بود یکی نبود
یک پسربچه ای بود به اسم امیر که با پدر و مادرش در خانه شان زندگی میکردند.
یک روز که مادر امیر داشت در آشپزخانه ماکارونی درست میکرد، امیر لباس گرگی اش را پوشید و شروع کرد به شیطنت.
از پله ها بالا و پایین میرفت و صداهای عجیب و غریب درمیاورد.
همه چیز را به هم میریخت و خلاصه حسابی شلوغ کاری میکرد.
همینطور که داشت میدوید، به لیوان چایی پدرش خورد و آن را ریخت.
مادرش که حسابی عصبانی شده بود گفت: "امیر... چرا وحشی بازی درمیاری؟ زود برو به اتاقت."
امیر هم رفت به اتاقش و روی تختش دراز کشید.
او دلش نمیخواست لیوان چایی بابا را بریزد، فقط دلش میخواست کمی شیطنت کند.
همینجوری که داشت فکر میکرد، خوابش برد، و توی خوابش دید که در اتاقش جنگلی میروید.
رودخانه ای میان جنگل بود و تـ*ـخت او هم تبدیل شد به قایقی که با آن در رودخانه حرکت میکرد.
همینطور که قایق حرکت میکرد رسید به جایی بین درخت ها
که پر از موجودات عجیب و غریب بود.
موجودات عجیب و غریب دور امیر جمع شدند
امیر پرسید: "اینجا کجاست؟ شما کی هستید؟"
و آنها جواب دادند: "اینجا سرزمین وحشی هاست و ما هم وحشی هستیم."
آنها به لباس گرگی امیر نگاه کردند و گفتند: "تو باید پادشاه وحشی ها بشوی."
و یک تاج بر سر او گذاشتند.
امیر که پادشاه وحشی ها شده بود فریاد زد: "حالا.... وحشی بازی را شروع میکنیم."
و شروع کردند به وحشی بازی.
انقدر وحشی بازی کردند تا خسته شدند و روی زمین دراز کشیدند.
امیر همینطور که روی زمین دراز کشیده بود احساس کرد بوی ماکارونی مادرش به دماغش میخورد.
دلش برای خانه و پدر و مادرش تنگ شده بود.
سوار قایقش شد و از وحشی ها خداحافظی کرد.
وحشی ها که از رفتن پادشاهشان ناراحت بودند برای او دست تکان دادند.
امیر چشم هایش را باز کرد و دید که مادرش یک بشقاب ماکارونی روی میز اتاقش گذاشته.
لبخند زد و با خودش گفت: "هیچ جا خانه ی آدم نمیشود، حتی سرزمین وحشی ها."


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه کودکانه مهمان های ناخوانده

یکی بود یکی نبود
یه خاله پیرزنی بود که توی خونه ی کوچیکش تنها زندگی میکرد.
خونه ی خاله پیرزن خیلی کوچولو بود، یه حیاط نقلی و کوچولو هم داشت.
هرروز دم غروب که میشد، سماورشو روشن میکرد، میرفت حیاط رو آب و جارو میکرد.
یه لقمه نون و پنیر با چایی میخورد و سماورو خاموش میکرد و میخوابید.
یکی از روزهای پاییز که هوا حسابی سرد شده بود و بارون شدیدی میومد.
خاله پیرزن توی خونه اش نون و پنیر و چایی اش رو خورده بود، و میخواست کم کم بخوابه که
یهو صدای در اومد: تق تق تق....
خاله پیرزن بلند شد و گفت:
"کیه کیه در میزنه؟
درو با لنگر میزنه؟"

"منم منم... گنجشک کوچولو...
باد میاد... بارون میاد....
سرده هوا... جا ندارم...
خاله پیرزن میزاری بیام توی خونه تون؟"
خاله پیرزن دلش برای گنجشک کوچولو سوخت و راهش داد توی خونه.
یه حوله بهش داد که خودشو خشک کنه و یه گوشه بگیره بخوابه.
داشتن میخوابیدن که دوباره صدای در اومد: تق و تق و تق...
خاله پیرزن گفت: "کیه کیه در میزنه؟
درو با لنگر میزنه؟"

"منم منم... سگ باوفا...
باد میاد... بارون میاد...
سرده هوا... جا ندارم
خاله پیرزن میزاری بیام توی خونه تون؟"
خاله پیرزن یه کمی فکر کرد و بعد گفت: "عیبی نداره، تو هم بیا تو."
یه حوله بهش داد که خودشو خشک کنه و بگیره بخوابه.
داشتن میخوابیدن که دوباره صدای در اومد: تق و تق و تق...
خاله پیرزن گفت: "کیه کیه در میزنه؟
درو با لنگر میزنه؟"

"منم منم... خانوم مرغه...
باد میاد... بارون میاد...
سرده هوا... جا ندارم
خاله پیرزن میزاری بیام توی خونه تون؟"
خاله پیرزن گفت: "تو که جایی نمیگیری، تو هم بیا تو."
دوباره اومدن بخوابن که صدای در اومد: تق و تق و تق...
خاله پیرزن گفت: "کیه کیه در میزنه؟
درو با لنگر میزنه؟"

"منم منم... آقا گاوه...
باد میاد... بارون میاد...
سرده هوا... جا ندارم
خاله پیرزن میزاری بیام توی خونه تون؟"
خاله پیرزن یه نگاهی به خونه کوچولوش انداخت و گفت:
"باشه تو هم بیا، فقط باید با هم مهربون تر باشیم تا هممون بتونیم بخوابیم."
گاوه هم اومد تو و خودشو خشک کرد و داشتن میخوابیدن که
باز صدای در اومد: تق و تق و تق...
خاله پیرزن گفت: "کیه کیه در میزنه؟
درو با لنگر میزنه؟"

"منم منم... گربه ملوس...
باد میاد... بارون میاد...
سرده هوا... جا ندارم
خاله پیرزن میزاری بیام توی خونه تون؟"
خاله پیرزن که دلش نمیومد گربه تو بارون خیس بشه درو باز کرد تا بیاد تو خونه.
بلاخره همه اومدن و گرفتن خوابیدن.
فردا صبح که خاله پیرزن از خواب بیدار شد، دید سماور روشنه و سفره ی صبحانه پهنه، نون تازه توی سفره ست و حیاط هم آب و جارو شده.
حیوون ها صبح زود از خواب بیدار شده بودن و همه چیز رو آماده کرده بودن.
بلند شد دست و روش شست و همه با هم صبحونه خوردن و گفتن و خندیدن.
بعد صبحونه، خاله پیرزن رو کرد به حیوون ها گفت:
"خب عزیزای من... دیگه کم کم وقت رفتنه. چون خودتون میبینید که خونه ی من خیلی کوچولو موچولوئه.
برای همه شما جا نداره، پس باید برین. آقا سگه شما میری؟"
سگه گفت:
"من که واق واق میکنم برات
دزدا رو چلاق میکنم برات
بزارم برم؟"
خاله پیرزن دلش برای سگه سوخت و گفت: "باشه آقا سگه تو بمون."
گربه ملوسه از اونور اتاق گفت:
" من که میو میو میکنم برات
موشها رو چپو میکنم برات
بزارم برم؟"
خاله پیرزن که دلش نمیومد هیچ کس رو ناراحت کنه گفت: "خیله خب. تو هم بمون."
گنجشکه از بالای طاقچه گفت:
"من که جیک و جیک میکنم برات
تخم کوچیک میکنم برات
بزارم برم؟"
خاله پیرزن گفت: "تو هم که جایی رو نمیگیری گنجشک کوچولو، تو هم بمون."
آقا گاوه هم گفت:
" من که مو مو میکنم برات
خرمنو درو میکنم برات
بزارم برم؟"
خاله پیرزن خندید و گفت : "آقا گاوه تو هم بمون."
از اون طرف خانوم مرغه اومد و گفت:
"من که قد قد میکنم برات
تخم بزرگ میکنم برات
بزارم برم؟"
خاله پیرزن گفت: "عیبی نداره خانوم مرغه، شما هم پیش ما بمون."
و از اون ببعد اونا با هم دیگه زندگی کردن و به همدیگه کمک کردن.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع

قصه کودکانه "برفی، پنگوئن کوچولویی که میخواست دنیا را ببیند"


یکی بود یکی نبود
یه سرزمینی بود توی قطب جنوب که کلی پنگوئن باهم اونجا زندگی میکردن.
پنگوئن ها از دریا ماهی میگرفتن و میخوردن، روی یخ ها لیز میخوردن و باهم بازی میکردن و خلاصه حسابی خوشحال بودن.
برفی هم، که یه پنگوئن کوچولوی بامزه بود، با پدر و مادرش اونجا زندگی میکرد.
اما برفی از دیدن برف ها خسته شده بود،
از لیز خوردن روی یخ ها هم همینطور.
برفی دلش نمیخواست دیگه ماهی بخوره. دلش میخواست چیزای جدید رو امتحان کنه.
اما به هرجا که نگاه میکرد، فقط برف و یخ و ماهی و پنگوئن میدید.
تا اینکه روزی یک کشتی به سرزمین اونها اومد که چندتا آدم داخلش بودن.
همه ی پنگوئن ها از دیدن این کشتی وحشت کردند و تصمیم گرفتند از اونجا دور بشن و برن جاییکه دست آدم ها بهشون نرسه.
اما برفی دلش میخواست آدم ها رو ببینه و از ازشون سوال کنه آیا جایی که اونها ازش اومدن هم پر از برف و یخه؟ آیا اونها هم همیشه ماهی میخورن؟
مادر و پدر برفی بهش گفتن: "برفی جون، آدم ها خیلی خطرناکن! اونا ممکنه تو رو بردارن و با خودشون ببرن. ولی ما برای زندگی توی قطب ساخته شدیم و نمیتونیم جاهای دیگه زندگی کنیم."
ولی برفی یواشکی از مادر پدرش جدا شد و اومد به سمت کشتی.
داشت از پایین به همه جا سرک میکشید که یه پسر کوچولو رو دید. پسر کوچولو به برفی لبخند زد، برفی هم به اون لبخند زد.
و اونها باهم دوست شدن و باهم بازی کردن.
ظهر شد و وقت برگشتن پسر کوچولو بود، کشتی باید راه می افتاد به سمت کشور خودشون.
برفی دلش میخواست بره و جایی که پسرکوچولو توش زندگی میکرد رو ببینه، ولی دلش برای پدر و مادر و دوستاش تنگ میشد.
اما تصمیمشو گرفت، با خودش گفت: "میرم دنیا رو میبینم و دوباره برمیگردم پیش پنگوئن ها."
برفی با پسربچه رفت توی کشتی و راه افتادن.
وفتی رسیدند، برفی جایی رو دید که تا حالا توی عمرش ندیده بود. خیابون ها، درخت ها، ماشین ها و آدم ها. هیچ خبری از برف و یخ نبود.
برفی از دیدن اونجا خیلی هیجانزده شده بود.
پسربچه برفی رو با خودش به خونه شون برد. توی خونه مامان پسربچه براش پنکیک با مربای آلبالو درست کرد، و پسربچه یواشکی یکی هم به برفی داد.
برفی با خودش گفت: "عجب چیز خوشمزه ایه! از ماهی هم خوشمزه تره."
فردای اون روز پسربچه به مدرسه رفت و برفی توی خونه تنها موند.
حوصله اش سر رفته بود، بخاطر همین هم اومد توی حیاط.
چندتا بچه توی حیاط مشغول بازی بودند، تا برفی رو دیدن شروع کردن به اذیت کردن برفی.
به سمتش آشغال پرت کردن و نزدیک بود بگیرنش که برفی تونست فرار کنه و بیاد توی خونه.
برفی نمیدونست که همه ی آدم ها مثل پسربچه و خونواده اش مهربون نیستن و بعضی ها ممکنه به اون آسیب برسونن.
روزها گذشت، برفی و پسربچه با هم بازی میکردند و خوراکی های خوشمزه میخوردند.
تا اینکه یک روز، برفی توی آشپزخونه چشمش افتاد به یک ماهی که مامان پسربچه میخواست باهاش شام درست کنه.
برفی وقتی ماهی رو دید، یاد خونه ی خودش افتاد، یاد پدر و مادرش که حتما نگرانش بودن و یاد دوستاش و لیز خوردن روی یخ ها.
برفی کلی چیزهای جدید دیده بود و خوراکی های جدید خورده بود، ولی حالا دلش میخواست برگرده به سرزمین خودش.
پسربچه و مادر و پدرش وقتی دیدن که برفی غمگینه، فهممیدن که باید اونو به خونه اش برگردونن.
برفی و پسربچه از هم خداحافظی کردن و به هم لبخند زدن، مثل روز اول.
و بعد برفی به خونه اش برگشت، پیش پدر و مادرش.
تا همه چیز رو برای اونا تعریف کنه.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع

قصه کودکانه ماهک و حوض ماهی ها


ماهک کوچولو خونه ی مادر بزرگ و پدربزرگش رو خیلی دوست داشت.
خونه ی آنها یک حیاط کوچک نقلی داشت با یک حوض کوچک نقلی که توش سه تا ماهی قرمز کوچولو بود. یه درخت خوشگل هم توی حیاط بود که عصرها سایه اش می افتاد روی حوض.
ماهک هروقت که به دیدن پدربزرگ و مادربزرگش می اومد یک کمی نون خشک برمیداشت و میرفت لـ*ـب حوض، پاهاشو میکرد توی حوض و به ماهی ها غذا میداد.
ماهی ها تند و تند شنا میکردن و میومدن دور پاهای ماهک جمع میشدن تا غذا بخورن. ماهک هم قلقلکش میومد و غش غش میخندید.
بعضی شب ها هم پدربزرگ فواره رو روشن میکرد و یه هندونه ی بزرگ مینداخت توی آب تا حسابی خنک بشه.
بعدم با کمک ماهک زیرانداز رو می آوردن و پهن میکردن و شام رو اونجا توی حیاط، پیش ماهی ها میخوردن.
ماهک انقدر ماهی کوچولوها رو دوست داشت که دلش میخواست هرروز اونها رو ببینه.
بخاطر همینم یک روز که مادرش صداش زد تا پاهاشو از توی حوض دربیاره تا برگردن به خونه ی خودشون، به مادرش گفت: "مامان... میشه اون ماهی که از همه کوچیکتره رو با خودمون ببریم خونه و بندازیمش توی تنگ ؟"
مادرش گفت: "ماهک جون اما تنگ خونه ی ما برای این ماهی ها کوچیکه. ماهی کوچولو دلش میگیره. تازه دلش برای مادربزرگ هم تنگ میشه."
اما ماهک شروع کرد به اصرار کردن: "مامان من خودم همش مراقبشم، باهاش حرف میزنم تا دلش برای مادربزرگ تنگ نشه. مامان... لطفا اجازه بده."
مادربزرگ از توی خونه اومد بیرون و گفت: "ببینم ماهک جون.. تو دوس داری بری توی یه اتاق خیلی کوچیک که نتونی توش بدوی و بازی کنی، بدون پدر و مادرت زندگی کنی؟"
ماهک گفت: "معلومه که نه... من خونه ی خودمون رو دوست دارم. دلم میخواد پیش مامان و بابام باشم."
مادربزرگ گفت: "آهان... دیدی... پس چجوری دلت میاد این ماهی کوچولو رو از مامان و باباش جدا کنی و ببریش توی یه جای خیلی کوچیک؟ مگه تو ماهی ها رو دوست نداری؟"
ماهک کمی فکر کرد و گفت: "چرا. من ماهی ها رو خیلی دوست دارم. دلم نمیخواد ماهی کوچولو غصه بخوره. میزارم پیش پدر مادرش بمونه. خودم هر هفته میام باهاشون بازی میکنم و بهشون غذا میدم."
مادربزرگ ماهک، اونو بـ*ـو*سید و ماهک از ماهی ها خداحافظی کرد و بهشون گفت: "زود برمیگردم پیشتون." و بعد با مادرش به خونه رفت.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع

قصه کودکانه آسیابان و سیبیلش


روزی روزگاری یک عمو آسیابانی بود که یک سیبیل خیلی خیلی گنده داشت.
سیبییلش از بناگوش دررفته بود و وقتی توی آسیاب داشت گندم ها رو آرد میکرد، سیبیلاش از پنجره میومدن بیرون.
عمو آسیابان سیبیلاشو خیلی خیلی دوست داشت و مواظبشون بود.
هرروز اونا رو شونه میکرد و تاب میداد. بهشون روغن میزد و خلاصه همیشه مراقبشون بود.
یه روزی که آسیابان غذایی برای خوردن نداشت، سیبیل پیش خودش فکر کرد:
"همیشه عمو آسیابان مراقب منه، شونه ام میکنه، بهم روغن میزنه
ایندفعه نوبت منه که براش یه کاری انجام بدم. باید برم برای عمو غذا بیارم."
بعد سیبیل بلند شد و رفت. از کوه ها گذشت، از میون رودخونه رد شد. از دشت ها و جنگل ها هم گذشت...
تا رسید به قصر آقا دیوه. آقا دیوه توی قصرش نشسته بود و یه دیگ پلو با یه دیگچه ی خورشت گذاشته بود جلوش و داشت غذا میخورد.
سیبیل رفت دیگ و دیگچه رو برداشت و راه افتاد بره پیش عمو.
دیوه که عصبانی شده بود گفت: "آهای... کی به تو اجازه داده غذای منو برداری ببری؟"
سیبیل یه نگاهی به دیو کرد و گفت: "هیس! هیچی نگو. عمو حسابی گرسنه شه، اگه این غذا رو براش نبرم حسابی عصبانی میشه و میاد سراغت."
دیوه با خودش فکر کرد: "اگه سیبیل ِ عمو انقدر بزرگه، پس خودش حتما خیلی بزرگتره. اگه بیاد سراغ من معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره."
بخاطر همینم هیچی نگفت و سیبیل غذاها رو آورد برای عمو آسیابان تا بخوره و دیگه گرسنه نباشه.
بعدش با خودش گفت: "عمو که انقدر واسه من زحمت میکشه، برای مردم زحمت میکشه و گندم ها رو آسیاب میکنه، حیفه که پول نداشته باشه.
باید برم براش پول بیارم."
بعدم راه افتاد بره سراغ دیوه که کلی از پول ها و طلا ها و جواهرات مردم رو با ترسوندشون ازشون گرفته بود.
از دریاها و کوه ها و جنگل ها و دشت ها رد شد تا رسید به قصر دیوه.
رفت و همه ی طلاها و پول های دیوه رو برداشت و راه افتاد.
دیوه گفت: "چیکار داری میکنی؟ این طلاها مال منه!"
سیبیل گفت: "هیس! هیچی نگو. عمو پول نداره. اگه این طلاها رو براش نبرم عصبانی میشه و میاد سراغت."
دیوه از ترسش هیچی نگفت تا سیبیل طلاها رو بیاره پیش عمو.
عمو آسیابان که از دیدن پول ها و طلاها خیلی خوشحال شده بود اونا رو بین همه ی مردم شهر تقسیم کرد و یه مقداریشم خودش برداشت تا باهاش واسه خودش خونه بسازه.
از اون ببعد عمو آسیابان و سیبیلش به خوبی اونجا زندگی کردن و مراقب همدیگه بودن.
دیوه هم از ترس عمو دیگه هیچوقت مردمو اذیت نکرد و طلاهای کسی رو ازش نگرفت.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع


داستان کوتاه کودکانه کره اسبی به نام شاخدار


یه روزی روزگاری توی یه دشت بزرگ و سرسبز یه عده اسب زندکی میکردند. اونا همه جا باهم میرفتن و همیشه پیش هم بودن. روزا میرفتن از دشت های سرسبز علف میخوردن و از چشمه ی خنکی که داشتن آب میخوردن. بچه ها باهم میدویدن و بازی میکردن.
بین این اسب ها یه کره اسب خوشگل هم بود که یه فرقی با اسب های دیگه داشت. اون روی سرش یه شاخ خیلی قشنگ داشت. اسم این کره اسب "شاخدار" بود.
بچه ها همه ی اسب ها شاخدار رو خیلی دوست داشتن، ولی خودش اصلا از شاخش خوشش نمیومد. دلش میخواست شکل اسب های دیگه باشه. احساس میکرد این شاخ مزاحمشه.
پیش خودش میگفت : آخه این شاخ به چه درد من میخوره؟ اصلنم قشنگ نیست. من دلم میخواد شکل اسب های دیگه باشم.
تا اینکه یه روز گذاشت و از پیش اسب ها رفت. رفت تا شاخشو یه جوری ببره یا از بین ببره. همینجوری که تنها به راهش ادامه میداد، یهو توی آسمون، اونور دشت، چشمش به یه رنگین کمون خیلی خوشگل افتاد. نه یکی، چند تا رنگین کمون.
انقد محو تماشای اونها شد که شاخش یادش رفت. دوید به سمت رنگین کمون ها. دوید و دوید تا یهو چشمش به یه صحنه ی خیلی عجیب و قشنگ افتاد. شاخدار خیلی تعجب کرده بود. کلی اسب اونجا بود که مثل خودش شاخ داشتن.
و تازه.... از شاخ هرکدوم از اسب ها یه رنگین کمون خیلی خوشگل بیرون اومده بود. شاخدار هاج و واج داشت نگاهشون میکرد که اسب ها اونو دیدند.
همه اومدن به سمتش و بهش سلام دادن: سلام. تو چه تک شاخ خوشگلی هستی. عجب شاخی داری!
شاخدار گفت: تک شاخ؟ تک شاخ چیه؟ من یه اسبم.
تک شاخ ها بهش گفتن که به اسب هایی که یه شاخ روی صورتشون دارن میگر تک شاخ. تک شاخ ها توی باغ وحش ها یا توی کتابای علمی نیستن. اونا فقط توی رویاها زندگی میکنن.
و تازه شاخشون یه چیز بی مصرف نیست. بلکه یه شاخ جادوییه و کمترین کارش اینه که از توش رنگین کمون دربیاد.
و بعد بهش یاد دادن چجوری از شاخش استفاده کنه.
شاخدار خیلی خیلی خوشحال بود که با اینکه شبیه اسب های دیگه نیست، ولی یه موجود رویایی منحصر بفرده. با اینحال دلش برای خونواده ی اسب ها تنگ میشد.
بخاطرهمینم برگشت پیششون تا بهشون نشون بده با شاخش چیکار میتونه بکنه


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع

قصه کودکانه خروس زری پیرهن پری از احمد شاملو


یکی بود یکی نبود
غیر از خدا هیچکس نبود. یک گربه بود و یک طُرقه بود و یک خروس خوشگل و چاق و چله که ته جنگل، تو یک کلبه چوبی سه تائی با هم زندگی می‌کردند.
گربه پالتو پوستی داشت. طرقه هم تن خودش یک نیم تنه مخملی داشت. اما خروس تپلی، بس که پرهاش قشنگ بود و رنگ به رنگ بود، حیفش می‌آمد چیزی روی آن تنش کند. دمش نیلی بود و شکمش سیاه و سرخ و نارنجی. اما پرهای سـ*ـینه و شانه و پشتش زرد بود، و تو آفتاب که وامیستاد مثل طلا برق برق می‌زد. و چون به طلا «زر» هم می‌گویند و «زر» و «پر» هم‌قافیه‌اند، گربه و طرقه اسم رفیق تپلی خودشان را، برای قشنگی، گذاشته بودند:«خروس زریِ پیرهن پری». یعنی خروسی که به رنگ طلاست و پیراهنش از پر است.
آنها در آن گوشه دنج جنگل سه تائی، شاد و خرم برای خودشان زندگی می‌کردند و غم و غصه راه خانه‌شان را بلد نبود. تا اینکه روزی از روزها طرقه با اخم و روی به هم کشیده و اوقات تلخ گربه را کناری کشید و یک جوری که خروس زری نفهمد، به‌اش گفت:
دادا پیشی جون!
پیشی گفت: جونِ دادا پیشی!
طرقه گفت: دادا پیشی جون، هیچ خبر داری این خاله روباهه که اومده اون ورِ رودخونه برا خودش آلونک درست کرده پیش خودش چه نقشه‌ای چیده؟
پیشی: نه طرقه جون، هیچ خبری ندارم. مگه چه نقشه‌ای چیده؟
طرقه: حدس که می‌تونی بزنی
پیشی گفت: شاید واسه رفیقمون... آره؟
پیرهن پری هم که از قضیه روباهه خبر نداشت، برای خودش بی‌خیالِ بی‌خیال خوش و خرم بود... هرروز صبح، کله سحر از خواب بیدار می‌شد، می‌آمد لـ*ـب پنجره کلبه‌شون، بال‌های خوشگلش را می‌کوبید به هم، صدای قشنگش را بلند می‌کرد و می‌خواند:
«قوقولی قوقو سحر شد
سیاهی دربه درشد
فرشته ها دویدن
ستاره ها رو چیدن
خورشید خانم در اومد
با یک شفق سراومد
تا شب نکرده حاشا
بچه ها بیاین تماشا!»
آن وقت طرقه و پیشی پا می‌شدند، همه با لـ*ـب خندان به هم صبح به خیر می‌گفتند و لباس‌هایشان را می‌پوشیدند و بعد هرسه با هم راه می‌افتادند می‌رفتند لـ*ـب چشمه، دست و روشان را می‌شستند، خودشان را تمیز می‌کردند، می‌آمدند صبحانه‌شان را می‌خوردند و به کارهای زندگی‌شان می‌رسیدند و، همین‌طور... تا دوباره شب می‌شد.
زمستون و باهار اومد و رفت. تابستونم گذشت. تا قصل پاییز اومد و هوا کم کم سرد شد.
یه روز صبح بعد از اینکه صبحونه شون رو خوردند. گربه و طرقه رو کردن به خروس زری و گفتن: "خروس زری جون! پیرهن پری جون! ما باید برای روشن کردن آتیش به اون دوردورای جنگل بریم.
چون که هم تا اونجا اومدن کار تو نیست و خسته میشی، دوما که نمیتونیم خونه رو تنها بذاریم.
اما باید خوب حواستو جمع کنی. چون آقا روباهه همین دور و براست و ممکنه بخواد بیا تو رو گول بزنه و با خودش ببره.
پس اگه آقا روباهه اومد این طرفا، هرچی هم که گفت تو از خونه بیرون نمیای، میدونی چرا؟ چون که:
روباهه دمش درازه
حیله چی و حقه بازه
تا چشم به هم بداری
می‌بینی که سر نداری
کله پا شدی تو قندون
نه دل داری نه سنگ دون."
خروس زری هم قول داد که حواسشو جمع کنه و اصلا نزدیک روباه نشه.
روباه ناقلا که همان نزدیکی پشت بُته مُته‌ها قایم شده بود، آنقدر صبر کرد تا طرقه و پیشی خوب دور شدند... آن‌وقت آمد زیر پنجره نشست سازش را کوک کرد و شروع کرد به زدن، صداشم انداخت به سرش و شروع کرد به خواندن:
«ای خروس سحری
چش نخود سـ*ـینه زری!
پیرهن زر به برت بود پیش از این؟
تاج یاقوت به سرت بود پیش از این؟
شنیدم رنگ پرت رفته. ببینم پرِتو!
یاقوتِ تاجِ سرت ریخته، ببینم سَرِتو!»
خروس زری پیرهن پری که این حرف را شنید، اوقاتش چنان تلخ شد که همه نصیحت‌های گربه و طرقه یک‌سر از یادش رفت... جَلدی پرید پنجره را باز کرد، بادی به گلو انداخت و گفت:
«به سفید که گفتن «زنگیه»
معلومه که از چشم تنگیه
اگه خروس زری منم
اگه پیرهن پری منم
نه پرم رنگش رفته
نه سرم تاجش ریخته
«پیرهن زر به برت بود» چیه؟ هست!
«تاج یاقوت به سرت بود» چیه؟ هست!
پرایِ زر؟ ایناهاش، این پَر من!
یاقوت سَر؟ ایناهاش این سَرِ من!»
خروس زری برای اینکه روباه ببیند که نه رنگش رفته و نه تاج سرش ریخته سرش را تا سـ*ـینه از توی پنجره آورد بیرون. و روباه هم که منتظر همین بود، دیگر امانش نداد: پرید و گرفت کشیدش پایین، چار تا پا داشت، چار تا پای دیگر هم قرض کرد و دوید طرف لانه‌اش.
خروس زری پیرهن پری که تازه نصیحت رفیق‌هایش یادش آمده بود، شروع کرد به جیغ و داد کردن:
«ـ گربه جان!
ای امان!
آقا روبا برد منو!
ـ طرقه جان!
ای فغان!
آقا روبا خورد منو!»
دست بر قضا گربه و طرقه که هنوز چندانی از کلبه دور نشده بودند، جیغ و داد رفیقشان خروس زری پیرهن پری را شنیدند و بدو بدو خودشان را رساندند به روباه. این یکی توکش زد. آن یکی پنجولش کشید، این یکی پنجولش کشید، آن یکی توکش زد... آنقدر که روباهه دیگر نتوانست طاقت بیاره: خروس زریِ پیرهن پری را ول کرد، سر خودش را گرفت، چهار تا پا داشت، چهار تا پای دیگر هم قرض کرد و دِ فرار.
فردای اون روز آقا روباهه دوباره اومد زیر پنجره و همون شعرو خوند. ولی خروس زری که دیگه درس خوبی گرفته بود و حسابی مراقب بود، اصلا پنجره رو باز نکرد و هیچ صدایی ازش درنیومد.
روباه که اینجور دید، کوک سازش را عوض کرد و شروع کرد به زدن یک آهنگ دیگر و خواند که:
دیروز زن مَش ماشالا بی‌درد
مرغای محله رو خبر کرد
پاشید واسشون یک چنگه چینه
گفت:«زود بخورین خروس نبینه!»
وقتی که چراشو پرسیدم من
گفتش:«با خروس زری بدَم من!»
خروس زری پیرهن پری که این را شنید، انگار غم عالم را گذاشتند رو دلش. دل کوچولوش گورپ و گورپ شروع کرد به زدن، اشک تو چشم‌های گردش جمع شد. هرچه کرد خودداری کنه نتوانست و بالاخره طاقتش تمام شد، پنجره را باز کرد، سرش را آورد بیرون و گفت:«آقا روباه! بی‌زحمت ممکنه بفرمائین زن مَش ماشالا بی‌درد سر چی این‌جور با من بد شده؟»
روباهه رفت جلو و بیخ خِرِ خروس زری پیرهن پری را چسبید و کشیدش پائین و گذاشتش زیر بـ*ـغلش، سازش را هم برداشت و... برو که رفتی! منتها این بار گلوی خروس زری را هم گرفته بود که نتواند سر و صدا راه بیندازد و گربه و طرقه را صدا کند. اما... نگو که گربه فراموش کرده بود تبرش را بردارد، از میان راه برگشته بودند. این بود که به موقع سررسیدند و روباه را کتک مفصلی زدند. خروس زری را که طفلک چیزی نمانده بود خفه بشود، برداشتند آوردند به کلبه‌شان. مشت و مالش دادند و حالش را جا آوردند.
روز سوم روباه اومد و دوباره کوک سازش را عوض کرد، یک آهنگ دیگر زد و این‌جور خواند:
ای خروس سحری
چشم نخود سـ*ـینه زری
پیرهنت از پرِ زرد
پرِ دُمبت لاجورد
خَلعت زر به بَرِت
تاج یاقوت به سَرِت
این دَفه پسته دارم
پسته سر بسته دارم
فندق نشکسته دارم
انار بی‌هسته دارم...
اگر خواستی ببینی چاکرتو
درآر از پنجره بیرون سرتو!
خروس زری که همون جور ساکت و صامت تو کلبه نشسته بود و حرص میخورد، این بار دیگه از کوره در رفت، یه ذره لای پنجره رو باز کرد و گفت :"ببیم آقا روباهه، بیخود وقت خودتو تلف نکن:
اگه تا نصف شبم ساز بزنی
جور به جور هی زیر آواز بزنی
دیگه نیستم خروس، این دفعه خرم
بازم از حرفات اگر گول بخورم!"
روباه هم که همینو میخواست تا دید خروس زری سرشو از پنجره داده بیرون، جلدی جست، گلوشو گرفت کشیدش پایی و چهار تا پا داشت، چهارتا هم قرض کرد و مث برق و باد رفت به لونه اش.
گربه و طرقه آن دور دورهای جنگل، تا جایی که توانستند هیزم جمع کردند و رو هم گذاشتند تا خوب خسته شدند. آن وقت به - هیزمی که جمع کرده بودند، نگاهی کردند و گفتند:
گربه: «خوب! حالا دیگه می‌تونیم با خیال راحت برگردیم خونه، یه چیزی بخوریم و بگیریم بخوابیم،»
طرقه: «که از فردا صبح بیائیم و خورده خورده این هیزما رو ببریم پشت کلبه‌مون انبار کنیم واسه زمستون.»
آن‌وقت دست هم را گرفتند و دو تایی آوازخوانان و شلنگ اندازان آمدند و آمدند تا رسیدند به کلبه‌شان اما هرچه در زدند دیدند نه خیر، از سنگ و علف صدا درمی‌آید که از خروس زری پیرهن پری درنمی‌آید.
طرقه و گربه که فهمیده بودند قضیه از چه قراره، پشت کلبه روباه رفتند و با یکدیگر شروع کردند به خواندن:
«دور جهون میگردم
شلون شلون میگردم
واسه مرغ و خروسام
پی یه چوپون میگردم.
چوپومن دم درازو
نه غرغرو نه نازو
پوزه اش باریک و وزنش
دو من و نیم به ترازو»
روباهه که هنوز سراغ خزوس زری نرفته بود، وقتی که اینو شنید خیلی خوشحال شد که میتونه چوپون گوسفندها بشه و هرروز یکی شونو برداره بیاره توی لونه اش و دلی از عزا دربیاره.
روباهه خروس زری پیرهن پری را گذاشت زیر بـ*ـغلش و از همان ته لانه فریاد زد:
«مطلبتو شنیدم
وایسا که خوب رسیدم
خدا خواسته تو این کار
حق برسه به حقدار
واسه که این کمینه
یه عمره کارش اینه
تعریف خود نباشه
این کار ارث باباشه.»
این را گفت و از توی لانه با هزار امید و آرزو جست زد بیرون که گربه و طرقه امانش ندادند. خودشان را انداختند روی او، و تا روباه آمد بفهمد دنیا دست کیست، آنقدر کتک خورده بود که زمین و زمان دور سرش می‌چرخید. پنجه‌های تیز گربه و نوک محکم طرقه یک جای سالم توی تن روباه حقه‌باز دَله باقی نگذاشت.
از اونجایی که خروس زری پیرهن پری آنقدری که لازمش بود تنبیه شده بود و سرش به سنگ روزگار خورده بود، طرقه و گربه دیگر چیزی به روش نیاوردند و دیگر از این بابت چیزی نگفتند تا رفیقشان بیش از این‌ها شرمساری نبرد.
هر سه دست تو دست هم انداختند و همان‌جور که با هم دَم گرفته بودند و می‌خواندند، به طرف کلبه‌شان راه افتادند:
«روباهه رو چزوندیم
تا کوه قاف دووندیم
دماغشو سوزوندیم
طمع از راه دَرِش کرد
بیچاره و مَنتَرِش کرد
خام طمعی بلاش شد
کتک خورد آش و لاش شد.
هرکه دَلَه‌ س، ذلیله
مُخلصش عزرائیله
هرکه اسیرِ آزتر
دساش از پاهاش درازتر!»


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع

قصه کوتاه کودکانه اردکی که میخواست شیر باشد


یک روز اردک کوچولو به دور و برش نگاه کرد و همه ی اردک ها را دید.
با خودش فکرکرد: "من درست شبیه اردک های دیگر هستم. هیچ فرقی باهم نداریم!"
ولی او دلش میخواست جور دیگری باشد، نه شبیه همه!
با خودش گفت:
"اگر یک پرنده بودم میتوانستم آواز بخوانم.
اگر یک پنگوئن بودم میتوانستم روی یخ ها لیز بخورم.
اگر یک خفاش بودم میتوانستم سرو ته از شاخه ها آویزان بشوم.
اگر یک لاک پشت بودم میتوانستم توی لاکم قایم بشوم.
یا اگر زرافه بودم میتوانستم با گردن درازم ببینم آن بالا بالاها چه خبر است.
حتی اگر کانگورو بودم... میتوانستم کلی بالا و پایین بپرم.
فکرشو بکن... اگر یک نهنگ بودم میتوانستم در دریا شنا کنم.
ولی.. اگر یک شیر بودم میتوانستم غرش کنم.
پس رفت پیش آقای شیر و غرش کرد :" کواک... کواک...!"
اما آقای شیر اصلا به اردک کوچولو محل نگذاشت.
اردک کوچولو رفت دم گوش شیر و بلندتر گفت: " کواک... کواک...!"
آقای شیر هم که اصلا از سروصدا خوشش نمی آمد بلند شد و به سمت اردک کوچولو آمد.
اردک کوچولو جیغ کشید و فرار کرد
ار روی بوته ها پرید
توی برکه شنا کرد
روی گل ها لیز خورد
بال بال زد و دوید
تا رسید به بقیه ی اردک ها.
و آقای شیر دیگه نتونست پیداش کنه.
با خودش فکر کرد خیلی هم بد نیست که شبیه ارک های دیگر است. شاید اینجوری بهتر باشد.
البته نه همیشه...


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، نازگل، نویسنده -کوچک و 2 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا