خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کوتاه کودکانه مرغ ماهی خوار و مار

در یک جنگل بزرگ، روی یک درخت که در نزدیکی رودخانه بود، مرغ ماهیگیری به همراه همسرش زندگی میکردند.
همه چیز خوب بود، اما این دو مرغ ماهیگیر یک مشکل بزرگ داشتند، مشکلشان این بود که هربار همسر مرغ ماهیگیر تخم میگذاشت، ماری که در پایین درخت آنها خانه داشت می آمد و تخم ها را میخورد.
مرغ های ماهیخوار خیلی از این بابت غصه میخوردند. تا اینکه روزی مرغ ماهی خوار پیش دوستش خرچنگ رفت و با او درد و دل کرد.
خرچنگ به او گفت: "نگران نباش، تا وقتی دوست خوبی مثل من داری نباید ناراحت باشی. من الان یک نقشه ی خیلی خوب برایت میکشم."
سپس کمی فکر کرد و بعد در گوش مرغ ماهیخوار نقشه اش را گفت.
مرغ ماهیخوار که خیلی خوشحال شده بود به لانه اش رفت و نقشه را برای همسرش تعریف کرد.
همسرش از او پرسید: "مطمئنی که این نقشه ی خوبی است؟ امیدوارم که مشکلی پیش نیاید. قبل از انجام این نقشه خوب فکرهایت را بکن."
اما مرغ ماهیخوار برای انجام این نقشه خیلی هیجان زده بود و میخواست حتما نقشه را انجام دهد.
مرغ ماهیخوار به سمت رودخانه رفت و چند تا ماهی گرفت. بعد ماهی ها را به سمت درختی برد که یک میمون روی آن زندگی میکرد.
ماهی ها را به ترتیب پشت سر هم چید، از خانه ی میمون به درختی که خانه مرغ های ماهی خوار و مار بود.
میمون وقتی از خانه بیرون آمد، بوی ماهی به دماغش خورد. اولین ماهی را دید و سریع آن را خورد.
به همین ترتیب همه ی ماهی ها را خورد تا به خانه ی مار رسید. همان لحظه مار هم از خانه اش بیرون آمد.
میمون تا مار را دید به سمت او حمله کرد و مار هم که خیلی ترسیده بود، دو پا داشت و دو پای دیگر هم قرض کرد و فرار کرد.
مرغ های ماهیخوار خیلی خوشخال شدند و نفس راحتی کشیدند.
فردا صبح، میمون دوباره برای پیدا کردن ماهی برگشت. و وقتی دید خبری از ماهی ها نیست، از درخت بالا رفت تا چیزی برای خوردن پیدا بکند. که چشمش به تخم های مرغ های ماهیخوار افتاد.
تخم ها را خورد و به خانه اش برگشت.
وقتی مرغ های ماهیخوار به لانه شان برگشتند، دیدند که میمون دارد از درخت پایین می آید و خبری از تخم هایشان نیست.
آنها فهمیدند که به هرکسی نمیتوان اعتماد کرد.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz، Saghár✿، ~ZaHrA~ و 7 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کوتاه کودکانه شغال نیلی

روزی روزگاری دسته ای شغال در یک جنگل باهم زندگی میکردند. آنها هرروز با همذیگر برای پیدا کردن غذا میرفتند و گاهی باقیمانده ی غذای شیر را میخوردند.
در بین شغال ها، شغالی هم بود که کمی پیر و ناتوان شده بود، به همین دلیل شغال های دیگر مسخره اش میکردند و زیاد به او غذا نمیدادند.
یک روز شغال پیر خیلی گرسنه شده بود، با خود فکر کرد: "باید فکری بکنم، وگرنه ممکنه از گرسنگی بمیرم. باید خودم به دنبال غذا بروم."
راه افتاد و در جنگل به دنبال غذا گشت، ولی هرچه گشت نتوانست چیزی برای خوردن پیدا کند.
از گرسنگی تصمیم گرفت سری به روستای نزدیک جنگل بزند تا شاید آنجا غذایی پیدا کند.
داشت به روستا نزدیک میشد که دید گله ای از سگ ها به سمت او می آیند. سگ ها تا او را دیدند به سمت او دویدند. شغال هم دو پا داشت، دو پای دیگر قرض کرد و فرار کرد.
همینجوری که داشت فرار میکرد، چشمش به اولین خانه ای افتاد که درش باز بود. سریع به داخل خانه دوید.
تا وارد شد و اطرافش را نگاه کرد دید که وارد یک ظرف پر از نیل شده (نیل ماده ای است که برای رنگ کردن لباس ها و پارچه ها از آن استفاده میکنند.) و سرتاپایش به رنگ نیلی درآمده.
شغال اشتباها وارد رنگرزی روستا شده بود، یعنی جاییکه در آن لباس ها و پارچه ها را رنگ میکردند.
شغال سریع از خانه بیرون آمد، ولی تا سگ ها او را به آن شکل دیدند، ترسیدند و فرار کردند.
وقتی که سگ ها رفتند، شغال به جنگل برگشت. به سمت رودخانه رفت تا آب بخورد.
حیواناتی که در نزدیکی رودخانه بودند تا او را دیدند ترسیدند و فرار کردند.
شغال که به لـ*ـب رودخانه رفت تا آب بخورد، وقتی انعکاس چهره اش را در آب دید فهمید چرا همه از او فرار میکنند. شغال به رنگ نیلی درآمده بود و خیلی ترسناک شده بود.
شغال سریع یک نقشه به ذهنش رسید، همه ی حیواناتی که در حال فرار بودند را صدا زد و گفت: "از من نترسید، من را از جنگل آسمانی برای شما فرستاده اند تا مراقبتان باشم."
همه ی حیوانات حرف او را باور کردند و او را پادشاه جنگل کردند.
همینطوری که روزها میگذشت شغال تنبل تر و مغرورتر میشد، حیوانات جنگل غذابش را آماده میکردند و برایش می آوردند و به او احترام میگذاشتند.
تا اینکه یک شب شغال نیلی از دور صدای شغال های دیگر را شنید که همه با هم جمع شده بودند و زوزه میکشیدند.
شغال خیلی دلش میخواست او هم زوزه بکشد، خیلی وقت بود که زوزه نکشیده بود.
هرکاری کرد نتوانست خود را کنترل کند و آخر سرش را عقب برد و شروع کرد به زوزه کشیدن.
حیوانات جنگل وقتی صدای او را شنیدند فهمیدند که گول خورده اند.
خرس گفت: "این که اصلا یک حیوان جادویی از جنگل آسمانی نیست. او یک شعال است."
و بقیه هم گفتند: "او ما را گول زده است."
"او دارد بقیه ی شعال ها را صدا میکند."
"باید او را تنبیه کنیم."
و همه باهم شغال را یک گوشمالی حسابی دادند.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz، Saghár✿، ~ZaHrA~ و 5 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کوتاه کودکانه کلاغ و عقاب

روزی روزگاری چوپانی گله ی گوسفندانش را در دشت سرسبزی به چرا برد. همه جا آرام و ساکت بود و فقط صدای پرندگان به گوش میرسید.
گوسفندان در دشت علف میخوردند و چوپان هم که مطمئم شد در جای امن و خوبی هستند به زیر درخت بزرگی رفت، دراز کشید و خوابش برد.
یک عقاب تیزچنگال گله ی گوسفندان را دید و تصمیم گرفت یکی از بره ها را بگیرد و با خود به خانه پیش بچه هایش ببرد تا باهم بازی کنند.
پس یکی از بره های تپل را انتخاب مرد و از بالا بدون هیچ صدایی به سمت آن آمد. با چنگال های تیزش بره را گرفت و به آرامی او را بلند کرد و با خود برد. عقاب انقدر آرام این کار را کرد که نه چوپان و نه هیچ یک از گوسفندان چیزی نفهمیدند.
یک کلاغ که روی درخت بالای سر چوپان نشسته بود عقاب را دید و با خود گفت: "چه فکر خوبی! کاش منم یکی از گوسفندان را برای بچه هایم ببرم. خیلی کار آسانی بنظر می آید. یک گوسفند را انتخاب میکنم و بالای سرش میروم و با چنگال هایم او را میگیرم. آن وقت به آسمان پرواز میکنم و او را با خودم به خانه میبرم.
کلاغ یک گوسفند خیلی چاق را انتخاب کرد که در نزدیکی چوپان ایستاده بود، بالای سرش رفت و چنگال های کوچکش را در پشم های گوسفند فرو کرد. بعد بال هایش را باز کرد و شروع کرد به بال زدن.
ولی هرچه بال میزد نمیتوانست پرواز کند، گوسفند خیلی سنگین بود و کلاغ نمیتوانست او را بلند کند.
هی بال زد و هی بال زد ولی نتوانست او را بلند کند. گوسفند که صدای بال های او را شنید گفت: "معلوم هست داری چه کار میکنی کلاغ بی فکر؟ لطقا بلند شد و برو پی کارت."
کلاغ که ترسیده بود چوپان از خواب بیدار شود، خواست بلند شود و برود. ولی چنگال هایش در پشم گوسفند فرو رفته و گره خورده بود. هرکاری میکرد نمیتوانست خودش را آزاد کند.
گوسفند که حسابی عصبانی شده بود شروع کرد به دویدن دور تا دور درخت. و کلاغ هم که حسبی ترسیده بود بال بال میزد و غار غار میکرد.
چوپان از سروصدا بیدار شد و فکر کرد کسی به گله حمله کرده. اما وقتی گوسفند و کلاغ را دید خنده اش گرفت و کلی خندید.
بهد از اینکه چوپان کلی خندید بلند شد و گوسفند را آرام کرد و با یک قیچی پشم های گوسفند را چید و به کلاغ گفت: "چرا این کار را کردی؟ میخواستی ادای عقاب را دربیاوری؟؟ ولی تو که خیلی کوچکتری و نمیتوانی مثل عقاب باشی."
کلاغ که خیلی خجالت زده شده بود سریع پرواز کرد و از آنجا دور شد و به سمت لانه اش رفت.
چوپان به سمت او فریاد زد: "همیشه اندازه ی دهنت لقمه بردار کلاغ جان!"


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz، Saghár✿، ~ZaHrA~ و 5 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کوتاه کودکانه کلاغ و روباه

زمستان خیلی سختی در جنگل شروع شده بود و همه جا را برف پوشانده بود. همه ی حیوانات به خواب زمستانی رفته بودند و پرندگان هم به سرزمین های گرم مهاجرت کرده بودند.
خانوم کلاغه تنها و گرسنه در آسمان پرواز میکرد و به این فکر میکرد که امشب شام چه بخورد؟ همه ی جنگل را گشته بود و هیچ چیزی برای خوردن پیدا نکرده بود.
ناامید در آسمان پرواز میکرد که یک دود غلیظ از دور دید. به خودش گفت این دود باید از اجاق یک خانه باشد. و این یعنی آنجا میشود غذا پیدا کرد.
کلاغ با آخرین قدرتش به سمت دود پرواز کرد و به یک کلبه رسید. از پنجره دید که خانوم خانه یک خوراک خوشمزه روی اجاق بار گذاشته است. مقداری کره و یک قالب پنیر هم کنار پنچره بود و خانوم خانه پنجره را باز گذاشته بود تا کره در گرما آب نشود.
تا چشم کلاغ به قالب پنیر افتاد با خودش کفت: "آهان! این پنیر شام امشب من خواهد بود." و وقتی خانوم خانه پشتش به پنجره بود سریع رفت و پنیر را برداست و به سمت بالای یک درخت پرواز کرد.
یک روباه گرسنه هم آن حوالی بود که به دنبال غذا میگشت، تا خانوم کلاغه را با قالب پنیرش دید نقشه ای کشید تا پنیر را از چنگ کلاغ دربیاورد.
به زیر درخت رفت و گفت: "سلام برا خانوم کلاغ زیبا! حال شما چطور است؟ عجب بال های سیاه زیبایی دارید. عجب دم قشنگی دارید. به به..."
کلاغ که تابحال ندیده بود روباه انقدر مودب باشد تعجب کرده بود. البته که او شک نداشت که خیلی زیباست و بال و دم بسیار قشنگی دارد.
روباه دوباره گفت: "چه نوک بلند و خوش ترکیبی... عجب پاهای زیبایی. من واقعا پرنده ای به زیبایی شما ندیده ام."
کلاغ که از تعریف های روباه خوشش آمده بود بال هایش را کمی باز کرد تا روباه بهتر او را ببیند.
روباه آهی کشید و ادامه داد: "من شنیده ام شما صدای بسیار زیبایی هم دارید. تابحال صدای شما را نشنیده ام. میشود کمی برای من آواز بخوانید؟"
کلاغ خیلی خوشحال شد چون همیشه همه به او میگفتند که صدایش اصلا خوب نیست. پس دهانش را باز کرد تا آواز بخواند. اما تا دهانش را باز کرد قالب پنیر از دهانش افتاد و روباه روی هوا آن را گرفت و خورد.
روباه همینطور که از کلاغ دور میشد گفت: "خانوم کلاغه دفعه ی دیگه خواست باشه که چی رو باور میکنی!" و رفت.
کلاغ هم پشیمان و گرسنه روی درخت ماند و تا صبح گرسنه ماند.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz، Saghár✿، ~ZaHrA~ و 5 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه کودکانه عروسک بهانه‌گیر

مجموعه: شعر و قصه کودکانه


قصه کودکانه,قصه,قصه برای کودکان


مهسا یه عروسک جدید خریده بود که هر وقت دکمه ی روی شکمش رو فشار می داد می گفت :"مامان ... مامان من به به می خوام"

بعد مهسا یه شیشه شیر اسباب بازی بهش می داد .عروسکش شیرشو می خورد و با لبخند از مهسا تشکر می کرد

مهسا چند روز با خوشحالی با عروسکش بازی می کرد و از خوش اخلاقی عروسکش لـ*ـذت می برد..اما یواش یواش عروسک مهسا بداخلاق شد .یه روز صبح وقتی مهسا دکمه ی عروسکشو زد عروسکش حرف نزد اخم کرد.

مهسا دوباره دکمشو زد باز عروسکش حرف نزد. بار سوم که مهسا می خواست دکمه ی عروسکشو بزنه عروسکش جیغ زد!

مهسا می خواست شیشه ی شیرشو بهش بده اما عروسک دلش نمی خواست بخوره .می خواست بهانه بگیره که اینو نمی خوام اونو دوست ندارم ...

مهسا خیلی ناراحت شده بود .عروسکشو بـ*ـغل کرد و برد دکتر .

آقای دکتر از مهسا پرسید عروسکتون چی شده برای چی آوردینش دکتر؟

مهسا گفت خیلی بداخلاق شده می ترسم مریض شده باشه!

دکتر ، عروسک مهسا رو معاینه کرد و گفت فکر کنم مریضی بهانه گیری رو از کسی گرفته . شاید یه نفر تو خونه ی شما خیلی بهانه می گیره و عروسک شما ازش یاد گرفته.

مهسا خجالت کشید و هیچی نگفت .

بعد دکتر گفت دوای درد عروسک شما اینه که دیگه کسی توی خونه غر نزنه .همه باید خوش اخلاق و مهربون باشن تا عروسکتون دوباره حالش خوب بشه و خوش اخلاقی و مهربونی دوباره بهش برگرده.

مهسا برگشت خونه و سعی کرد خودش عروسکشو درمان کنه. شب که نشست سر سفره ی شام عروسکش رو هم کنار خودش گذاشت تا عروسکش کارهای مهسا رو ببینه و یاد بگیره .

مامان یه بشقاب غذا برای مهسا کشید. مهسا از مامان تشکر کرد و همه ی غذاشو خورد .

بعد با آب و صابون دست و صورتشو شست و توی جمع کردن سفره به مامان کمک کرد.

عروسک مهسا هیچی نمی گفت ولی داشت همه ی کارهای خوب رو از مهسا یاد می گرفت. بعد از چند روز که دیگه مهسا توی خونه بد اخلاقی و بهانه گیری نمی کرد ،عروسکش دوباره خوش اخلاق و مهربون شد .حالا دوباره می گفت : مامّان .... مامّان .... من به به می خوام .

مهسا با خوشحالی شیشه ی شیرش رو بهش می داد .عروسکش همه ی شیرشو می خورد و خیلی زیبا لبخند می زد و تو بـ*ـغل مهسا آروم آروم به خواب می رفت.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz، Saghár✿، ~ZaHrA~ و 5 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کودکانه,داستان کودکانه زیبا,داستان کودکانه کوتاه


داستان کودکانه خرگوش و شیر

روزگاری در یک جنگل زیبا یک شیر عصبانی و بداخلاق زندگی می کرد، او پادشاه جنگل بود و حیوانات زیادی را برای اینکه غذای خود را تامین کند کشته بود به همین دلیل همه ی حیوانات از او وحشت داشتند.



روزی حیوانات جلسه ای برگزار کردند تا راهکاری پیدا کنند تا از دست شیر بدجنس راحت شوند. یک خرگوش پیر که بسیار عاقل بود در آن جلسه راه حلی داد که همه حیوانات از آن استقبال کردند. همه حیوانات پیش شیر رفتند و به او گفتند که از بین خودشان هر روز یکی را انتخاب می کنند و به عنوان غذا نزد شیر میفرستند، شیر وقتی سخنان آنها را شنید موافقت کرد و بسیار خوشحال شد.

فردای آن روز خرگوش پیر تصمیم گرفت که به عنوان اولین طعمه نزد شیر برود. او خیلی دیر نزد شیر رفت و شیر از این کار او حسابی عصبانی شده بود و از خرگوش پرسید که چرا اینقدر دیر کرده است. خرگوش گفت که در راه به شیر دیگری رسیده و او مانع از آمدن او شده است. شیر به خرگوش گفت که حتما باید آن شیر دیگر را ببیند.

خرگوش و شیر راه افتادند، خرگوش او را به چاه عمیق و پرآبی برد و گفت که آن شیر در آنجا مخفی شده است، شیر به درون چاه نگاه کرد و تصویر خودش را در آب دید و فکر کرد که شیر دیگر را می بیند. او خیلی سریع برای از بین بردن شیر به درون چاه پرید از بین رفت.
پس از آن همه حیوانات در جنگل به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.


نتیجه ای که از این داستان می توان گرفت این است که همیشه عقل و خرد از قدرت قوی تر است.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz، Saghár✿، ~ZaHrA~ و 5 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان و شعر کودکانه درباره امانت داری

مجموعه: شعر و قصه کودکانه



داستان کودکانه درباره امانت داری:
یک روز پریا میخواست با بابا و مامانش به مسافرت بره و بابت این هم خیلی خوشحال بود. وقتی دید که مامان و بابا که میخواهند برند مسافرت وسایلی که خیلی براشون با ارزش هست را پیش دوستانی که امانت دار هستند می سپارند او هم تصمیم گرفت یکی از عروسک هایش را که خیلی براش مهم بود و یادگاری از مادربزرگش بود را به یکی از دوستانش به امانت بذاره با خودش فکر کرد که کدوم یک از دوستانش امانت دار هستند که یکدفعه گفت که میتونم به نرگس اعتماد کنم.

عروسکش را برداشت و رفت پیش نرگس. وقتی براش ماجرا را توضیح داد، نرگس هم قبول کرد که مراقب عروسکش باشد.

وقتی پریا رفت، نرگس پیش مامانش رفت و پرسید مامان پریا عروسکش را پیش من امانت گذاشته باید چکار کنم، مامان نرگس هم گفت: که باید خیلی مراقب وسیله ای که پیش تو امانت میذارند باشی، باید اون را یک جایی بذاری که کسی ازش استفاده نکنه که یه موقع خراب بشه و وقتی کسی چیزی را پیشت امانت میذاره باید بیشتر از وسایل خودت مراقبش باشی. الان هم بهتره بری بذاری بالای کمد که کسی بهش دست نزنه.



نرگس هم رفت داخل اتاقش، میخواست عروسک را بالای کمد بذاره که با خودش گفت حالا یکم باهاش بازی میکنم ولی حواسم هست که خراب نشه بعد شروع کرد به بازی کردن. نرگس همیشه این عروسک را پیش خودش میذاشت و باهاش چند روزی که پریا نبود هر روز بازی میکرد و اصلا حواسش نبود که این امانت هست پیشش.

یه روز مشغول بازی با عروسک بود که مامان نرگس صداش کرد.

نرگس هم رفت پیش مامانش و در اتاقش هم باز بود. برادر نرگس که کوچک بود رفت داخل اتاق نرگس و عروسک را برداشت و همه موهای عروسک را کند.

بعد که نرگس وارد اتاقش شد و یک فریاد زد که مامانش دوید سمت اتاق نرگس و پرسید چی شده؟ نرگس هم شروع کرد به گریه کردن که موهای عروسک پریا که پیش من امانت بود را برادر کوچولو کنده.

مامان هم به نرگس گفت حرفایی که اون روز در مورد امانت داری زدم را به یاد بیار. مقصر اصلی خودت هستی که همون روز امانتی که بهت داده شده را جایی نذاشتی که کسی برنداره و تازه باهاش بازی کردی در صورتی که دوستت راضی نبوده .

نرگس از این کار خودش خیلی پشیمون بود و همش فکر میکرد وقتی پریا بیاد و ازش عروسکش را بخواد چی باید جوابش را بده.

پریا به محض اینکه از مسافرت برگشت سوغاتی که برای نرگس آورده بود را برداشت و رفت پیش نرگس.

از نرگس خواست که عروسکش را بیاره بعد که آورد دید که عروسکش مو نداره و پریا خیلی ناراحت شد و نرگس هم تمام داستان را برای پریا توضیح داد.

پریا که اون عروسک را خیلی دوست داشت و تنها یادگاری بود که مادربزرگش بهش داده بود نرگس را نبخشید و بدون اینکه سوغاتی های نرگس را بده به خونشون رفت.

بعد از چند روز نرگس به دیدن پریا اومد و پریا که خیلی از دست نرگس ناراحت بود باهاش صحبت نکرد تا اینکه نرگس عروسک را نشونش داد . پریا بلند گفت وای خدای من عروسک عزیزم. با تعجب پرسید اینکه موهاش سالم شده !

نرگس هم گفت من عروسکت را به یک مغازه اسباب بازی فروشی بردم و ازشون خواستم که درستش کنند و امروز به محض اینکه گرفتم برات آوردم و ازت معذرت میخوام.

پریا هم که دید عروسکش الان سالم هست نرگس را بخشید و سوغاتی هم که براش اورده بود را به نرگس داد. نرگس وقتی سوغاتی اش را باز کرد دید یک عروسک خیلی زیبا هست از پریا خیلی تشکر کرد و قول داد از این به بعد امانت دار خوبی باشد.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz، Saghár✿، ~ZaHrA~ و 5 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع

قصه کودکانه تدی و ستاره ی آرزو

یکی بود یکی نبود
خرس کوچولویی بود به نام تدی
تدی توی آخرین روز پاییز زیر درخت نشسته بود تا آخرین ستاره ی پاییز بیفتد پایین.
تدی توی یک کتاب خوانده بود که اگر موقع پایین افتادن آخرین ستاره ی پاییز، آرزو کنی، آرزویت هرچه که باشد برآورده میشود.
همینطور که تدی به آسمان خیره شده، جوجه تیغی کوچولو به او نزدیک شد و پرسید: "تو آسمون دنبال چی میگردی تدی؟"
- "دنبال آخرین ستاره ی پاییز."
" برای چی؟"
" برای اینکه وقتی داره میفته روی زمین، آرزوم رو بگم تا برآورده بشه."
جوجه تیغی گفت :"واقعا؟ پس منم با تو منتظر میمونم تا آخرین ستاره ی پاییز بیفته."
همینطور که تدی و جوجه تیغی آروم نشسته بودن و به آسمون نگاه میکردن، صدای بازی و خنده ی موش کوچولو و خرگوش کوچولو به آنها نزدیک و نزدیکتر شد.
وقتی موش کوچولو و خرگوش کوچولو به تدی رسیدند گفتند: "تدی... جوجه تیغی... میاین باهم بازی کنیم؟"
جوجه تیغی کوچولو گفت: "نه... ما منتظر افتادن آخرین ستاره ی پاییز هستیم، تا آرزومون برآورده بشه."
خرگوش کوچولو و موش کوچولو به هم نگاه کردند و تصمیم گرفتند اونها هم پیش تدی و جوجه تیغی منتظر بمونن.
سنجاب که از بالای درخت صحبت های آونها رو شنیده بود یکدفعه گفت: "بچه ها نگاه کنین، آخرین ستاره ی پاییز روی این درخته!"
و آخرین برگی که به درخت وصل بود و به شکل ستاره بود رو نشون داد.
تدی که خیلی هیجان زده شده بود بلند شد و به ستاره نگاه کرد.
سنجاب گفت: "میخوای آخرین ستاره رو برات بیارم پایین؟"
تدی گفت: "نه...نه... اگه تو به اون ستاره دست بزنی، دیگه جادوشو از دست میده و آرزوهامون برآورده نمیشه."
سنجاب آروم آروم به سمت ستاره رفت تا اون رو از نزدیک ببینه، همینطوری که بهش نزدیک میشد، شاخه ی درخت لرزید و برگ از شاخه جدا شد...
تدی، جوجه تیغی، خرگوش و موش همه با هم فریاد زدند: "نه....." و دویدن تا برگ رو بگیرن.
اما برگ به آرومی سقوط کرد و سرانجام به تیغ های جوجه تیغی گیر کرد و همانجا ماند.
تدی ایستاد و به ستاره نگاه کرد، با ناراحتی گفت: "ولی من میخواستم آرزوم رو برآورده کنم. شما اومدین اینجا و نگذاشتین من به آرزوم برسم."
خرگوش کوچولو گفت: "آرزوی تو چی بود تدی کوچولو؟"
تدی گفت: "آرزوی من این بود که همبازی داشته باشم."
جوجه تیغی فریاد زد: "اوووو... تدی... آرزوی تو برآورده شده. ما همه با تو همبازی خواهیم بود. آرزوی من هم همین بود"
و اینطوری همه باهم شروع کردند به بازی کردن و از اینکه آخرین ستاره ی پاییز آرزوشون رو برآورده کرده خیلی خوشحال بودن.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz، Saghár✿، ~ZaHrA~ و 5 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کوتاه کودکانه دوست من پروانه

در یک روز بارانی لیزی، کرم کوچولوی قصه ی ما روی شاخه های درخت بالای برکه نشسته بود.
لیزی شروع کرد به خوردن قسمتی از برگ درخت که زیر بارون خیس نشده بود.
یکدفعه صدایی شنید که میگفت: "هی ... تو داری چتر منو میخوری!"
لیزی به پایین نگاه کرد و یک پرنده کوچولوی خاکستری دید. بهش گفت: "ببخشید، من تو رو ندیدم. اسمت چیه؟"
و پرنده کوچولوی خاکستری که یک بچه قو بود، گفت: "اسم من سالی هست. تا حالا تو رو ندیده بودم. چقدر بامزه ای!"
و اینطوری شد که سالی و لیزی باهم دوست شدند و شروع کردند به قایم موشک بازی.
اونها هرروز با هم بازی میکردند. سالی، لیزی رو روی پشتش سوار میکرد و میرفتند توی برکه گشت و گذار میکردند.
هرروز چیزهای جدید میدیدند و یاد میگرفتند. و هرروز بیشتر باهم دوست میشدند.
تا اینکه یک روز که داشتند باهم بازی میکردند، لیزی گفت: "احساس میکنم حالم زیاد خوب نیست، باید استراحت کنم. سالی من میرم بالای درخت تا کمی استراحت کنم."
سالی گفت: "باشه پس من منتظرت میمونم." و جایی بین علف ها نشست و منتظر موند.
هوا تاریک شده بود و سالی هنوز منتطر بود. صبح شد و هنوز خبری از لیزی نبود.
سالی چند بار لیزی رو صدا کرد: "لیزی... لیزی.... تو کجایی؟" ولی هیچ صدایی نیومد.
سالی به برکه برگشت، ولی هرروز میومد دنبال لیزی و صداش میکرد.
سالی کم کم داشت بزرگ میشد. یک روز که داشت توی برکه خودشو نگاه میکرد، تعجب کرد. با خودش گفت : "من چقدر عوض شدم!"
اما لیزی بالای درخت توی پیله ی خودش بود و منتظز بود تا به یک پروانه تبدیل بشه.
وقتی بعد از روزها از توی پیله بیرون اومد، اومد پایین درخت تا سالی رو پیدا کنه ولی هرچقدر گشت اون رو ندید. پس به سمت برکه رفت تا سالی رو پیدا کنه.
اما اونجا فقط یک قوی بزرگ زیبا رو دید.
لیزی همینجوری داشت به قوی زیبا نگاه میکرد و پیش خودش فکر میکرد چقدر قیافه ی قو بنظرش آشناست.
قو هم همینطوری که توی برکه شنا میکرد پروانه ی خیلی خوشگل رو، که همون لیزی دوست قدیمیش بود، دید. همینجوری که داشت نگاهش میکرد احساس کرد خیلی وقته اونو میشناسه.
پروانه رفت و نشست روی پشت سالی و بهش گفت: "تو چه چشم های مهربونی داری. میشه باهم دوست باشیم؟"
سالی هم که خیلی خوشحال شده بود گفت: "بله حتما. تو هم خیلی خوشگلی. اسمت چیه؟"
و پروانه جواب داد: "اسم من لیزیه! اسم تو چیه؟"
سالی که خیلی تعجب کرده بود بلاخره فهمید چرا احساس میکرد خیلی وقته قو رو میشناسه بهش گفت: "لیزی تویی؟ همون کرمی که من باهاش دوست بودم؟ من سالی هستم."
لیزی که از پیدا کردن سالی خیلی خوشحال شده بود همه ی داستان را برای سالی تعریف کردند.
و آنها دوباره هرروز با هم بازی میکردند و روی برکه باهم گشت میزدند.
تا اینکه پاییز شد و هردو باهم تصمیم گرفتند به سمت سرزمین های گرم بروند.
هردوباهم.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz، Saghár✿، ~ZaHrA~ و 5 نفر دیگر

BlueMσOη

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/6/20
ارسال ها
836
امتیاز واکنش
3,725
امتیاز
248
زمان حضور
15 روز 5 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع

قصه کودکانه جشن تولد آقا لاک پشت


یکی بود یکی نبود.
یک آقا لاک پشتی بود که با پدر و مادر و خواهرش کنار رودخانه زندگی میکردند.
یک روز خونواده ی آقا لاک پشته براش تولد گرفته بودن.
همه ی دوستاش رو دعوت کرده بودن، یه برگ سبز بزرگ خوشمزه هم براش آورده بودن.
و با جلبک یه کیک سبز خوشگل براش درست کرده بودن.
درست موقعی که آقا لاک پشته میخواست کادوهاش رو باز کنه، یکدفعه یک عالمه آشغال، مثل بارون، از بالای سنگ ها روی سرشون ریخت.
آدم هایی که برای پیک نیک به کنار رودخونه می اومدن، همیشه آشغال هاشون رو میریختن اونجا، توی خونه و محیط زندگی لاک پشت ها
آقا لاک پشته که خیلی عصبانی شده بود تصمیم گرفت بره سراغ آدم ها و این مشکل رو برای همیشه حل کنه.
همه ی لاک پشت ها بهش گفتن که این کارو نکنه،
مادرش بهش گفت: "عزیزم... تو فقط یه لاک پشت کوچولویی، چجوری میتونی از پس این همه آدم گنده بربیای؟"
پدربزرگ آقا لاک پشته بهش گفت: "آدم ها میگیرنت و تو رو میندازن توی یه تنگ کوچولو. تنها میمونی و حتی نمیتونی درست و حسابی شنا کنی."
اما آقا لاک پشته تصمیمش رو گرفته بود، شروع کرد از سنگ ها بالا رفتن تا برسه به آدم ها.
وقتی رسید اون بالا، کنار رودخونه، دید که کلی بچه با چندتا آدم بزرگ که معلم هاشون بودن کنار رودخونه هستند.
آقا لاک پشته، کنار یکی از سنگ ها قایم شد و دنبال موقعیتی بود تا با آدم ها حرف بزنه.
همینطوری که داشت فکر میکرد، یکدفعه صدای پا شنید. چندتا بچه داشتن به اون سمت میدویدن.
آقا لاک پشته که ترسیده سریع رفت زیر آب و کله اش رو فرو برد توی یک چاله.
بچه ها دویدن و از کنار آقا لاک پشته رد شدن و رفتن.
آقا لاک پشته نفس راحتی کشید و سرشو از توی چاله کشید بیرون... کشید و... کشید و....
اما... انگار سرش گیر کرده بود، درست به دور و برش نگاه کرد.
و متوجه شد سرش رو برده داخل بک بطری نوشابه که بچه ها توی رودخونه انداخته بودن.
آقا لاک پشته خیلی سعی کرد که سرشو بیرون بیاره، ولی هرکاری کرد، نشد که نشد.
همینطوری داشت فکر میکرد که چیکار کنه، که یه یکی از بچه ها فریاد زد:
"اینجارو... یه بچه لاک پشت توی بطری گیر کرده."
همه ی بچه ها جمع شدن و هرکسی یه راه حلی پیشنهاد داد تا آقا لاک پشته رو نجات بدن.
تا یکی از معلم ها چاقویی که برای میوه خوردن همراهشون بود رو آورد و بطری رو خیلی آروم و با احتیاط برید.
لآقا لاک پشته که خیلی خوشحال شده بود نگاهی به معلم و بچه ها کرد تا ازشون تشکر کرده باشه.
همه بچه ها و معلم ها از آقا لاک پشته عکس گرفتند و فردای اون روز این خبر توی همه ی شهر پیچید.
عکس آقا لاک پشته توی روزنامه ها چاپ شد و همه داستانشو تعریف میکردند. همه متوجه شده بودن که آشعال هایی که توی طبیعت میریزن چقدر میتونه خطرناک باشه.
از اون روز ببعد، بچه ها و آدم بزرگ ها دسته دسته برای تمیز کردن آشغال های رودخونه و اطرافش میومدن.
خانواده ی لاک پشت ها برای آقا لاک پشت یه جشن دیگه گرفتن و ازش بخاطر کار شجاعانه اش تشکر کردن.
مادرش بهش گفت: "من بهت افتخار میکنم پسرم."
و پدربزرگش گفت: "تو زندگی همه ی ما رو نجات دادی، اما یادت باشه، اگر اون بچه تو رو نمیدید، معاوم نبود چه بلایی سرت بیاد، دفعه ی دیگه بیشتر احتیاط کن."
آقا لا پشت هم کیک سبز جلبکی اش رو خورد و از اینکه به همه کمک کرده بود حسابی خوشحال بود.


داستان کوتاه کودکانه

 
  • تشکر
Reactions: Karkiz، Saghár✿، ~ZaHrA~ و 5 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا