خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
جیل به سختی توانست نفسش را به حالت نرمال باز گرداند. در همان حال، یک دور اطراف را از نظر گذراند تا موقعیت خود را تشخیص دهد. احساس می‌کرد مانند یکی از شخصیت‌های سیاهی لشکر فیلم ترسناک است که در خانه‌ی متروکه‌ای گرفتار شده و هر لحظه ممکن است اتفاق ترسناکی برایش رخ دهد. موجودات درنده و غران، مرگ جوزف، فرار در جنگل تاریک و حالا این خانه‌ی به اصطلاح متروکه، یا شد هم...
آن‌ها داخل عمارتی باشکوه بودند. اگر پدرش در اینجا حضور داشت، بدون شك به چنین جایی می‌گفت شکار! دکوراسیون داخلی عمارت نشان دهنده‌ی ولخرجی بودند. سالن اصلی بسیار بزرگ بود، بسیار بزرگتر از کل خانه جیل. کف زمین از سنگ‌های مرمرین وخاکستری پوشیده شده بود. راه‌پله‌ی وسیعی در مرکز سالن وجود داشت که فرش قرمز گران قیمتی روی آن انداخته بود. راه‌پله به بالکنی در طبقه دوم می‌رسید. ستون های مرمرین و نقش دار زیبایی بالکن طبقه دوم را نگه داشته بودند.
چراغ‌های مخفی، نورهای مخروطی زیبایی روی دیوارهای سالن پدید آورده بود.
دیوارها نیز با چوب بلوط تزیین شده بودند و رنگ سرخشان با رنگ سرخ فرش پهن شده روی زمین هماهنگی داشت. تنها صفتی که میشد با آن قصر را توصیف کرد، باشکوه بود.
جیل دم عمیقی گرفت و متوجه شد نه تنها از قصر خوشش نمی‌آید، بلکه از آن متنفر است. حسی مبهم به او می‌گفت چیزی قصر بزرگ و مجلل درست نیست. جو سنگینی در قصر حاکم بود و مانند خانه‌های تسخیر شده به نظر می‌رسید؛ اما جیل نمی‌توانست تشخیص دهد که به دست چه چیزی یا چه کسی تسخیر شده.

«موندن تو اینجا، بهتر از تیکه پاره شدن زیر دندونای اون سگ‌هاست. بیچاره جوزف، حتی فرصت نکردیم براش غصه بخوریم! جای خالیش خیلی احساس میشه...»

جیل درحالی که با دو دست اسلحه اش را نگه داشته بود، به سمت راه پله رفت. صدای پایش روی فرش قرمز کم می‌شد. میز گرد و کوچکی را پایین راه پله ها دید؛ به همراه ماشین تحریر کهنه‌ای روی آن. کاغذ سپیدی داخل ماشین تحریر به چشم می‌خورد. دکوراسیون عجیبی بود. به جز ماشین تحریر، وسیله‌ی زینتی دیگری در سالن به چشم نمی‌خورد.
جیل به سمت بقیه برگشت تا عکس‌العمل آنها را ببیند. بری و کریس، هر دو نامطمئن به نظر می‌رسیدند. صورت همه‌شان خیس از عرق بود.
وسکر کمی مقابل درب اصلی خم شد تا قفل را چک کند؛ سپس ایستاد و به دیگران نگاه کرد. هنوز عینک آفتابی به چشم داشت اما دیگر لحن صدایش مانند قبل محکم و با اعتماد به نفس نبود.
- چوب اطراف قفل ترک ترک و خرد شده... انگار یه نفر قبل از ما در رو شکسته و اومده داخل.
نور امیدی در دل کریس ایجاد شد.
- ممکنه از افراد براوو باشن؟
وسکر سری به نشانه موافقت تکان داد.
- احتمالا همین‌طوره... اگه دوستمون، آقای ویکرز به فکرمون بوده باشه، احتمالا الان کمک تو راهه.
لحن وسکر طعنه آمیز بود و باعث شد از کار برد عصبانی شود.
این دفعه به طرز بدی گند زده و نزدیک بود سر این کارش، همگی کشته بشوند. هیچ توجیهی برای کارش وجود نداشت.
وسکر به طرف یکی از دو در ضلع غربی سالن رفت و دستگیره در را چرخاند اما در قفل بود.

- فعلا نمی‌تونیم برگردیم؛ چون بیرون خطرناکه. پس تا وقتی نیروی کمکی برسه، بهتره یه نگاهی به قصر بندازیم. به نظر میاد که یه نفر داره از قصر استفاده می‌کنه. باید بفهمیم چرا و چند وقت قصر دوباره راه افتاده...


ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، fatemeh_off و 12 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
سپس به طرف گروه برگشت و ادامه داد:
- چقدر مهمات داریم؟
جیل خشاب برتای خودش را درآورد و شمرد:
- سه فشنگ داخل خشاب و دو خشاب کامل دیگه سی و سه تیر.
کریس بیست و دو تیر داشت و فقط هفده تیر برای وسکر مانده بود. بری که از کلت استفاده می‌کرد، دو رینگ شش‌تایی کامل پر از فشنگ داشت. یک مشت فشنگ خالی هم همراه خودش آورده بود و جمعا نوزده فشنگ داشت.
جیل به یاد جعبه اسلحه‌هایی افتاد که در هلی‌کوپتر مانده بود و باز از دست برد کفری شد. جعبه‌ی مهمات، چراغ قوه ها، واکی تاکی ها، شاتگان ها، جعبه های کمک های اولیه...! آن برتایی که جوزف در جنگل پیدا کرده بود، آن دست بی رنگ و رو و خونی‌ای که دورش پیچیده بود... آن اسلحه مختص اعضای استارز بود. اگر آنها به صاحب دست می‌رسیدند، چه حال مرده باشد، چه در حال مرگ، حتی یک چسب زخم نداشتند تا به او بدهند.
صدای سر خوردن چیز سنگینی و افتادنش روی زمین، در نزدیکی آنها ناگهان به گوش رسید. همگی به طرف تنها دری که در ضلع شرقی قرار داشت، برگشتند. ناگهان لرزی به تن جیل افتاد. تک تک فیلم ترسناک هایی که در عمرش دیده بود، به یاد آورد: یک خانه ترسناک و یک صدای ترسناک...
تصمیم گرفت به محض خلاص شدن از این مخمصه، حساب برد را برسد.
وسکر گفت:
- کریس، برو محل صدا رو چک کن و سریعا گزارش بده. ما همین‌جا می‌مونیم تا اگر نیروهای کمکی رسیدن، آماده باشیم. اگر مشکلی پیش اومد، شلیک کن تا ما سریع پیدات کنیم.
کریس سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و به طرف در راه افتاد. صدای بلندی از برخورد پاشنه‌ی پوتین هایش با کف مرمری زمین، ایجاد میشد.
جیل با نگرانی آشکاری گفت:
- کریس؟
کریس درحالی که دستش روی دستگیره در بود، به سمت جیل برگشت. آنجا بود که جیل متوجه شد در حال حاضر نمی‌تواند هیچ حرف معنی داری بزند. همه چیز بسیار سریع اتفاق افتاده بود و انقدر موقعیتشان مشکل داشت که او نمی‌دانست از کجا شروع کند.
بالاخره گفت:
- مراقب خودت باش.
این آن حرفی نبود که می‌خواست بزند اما برای الان کافی بود.
لبخند کج و کوله ای روی لـ*ـب های کریس نشست. سپس برتایش را به سمت بالا گرفت دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. جیل صدای تیک تاک بلند ساعتی را شنید و سپس کریس وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. بری که به جیل نگاه می‌کرد، لبخندی زد و با نگاهی اطمینان بخش به او فهماند که نگران نباشد؛ اما جیل نمی‌توانست آن حس قاطعی که به او می‌گفت دیگر کریس را نخواهد دید، از سرش بیرون کند.

کریس شروع به چک کردن اطرافش کرد. عظمت آنجا او را حیرت زده کرده بود و باعث شد تا کمی طول بکشد متوجه شود در سالن تنهاست. هرکسی که آن صدا را ایجاد کرده بود، اینجا نبود. صدای تیک تاک ساعت بزرگی، هوای سرد را پر می‌کرد و انعکاس هیبت بزرگش، بر روی کاشی های سفید و سیاه دیده می‌شد. به نظر می‌رسید او در یک سالن است؛ از آن سالن‌هایی که فقط در فیلم‌ها دیده بود. فیلم هایی که درباره‌ی آدم‌های پولدار بودند! مانند سالن قبلی، سقفِ بسیار بلندی داشت. بالکنِ طبقه دوم دیده می‌شد. مانند سالن قبل نیز با اشیای گران قیمت و نقاشی‌های عجیب پر شده بود.
در انتهای سالن شومینه‌ای به چشم می‌خورد و بالای آن نشان خانوادگی پر نقش و نگاری نصب شده بود که دو شمشیر به صورت ضرب‌در رویش قرار داشتند. به نظر نمی‌رسید راهی برای رفتن به طبقه دوم از طریق این سالن وجود داشته باشد؛ اما دربِ بسته‌ای دقیقا کنار شومینه قرار داشت.


ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، fatemeh_off و 12 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
کریس اسلحه‌اش را پایین گرفت و با گام‌هایی آهسته به سمت درب رفت. همچنان از وجود چنین اشیای گران قیمتی در چنین قصر متروکه‌ای در بهت و حیرت به سر می‌برد. دیوارهای سالن غذاخوری با چوب سرخ تزیین شده بودند و روی دیوارها، تابلوهای نقاشی قدیمی وجود داشت. وسط سالن میز غذاخوری طویلی گذاشته بودند که تقریبا همه‌ی طول سالن را پر می‌کرد. اطراف میز دست کم بیست صندلی گذاشته شده بود. کریس متوجه شد سرویس غذاخوری جلو اندکی از صندلی ها چیده شده، اما از گرد و خاک و ظاهرشان، می‌شد فهمید هفته‌هاست کسی به سرویس غذاخوری دست نزده.
مشکل اینجا بود که اگر حق با آمبرلا باشد، این سرویس های غذاخوری باید از سی سال پیش تا حالا دست نخورده باقی مانده باشند؛ اما به نظر می‌رسید به تازگی از سالن غذاخوری استفاده شده. تا آنجایی که کریس می‌دانست، قصر اسپنسر پیش از اینکه افتتاح بشود، تعطیل شده بود!
کریس سرش را تکان داد.

«مشخصه که خیلی وقت پیش، این قصر رو دوباره باز کرده ... پس چرا همه تو راکون سیتی فکر می‌کردن این قصر تخلیه شده؟! چرا همه فکر می‌کردن اینجا فقط یه خرابه وسط جنگله؟ و از همه مهم تر، چرا آمبرلا به آیرونز راجع به وضعیت قصر دروغ گفته؟!»

قتل‌های پی‌درپی، ناپدید شدن‌ها، آمبرلا، حرف‌های جیل... این ماجرای پیچیده داشت خسته کننده می‌شد.
وقتی به در رسید، به آرامی دستگیره را چرخاند. سپس گوش‌هایش را تیز کرد تا صدای حرکت هر موجودی از آن طرف را بتواند بشنود. گوش کردن به صداهای خفیف، با وجود صدای تیک تاک بلند ساعت دشوار بود. ساعت بزرگ با هر حرکت عقربه های ثانیه شمار، صدای بلندی تولید می‌کرد که در فضای بزرگ سالن می‌پیچید.
در را باز کرد و وارد راهروی باریکی شد که زیر نور کم چند چراغ دیواری قدیمی، روشن شده بود. کریس سریعا هر دو طرفِ راهرو را چک کرد. راهرو از طرف راست به یک دو در چوبی ختم می‌شد و از طرف چپ، با یک گوشه‌ی عمودی به سوی دیگری خم میشد و کریس نمی توانست آن طرف را ببیند اما متوجه شد در طرف دیگر راهرو، فضای بیشتری میان دیوارها وجود دارد. مایع تیره ای کف زمین آن ریخته بود.
بوی مشمئز کننده‌ای در مشام کریس پیچید. لحظه‌ای در چارچوب ایستاد تا منبع بو را پیدا کند. این بو، مانند همان بویی بود که در دوران کودکی شنیده بود. وقتی داشت با دوستانش دوچرخه سواری می‌کرد، درون گودالی افتاد که در آنجا جسد یک راکون افتاده بود. جنازه فاسد شده بود و باعث شد، کریس روی آن بالا بیاورد. آن بو را به خاطر داشت؛ چیزی مانند بوی شیر فاسد شده و مزه زردآب! حال، همان بو را در راهرو احساس می‌کرد.

صدای نرم به گوشش رسید؛ صدا از پشت اولین درِ سمت راستش می‌آمد. صدایی شبیه کشیدن دست بر روی دیوار. کسی پشت در بود. کریس وارد راهرو شد و با احتیاط به طرف در رفت. مراقب بود تا کامل پشتش را به سمت دیگرِ راهرو نکند. همانطور که نزدیک ‌شد، متقابلا صدای کشیده شدن نیز متوقف شد. با دیدن نیمه باز بودن درب، فرصت را غنیمت شمرد.


ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، fatemeh_off و 12 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
در با ضربه‌ای آرام، به داخل باز شد. کریس پا به راهروی نیمه تاریکی گذاشت که کاغذ دیواری‌های سبز رنگ داشت. مردی تنومند و چهارشانه را دید که هفت هشت متر دور از کریس پشت به او ایستاده. صورتش در تاریکی اتاق، دیده نمی‌شد. به آرامی به سمت کریس چرخید. از آنجا که فرد ناشناس تلوتلو خوران حرکت می‌کرد، کریس گمان کرد که سرخوش است یا به شدت زخمی شده. همان بوی تهوع آور، مشام کریس را پر کرد که از مرد نشأت می‌گرفت؛ مردی با لباس‌های مندرس و لکه‌دار و سری که موهایش ریخته بودند، جز اندکی از آن که ژولیده و نامرتب بود. کریس اندیشید که حتما مریض است یا شاید هم درحال مرگ؛ اما طرف هر چه که بود، غریزه‌ی کریس می‌گفت که باید کاری کند!
قدم به راهرو گذاشت و برتایش را رو به نیم تنه‌ی مرد گرفت :
- ایست؛ تکون نخور!
بالاخره فرد ناشناس کاملا به سمتش چرخید و بی درنگ به سمت کریس حرکت کرد. لنگان‌لنگان جلو آمد تا بالاخره صورتش در نور قرار گرفت. صورت آن مرد یا آن موجود، همانند مرده‌ها سفید بود. تنها قرمزی موجود، لبان فاسد شده‌اش بودند که خونی بود. تکه‌هایی از پوستش خشک و کنده شده بودند. کاسه‌ی چشمانش تو فرو رفته و سیاه بود و چشمش مانند چشم حیوانات گرسنه و درنده، می درخشید. دستان استخوانی‌اش را که به طرف کریس دراز کرد، کریس دو_سه بار شلیک کرد. گلوله ها داخل سـ*ـینه موجود فرو رفتند و خون از محل ورود گلوله ها فواره زد. موجود ناله‌ای سر داد و بی حرکت روی زمین افتاد.
صدای قفل شدن درب، در گوش کریس پیچید. ضربان قلبش شدت گرفته بودند. به جسد متعفن مقابلش خیره شد.

«مرده! اون موجود، یه مرده لعنتیِ متحرکه!»

حمله آدم خوارها در راکون، همگی در اطراف جنگل اتفاق افتاده بود. کریس آنقدر فیلم ترسناک دیده بود که بداند به چه چیزی خیره شده، اما هنوز نمی‌توانست آنچه را که دیده باور کند.

«زامبی! نه، این امکان نداره! این چیزا ساخته ذهن ما هستن! شاید نوعی بیماری بود که علائمی شبیه زامبی ها در انسان ایجاد می‌کنه. باید به بقیه خبر بدم!»

به سمت درب بازگشت اما قفل بود. از پشت سرش صدای آبکی مانندی شنید. برگشت و با وحشت به موجود زامبی مانندی که بدن خونی‌اش را روی زمین می‌کشید و به طرفش می‌آمد، خیره شد. هیچ صدایی از زامبی در نمی‌آمد و به نظر می‌رسید فقط یک چیز می‌خواهد. کریس متوجه شد از بدن زامبی مایع صورتی رنگی هم خارج می‌شود که کف اتاق را خیس کرده. بالاخره واکنش نشان داد.
دو بار شلیک کرد اما این بار، صورت فاسد و کریه موجود را هدف قرار داد. حفره‌های سیاهی در جمجمه‌ی زامبی ایجاد شدند و از آنها مقدار زیادی بافت گوشتی خیس بیرون ریخت. بخشی از محتویات سر زامبی داخل دهنش ریختند و از بین دو فک باز شده اش بیرون زدند. زامبی ناله دیگری کرد و روی زمین افتاد. اطراف جنازه‌اش، مملوء از خون بود.
کریس نمی‌خواست دوباره شاهد بلند شدن زامبی باشد. یک بار دیگر، بیهوده دستگیره را چرخاند اما درب قفل بود. با احتیاط از روی بدن زامبی رد شد و به سمت انتهای راهرو حرکت کرد. دستگیره‌ی در طرف چپ را چرخاند، اما در قفل بود. زیر سوارخ کلید علامت شمیشر حک شده بود. او این مورد را هم به پوشه‌ی اطلاعات گیج کننده‌ی ذهنش اضافه کرد. همچنان که برتا را محکم به دست گرفته بود، در راهرو پیش رفت.
در دیگری را که سر راهش بود نادیده گرفت. باید هرچه سریع تر راهی برای برگشتن به سالن اصلی می‌یافت. باید به دیگران خبر می‌داد. البته احتمالا پس از شنیدن صدای شلیک‌ها دنبالش می‌گشتند. اما از آنجایی که کریس معتقد بود باز هم از این موجودات خطرناک در قصر وجود دارند، بعید نبود که بقیه هم با آنها درگیر شده باشند.
مسیر راهرو، کمی جلوتر پیچ می‌خورد. کریس به طرف دری رفت که درست گوشه‌ی پیچ راهرو بود؛ اما دوباره همان بوی مشمئز کننده‌ را حس کرد. بوی آن موجود... بوی زامبی یا هر اسم دیگری که داشت. هر چه جلو تر می‌رفت، متقابلا آن بو شدیدتر می‌شد.
کریس صدای ناله آرامی را شنید که برایش تهدیدآمیز بود. با یک دست برتا را نشانه گرفته بود و با دست دیگر، در همان حال دستگیره در را چرخاند. از شانس بدش، تنها دو گلوله دیگر در خشاب داشت. درب را گشود. پشت در یک زامبی کمین کرده بود. دست هایش را به طرف کریس دراز کرد و خودش را روی او انداخت. زامبی غرش می‌کرد و چشمانش گردن کریس را نشانه گرفته بودند.
سه گلوله و چند ثانیه بعد، دو تای دیگر. صدای تیراندازی از دور می‌آمد اما منبع صدا کاملا قابل تشخیص بود: کریس!
وسکر دهان باز کرد تا بگوید:
- جیل، تو برو...
که بری پیش‌دستی کرد.
- من هم همراهش می‌رم!

سپس به سمت درب شرقی سالن رفت. همه می‌دانستند کریس گلوله‌هایش را بی‌خود حرام نمی‌کند؛ مگر اینکه به کمک احتیاج داشته باشد!


ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، fatemeh_off و 11 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
وسکر سریعاً موافقت کرد و گفت:
- برید؛ من همینجا منتظر می‌مونم.
بری درب را گشود و وارد شد؛ جیل نیز پشت سرش بود. وارد اتاق غذاخوری بزرگ شدند. به بزرگی سالن اصلی نبود اما حداقل به همان درازی، به نظر می‌رسید. از کنار ساعت پایه دار عتیقه گذشتند و به سمت درِ آن طرف سالن رفتند. صدای تیک تاک ساعت سکوت آزاردهنده قصر را می‌شکست.
بری نرم به طرف در دوید. کلتش را آماده شلیک نگه داشته بود و از طرفی به شدت احساس نگرانی می‌کرد.

«یا مسیح ! چه عملیات کذایی و بدی شده.»

گروه‌های عملیاتی استارز، عموما به ماموریت‌های مخاطره‌آمیز زیادی اعزام می‌شدند که شرایطش معمولا عجیب و غریب بود؛ اما این اولین بار بود که بری از زمان عضویتش احساس می‌کرد اوضاع کاملا از کنترل خارج شده.
جوزف مرده بود؛ ویکرز بزدل هم وسط جنگل رهایشان کرده بود تا خوراک آن هیولاهای جهنمی شوند، و حالا هم کریس به دردسر افتاده بود. وسکر نباید کریس را تنها می فرستاد!
جیل زودتر از بری به در رسید و با انگشتان ظریفش دستگیره را چرخاند. سپس با سر، به بری اشاره کرد که همزمان وارد شوند. درب باز شد و هر دو، باهم وارد راهرو شدند. جیل پایین و چپ را بررسی می‌کرد و بری نیز طرف دیگر را پوشش می‌‌داد. راهرو تهی از همه چیز بود.
جیل با صدای بلندی گفت:
- کریس؟
اما پاسخی دریافت نکرد. بری دم عمیقی گرفت و هوا را بو کرد. بوی گندیدگی به مشامش خورد؛ چیزی شبیه به گوشت یا میوه فاسد!
بری گفت:
- من درها رو چک می‌کنم.
جیل سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و آهسته و با احتیاط، در جهت چپ راهرو پیش رفت.
بری به طرف اولین در رفت. خیالش راحت بود که جیل از پشت هوایش را دارد. زمانی که جیل به تازگی به استارز راکون منتقل شده بود، بری گمان می‌کرد که او دختر بداخلاق و بدجنسی است؛ اما با گذشت زمان، جیل ثابت کرد که سرباز کارکشته‌ای است.
ناگهان با صدای بلندی، نفس در سـ*ـینه‌ی جیل حبس شد. بری می‌دانست این صدا یعنی جیل چیزی پیدا کرده. بری برگشت و به طرف جیل دوید. در آن طرف راهرو بوی گندیدگی شدیدتر بود.
جیل عقب عقب رفت. چشمش به چیزی بود که آن طرف، در پیچ راهرو قرار داشت و اسلحه‌اش را محکم نشانه گرفته بود. بری نمی‌توانست چیزی ببیند.
جیل فریاد کشید:
- ایست!
صدایش می‌لرزید و مملوء از ترس بود. همزمان با شلیک کردن، قدمی به عقب برمی‌داشت.
بری فریاد زد:
- برو کنار!
سپس کلتش را نشانه گرفت. جیل کنار رفت و مردی بلند قامت در نظر بری ظاهر شد که از پشت دیوار جلو می‌آید. بازوانش مانند کسانی که در خواب راه می‌روند و به جلو دراز شده بودند. دستان بی جان و شکننده‌اش سعی داشتند جیل را بگیرند.
بری تا چهره مرد را دید، بی‌درنگ شلیک کرد. صدای شلیک کلت کالیبر 35.7 بری، بسیار بلندتر از شلیک برتا بود. گلوله به سر آن موجود کریه برخورد و نیمی از صورتش را متلاشی کرد. مغز موجود، روی زمین پخش شد و چشمان سیاه و وحشت برانگیزش بالا رفتند و بالاخره بی‌جان مقابل جیل افتاد.
بری به طرف جیل دوید.
وقتی رسید کنارش رسید، با تعجب گفت:
- این دیگه ...
اما با دیدن جسد، حرفش را خورد.
بری لحظه‌ای گمان کرد جسد کریس است؛ اما وقتی علامت براوو را روی سـ*ـینه‌اش دید، ترس به شکلی دیگر به سمتش هجوم آورد. جسدی که روی زمین افتاده بود سر نداشت. بری زمین را نگاه کرد. سر جنازه یک قدم آن طرف تر روی زمین افتاده بود. صورتش خونی بود. بری سعی کرد تا صورت را شناسایی کند.
با دیدن صورت جسد، حالش دگرگون شد.
- خدای من! کن
جنازه متعلق به کِنث سالیوان بود. کنث یکی از بهترین دیده‌بان‌های عملیاتی بود و البته آدمی بسیار خوش مشرب! شکاف بزرگی روی سـ*ـینه‌اش به چشم می‌خورد که نشان از خورده شدن بخشی از بدنش بود؛ زیرا دل و روده‌اش اطراف شکاف پخش شده بود.
جنازه دست چپ هم نداشت و هیچ سلاحی اطرافش دیده نمیشد. پس حتما اسلحه و دست قطع شده‌ای که جوزف در جنگل پیدا کرده بود، برای کنث بود!
نگاهش را از جسد دزدید. کن آدم با وقاری بود و کارهای مهمی در زمینه تجهیزات شیمیایی استارز انجام داده بود. کن از همسر سابقش پسر نوجوانی داشت که با مادرش در کالیفرنیا زندگی می‌کرد.
فکر بری به دخترهایش مویرا و پالی که الان در خانه پیش مادرشان بودند، پرواز کرد. بری از مرگ واهمه‌ای نداشت، اما تصور این که دخترهایش بدون پدر بزرگ شوند دردناک بود.

جیل با نگاهی شرمسار به بری نگاه کرد. مطمئنا کنث دیگر نیازی به مهمات نداشت؛ اما آن‌ها چرا! به طرف مبل کنار جسد رفت و رویش نشست؛ سپس شروع به گشتن جیب‌های جلیقه‌اش کرد.


ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، fatemeh_off و 9 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا