خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
از تمام کمدهای گروه آلفا، تجهیزات مختلفی از جمله فانوسقه، جلیقه ضد گلوله، دستکش و کوله‌های صحرایی‌شان را برداشته بود. محتویات هر کمد دقیقا ویژگی‌های اخلاقی صاحبش را نشان می‌داد. مثلا کمد بری از عکس‌های خانواگی، همسر و فرزندانش پر بود. همچنین در گوشه‌ای از کمد یک خشاب یادگاری از سلاح لوگر کالیبر 45 به چشم می‌خورد که روی پارچه مخملی و سرخ رنگی قرار داشت.
دیوار کمد کریس هم پر از عکس‌های یادگاری زیادی از دوران خدمت در نیروی هوایی به همراه دوستانش بود. بقیه فضای کمد هم پر بود از لوازم پسرانه، مانند تی‌شرت، کاغذ پاره و حتی یک یویوی چراغدار که در تاریکی روشن می‌شد.
در کمد برد ویکرز، چند کتاب درباره موفقیت در زندگی وجود داشت و جوزف یک تقویم با عکس سه کله پوک برای خودش روی در چسبانده بود.
تنها کمد وسکر بود که هیچ نشانه ای از شخصیتش را نشان نمی‌داد. البته جیل چندان هم تعجب نکرد. از نظر جیل، کاپیتان وسکر آنقدر زخم خورده بود که می‌توانست احساسات را از کارش جدا کند.
در کمد خودش چندین و چند کتاب پلیسی قدیمی، مسواک، خوش‌بو کننده دهان و سه کلاه کماندویی به چشم می‌خورد. روی در، آینه کوچکی نصب کرده بود و کنارش هم عکس قدیمی از جیل با پدرش وجود داشت.
آن عکس را زمانی که خیلی کوچک بود، کنار ساحل گرفته بودند.
درحالی که تجهیزات گروه را جمع می‌کرد، به فکر افتاد که کمدش را مرتب کند.
اگر کسی کمد جیل را می‌گشت، به این نتیجه می‌رسید که او بیش از اندازه به تمیزی دهانش و دندان‌هایش اهمیت می‌دهد.

دستانش پر بود و به زحمت توانست با پا در را باز کند که ناگهان صدای سرفه‌ای از پشت سر شنید.
شوکه سر جایش خشک شد. به سرعت کوله‌ها را روی زمین انداخت و برگشت تا ببیند چه کسی سرفه کرده.
درب پشتی بسته بود. اتاق تاریک بود و در آن سه ردیف کمد بلند وجود داشت. مطمئنا از لحظه‌ای که وارد رختکن شده بود، کسی به اتاق نیامده؛ پس...
فکرش سریعا به کار افتاد.
«پس یه نفر قبل از اینکه بیام تو اتاق، اینجا و تو تاریکی بوده. ممکنه یکی از درجه‌دارها باشه که اومده چرت بزنه!»

البته این بعید بود. سالن غذاخوری دو تـ*ـخت داشت که برای چرت زدن بهتر از صندلی‌های اتاق رختکن بودند.
شاید هم کسی از کارهایش را رها کرده و برای خواندن مجله به رختکن آمده؟!
در این میان، مغز جیب به او نهیب زد:
«چه فرقی می‌کنه کی اینجاست؟ دیرتر شده و باید به کارت برسی!»

بنابراین وسایل را برداشت و برگشت تا از اتاق خارج شود که صدایی در گوشش پیچید:
- خانم ولنتاین، درسته؟
سایه‌ای به آرامی از گوشه تاریک اتاق جدا شد و جلو آمد. مرد بلند قدی بود که صدای آرام و خوش آهنگی داشت. صورتش باریک و استخوانی بود و موهایی سیاه رنگ داشت. به نظر می‌رسید حدودا چهل ساله باشد. مرد مرموز، بارانی سیاهِ بلند و گران قیمتی به تن داشت.
جیل حالتی آماده باش به خود گرفت تا در صورت نیاز، بدون معطلی واکنشی نشان دهد. مرد را نمی شناخت؛ بنابراین با احتیاط گفت:
- بله، خودم هستم.
مرد جلو تر آمد. روی صورتش لبخند محوی نقش بست. با صدایی آهسته گفت:
- براتون چیزی آوردم.
چشمان جیل باریک شد و ناخودآگاه حالتی تدافعی گرفت. وزنش را روی پای چپ انداخت و خیز گرفت:
- همونجا بایست! نمی‌دونم کی هستی و برام چی آوردی؛ اما یادت باشه تو اداره پلیسی ...
مرد خندید و سرش سرش‌ را تکان داد. چشمان سیاهش می‌درخشیدند.
- درمورد من اشتباه می‌کنید، خانم ولنتاین. بخاطر رفتار نامناسبم ازتون عذرخواهی می‌کنم. من ترنت هستم و یکی از دوستان استارز هستم.
جیل مرد را برانداز کرد. به نظر نمی‌آمد که قصد حمله کردن داشته باشد. لحظاتی به چشمانش خیره شد. احساس کردم کرد هیچ خطری از جانب ترنت تهدیدش نمی‌کند؛ اما او چطور نام جیل را می‌دانست؟
با بدگمانی و شک نسبت به ترنت گفت:
- از من چی می‌خوای؟
لبخند ترنت پهن تر شد.
- مستقیم رفتید سر اصل مطلب. البته مشخصه... چون وقتتون خیلی کمه!
دستش را در جیب بارانی‌اش برد و وسیله‌ای شبیه به موبایل بیرون آورد و گفت:
- البته اینکه من چی می‌خوام، چندان مهم نیست. مهم اینه که من می‌دونم به چی احتیاج دارید!
جیل نگاهش را به شیئی که در دست ترنت بود، دوخت. اخمی روی پیشانی‌اش نشست و گفت:
- اون؟
- درسته... من چندتا فایل براتون جمع کردم، که گمون می‌کنم بد نیست نگاهی بهشون بندازید.

سپس در حین صحبت، دستش را به طرف جیل دراز کرد.


ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، fatemeh_off و 15 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
جیل آن را گرفت. یک دیسک ریدر خیلی کوچک بود. دستگاه پیشرفته‌ای به نظر می‌آمد و جیل حدس زد که ترنت باید ثروتمند باشد. دیسک ریدر را در جیبش گذاشت. کنجکاو شده بود؛ برای همین گفت:
- برای کی کار می‌کنی؟
ترنت سرش را تکان داد:
- در حال حاضر، این موضوع اصلا مهم نیست. با این حال، باید بهتون بگم راکون سیتی تحت نظر افراد مهمیه!
- واقعا؟! و این آدمای مهم هم دوستان استارز هستن آقای ترنت؟
ترنت خندید؛ با صدایی شفاف و بم گفت:
-فرصت کمه و سوالات زیاد! اما فایل‌ها رو بخونید... اگه من جای شما بودم راجع به این گفت و گو به کسی چیزی نمی گفتم؛ چون ممکنه عواقب بدی داشته باشه.
ترنت به سمت درب پشتی اتاق رفت. همزمان با گذاشتن دستش روی دستگیره درب، به سمت جیل برگشت و به او خیره شد. هیچ اثری لبخند در چهره ترنت دیده نمی‌شد؛ بلکه نگاهش جدی و سنگین بود.
چندی بعد صدایش بلند شد:
- یه چیز دیگه خانم ولنتاین، و این خیلی حیاتیه. به هیچ عنوان اشتباه نکنید. هر کسی قابل اعتماد نیست؛ حتی کسانی که فکر می‌کنید می‌شناسید. اگه می‌خواید زنده بمونید، این رو همیشه یادتون باشه!
سپس درب را باز کرد و در کسری از ثانیه، از اتاق خارج و از دید جیل محو شد.
جیل با خروج ترنت، کوله‌ها را روی دوش‌اش انداخت و از اتاق بیرون رفت که هزاران فکر ناهنجار به مغزش هجوم آوردند.
احساس می‌کرد در فیلمی ملودراماتیک جاسوسی قدیمی حضور دارد و غریبه مرموز داستان را ملاقات کرده. خنده دار به نظر می‌رسید اما...
« اما اون غریبه دستگاهی گرون قیمت و باارزش بهت داد و در کمال جدیت، به تو گفت مراقب خودت باشی. هنوز فکر می‌کنی شوخی می‌کرد؟»

نمی دانست باید قضاوت کند یا نه؛ از طرفی زمانی هم برای فکر کردن نداشت. گروه آلفا آماده رفتن بود فقط و منتظر بودند تا جیل بیاید.
اسلحه ها را بار هلیکوپتر کرده بودند و از قیافه وسکر می‌شد فهمید که صبرش تمام شده. چشمانش زیر عینک آفتابی پنهان شده بودند، اما با این وجود کریس از جهت نگاه او فهمید که منتظر جیل است. هلی‌کوپتر آماده پرواز بود و پره‌ها با شتاب و قدرت می‌چرخیدند. باد گرمی می‌وزید. در کابین باز بود. صدای پره‌ها آنقدر زیاد بود که صدا به صدا نمی‌رسید و کاری جز صبر کردن نمی‌شد انجام داد.

کریس مدام در ذهنش تکرار می‌کرد " زود باش جیل معطل مون نکن...!"

که جیل روی پشت بام ظاهر شد و به طرف هلی‌کوپتر دوید. وسکر برای کمک به جیل، پایین پرید. یکی از کوله ها را از او گرفت تا جیل راحت تر سوار شود.

وسکر بعد از جیل سوار هلی‌کوپتر شد و در کابین را بست. بلافاصله غرش موتور توربینی تبدیل به صدایی خفه و گنگ شد.


ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، fatemeh_off و 14 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
- جیل، مشکلی پیش اومده؟
صدای وسکر در گوش‌های جیل پیچید. در صدایش خبری از عصبانی نبود اما لحنش به گونه‌ای بود که جیل را متوجه کفری بودنِ وسکر از تاخیرش کرد.
جیل سرش را تکان داد و گفت:
- قفل یکی از کمدها خراب بود. یکم طول کشید تا بازش کنم.
نگاه خیره وسکر روی جیل ثابت ماند؛ گویی داشت تصمیم می‌گرفت که بیشتر به او سخت بگیرد یا نه که در نهایت گفت:
- وقتی برگشتیم، میگم بهش یه نگاهی بندازن. حالا وسایل بچه ها رو بهشون بده.
سپس هدستی برداشت و روی گوش هایش گذاشت و همزمان با جیل جلیقه‌های ضد گلوله را به دیگر اعضای آلفا می‌داد، کنار برد نشست.
هلی‌کوپتر به آرامی از جایگاه بلند شد. با هر لحظه ارتفاع گرفتن، از ساختمان اداره پلیس هم دورتر می‌شد. برد هلی‌کوپتر را در مسیر شمال غربی با سرعت جلو راند.
کریس بعد از پوشیدن جلیقه، کنار جیل نشست و کمکش کرد تا دستکش‌ها و فانوسقه‌ها را به دیگر اعضا بدهد. هرچه بیشتر به طرف کوه های آرکلی پیش می‌رفتند، ساختمان‌های شهر کمتر و پراکنده تر می‌شدند. خیابان‌های شلوغ شهر، جای خود را به محله‌های مسکونی آرام و سرسبز دادند. دقایق به کندی پشت سر هم گذشتند. هر کدام از اعضای گروه آلفا در افکار خودش غوطه‌ور شده بود.
کریس به فکر فرو رفت.

«اگه خوش شانس باشیم، برای هلیکوپتر براوو فقط یه نقص فنی کوچک پیش اومده. احتمالاً فارست هم مجبور شده تو یکی از مناطق بدون درختِ اطراف قصر، فرود بیاد و حتما تا الان داره موتور هلی‌کوپتر رو درست می‌کنه. بعید هم نیست تا وقتی ما بریم دنبالشون، کلی ناسزا به موتور هلی‌کوپتر و ما بدن؛ و در کمال بد شانسی ممکنه الان که هلی‌کوپتر درست کار نمی‌کنه، مارینی دستور جست و جو رو لغو کرده باشه!»

چهره‌اش درهم شد؛ دوست نداشت به حالت دیگری فکر کند. یک بار بقایای حادثه‌ی سقوط هلی‌کوپتر را در دوران خدمتش در نیروی هوایی دیده بود. خطای خلبان باعث شده بود یازده زن و مرد تحت آموزش سقوط کنند. تا وقتی که امدادگران سر برسند، چیزی جز یک مشت استخوان خاکستر شده قربانیان، باقی نمانده بود؛ حتی زمین هم سوخته بود. تصویر این حادثه، آنچنان پررنگ در ذهن کریس حک شده بود که بارها آن را در کابوس هایش می‌دید.

برد دور موتور را کم کرد. تکان ناشی از کم شدن ارتفاع، کریس را از افکارش بیرون کشید.


ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، fatemeh_off و 14 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
شهر در دوردست‌ها گم می‌شد و کم کم جنگل‌های راکون زیر پایشان خودنمایی می‌کرد. موانع نارنجی رنگ پلیس، راه ورود به جنگل را بسته بودند. خورشید در حال غروب بود و تاریکی داشت کم کم جنگل را در بر می‌گرفت.
برد به افراد حاضر در کابین گفت:
- فرود میاییم... تقریبا سه دقیقه دیگه می‌رسیم.
کریس نگاهی به اطراف کابین انداخت و متوجه سکوت سنگین اعضای آلفا شد.
جوزف دستمالی دور سرش پیچیده بود و داشت بند پوتین هایش را محکم می‌بست. بری هم داشت کلت پایتون محبوبش را با دستمال تمیز می‌کرد و همزمان از پنجره به بیرون خیره شده بود. کریس به سمت جیل برگشت تا او را هم ببینید؛ در کمال تعجب دید جیل هم به او خیره شده.
جیل که کنار کریس نشسته بود، لبخند کمرنگی روی لـ*ـب نشاند و سریعا نگاهش را به سمت دیگری سوق داد و خودش را با محکم کردن کمربندش مشغول کرد؛ در همان حال به کریس گفت:
- کریس، چیزی که راجع به دست داشتن مقامات بالا تو این پرونده گفتی...
صدایش آنقدر ضعیف بود که کریس مجبور شد خودش را به طرف او خم کند تا متوجه صحبت هایش شود. جیل به سرعت نگاهی به دیگران انداخت. گویی می‌خواست مطمئن شود کسی متوجه صحبت‌هایشان نمی‌شود؛ سپس نگاهش را به سمت کریس و ادامه داد:
- گمونم درست میگی و البته فکر می‌کنم بهتره زیاد راجع بهش صحبت نکنی.
کریس احساس خشکی‌ای در گلویش کرد.
- چیزی شده؟
جیل سری به نشانه نفی تکان داد. نمی‌شد از چهره‌اش چیزی فهمید.
- نه، فقط داشتم به این فکر می‌کردم که بهتره مراقب حرف‌هایی که میزنی باشی. شاید همه اونطور که فکر می‌کنی قابل اعتماد نباشن.
اخمی روی پیشانی‌ کریس نشست. نمی‌دانست منظور جیل را درست متوجه شده یا نه؛ با این حال گفت:
- تنها کسایی که باهاشون صحبت می‌کنم همکارای خودمون هستن.
وقتی دید نگاه جیل تغییری نکرده، تازه متوجه حرف‌هایش شد. لحظه‌ای با خود اندیشید:

«یا مسیح، فکر می‌کردم فقط من دچار پارانوئید هستم!»
با این فکر، ادامه داد:
- جیل، من این آدما رو می‌شناسم و حتی یک درصد احتمال بدی که درست نشناسم، می‌دونم که استارز تعداد زیادی پرونده روانشناسی برای تک تکِ افرادش داره که مرتب بروزرسانی میشن. امکان نداره کسی از اعضای استارز خراب‌کار باشه!
آهی از دهان جیل خارج شد.
- ببین، هر چیزی که بهت گفتم رو فراموش کن. تنها چیزی که می‌خواستم بگم اینه که بهتره مواظب خودت...
صدای وسکر صحبت‌هایشان را قطع کرد:
- خیلی خب بچه‌ها، یکم سر حال باشید! داریم به منطقه بیست و دو نزدیک میشیم؛ اون‌ها ممکنه هر جایی باشن.

جیل هشدار آمیز کریس را نگاه کرد و مجدداً به پنجره‌ها خیره شد. کریس هم مانند او همین کار را کرد. جوزف و بری هم در سمت دیگر از پنجره بیرون را می پاییدند تا اثری از هلی‌کوپتر براوو پیدا کنند.


ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، fatemeh_off و 14 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
کریس نگاه سرسری و گیجش را به بیرون دوخته بود تا اثری از هلی‌کوپتر براوو پیدا کند اما حواسش معطوف حرف‌های جیل بود.
با خود اندیشید باید از این که کس دیگری هم مثل او فکر می‌کند خوشحال باشد؛ اما حقیقتا اصلاً خوشحال نبود. چرا جیل قبلا به او چیزی نگفته بود؟ او نسبت به اعضای استارز به کریس هشدار داده بود.

«اون حتما چیزی می‌دونه! قطعا اینطوره؛ چون تنها توضیح منطقی همینه.»

تصمیم گرفت که بعد از پیدا کردن براوو دوباره با جیل صحبت کند. باید او را متقاعد می‌کرد که بهتر است نظریه‌شان را با وسکر هم درمیان بگذارند. اگر هر دویشان این موضوع را با کاپیتان در میان می‌گذاشتند، ممکن بود گوش کند.
به دریای بی پایان درختان زیر پایش نگاه کرد. هلی‌کوپتر بر فراز جنگل پرواز می‌کرد؛ اما همچنان اثری از براوو دیده نمی‌شد. حدس میزد که قصر اسپنسر باید همین نزدیکی‌ها باشد؛ اما در نور کم چیزی نمی‌دید.
دوباره یاد ماجرای بیلی و آمبرلا افتاد. حالا صحبت های مرموز جیل هم به آن‌ها اضافه شده بود. سعی کرد تمرکزش را معطوف کارش کند. خسته‌تر از این بود که هم به اینها فکر کند و از طرف دیگر، هم حواسش را به عملیات جست و جو معطوف کند.
همچنان نگران اعضای براوو بود. هرچه بیشتر می‌گشتند، بیشتر مطمئن میشد که اتفاق بدی افتاده.

«شاید سیستم برق هلی‌کوپتر اتصالی کرده و فورست مجبور شده فرستنده را خاموش کنه.»

کریس داشت احتمالات را بررسی می‌کرد که ناگهان همه آن را دیدند. حدودا نیم کیلومتر دورتر بود. جیل به آن طرف اشاره کرد و گفت:
- کریس، نگاه کن!
جسمی آغشته به دود روغن سوخته، میان آخرین پرتوهای خورشید خودنمایی می‌کرد. دود سیاه رنگ، اعلام خطری برای تیم آلفا بود.
-نه!
بری دستش را روی دهانش گذاشت. احساس می‌کرد حالش بد شده. با نگرانی به آن توده‌ی دود چشم دوخته بود.
کریس گفت:
-فرمانده، موقعیت ساعت دو!
و هلی‌کوپتر چرخید و به طرف توده‌ی دود تغییر جهت داد؛ دودی که فقط یک معنی داشت:
«سقوط هلی‌کوپتر براوو.»

وسکر که همچنان عینک آفتابی‌اش روی چشمانش بود، به عقب کابین آمد. کنار پنجره رفت و به دود نگاه کرد. شمرده گفت:
- به بدترین اتفاق فکر نکنید. ممکنه آتیش رو خودشون روشن کرده باشن تا به گروه امداد علامت بدن.
بری آرزو می‌کرد که حق با وسکر باشد؛ اما وسکر می‌دانست پس از سقوط هلی‌کوپتر، آتش به خودی خود روشن نمی‌شود و اگر اعضای براوو می‌خواستند به گروه امداد علامت بدهند، از منور استفاده می کردند، نه دود آتش.

«ضمنا، از سوختن چوب چنین دود سیاه و غلیظی بلند نمی‌شه...»

- اما هرچیزی که هست، تا وقتی به اونجا نرسیم متوجه نمی‌شیم. حالا حواستون به من باشه لطفاً.
بری و دیگران از کنار پنجره فاصله گرفتند. نگرانی در چهره همه موج می‌زد. تنها نشانه‌ای که از تنش عصبی در چهره وسکر می‌شد دید، تغییر فرم دهانش بود که خیلی آرام باز و بسته می‌شد.
-همگی گوش کنید. افرادمون اون پایین هستن و ممکنه در محاصره مهاجمین باشن. میخوام همه‌تون کاملا مسلح باشین و با آرایش منظم، جست و جو رو شروع کنید. بری، تو جلوی گروه حرکت کن.

بری سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و سعی کرد خونسرد باشد. حق با وسکر بود؛ در حال حاضر نباید اجازه می‌دادند احساساتشان بر آن ها چیره شود.


ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، fatemeh_off و 13 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
- برد ما رو تا نزدیک‌ترین جایی که بتونه می‌بره. یه منطقه بدون درخت نزدیک محل سقوط وجود داره که اونجا پیاده می‌شیم. برد هم تو هلی‌کوپتر می‌مونه و بالگرد رو روشن نگه می‌داره تا اگه اتفاقی افتاد، بتونیم زودتر از این جهنم گورمون رو گم کنیم. کسی سوالی نداره؟
کسی جواب نداد که وسکر گفت:
- خوبه. بری، به همه اسلحه بده. بقیه‌ی تجهیزات هم همین‌جا تو هلی‌کوپتر می‌مونن.
کاپیتان به قسمت جلوی هلی‌کوپتر رفت تا نقشه را به برد هم بگوید. کریس، جیل و جوزف به طرف بری چرخیدند. بری مسئول اسلحه‌ها بود و همیشه خودش اسلحه‌ها را به اعضای استارز تحویل می‌داد.
بری به سمت جعبه‌ی حمل اسلحه رفت و آن را باز کرد. شش سلاح کمری برتای 9 میلی متری داخل جعبه روی گیره‌های فلزی قرار داشت. هر کدام پانزده گلوله می‌خوردند. برتا خوب بود اما بری پایتون خودش را ترجیح می‌داد. سلاحی با قدرت بیشتر و کالیبر 357.
به سرعت اسلحه‌ها را میان بچه‌ها تقسیم کرد. به هر نفر سه خشاب اضافه داد که هر کدام پانزده گلوله داشتند.
در این میان جوزف زیر لـ*ـب زمزمه کرد:
- امیدوارم مجبور به استفاده ازشون نشیم.
سپس خشاب برتای خودش را جا انداخت. بری سرش را به نشانه تایید تکان داد. با این که به جمع کردن اسلحه و تیر اندازی علاقه داشت، اما دلیل نمی‌شد دنبال بهانه برای کشتن باشد. بری فقط از اسلحه‌ها خوشش می‌آمد؛ همین و بس!
وسکر مجدداً نزد آن ها بازگشت. هر پنج نفرشان مقابل درب کابین ایستادند تا برد آن‌ها را پیاده کند. به توده‌ی دود که نزدیک‌تر شدند، موج شدید باد ناشی از چرخش پره‌های هلی‌کوپتر، نظم آن را بهم زد و مه سیاه و غلیظی بر فراز منطقه فرود درست کرد. هیچ اثری از هلی‌کوپتر سقوط کرده به چشم نمی‌خورد.
برد چند لحظه‌ای دور محل فرود چرخید و بالگرد را آرام روی چمن‌های بلند زمین فرود آورد. بری دستش را دور میله کنار در قفل کرده و آماده بود تا به محض ایستادن هلی‌کوپتر، بیرون بپرد که ناگهان دستی از پشت روی شانه‌اش نشست. سرش را به عقب برگرداند و کریس را دید که با نگرانی به او نگاه می‌کند. کریس گفت:
- ما از پشت هوات رو داریم.
بری مطمئن سرش را تکان داد. در کنار اعضای آلفا به هیچ عنوان احساس نگرانی نمی‌کرد؛ بلکه بیشتر برای براوو و وضعیت همکارانش نگران بود.
بری و ریکو مارینی دوستان خوبی بودند. همسر ریکو بارها از دخترهای بری مواظبت کرده بود و رابـ*ـطه‌ی خوبی با کیتی داشت. فکر اینکه ریکو ممکن است در پی یک نقص فنی کذایی کشته شده باشد اعصابش بهم می‌ریخت. زیر لـ*ـب با خود زمزمه:
«تحمل کن پسر، داریم می‌رسیم!»

هلی‌کوپتر فرود آمد. بری به سرعت پایین پرید که هوای گرم و مرطوب به صورتش خورد. یکی از دستانش را روی کلت گذاشته بود تا خیالش راحت باشد.


ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، fatemeh_off و 13 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
همگی راه شمال را پیش گرفته بودند. وسکر و کریس پشت بری و جیل و جوزف هم در سمت راست او حرکت می‌کردند. هر چه بیشتر به داخل انبوه درختان و بوته‌های پر برگ پیش می‌رفتند، صدای هلی‌‌کوپتر آلفا کمتر میشد. جیل می‌توانست بوی روغن سوخته راحس کند و از دور توده دود را ببیند.
به قدم هایشان در میان درختان سرعت بخشیدند. هر چه جلوتر می‌رفتند، چمن‌های بلند بیشتر جلوی دیدشان را می‌گرفت. بوی روغن سوخته، بوی همیشگی جنگل را پوشانده بود. جیل تچنوری را از میان چمن‌ها دید و متوجه شد که به محل سقوط نزدیک شده‌اند.
- دیدمش! درست روبه‌رومونه!
جیل احساس کرد با شنیدن فریاد بری قلبش ضربان گرفته. چندی بعد همگی با عجله به سمت نور دویدند.
جیل از بین درختان دوید و به به جایی عاری از درخت رسید؛ جوزف هم درکنارش... بری پیش از همه خودش را به هلیکوپتر رسانده بود و کریس و وسکر پشتش بودند.
برای شروع به بررسی هلی‌کوپتر سقوط کرده کرد. همچنان دود از آن بلند می‌شد اما از مقدارش کاسته شده بود. دیگر خبری از آتش نبود.
جیل و جوزف خود را به هلی‌کوپتر رساندند و به آن خیره شدند. کسی حرفی نمی‌زد.
بدنه دراز و پهن هلیکوپتر سالم بود و حتی یک خراش هم بر نداشته بود. میله‌های مخصوص فرود در زیر بدنه، تاب برداشته بودند اما به جز این و دود سیاه، هیچ نشانه‌ای از سقوط یا برخورد شدید به چشم نمی‌خورد. دود از موتوری که بالای بدنه، پره‌ها را می‌چرخاند، بیرون می‌آمد. درهای هلیکوپتر باز بودند و زیر نور چراغ قوه وسکر، همه چیز سالم به نظر می‌رسید!
همه تجهیزات براوو هنوز در کابین هلیکوپتر بودند.

«پس خودشون کجا هستن؟! با
عقل جور در نمیاد. فقط یه ربع از آخرین تماس ما با براوو می‌گذره. اگر کسی زخمی شده باشه، حتما باید همین جا می‌موند! اگر همه تصمیم گرفتن برن، پس چرا وسایلشون رو با خودشون نبردن؟!»

وسکر چراغ قوه‌اش را به جوزف داد و به داخل هلی‌کوپتر اشاره کرد:
- داخل رو کامل بگرد. بقیه همه پخش بشید و روی زمین دنبال رد پا، پوکه فشنگ، علامت درگیری یا هر چیز دیگه ای باشید و من رو در جریان بذارید. در دسترس باشید!
اما جیل همچنان به هلی‌کوپتر خیره بود و به این فکر می‌کرد که چه اتفاقی برای تیم براوو افتاده است؟!

«انریکو چیزی در مورد نقص فنی گفته بود. پس درسته، براوو مجبور به فرود اضطراری شده. اما بعدش چه اتفاقی افتاده؟! چرا بهترین شانس نجاتشون رو رها کردن؟! چی باعث شده که از اینجا فرار کنن، بدون اینکه تجهیزاتشون رو بردارن؟!»

چند جلیقه ضد گلوله‌ی گوشه‌ی کابین نظر جیل را جلب کرد. جلیقه‌ها روی هم افتاده شده بودند و جیل باید آن‌ها را هم به فهرست مشاهدات توجیه ناپذیرش اضافه می‌کرد.
بعد از کمی کنکاش، به سمت کریس رفت که مشغول گشتن زمین اطراف هلی‌کوپتر بود. جوزف از کابین بیرون آمد. از چهره‌اش مشخص بود که گیج شده. جیل گوش‌هایش را تیز کرد تا حرف‌های جوزف و وسکر را بشنود.
- نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده. میله‌های زیری تاب برداشتن که فقط به معنی داره، فرود اضطراری! اما به جز سیستم برق هلیکوپتر، همه چی به نظر عادی و سالمه!
وسکر دم عمیقی گرفت و با صدای بلند به همه دستور داد:

- بچه‌ها پخش بشید. از هم سه متر فاصله بگیرید و همینطور که به جلو حرکت می‌کنید از هم دور بشید!


ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، fatemeh_off و 14 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
جیل بین کریس و بری ایستاد. همه در حالی که در جهت شرق و شمال هلی‌کوپتر حرکت می‌کردند، با دقت زمین جلوی پایشان را می‌گشتند. وسکر نیز خودش وارد کابین شده بود تا دوباره داخل آن را بررسی کند و جوزف به تنهایی در جهت غرب به راه افتاد.
صدای خش خش برگ‌های خشک، زیر پایشان بلند میشد و تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید.
جیل با نوک پوتین، بوته ها را تکان می‌داد و زیرشان را می‌گشت. هوا کاملا تاریک شده بود. همین موضوع، جست‌وجو را سخت‌تر می‌کرد و باید کم کم برای گشتن از چراغ قوه استفاده می‌کردند.
ناگهان جیل از جست و جو بازایستاد و با دقت گوش داد. تنها صداهایی که می‌شنید، صدای قدم زدن و نفس‌های کریس و بری بود و صدای خفه موتور هلی‌کوپتر آلفا که از دور دست‌ها به گوش می‌رسید. غیر از آن هیچ صدای دیگری در جنگل شنیده نمی‌شد؛ نه صدای جیرجیرک، نه صدای ناشی از حرکت حیوانات کوچک جنگلی. در شبی تابستانی وسط جنگل بودند اما به نظر می‌آمد جنگل زیادی ساکت و تهی از زندگی است. برای اولین بار از زمانی که فرود آمده بودند، جیل احساس ترس کرد.
خواست این موضوع را با بری و کریس در میان بگذارد که ناگهان فریاد جوزف بلند شد:
- هی، بیایید اینجا!
جیل، کریس و بری با شنیدن صدا به طرف جوزف دویدند.
وسکر هنوز کنار هلی‌کوپتر بود و با شنیدن فریاد جوزف، اسلحه‌اش را آماده کرد و نوک آن را هنگام دویدن بالا نگه داشت.
جیل توانست هیبت جوزف را از دور تشخیص بدهد. جوزف در فاصله صد متری از هلی‌کوپتر روی زمین خم شده بود و چیزی را بین علف های بلند کف جنگل را نگاه می‌کرد. جیل ناخودآگاه اسلحه‌اش را بالا آورد. احساس می‌کرد جانشان در خطر است.
جوزف در حالی که چیزی از روی زمین برداشته بود ایستاد. ناگهان فریاد بلندی کشید و آن را رها کرد. مردمک چشم هایش از ترس گشاد شده بودند. برای لحظه ای ذهن جیل نتوانست چیزی را که جوزف دیده بود، حلاجی کند.

برتای جوزف روی زمین افتاده بود. جیل به سرعت خودش به جوزف رساند. برتا تنها نبود، دست قطع شده یک انسان دسته آن را گرفته بود!


ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، fatemeh_off و 14 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
ناگهان صدای غرش مهیبی از پشت سر جوزف برخاست در گوش‌های جیل پیچید. حیوان درنده‌ای از دل تاریکی و میان درختان، زوزه می‌کشید.
صدای نفس نفس زدن دو حیوان دیگر به اولی اضافه شد. ناگهان سه هیبت سیاه با قدرت تمام از پشت بوته‌ها به سمت جوزف خیز برداشتند و آن را روی زمین انداختند.
جیل جیغ کشید:
- جوزف!
کریس که صدای جیغ جیل را شنید، اسلحه‌اش را درآورد و سعی کرد حیوانات مهاجم را نشانه بگیرد. نور چراغ قوه که وسکر روی هیولا افتاد، همه با صحنه دلخراشی روبه‌رو شدند.
بدن جوزف زیر هیبت سه حیوان وحشی گم شده بود. شکل آن حیوانات مهاجم مانند سگ های ژرمن بود. با وحشیگری تمام بدن جوزف را می‌دریدند. بدن آن‌ها نه تنها مو، بلکه پوست هم نداشت. فقط ماهیچه‌های خطی و سرخی بودند که زیر چراغ قوه‌ی وسکر می‌درخشیدند.
جوزف فریاد وحشتناکی کشید. خون در گلویش برمی‌گشت و باعث میشد صدای فریادش چندش آور بشود؛ شبیه به فریاد کسی که رو به مرگ است. خون از بدن جوزف فواره می‌زد. زمانی برای تلف کردن نبود. کریس به سرعت شلیک کرد.
سه گلوله اول بدن خیس یکی از سگ ها را سوراخ کردند. گلوله چهارم به سرش اصابت کرد. جانور ناله‌ی کوتاهی کرد و چندی بعد روی زمین افتاد. دو جانور دیگر همچنان به دریدن می‌دادند و صدای شلیک‌ها برایشان اهمیت نداشت. کریس وحشت زده به آن صحنه نگاه می‌کرد که یکی از سگ ها روی گلوی جوزف پرید و با آرواره های قدرتمندش گلوی او را کند. رگ‌های خونی گردن جوزف بیرون زدند و استخوان گردنش دیده شد.
صدای شلیک‌های پی در پی اعضای استارز در فضا پیچید. همه جا از دود اسلحه در شده بود.
گلوله‌های فلزی بدن حیوانات را سوراخ کردند. بالاخره سگ‌ها بی جان روی زمین افتادند و دیگر تکان نخوردند.
کریس انگشتش را از روی ماشه کنار کشید و در همان هین فریاد زد:
- شلیک نکنید!
همچنان سگ‌ها را نشانه گرفته بود و منتظر حرکتی کوچک بود تا تیر بارانشان کند.
دو تا از سگ ها هنوز نفس می‌کشیدند. صدای ناله و نفس نفس زدن هایشان شنیده میشد. سومی بی حرکت کنار جسد جوزف افتاده بود.

«این‌ها چرا نمی میرن؟ قاعدتاً باید با دو گلوله اول می‌مردن! اینا دیگه چه جونورایی هستن؟!»

وسکر قدمی به جلو برداشت. ناگهان صدای غرش‌های بیشتری از اطرافشان بلند شد. اعضای استارز توسط سگ‌های مهاجم محاصره شده بودند. وسکر فریاد کشید:
- همین الان برگردید طرف هلیکوپتر! عجله کنید!
کریس شروع به دویدن کرد و جبل و بری جلویش با عجله می‌‌دویدند. کاپیتان نیز از پشت سر به دنبالشان می‌آمد.
هر چهار نفر در دل تاریکی جنگل می‌گریختند. شاخه‌ها از دیدشان پنهان بود اما حین دویدن با صورتشان برخورد می‌کرد و مانع حرکتشان می‌شد. صدای سگ‌ها هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر میشد!
در حالی که به طرف هلیکوپتر می‌دویدند، وسکر برگشت و بی‌هدف به نقطه‌ای شلیک کرد. صدای حرکت پره‌های هلیکوپتر بلند شد. کریس کمی آسوده خاطر شده بود.

«مطمئنا برد صدای شلیک‌ها رو شنیده. هنوز شانس فرار داریم!»

کریس می‌توانست صدای دویدن آن جانورها را از پشت سرش بشنود. صدای کوفته شدن پاهای عضلانی و قدرتمند سگ ها روی خاک نرم جنگل هر لحظه نزدیک‌تر میشد.
چهره رنگ پریده برد در ذهن کریس نقش بست. دکمه‌های پنلِ مقابل برد نور سبز رنگی روی چهره‌ی وحشت زده‌ و رنگ پریده‌اش انداخته بودند. برد داشت با فریاد چیزی می‌گفت اما صدایش در میان غرش‌ سگ‌ها گم می‌شد.
تنها ده متر دیگر مانده بود! ناگهان هلیکوپتر از زمین کنده شد و با سرعت دیوانه واری به بالا اوج گرفت. کریس توانست برای آخرین بار چهره وحشت زده برد را ببیند که از فرط ترس بی‌اختیار شده بود.
کریس فریاد کشید:

- نه، نرو!


ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، fatemeh_off و 14 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
اما هلی‌کوپتر چرخ زنان از دسترس او خارج شد و کریس نتوانست میله‌ها را بگیرد. کریس ناامیدانه نگاهی به اطرافش انداخت. تاریکی همه جا را دربر گرفته بود. دیگر راه فراری نبود؛ همه‌شان کشته می‌شدند.
وسکر غرید:
- لعنت به تو ویکرز!
سپس چرخید و دوباره به سگ ها شلیک کرد که صدای زوزه‌ی یکی از آنها بلند شد و روی زمین افتاد. دست کم چهار سگ دیگر در آن نزدیکی بودند و به زودی می‌رسیدند.
وسکر فریاد کشید تا اعضای گروه به خودشان بیایند.
- ادامه بدید! واینستید!
سگ ها هر لحظه نزدیک می‌شدند. صدای غرش آن‌ها همه را به دویدن وا داشت. صدای هلی‌کوپتر آلفا شنیده نمی‌شد.
وسکر شلیک دیگری کرد و سایه‌ی سگ دیگری را دید که برروی زمین افتاد.
آنها با تمام سرعت می‌‌دویدند، اما وسکر می‌دانست شانسی برای زنده ماندن ندارند مگر اینکه...

«عمارت اسپنسر!»

وسکر فریاد کشید:
- برید به راست، جهت ساعت یك!
امیدوار بود حس جهت‌یابی‌اش اشتباه نکرده باشد. با فرار کردن نمی توانستند از شر سگ ها رهایی یابند اما باید هر طور که میشد، فاصله خود را حفظ می‌کردند.
در حال دویدن به عقب برگشت و آخرین گلوله خشابش را شلیک کرد.
- خشابم خالیه!
خشاب خالی را از اسلحه بیرون کشید و روی زمین انداخت. تا زمانی که خشاب دوم را از فانوسقه‌اش بیرون بیاورد و جاگذاری کند، کریس و بری او را پوشش دادند. کریس به سمت سگ‌ها شلیک کرد. وسکر بالاخره خشاب را عوض کرد و آماده شلیک شد. دوباره وارد جنگل انبوه شدند و سرعتشان پایین آمد.
سـ*ـینه‌ی وسکر به درد افتاده و نفسش بند آمده بود. بوی گوشت گندیده‌ی بدن آن موجودات را حس می‌کرد. سگ‌ها هر لحظه سریع‌تر می‌‌دویدند و اعضای استارز هر لحظه خسته‌تر می‌شدند.
اولین کسی که از میان درختان خانه را دید، کریس بود.
- هی، اونجا! برید طرف اون خونه!
عمارت اسپنسر از بیرون متروکه به نظر می‌رسید. چوب‌های نما رنگ و رو رفته بود و سنگ‌های دیوار هم خزه بسته بودند و همه اینها نشان می‌داد قصر خالی از سکنه است.
قصر بسیار بزرگ بود اما زیر نور مهتاب و تاریکی جنگل، عظمت آن به چشم نمی‌آمد. بوته‌های و درخت‌های تزئینی محدوده اطراف قصر را از جنگل جدا کرده بود. ورودی قصر ایوانی بزرگ داشت و به یک درب بزرگ ختم می‌شد. دربی که تنها راه فرار بود.
آن موجودات آنقدر نزدیک شده بودند که وسکر می‌توانست صدای بهم خوردن دندان هایشان را بشنود. این‌بار بی آنکه برگردد، به عقب تیراندازی کرد و همزمان کوتاه‌ترین مسیر برای رسیدن به قصر را طی می‌کرد.
صدای زمین خوردنی را از پشت سرش شنید. یکی دیگر از آن موجودات تیر خورده بود. غرش سگ‌ها چند برابر شد و متقابلاً آنها سریع تر دویدند.
جیل اول از همه به درب ورودی قصر رسید. بی درنگ با شانه به درب کوبید و در همان حال با دست دیگرش دستگیره اصلی را چرخاند. در کمال تعجب در باز شد. نور شدیدی از داخل قصر چشم‌هایش را زد و ایوان جلوی قصر را روشن کرد. جیل برگشت و به عقب شلیک کرد تا دیگران سریع به داخل عمارت بروند.
سه نفر دیگر نفس نفس زنان خودشان را به ایوان رساندند و داخل خانه شدند. جیل آخر از همه وارد شد و بری بلافاصله و محکم درب را بست. سپس به آن تکیه داد و همان جا روی زمین نشست. نفسش بند آمده بود و چهره‌اش به سرخی می‌زد. گردنش خیس از عرق شده بود. کریس با دیدن قفل بزرگ فلزی و کشویی پشت درب، آن را جا انداخت.
موفق شده بودند. صدای غرش ترسناک سگ‌ها، لحظه‌ای قطع نمی‌شد. خودشان را به در می‌کوبیدند و پنجه‌هایشان را روی در می‌کشیدند.
وسکر دم عمیقی گرفت. هوای داخل قصر خنک بود. سالن اصلی با تعداد زیادی چراغ و لوستر روشن شده بود. وسکر با دیدن آنها متوجه شد قصر اسپنسر متروکه نیست. کسانی در قصر بودند و نقشه‌های وسکر علی رغم دقیق بودنشان، به درد نخوردند.

وسکر زیر لـ*ـب بد و بیراهی نثار برد کرد و به این فکر کرد که داخل خانه، امن‌تر از بیرون آن است.


ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، fatemeh_off و 13 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا