خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: اهریمن درون | Resident Evil
کتاب اول: توطئه آمبرلا
نویسنده: Stephanie Perry
مترجم: jasmine
ژانر: ترسناك، هیجانی

خلاصه:
" قاتلان آدمخوار" گروهی از قاتلان خون‌خوار و وحشی هستند که امنیت را از شهر راکون، دور کرده‌اند.
قاتلانی که نه تنها در هویت، بلکه در انسان بودن آن ها نیز شک‌هایی وجود دارد. اجساد دریده شده و غیب شدن تنها سرنخ این معما، همه چیز را بر هم می‌زند.
گروه استارز«S.T.R.S»، در پی دستگیری قاتلان، به رازی سر به مهر بر می‌خورد، رازی که جوابش، کلافی در هم پیچیده و بازی خطرناک است.

سخن مترجم:
مجموعه کتاب‌های رزیدنت ایول، نوشته خانم استفانی پری، از جمله اقتباس‌هایی است که از سری بازی‌های معروف Resident Evil -که در ژاپن با نام Biohazard شناخته می‌شود- شده.

این مجموعه هفت جلدی است و جلد اول آن، توطئه آمبرلا نامیده می‌شود که مقدمه ماجرای رزیدنت ایول را شرح می‌دهد.

این رمان توسط سینا طاووسی مسرور به ترجمه و چاپ رسیده است.


ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸

 

پیوست ها

  • 283.3 کیلوبایت بازدیدها: 206
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، Afsa و 39 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
هفته نامه لاتام، 2 ژوئن 1998:
"قاتلان عجیب در شهر راکون"
جسد تکه تکه شده زن چهل و دوساله، آنا میتاکی، در نیمه شب گذشته حوالی دریاچه ویکتوری نزدیک خانه‌اش، واقع در شمال غربی شهر راکون یافت شد.
این قتل فجیع چهارمین قتل مرتبط با پرونده«قاتلان آدمخوار» به شمار می‌آید.
مشابه سایر قتل‌ها، طبق گفته پزشکی قانونی، شواهد حاکی از آن است که جسد مقتول خورده شده و گاز گرفتگی‌ها، متعلق به فک انسان است.
مدتی کوتاه پس از کشف جسد خانم میتاکی، توسط دو رهگذر که حدود ساعت 9 شب از آن حوالی گذر می‌کردند، پیدا شد.
رئیس پلیس "آیرونز" طی بیانیه مختصری تأکید کرد که اداره پلیس شهر راکون تمام تلاش خود را در دستگیری عاملان این جنایات وحشیانه به کار می‌گیرد و درحال حاضر، درباره اقدامات حفاظتی شدیدتر برای شهروندان، با مسئولان شهر وارد رایزنی می‌شود.

***
راکون تایمز، 22 ژوئن 1998:
"ترس و وحشت در شهر راکون، تعداد قربانی‌ها بیشتر شدند.“
اجساد یک زوج جوان، در بامداد روز یکشنبه، در پارک جنگلی ویکتوری یافت شد. "راش دیین" و "کریستوفر اسمیت" قربانیان دیگر دوره وحشت و خشونت شهر هستند. در اواسط ماه مه، در نیمه شب قتل دو جوان نوزده ساله در ساحل غربی دریاچه ویکتوری به پلیس گزارش شد. شاهدان عینی تایید کرده‌اند که این دو جوان، بر اثر جراحت های عمیق ایجاد بر روی بدنشان جان باخته‌اند. اما در مورد اینکه آیا مهاجمان انسان بوده‌اند یا خیر، هنوز اطلاعاتی بدست نیامده است.
به گفته یکی از دوستان نزدیک این زوج جوان، آنها قصد داشتند مقررات منع رفت و آمد شهر را زیر پا بگذارند تا یکی از آن موجودات وحشی را در پارک جنگلی ببینند.

قرار است شهردار هریس، برای این بعد ازظهر جلسه‌ای برگزار کند و انتظار می‌رود که به بحران کنونی رسیدگی کند و در اجرای سختگیرانه قوانین منع رفت و آمد، سختگیرانه‌تر عمل کند.


ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، fatemeh_off و 33 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول:
کلیدش در ماگ قهوه افتاده بود و در تلاش بیرون آوردنش بود که ناگهان لیوان برگشت و محتویاتش روی لباس و پرونده زیر بـ*ـغلش ریخت. بدتر از اوضاع لباسش، ورقه‌ها بودند که خیس و چسبناک شده بودند.
کلافه نگاهی به ساعتش انداخت. فنجان را برداشت و به آشپزخانه رفت.
"وسکر" تلفنی خبر داده بود که جلسه رأس ساعت 19 برگزار می‌شود. این یعنی که "جیل" تقریباً 9 دقیقه وقت داشت تا مسیر 10 دقیقه‌ای تا محل جلسه را رانندگی کند، یک جای پارک مناسب پیدا کند و در سالن یک جا برای نشستن بیابد.
از وقتی که استارز «S.T.R.S» وارد این پرونده شده بود، این اولین جلسه توجیهی آن‌ها به حساب می‌آمد؛ یا بهتر اینکه اولین جلسه درست و حسابی از وقتی که جیل به راکون منتقل شده بود و حالا داشت به آن دیر می‌رسید. البته این موضوع چندان هم عجیب نیست.
غرغر کنان به طرف سینک آشپزخانه رفت.
- تو تمام این سال‌ها، احتمالا این اولین باره که دلم می‌خواد خوش قول باشم، برای همین همه کارا تو دقیقه نود بهم ریختن!
از دست خودش عصبانی بود که چرا زودتر حاضر نشده. جسله درمورد آن پرونده بود؛ همان پرونده لعنتی.
پس از صبحانه، پرونده های بایگانی شده پلیس را برداشته بود و به این امید که چیزی در آن ها بیابد که از چشم پلیس مخفی مانده باشد، تمامش را زیرو رو کرده بود و خط به خط خوانده بود. اما با هر ساعت از روز که می‌گذشت، جیل هم ناامید تر می‌شد؛ چراکه چیز بدرد بخوری دستگیرش نشده بود.
محتویات باقی مانده ماگ را در سینک خالی کرد و با دست دیگرش کلیدها را گرفت. کلیدهای خیس و داغ را به شلوار جینش مالید تا تمیز شوند و در همان حال به طرف در خروجی دوید. خم شد تا کاغذهای پرونده را از روی زمین جمع کند که برق عکس رنگی بالای کاغذها چشمش را زد.
«اوه، دختر بچه ها!»
عکس را برداشت. با وجود اینکه می‌دانست وقتی برای تلف کردن ندارد، نمی توانست از چهره‌های خون‌آلود و دل خراش دختر بچه‌ها چشم بردارد. تنش و خستگی این چند روز، ناگهان خودشان را نشان دادند و جیل چند لحظه بدون اینکه نفس بکشد، در همان حالت به آن عکس وحشتناک خیره شد.
"بکی" و "پریسیلا مک گی" نه و هفت ساله بودند. جیل صبح هم این عکس ها را دیده بود و با خودش گفته بود چیزی از آن دستگیرم نمی شود.
«-جدا؟ هنوز می‌خوای برای جلوی خودت نقش بازی کنی یا می‌خوای اعتراف کنی که حالا همه چی فرق کرده؟! همه چیز از روزی که اونا مردن فرق کرد.»
از زمانی که به راکون منتقل شده بود، احساس نگرانی می‌کرد. احساس خوبی نسبت به این اتفاقات نداشت و در این که در استارز بماند هم تردید داشت. در کارش موفق بود؛ اما فقط به خاطر "دیک" وارد این عرصه شده بود. بعد از آن حادثه، جیل تحت فشار شدیدی بود و دیک سعی کرد با آوردنش در این کار، او را از این انزوا دربیاورد.
با این که زمان زیادی گذشته بود، پدرش هنوز می‌گفت دلش نمی‌خواهد یکی دیگر از اعضای خانواده ولنتاین را در زندان ببیند.
حتی یک بار اعتراف کرد که در تربیت جیل اشتباه کرده. اما با توجه به گذشته جیل و دوره‌های آموزشی که گذرانده بود، نمی‌توانست انتخاب‌های شغلی پیش روی جیل قرار دهد. حداقل سازمان استارز از مهارت های او استفاده می‌کرد و کاری هم نداشت که او چگونه این مهارت‌ها را کسب کرده. حقوقش کفاف زندگی‌اش را می‌داد و آن حس ریسک پذیری که جیل دوست داشت، در این شغل پیدا می‌شد. اگرچه مدتی هم شغلش را به کاری ساده و معمولی تغییر داد تا ببیند می‌تواند با این سبک زندگی کنار بیاید و رضایت پدرش را جلب کند یا نه.

با این وجود، نقل مکان به شهر راکون، دشوارتر از حد تصورش بود. برای اولین بار پس از زندانی شدن دیک، جیل احساس تنهایی می‌کرد. کار کردن برای قانون، به نظرش مسخره‌ترین کار دنیا بود. دختر دیک ولنتاین در خدمت قانون و عدالت؟!


ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، fatemeh_off و 31 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
دلش برای گروه خودشان تنگ شده بود. احمقانه‌تر از آن، این بود که تصمیم جدی گرفته بود استارز را رها کند و دوباره به همان زندگی آرام قبلی برگردد.
تا این که یک روز، آن دو دختر بچه‌ای که آن طرف خیابان زندگی می‌کردند، در خانه‌اش را زدند و با صورت غمگین و چشمانی اشکی، از او پرسیدند که آیا واقعا پلیس است.
پدر و مادرشان سر کار بودند و دختر‌ها نمی‌توانستند سگشان را پیدا کنند. بکی یونیفورم مدرسه سبز رنگی به تن داشت و پریس کوچک نیز با لباس راحتی بیرون آمده بود. هردو خجالتی به نظر می‌رسیدند.
سگ در باغچه یکی از همسایه ها گیر کرده بود و جیل بدون هیچ مشکلی آن را برگرداند. به همین سادگی جیل دو دوست جدید در آنجا پیدا کرد. خواهرها خیلی زود با جیل صمیمی شدند. بعد از مدرسه برایش گل می‌‌آوردند؛ آخر هفته ها در باغچه خانه‌اش بازی می‌کردند و شعرهایی را که در مدرسه یاد می‌گرفتند را برای جیل می‌خواندند. دخترها تنهایی جیل را پر نمی‌کردند، اما حضورشان کمابیش باعث شده بود جیل فکر استعفا و برگشتن به خانه را فراموش کند. برای اولین بار درطی بیست و سه سال عمر خود، جیل احساس می‌کرد واقعا عضو یک جامعه است و مثل هر فرد دیگر، در آن زندگی و کار می‌کند.
شش هفته پیش بکی و پریس با پدر و مادرشان به پارک ویکتوری رفته بودند. در پیک نیک، دخترها از خانواده جدا شدند و از آن موقع به بعد، همه بکی و پریس را به عنوان اولین قربانیان قاتلان آدم خوار می‌شناختند.
دست جیل به لرزش افتاده بود. بکی به پشت روی زمین افتاده بود. چشمان بی‌حسش به آسمان زل زده بودند و حفره عمیق و چندش‌آوری روی شکمش به چشم می‌خورد. پریس با دستان باز کنارش افتاده بود. تکه های گوشت، به طرز وحشیانه‌ای از بازو و پاهای ظریفش کنده شده بودند. شکم هر دو نفرشان دریده شده بود و پیش از اینکه خونی از بدنشان خارج شود، قلب شان به خاطر شوک روحی شدید از حرکت ایستاده بود. حتی هیچ‌کس صدای جیغ شان را نشنیده بود.

«کافیه دیگه! درسته که اونا مردن، ولی باید براشون کاری کنی!»

جیل کاغذها را داخل پوشه گذاشت و بیرون آمد. نفس عمیقی کشید. بوی چمن های تازه کوتاه شده در هوای گرم عصر پیچیده بود. صدای پارس سگی لا به لای جیغ شادمان چند کودک از یکی از خانه های اطراف، به گوش می‌رسید.

با عجله به طرف اتوموبیل هاچ بک نه چندان تمیزش که مقابل خانه پارک شده بود، رفت و سعی کرد به سکوت آزار دهنده خانه مک گی ها توجه نکند.


ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، fatemeh_off و 29 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
ماشین را روشن کرد و در خیابان‌های عریض محل مشغول رانندگی شد. خیلی احتیاجی نبود نگران کودکان و حیوانات خانگی باشد.
با شروع حوادث تلخ و وحشتناک در راکون، مردم بچه‌ها و حیواناتشان را در خانه نگه می‌داشتند؛ حتی در طول روز.
در بزرگراه 202 رانندگی می‌کرد. شیشه ماشین پایین بود و باد گرم و مرطوبی داخل ماشین می‌شد و موهایش را به بازی می‌گرفت. احساس خوبی داشت؛ درست مثل این بود که از کابوسی وحشتناک برخاسته.
پایش را روی پدال گاز فشرد و تا می‌توانست، در هوایی که رو به تاریکی می‌رفت، در خیابان با سرعت مشغول رانندگی شد.
تار و پود زندگی‌اش با اتفاقاتی که در راکون سیتی می‌افتاد در هم تنیده شده بودند. البته تمام این اتفاقات یا از سر تقدیر بودند یا از بخت بدش.
دیگر وانمود نمی‌کرد که بخاطر سابقه دزدی، تمام تلاشش را می‌کند تا از زندان دور بماند، یا طوری رفتار کند تا پدرش از او راضی باشد و به همه دستورات استارز عمل نمی‌کرد. این‌ها دیگر برایش مهم نبود؛ مهم مرگ بچه‌هایی بود که به بدترین شکل، جان باخته بودند و هنوز آن قاتل‌های عوضی، راست راست در شهر می‌چرخیدند.
باد کاغذهای لای پوشه را بهم می‌ریخت؛ کاغذهایی که اطلاعات مربوط به قربانیان، روی آن‌ها درج شده بود. بکی و پرسیلا هم بینشان بودند. جیل دست راستش را روی کاغذها گذاشت تا باد آن‌ها را نبرد و با خود قسم خورد به هر قیمتی آن قاتلان را پیدا کند.
دیگر نه گذشته‌اش مهم بود و نه آینده‌اش‌. حالا آدم دیگری شده بود و تا آن جنایتکاران بی وجدان را که مسبب مرگ آن دو دختر بچه معصوم بودند از بین نمی‌برد، آرام نمی‌گرفت.
***
- هی، کریس!
"کریس" از دستگاه فروش نوشیدنی روی برگرداند و "فارِست اسپیِر" را دید که با گام های بلند به سمت او می‌اید. لبخند عریضی روی صورت آفتاب سوخته و بچگانه‌اش شکل گرفت. فورست چند سالی از کریس بزرگ‌تر بود و با آن موهای بلند، کت جین طرح دار و خال کوبی روی بازوی چپش که به شکل جمجمه‌ای که سیگار می‌کشد بود؛ درست شبیه پسرهای نوجوان یاغی شده بود. همچنین فارست بهترین مکانیکی بود که کریس در عمرش دیده بود.
- هی فارست! چه خبر؟
کریس حرفش را درحالی که قوطی نوشابه را از جای نوشابه پایین دستگاه برمی‌داشت گفت و نگاهی هم به ساعتش انداخت. هنوز چند دقیقه به شروع جلسه مانده بود. با خستگی به فورست که به طرفش می‌آمد لبخند زد. فارست مقابلش ایستاد. چشمان آبی رنگش می‌درخشیدند. دستش پر از تجهیزات میدانی مانند کوله پشتی، کمر بند و جلیقه جنگلی بود.
- وسکر به مارینی دستور داده زودتر برن و گشتن رو شروع کنن. گروه براوو داره اعزام میشه.
فارست هیجان زده بود؛ اما لهجه آلاباماییش او را بیخیال نشان می‌داد. تجهیزاتی را که به دست داشت روی نیمکتی گذاشت که برای استفاده مراجعه کننده‌ها کنار راهرو گذاشته بودند.
اخم های کریس در هم رفت.
- کی میرید؟
فارست درحالی که جلیقه ضد گلوله را می‌پوشید جواب داد :
- همین الان... به محض این که هلی‌کوپتر رو آماده کنم. تا شما آلفاها می‌شینین و یادداشت برمی‌دارین، ما می‌ریم آدم خورا رو نفله می‌کنیم و برمی‌گردیم!
- آها... که اینطور. فقط مراقب خودتون باشین. به نظر من جریان خیلی بزرگ‌تر از چیزیه که ما فکر می‌کنیم. تو که خودت بهتر می‌دونی!
فارست موهایش را به عقب فرستاد و فانوسقه را دور کمرش بست. به نظر می‌رسید حواسش به حرف های کریس نیست. تمام فکر و ذکرش ماموریتی بود که تا چند لحظه دیگر به آن اعزام می‌شد. کریس تصمیم گرفت چیز دیگری به فارست نگوید. فارست در کارش حرفه‌ای بود و نیازی نبود کریس به او بگوید مراقب خودش باشد.

«مطمئنی کریس؟! چون قبلا هم فکر می‌کردی بیل مراقب خودشه...»


ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، fatemeh_off و 29 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
کریس آهی کشید و با دست به پشت فارست کوبید و به طرف راه پله حرکت کرد. تعجب کرده بود که چرا وسکر دو گروه را جدا جدا اعزام کرده است. در سازمان استارز فرستادن گروه‌های کم تجربه‌تر برای شناسایی اولیه موقعیت عادی بود؛ اما از نظر کریس ماموریت امروز آنها اصلا عادی به نظر نمی‌رسید.
تعداد قربانی‌ها به خودی خود نشان می‌داد باید خیلی بیشتر از این‌ها دقت کنند. استارز با یک مجموعه جنایات سازمان یافته روبه‌رو بود و همین موضوع کافی بود که وضعیت آماده‌باش نوع یک اعلام شود. با این حال وسکر طوری رفتار می‌کرد که انگار با یک مانور تمرینی طرف است.

«هیچکس اونو ندید؛ هیچکس بیلی رو نمی‌شناخت...»

کریس دوباره یاد تماس عجیب بیلی افتاد. بیلی از دوستان قدیمی‌اش بود که خیلی غیر منتظره، در نیمه شب هفته پیش با او تماس گرفت. مدت‌ها بود از بیلی خبر نداشت؛ فقط می‌دانست به عنوان یک پژوهشگر در آمبرلا کار می‌کند. شرکت آمبرلا غولی در زمینه داروسازی بود و تنها عامل رونق اقتصادی، در راکون محسوب می‌شد.
بیلی آدمی نبود که اهل کارهای دردسر ساز و مشکوک باشد؛ اما صدای وحشت زده آن شبش از پشت تلفن حسابی کریس را نگران کرد. بیلی یک سری حرف‌های به ظاهر بی‌ربط زد.
گفته بود که زندگی خودش و همه مردم در خطر بزرگی هستند. برای اینکه همه چیز را به کریس بگوید با او در یک رستوران محلی در حومه شهر قرار گذاشت؛ قراری که هیچ وقت به آن نرسید. از آن شب به بعد هیچکس از بیلی خبری نداشت.
کریس در بی‌خوابی‌های شبانه‌اش بارها و بارها این اتفاق را در ذهنش مرور کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که ناپدید شدن بیل، قطعا ارتباطی به قتل‌های فجیع در راکون دارد. اتفاقات بزرگی پشت پرده در جریان بودند و مطمئن بود که بیلی از آن‌ها خبر داشت.

پلیس آپارتمان بیلی را بازرسی کرده بود و هیچ چیز مشکوکی پیدا نکرده بود. ولی حس ششم کریس می‌گفت که دوستش مرده یا به عبارتی دیگر، به دست کسی که نمی‌خواسته کسی از این موضوع چیزی بفهمد، به قتل رسیده.


ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، fatemeh_off و 28 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
«به نظر می‌رسه فقط منم که به این قضیه اهمیت می‌دم... آیرونز که براش مهم نیست و بقیه‌ی بچه‌ها هم فکر می‌کنن بخاطر گم شدن بیلی بی‌خودی ناراحتم.»

با راه رفتن در راهرو، صدای پوتین هایش در ساختمان می‌پیچید. سعی می‌کرد فکر های بی مورد و بی‌خود را از سرش خارج کند. باید تمرکز می‌کرد تا ببیند چرا بیلی ناپدید شده؛ اما خستگی بیش از حد، اجازه تمرکز را از او سلب کرده بود. بی‌خوابی‌های شبانه، کار دستش داده بودند. شاید همین خستگی روی تصمیم گیری‌هایش اثر گذاشته بود و نمی‌توانست از زاویه درستی به قتل‌های اخیر نگاه کند.
با نزدیک شدن به دفتر استارز، سرش را تکان داد تا از شر افکار مزاحم خلاص شود. قصد داشت تا با فکری آزاد در جلسه شرکت کند.
صدای وز وز مهتابی‌ها در راهروی طویل اداره پلیس به گوش می‌خورد. ساختمان پلیس راکون معماری کاملاً معمولی و کلاسیکی داشت. کف راهروها موزاییکی بود؛ در و پنجره ها چوبی بودند. اگرچه این همه پنجره برای نورگیری خیلی زیاد بود.
زمانی که کریس کوچک بود، از اداره پلیس به‌جای سالن اجتماعات استفاده می‌شد؛ اما با زیاد شدن جمعیت شهر در چند سال اخیر، ساختمان تبدیل به کتابخانه‌ای بزرگ شد. چهار سال پیش هم کتابخانه را تبدیل به اداره پلیس کردند. در تمام این سال ها، همیشه در بخشی از این ساختمان، ساخت و ساز انجام می‌شد.
در اتاق استارز باز بود. صدای نامفهموم کسانی که داخل اتاق بودند از بیرون به گوش می‌رسید. صدای رئیس پلیس آیرونز در گوش کریس پیچید و باعث شد لحظه‌ای تعلل کند.
- فقط هرچی شد، باهام تماس بگیر برایان.
اخم درهم کشید. از نظر کریس، آیرونز فردی از خود راضی و سیاستمدار بود که فقط به منافع شخصی خودش فکر می‌کرد، و خودش را بجای پلیس‌ها جا زده بود.
تقریباً همه می‌دانستند که آیرونز در فعالیت‌های غیرقانونی زیادی دست دارد. حتی در سال 94 بخاطر رسوایی که در محله سایدر درست کرده بود به دادگاه کشیده شد، اما کسی نتوانست جرمش را ثابت کند. اگرچه کسانی که آیرونز را از نزدیک می‌شناختند شک نداشتند که او اصلاً بی‌گنـ*ـاه نیست!

کریس سر تکان داد و سعی کرد به صدای چاپلوسانه آیرونز گوش نکند. به هیچ عنوان نمی‌توانست قبول کند که آیرونز زمانی فرمانده استارز راکون بوده. بدتر از آن پذیرفتن این بود که آیرونز فکر شهردار شدن به سرش بزند.


ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، fatemeh_off و 29 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
«البته بازم فرقی نداره...چون در هر صورت اون ازت متنفره!»

کریس دوست نداشت با آدم‌های اطرافش درگیر شود؛ ولی آیرونز راه دیگری برای برقراری ارتباط با اطرافیان بلد نبود. تنها نکته مثبت آیرونز این بود که کارش را بلد بود و مدرک آموزش نظامی داشت. کریس قیافه خشک و بی احساسی به خود گرفت و وارد دفتر کوچک و شلوغ استارز شد.
"بَری" و "جوزف" پشت میز تازه کارها نشسته بودند و داشتند انبوهی از کاغذ و پرونده را بررسی می‌کردند. برَد ویکرز، خلبان گروه آلفا، به مانیتور کامپیوترش خیره شده بود و قهوه می‌خورد. در طرف دیگر اتاق، سروان وسکر به صندلی تکیه داده بود. دستانش را پشت سرش قلاب کرده بود و با لبخندی مضحک و مصنوعی به آیرونز نگاه می‌کرد. در طرف دیگر میز وسکر، آیرونز نشسته و بدن چاقش را به طرف وسکر خم کرده بود و درحالی که با سیبیل‌های چخماقی‌اش ور می‌رفت، چیزی را برایش تعریف می‌کرد.
- منم بهش گفتم برتولوچی عزیز، یا هر چیزی که من بهت میگم چاپ کن، چاپ می‌کنی یا دیگه هیچ خبری از این اداره بهتون فرستاده نمی‌شه! اونم بعدش گفت...
وسکر میان حرفش پرید و کریس را صدا زد:
- کریس! چه خوب شد اومدی! فکر کنم وقتش باشه جلسه رو شروع کنیم.
آیرونز نگاهی به کریس انداخت. کریس سعی کرد چهره بی‌تفاوتش را حفظ کند. وسکر هم زیاد آیرونز را تحویل نمی‌گرفت و فقط سعی می‌کرد احترامش را نگه دارد. از برق چشم‌های وسکر معلوم بود که برایش مهم نیست بقیه این موضوع را می‌دانند یا نه.
کریس وارد دفتر شد و پشت میزش که با میز کن سالیوان مشترک بود ایستاد. سالیوان یکی از اعضای گروه براوو بود. از آنجایی که هر گروه شیفتی کار می‌کرد، ساعت کارشان باهم تداخل نداشت و احتیاجی به استفاده از فضای بزرگتر و بیشتر نبود.
کریس قوطی نوشابه در دستش را روی میز گذاشت و به وسکر نگاه کرد.
- داری براوو رو اعزام می‌کنی؟
وسکر با آرامش به کریس نگاه کرد. دست ها را روی سـ*ـینه گره زد و گفت:
- این روال عادی کاره کریس.
اخم های کریس در هم رفت. روی صندلی نشست و جواب داد:
- البته، اما با توجه به حرفایی که هفته پیش باهم زدیم٬ فکر کردم...
آیرونز صحبت کریس را قطع کرد:
- این دستور منِ ردفیلد. می‌دونم فکر می‌کنی پشت این جریانات یک گروه شیطان پرستی مخفی وجود داره؛ اما هیچ دلیلی نداره که بخوایم از روال معمول کار دور بشیم.
کریس پوزخندی زد. می‌دانست که این کار به شدت آیرونز را علاقه‌مند می‌کند.
- حتما همین‌طوره قربان! نیازی نیست شما تصمیم هاتون رو برای من تشریح کنین.
آیرونز لحظه‌ای به کریس زل زد. از چشم‌هایش معلوم بود می‌خواهد جوابی درخور بدهد، اما این جواب هر چه که بود بروز داده نشد.
آیرونز به سمت وسکر برگشت:
- وقتی براوو برگشت، یک گزارش کامل می‌خوام. اگه با من کاری نداری، فعلا برم.
وسکر سری تکان داد:
- موفق باشید.
آیرونز از کنار کریس رد شد و از اتاق بیرون رفت. کمتر از یک دقیقه بعد، بری شروع کرد:
- گمون کنم امروز به‌جای ناهار پهن خورده بود! شاید بد نباشه پول بذاریم برای عید براش قرص مسهل بخریم!

جوزف و برد خندیدند، اما کریس حتی لبخندی به خاطر این شوخی بی‌مزه نزد. درست است که آیرونز سوژه خنده بود اما تصمیم‌های اشتباهاتش در این ماموریت اصلا خنده دار نبودند. استارز باید از همان اول برای کمک به نیروی پلیس وارد قضیه می‌شد.


ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، fatemeh_off و 27 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
کریس نگاهی به وسکر انداخت. از صورت خشک و بی‌تفاوت وسکر نمی‌شد چیزی فهمید. چند ماهی می‌شد که وسکر فرمانده استارز راکون شده بود. شعبه مرکزی استارز در نیویورک او را به راکون منتقل کرده بودند و در این مدت کریس نتوانسته بود حتی ذره‌ای از وسکر شناخت پیدا کند.
فرمانده‌ای که از نظر دیگران، فردی آرام و جدی و باحال بود. اما در نظر کریس حواس وسکر همیشه جای دیگری بود. به نظر می‌رسید هرگز به اتفاقاتی که مقابل چشمانش می‌افتد، توجهی نمی‌کند.
وسکر دم عمیقی گرفت و از جایش بلند شد:
- متاسفم کریس... می‌دونم دلت می‌خواست ماموریت طور دیگه‌ای پیش بره، اما آیرونز هیچ اختیاری به تو نداده.
خوب می‌دانست وسکر هم اختیارات چندانی ندارد. او می‌توانست به آیرونز مشاوره بدهد؛ اما در آخر دستور نهایی از طرف آیرونز صادر می‌شد. بنابراین تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
- تقصیر شما نیست.
بری درحالی که با یک دست ریش کوتاه قرمز رنگش را مرتب می‌کرد، به طرفشان آمد. بری برتون 6 فوت قد داشت و بدنش درست مانند یک کامیون، گنده بود. تنها عشقش در زندگی، بعد از خانواده و کلکسیون اسلحه، بدن سازی بود و آثارش هم از ظاهرش کاملا پیدا بود.
- سخت نگیر، کریس... همین که مشکلی پیش بیاد، مارینی بهمون خبر می‌ده. آیرونز فقط می‌خواد یه‌کم حالتو بگیره!
کریس سری به نشانه تایید تکان داد؛ اما ته دلش از این وضعیت ناراضی بود.
انریکو مارینی و فورست اسپیر، تنها اعضای با تجربه گروه براوو بودند. "کن سالیوان" مامور اکتشاف خوبی بود؛ اما با همه دوره های آموزشی استارزی که دیده بود، حتی نمی‌توانست یک دیوار را از فاصله نزدیک نشانه بگیرد. "ریچارد آیکن" هم مهندس مخابرات زبردستی بود اما او هم تجربه میدانی چندانی نداشت.
آخرین عضو گروه براوو، "ربکا چمبرز" بود. ربکا حدوداً سه هفته پیش به استارز پیوسته بود و می‌گفتند در زمینه امداد و کمک‌های اولیه یک نابغه به تمام معنا است. کریس یکی دو بار ربکا را دیده بود و به نظرش دختر باهوشی می‌آمد؛ اما هرچه باشد ربکا هنوز برای این کار خیلی جوان بود.

«کافی نیست... حتی اگه همه مون هم باهم باشیم به نظرم کافی نیست.»

کریس نوشابه‌اش را باز کرد اما چیزی از آن نخورد. سعی می‌کرد بفهمد علیه چه چیزی ماموریت دارند. آخرین جملات بیلی از پای تلفن در ذهنش پررنگ شدند.
«- می‌خوان منو بکشن، کریس! می‌خوان هر کسی رو که اطلاعات داره بکشن! همین الان بیا رستوران امی. اونجا همه چیزو بهت توضیح می‌دم!»

درماندگی دوباره به کریس غلبه کرد. بی هدف به رو به رو زل زد. به این فکر می‌کرد که آیا ممکن است قاتلان آدم خوار تنها بخشی از یک توطئه پنهانی باشد؟


ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، fatemeh_off و 28 نفر دیگر

Jãs.I

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/20
ارسال ها
391
امتیاز واکنش
7,544
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
City of Smoke and Ash☁️
زمان حضور
60 روز 20 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
از چهره کریس مشخص بود که حوصله شوخی و صحبت ندارد. بری پشیمان شد و نزد جوزف برگشت تا پرونده‌ها را بررسی کند. کریس پسر خوبی بود، اما گاهی بیش از اندازه به خودش و دیگران سخت می‌گرفت. بری مطمئن بود که اگر نوبت اعزامشان برسد حال کریس بهتر می‌شود.
هوای اتاق بیش اندازه گرم بود. قطرات درشت عرق از روی گردنش به پایین سر می‌خوردند. سیستم تهویه هوا مثل همیشه خراب بود. با اینکه در ورودی را باز گذاشته بودند، گرما همچنان بیداد می‌کرد.
کریس بی‌حوصله گفت:
- پیداش کردین؟
جوزف سرش را از روی پرونده ها‌بلند کرد و لبخندی زد.
- شوخی می‌کنی؟! چیزی نیست که به این راحتی پیدا شه. انگار یه نفر نشسته و با دقت قایمش کرده!
بری نشست و نگاهی به پرونده‌ها انداخت.
- شاید جیل پیداش کرده باشه؛ چون دیشب که داشتم می‌رفتم، هنوز اینجا بود و داشت گزارش بازجویی شاهدها رو برای بار صدم می‌خوند.
برد پرسید:
- حالا شما دو تا دنبال چی می‌گردین؟
بری و جوزف هر دو باهم به برد نگاه کردند که همچنان پشت مانیتور نشسته بود و هدستی روی گوش‌هایش بود. "برد" تنها نظاره گر کارهای گروه براوو بود و به نظر می‌رسید حسابی حوصله‌اش سر رفته.
جوزف جواب داد:
- بری میگه نقشه عمارت اسپنسر یه جایی تو این پرونده‌ها هست. ظاهرا یه مجله معماری این نقشه‌ها رو قبلا منتشر کرده.
با اتمام جمله‌اش، نیم نگاهی به بری انداخت و ادامه داد:
- البته من هنوز فکر می‌کنم بری یه کم توهم زده. آخه می‌گن هر چقدر سن آدم میره بالا راحت تر چیزا رو فراموش می‌کنه!
بری با لبخند جواب داد:
- کوچولو، بری خیلی راحت می‌تونه چنان اردنگی‌ای بهت بزنه که درجا پرت بشی هوا و هفته دیگه برسی زمین!
جوزف چهره جدی به خود گرفت.
- آره، اما اگه این کار رو بکنی بعدش یادت می‌مونه؟
بری با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد و سرش را تکان داد. بری 38 ساله بود و 15 سال از خدمتش در استارز می‌گذشت. در همین مدت کم، خدمت او را ارشدترین عضو گروه کرده بود. خیلی‌ها بخاطر ارشد بودنش به او متلک می‌انداختند؛ یکی از این افراد جوزف بود.
برد تاک ابرویی بالا انداخت و گفت:
- عمارت اسپنسر؟! چرا نقشه‌های عمارت باید تو مجله چاپ بشن؟
بری جواب داد:

- شما بچه ها اول باید برید تاریخ بخونید، بعد بیاین اینجا. قصر اسپنسر رو جورج ترِوُر طراحی کرده؛ درست قبل از اینکه خیلی ناگهانی ناپدید بشه. ترور جزو اون معمارهایی بود که برای طراحی برج تو واشنگتن، رو هوا می‌بردنش. در واقع اسپنسر سر همین ناپدید شدن ترور عمارت رو تعطیل کرد. می‌گن بعد از این که ترور قصر رو ساخت، دیوونه شد و انقدر تو اتاق‌های قصر چرخید تا از گرسنگی مرد.


ویژه رمان۹۸ ⨂ مجموعه اهریمن درون (توطئه آمبرلا) | Jãs.I کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ~XFateMeHX~، fatemeh_off و 28 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا