- عضویت
- 18/3/20
- ارسال ها
- 391
- امتیاز واکنش
- 7,544
- امتیاز
- 263
- سن
- 24
- محل سکونت
- City of Smoke and Ash☁️
- زمان حضور
- 60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
جیل به سختی توانست نفسش را به حالت نرمال باز گرداند. در همان حال، یک دور اطراف را از نظر گذراند تا موقعیت خود را تشخیص دهد. احساس میکرد مانند یکی از شخصیتهای سیاهی لشکر فیلم ترسناک است که در خانهی متروکهای گرفتار شده و هر لحظه ممکن است اتفاق ترسناکی برایش رخ دهد. موجودات درنده و غران، مرگ جوزف، فرار در جنگل تاریک و حالا این خانهی به اصطلاح متروکه، یا شد هم...
آنها داخل عمارتی باشکوه بودند. اگر پدرش در اینجا حضور داشت، بدون شك به چنین جایی میگفت شکار! دکوراسیون داخلی عمارت نشان دهندهی ولخرجی بودند. سالن اصلی بسیار بزرگ بود، بسیار بزرگتر از کل خانه جیل. کف زمین از سنگهای مرمرین وخاکستری پوشیده شده بود. راهپلهی وسیعی در مرکز سالن وجود داشت که فرش قرمز گران قیمتی روی آن انداخته بود. راهپله به بالکنی در طبقه دوم میرسید. ستون های مرمرین و نقش دار زیبایی بالکن طبقه دوم را نگه داشته بودند.
چراغهای مخفی، نورهای مخروطی زیبایی روی دیوارهای سالن پدید آورده بود.
دیوارها نیز با چوب بلوط تزیین شده بودند و رنگ سرخشان با رنگ سرخ فرش پهن شده روی زمین هماهنگی داشت. تنها صفتی که میشد با آن قصر را توصیف کرد، باشکوه بود.
جیل دم عمیقی گرفت و متوجه شد نه تنها از قصر خوشش نمیآید، بلکه از آن متنفر است. حسی مبهم به او میگفت چیزی قصر بزرگ و مجلل درست نیست. جو سنگینی در قصر حاکم بود و مانند خانههای تسخیر شده به نظر میرسید؛ اما جیل نمیتوانست تشخیص دهد که به دست چه چیزی یا چه کسی تسخیر شده.
«موندن تو اینجا، بهتر از تیکه پاره شدن زیر دندونای اون سگهاست. بیچاره جوزف، حتی فرصت نکردیم براش غصه بخوریم! جای خالیش خیلی احساس میشه...»
جیل درحالی که با دو دست اسلحه اش را نگه داشته بود، به سمت راه پله رفت. صدای پایش روی فرش قرمز کم میشد. میز گرد و کوچکی را پایین راه پله ها دید؛ به همراه ماشین تحریر کهنهای روی آن. کاغذ سپیدی داخل ماشین تحریر به چشم میخورد. دکوراسیون عجیبی بود. به جز ماشین تحریر، وسیلهی زینتی دیگری در سالن به چشم نمیخورد.
جیل به سمت بقیه برگشت تا عکسالعمل آنها را ببیند. بری و کریس، هر دو نامطمئن به نظر میرسیدند. صورت همهشان خیس از عرق بود.
وسکر کمی مقابل درب اصلی خم شد تا قفل را چک کند؛ سپس ایستاد و به دیگران نگاه کرد. هنوز عینک آفتابی به چشم داشت اما دیگر لحن صدایش مانند قبل محکم و با اعتماد به نفس نبود.
- چوب اطراف قفل ترک ترک و خرد شده... انگار یه نفر قبل از ما در رو شکسته و اومده داخل.
نور امیدی در دل کریس ایجاد شد.
- ممکنه از افراد براوو باشن؟
وسکر سری به نشانه موافقت تکان داد.
- احتمالا همینطوره... اگه دوستمون، آقای ویکرز به فکرمون بوده باشه، احتمالا الان کمک تو راهه.
لحن وسکر طعنه آمیز بود و باعث شد از کار برد عصبانی شود.
این دفعه به طرز بدی گند زده و نزدیک بود سر این کارش، همگی کشته بشوند. هیچ توجیهی برای کارش وجود نداشت.
وسکر به طرف یکی از دو در ضلع غربی سالن رفت و دستگیره در را چرخاند اما در قفل بود.
- فعلا نمیتونیم برگردیم؛ چون بیرون خطرناکه. پس تا وقتی نیروی کمکی برسه، بهتره یه نگاهی به قصر بندازیم. به نظر میاد که یه نفر داره از قصر استفاده میکنه. باید بفهمیم چرا و چند وقت قصر دوباره راه افتاده...
آنها داخل عمارتی باشکوه بودند. اگر پدرش در اینجا حضور داشت، بدون شك به چنین جایی میگفت شکار! دکوراسیون داخلی عمارت نشان دهندهی ولخرجی بودند. سالن اصلی بسیار بزرگ بود، بسیار بزرگتر از کل خانه جیل. کف زمین از سنگهای مرمرین وخاکستری پوشیده شده بود. راهپلهی وسیعی در مرکز سالن وجود داشت که فرش قرمز گران قیمتی روی آن انداخته بود. راهپله به بالکنی در طبقه دوم میرسید. ستون های مرمرین و نقش دار زیبایی بالکن طبقه دوم را نگه داشته بودند.
چراغهای مخفی، نورهای مخروطی زیبایی روی دیوارهای سالن پدید آورده بود.
دیوارها نیز با چوب بلوط تزیین شده بودند و رنگ سرخشان با رنگ سرخ فرش پهن شده روی زمین هماهنگی داشت. تنها صفتی که میشد با آن قصر را توصیف کرد، باشکوه بود.
جیل دم عمیقی گرفت و متوجه شد نه تنها از قصر خوشش نمیآید، بلکه از آن متنفر است. حسی مبهم به او میگفت چیزی قصر بزرگ و مجلل درست نیست. جو سنگینی در قصر حاکم بود و مانند خانههای تسخیر شده به نظر میرسید؛ اما جیل نمیتوانست تشخیص دهد که به دست چه چیزی یا چه کسی تسخیر شده.
«موندن تو اینجا، بهتر از تیکه پاره شدن زیر دندونای اون سگهاست. بیچاره جوزف، حتی فرصت نکردیم براش غصه بخوریم! جای خالیش خیلی احساس میشه...»
جیل درحالی که با دو دست اسلحه اش را نگه داشته بود، به سمت راه پله رفت. صدای پایش روی فرش قرمز کم میشد. میز گرد و کوچکی را پایین راه پله ها دید؛ به همراه ماشین تحریر کهنهای روی آن. کاغذ سپیدی داخل ماشین تحریر به چشم میخورد. دکوراسیون عجیبی بود. به جز ماشین تحریر، وسیلهی زینتی دیگری در سالن به چشم نمیخورد.
جیل به سمت بقیه برگشت تا عکسالعمل آنها را ببیند. بری و کریس، هر دو نامطمئن به نظر میرسیدند. صورت همهشان خیس از عرق بود.
وسکر کمی مقابل درب اصلی خم شد تا قفل را چک کند؛ سپس ایستاد و به دیگران نگاه کرد. هنوز عینک آفتابی به چشم داشت اما دیگر لحن صدایش مانند قبل محکم و با اعتماد به نفس نبود.
- چوب اطراف قفل ترک ترک و خرد شده... انگار یه نفر قبل از ما در رو شکسته و اومده داخل.
نور امیدی در دل کریس ایجاد شد.
- ممکنه از افراد براوو باشن؟
وسکر سری به نشانه موافقت تکان داد.
- احتمالا همینطوره... اگه دوستمون، آقای ویکرز به فکرمون بوده باشه، احتمالا الان کمک تو راهه.
لحن وسکر طعنه آمیز بود و باعث شد از کار برد عصبانی شود.
این دفعه به طرز بدی گند زده و نزدیک بود سر این کارش، همگی کشته بشوند. هیچ توجیهی برای کارش وجود نداشت.
وسکر به طرف یکی از دو در ضلع غربی سالن رفت و دستگیره در را چرخاند اما در قفل بود.
- فعلا نمیتونیم برگردیم؛ چون بیرون خطرناکه. پس تا وقتی نیروی کمکی برسه، بهتره یه نگاهی به قصر بندازیم. به نظر میاد که یه نفر داره از قصر استفاده میکنه. باید بفهمیم چرا و چند وقت قصر دوباره راه افتاده...
ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com