- عضویت
- 18/3/20
- ارسال ها
- 391
- امتیاز واکنش
- 7,544
- امتیاز
- 263
- سن
- 24
- محل سکونت
- City of Smoke and Ash☁️
- زمان حضور
- 60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
از تمام کمدهای گروه آلفا، تجهیزات مختلفی از جمله فانوسقه، جلیقه ضد گلوله، دستکش و کولههای صحراییشان را برداشته بود. محتویات هر کمد دقیقا ویژگیهای اخلاقی صاحبش را نشان میداد. مثلا کمد بری از عکسهای خانواگی، همسر و فرزندانش پر بود. همچنین در گوشهای از کمد یک خشاب یادگاری از سلاح لوگر کالیبر 45 به چشم میخورد که روی پارچه مخملی و سرخ رنگی قرار داشت.
دیوار کمد کریس هم پر از عکسهای یادگاری زیادی از دوران خدمت در نیروی هوایی به همراه دوستانش بود. بقیه فضای کمد هم پر بود از لوازم پسرانه، مانند تیشرت، کاغذ پاره و حتی یک یویوی چراغدار که در تاریکی روشن میشد.
در کمد برد ویکرز، چند کتاب درباره موفقیت در زندگی وجود داشت و جوزف یک تقویم با عکس سه کله پوک برای خودش روی در چسبانده بود.
تنها کمد وسکر بود که هیچ نشانه ای از شخصیتش را نشان نمیداد. البته جیل چندان هم تعجب نکرد. از نظر جیل، کاپیتان وسکر آنقدر زخم خورده بود که میتوانست احساسات را از کارش جدا کند.
در کمد خودش چندین و چند کتاب پلیسی قدیمی، مسواک، خوشبو کننده دهان و سه کلاه کماندویی به چشم میخورد. روی در، آینه کوچکی نصب کرده بود و کنارش هم عکس قدیمی از جیل با پدرش وجود داشت.
آن عکس را زمانی که خیلی کوچک بود، کنار ساحل گرفته بودند.
درحالی که تجهیزات گروه را جمع میکرد، به فکر افتاد که کمدش را مرتب کند.
اگر کسی کمد جیل را میگشت، به این نتیجه میرسید که او بیش از اندازه به تمیزی دهانش و دندانهایش اهمیت میدهد.
دستانش پر بود و به زحمت توانست با پا در را باز کند که ناگهان صدای سرفهای از پشت سر شنید.
شوکه سر جایش خشک شد. به سرعت کولهها را روی زمین انداخت و برگشت تا ببیند چه کسی سرفه کرده.
درب پشتی بسته بود. اتاق تاریک بود و در آن سه ردیف کمد بلند وجود داشت. مطمئنا از لحظهای که وارد رختکن شده بود، کسی به اتاق نیامده؛ پس...
فکرش سریعا به کار افتاد.
«پس یه نفر قبل از اینکه بیام تو اتاق، اینجا و تو تاریکی بوده. ممکنه یکی از درجهدارها باشه که اومده چرت بزنه!»
البته این بعید بود. سالن غذاخوری دو تـ*ـخت داشت که برای چرت زدن بهتر از صندلیهای اتاق رختکن بودند.
شاید هم کسی از کارهایش را رها کرده و برای خواندن مجله به رختکن آمده؟!
در این میان، مغز جیب به او نهیب زد:
«چه فرقی میکنه کی اینجاست؟ دیرتر شده و باید به کارت برسی!»
بنابراین وسایل را برداشت و برگشت تا از اتاق خارج شود که صدایی در گوشش پیچید:
- خانم ولنتاین، درسته؟
سایهای به آرامی از گوشه تاریک اتاق جدا شد و جلو آمد. مرد بلند قدی بود که صدای آرام و خوش آهنگی داشت. صورتش باریک و استخوانی بود و موهایی سیاه رنگ داشت. به نظر میرسید حدودا چهل ساله باشد. مرد مرموز، بارانی سیاهِ بلند و گران قیمتی به تن داشت.
جیل حالتی آماده باش به خود گرفت تا در صورت نیاز، بدون معطلی واکنشی نشان دهد. مرد را نمی شناخت؛ بنابراین با احتیاط گفت:
- بله، خودم هستم.
مرد جلو تر آمد. روی صورتش لبخند محوی نقش بست. با صدایی آهسته گفت:
- براتون چیزی آوردم.
چشمان جیل باریک شد و ناخودآگاه حالتی تدافعی گرفت. وزنش را روی پای چپ انداخت و خیز گرفت:
- همونجا بایست! نمیدونم کی هستی و برام چی آوردی؛ اما یادت باشه تو اداره پلیسی ...
مرد خندید و سرش سرش را تکان داد. چشمان سیاهش میدرخشیدند.
- درمورد من اشتباه میکنید، خانم ولنتاین. بخاطر رفتار نامناسبم ازتون عذرخواهی میکنم. من ترنت هستم و یکی از دوستان استارز هستم.
جیل مرد را برانداز کرد. به نظر نمیآمد که قصد حمله کردن داشته باشد. لحظاتی به چشمانش خیره شد. احساس کردم کرد هیچ خطری از جانب ترنت تهدیدش نمیکند؛ اما او چطور نام جیل را میدانست؟
با بدگمانی و شک نسبت به ترنت گفت:
- از من چی میخوای؟
لبخند ترنت پهن تر شد.
- مستقیم رفتید سر اصل مطلب. البته مشخصه... چون وقتتون خیلی کمه!
دستش را در جیب بارانیاش برد و وسیلهای شبیه به موبایل بیرون آورد و گفت:
- البته اینکه من چی میخوام، چندان مهم نیست. مهم اینه که من میدونم به چی احتیاج دارید!
جیل نگاهش را به شیئی که در دست ترنت بود، دوخت. اخمی روی پیشانیاش نشست و گفت:
- اون؟
- درسته... من چندتا فایل براتون جمع کردم، که گمون میکنم بد نیست نگاهی بهشون بندازید.
سپس در حین صحبت، دستش را به طرف جیل دراز کرد.
دیوار کمد کریس هم پر از عکسهای یادگاری زیادی از دوران خدمت در نیروی هوایی به همراه دوستانش بود. بقیه فضای کمد هم پر بود از لوازم پسرانه، مانند تیشرت، کاغذ پاره و حتی یک یویوی چراغدار که در تاریکی روشن میشد.
در کمد برد ویکرز، چند کتاب درباره موفقیت در زندگی وجود داشت و جوزف یک تقویم با عکس سه کله پوک برای خودش روی در چسبانده بود.
تنها کمد وسکر بود که هیچ نشانه ای از شخصیتش را نشان نمیداد. البته جیل چندان هم تعجب نکرد. از نظر جیل، کاپیتان وسکر آنقدر زخم خورده بود که میتوانست احساسات را از کارش جدا کند.
در کمد خودش چندین و چند کتاب پلیسی قدیمی، مسواک، خوشبو کننده دهان و سه کلاه کماندویی به چشم میخورد. روی در، آینه کوچکی نصب کرده بود و کنارش هم عکس قدیمی از جیل با پدرش وجود داشت.
آن عکس را زمانی که خیلی کوچک بود، کنار ساحل گرفته بودند.
درحالی که تجهیزات گروه را جمع میکرد، به فکر افتاد که کمدش را مرتب کند.
اگر کسی کمد جیل را میگشت، به این نتیجه میرسید که او بیش از اندازه به تمیزی دهانش و دندانهایش اهمیت میدهد.
دستانش پر بود و به زحمت توانست با پا در را باز کند که ناگهان صدای سرفهای از پشت سر شنید.
شوکه سر جایش خشک شد. به سرعت کولهها را روی زمین انداخت و برگشت تا ببیند چه کسی سرفه کرده.
درب پشتی بسته بود. اتاق تاریک بود و در آن سه ردیف کمد بلند وجود داشت. مطمئنا از لحظهای که وارد رختکن شده بود، کسی به اتاق نیامده؛ پس...
فکرش سریعا به کار افتاد.
«پس یه نفر قبل از اینکه بیام تو اتاق، اینجا و تو تاریکی بوده. ممکنه یکی از درجهدارها باشه که اومده چرت بزنه!»
البته این بعید بود. سالن غذاخوری دو تـ*ـخت داشت که برای چرت زدن بهتر از صندلیهای اتاق رختکن بودند.
شاید هم کسی از کارهایش را رها کرده و برای خواندن مجله به رختکن آمده؟!
در این میان، مغز جیب به او نهیب زد:
«چه فرقی میکنه کی اینجاست؟ دیرتر شده و باید به کارت برسی!»
بنابراین وسایل را برداشت و برگشت تا از اتاق خارج شود که صدایی در گوشش پیچید:
- خانم ولنتاین، درسته؟
سایهای به آرامی از گوشه تاریک اتاق جدا شد و جلو آمد. مرد بلند قدی بود که صدای آرام و خوش آهنگی داشت. صورتش باریک و استخوانی بود و موهایی سیاه رنگ داشت. به نظر میرسید حدودا چهل ساله باشد. مرد مرموز، بارانی سیاهِ بلند و گران قیمتی به تن داشت.
جیل حالتی آماده باش به خود گرفت تا در صورت نیاز، بدون معطلی واکنشی نشان دهد. مرد را نمی شناخت؛ بنابراین با احتیاط گفت:
- بله، خودم هستم.
مرد جلو تر آمد. روی صورتش لبخند محوی نقش بست. با صدایی آهسته گفت:
- براتون چیزی آوردم.
چشمان جیل باریک شد و ناخودآگاه حالتی تدافعی گرفت. وزنش را روی پای چپ انداخت و خیز گرفت:
- همونجا بایست! نمیدونم کی هستی و برام چی آوردی؛ اما یادت باشه تو اداره پلیسی ...
مرد خندید و سرش سرش را تکان داد. چشمان سیاهش میدرخشیدند.
- درمورد من اشتباه میکنید، خانم ولنتاین. بخاطر رفتار نامناسبم ازتون عذرخواهی میکنم. من ترنت هستم و یکی از دوستان استارز هستم.
جیل مرد را برانداز کرد. به نظر نمیآمد که قصد حمله کردن داشته باشد. لحظاتی به چشمانش خیره شد. احساس کردم کرد هیچ خطری از جانب ترنت تهدیدش نمیکند؛ اما او چطور نام جیل را میدانست؟
با بدگمانی و شک نسبت به ترنت گفت:
- از من چی میخوای؟
لبخند ترنت پهن تر شد.
- مستقیم رفتید سر اصل مطلب. البته مشخصه... چون وقتتون خیلی کمه!
دستش را در جیب بارانیاش برد و وسیلهای شبیه به موبایل بیرون آورد و گفت:
- البته اینکه من چی میخوام، چندان مهم نیست. مهم اینه که من میدونم به چی احتیاج دارید!
جیل نگاهش را به شیئی که در دست ترنت بود، دوخت. اخمی روی پیشانیاش نشست و گفت:
- اون؟
- درسته... من چندتا فایل براتون جمع کردم، که گمون میکنم بد نیست نگاهی بهشون بندازید.
سپس در حین صحبت، دستش را به طرف جیل دراز کرد.
ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش: