خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
۹_
پسر عموی بزرگم منزل ای را خرید و همان را بازسازی کرد. همان منزل در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا به حال کسی در همان اقامت نداشت، یعنی درست از آن زمانی که مالکش یک دکتر بود و درگذشت.
مطب و داروخانه همان دکتر در پشت منزل واقع شده بود. یک خانه سرایداری هم کنار منزل بود….از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج می دهد، اما دکتر مخالفت نموده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پله های سالن حلق آویز مي نمايد.
همان وقت رسم بود که پس از مرگ هر فرد در منزل، تا مدتی روی همه آینه ها و ساعت ها پارچه ای تیره می انداختند تا ارواح مرده ها در آنها گیر نیفتند اما از قرار معلوم دکتر از همان رسم بی خبر بود. پسرعموی من نیز که از دکوراسیون منزل بسیار خوششش آمده بودُ در مدل مبلمان و تابلوها و آینه ها تغییری ایجاد ننمود.
زمانی که در ایام عید به همراه داداش کوچکم و پسرعموهای دیگر به دیدن آنجا رفتیم، آینه ای قشنگ مقابل راه پله اعتنای مرا به خود جلب نمود. در حالی که به دقت و از نزدیک همان آینه را تماشا می کردم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی همان به چشم می خورد.
من با آستین لباسم تلاش کردم که همان لکه ها را پاک کنم اما در کمال شگفت و ناباوری متوجه شدم که خاصیت انگشت به خورد آینه رفته میباشد و پاک نمی گردد! همین تنها پدیده عجیب و غریب و غیر پیش پا افتاده در آنجا نبود.هنگامی که در سالن می نشستم و تمام کنار هم بودیم،
به وضوح صدای آهسته موسیقی و قدم های سبک یک زن و یا مرد را می شنیدیم. اگرچه واضح نبود که چه حرفهایی زده می گردد اما در هر صورت صدایی خشمگین و یا غضبناک نبود، حقیقتا می توانم بگویم که همان سر و صداها بسیار هم دلنشین و خوشایند بوده اند.
هر زمان که به سوی صدا می رفتم، ناگهان صداها قطع می شدند. اما در بالای راه پله واقعا حضور نحس و شرارت بار شخصی را احساس می کردم، نه تنها در یک بخش ، بلکه در همه بخش های بالای منزل.اگرچه من هم پسرعمویم را دوست دارم و هم منزل جدیدش را اما تنها زمانی به آنجا می روم که مجبور باشم! راستش از طبقه بالای آنجا وحشت دارم


داستان های کوتاه ترسناک

 
آخرین ویرایش:

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
۱۰_
پرستار بچه
یک افسانه شهری در مورد دختر جوانی است که یک شب هنگامی که از دو کودک نگهداری می کرد یک تماس تلفنی مشکوک از یک مرد غریبه دریافت می کند.
دختری جوان بود که به شغل نیاز داشت ، توانست در یک خانه بزرگ و دور و قدیمی ، به عنوان پرستار بچه کار پیدا کند. پدر و مادر بچه ها آن شب برای دیدن فیلمی به بیرون رفتند و بچه ها را به پرستار خود سپردند.
پرستار وقتی دیروقت شد بچه ها را به رختخواب برد و خواباند و بعد از آن برای تماشای تلویزیون به طبقه پایین رفت. که ناگهان صدای زنگ تلفن را شنید، وقتی جواب تلفن را داد ، تمام آنچه که شنید نفس نفس زدن سنگین بود و صدای مردی که از او پرسید: "آیا به بچه ها سرزده ای؟"
با ترس ، تلفن را سر جایش گذاشت و سعی كرد خودش را متقاعد كند كه این فقط كسی است كه با او شوخی می كند. او دوباره به تماشای تلویزیون برگشت اما حدود 15 دقیقه بعد دوباره تلفن زنگ زد. وقتی گوشی را برداشت و آن طرف خط صدای خنده وحشتناکی شنید. سپس همان صدا پرسید: "چرا بچه ها را چک نکردی؟"
پرستار تلفن را محکم سرجایش کوبید. دختر بیچاره ترسیده بود و بلافاصله با پلیس تماس گرفت. اپراتور ایستگاه پلیس به پرستار گفت که اگر مرد دوباره زنگ بزند ، باید سعی کند تا صحبت را طولانی کند. این به پلیس زمان می دهد تا تماس را ردیابی کند.


داستان های کوتاه ترسناک

 

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
چند دقیقه بعد ، تلفن برای سومین بار زنگ زد و وقتی پرستار به آن پاسخ داد ، دوباره صدای نفس سنگین را شنید. صدا در آن طرف خط گفت: " تو باید بچه ها را بررسی کنی." پرستار به مدت طولانی به او می خندید و صحبت کرد تا تلفن را طولانی کند. او دوباره تلفن را قطع کرد و تقریباً بلافاصله ، دوباره زنگ خورد.
این بار اپراتور ایستگاه پلیس فریاد زد: "همین حالا از خانه بیرون برو! تماس ها از طبقه بالا است! "
پرستار از ترس تلفن را به زمین انداخت و ناگهان صدای پایی را شنید که از پله ها پایین می رفت. بدون مکث و به سرعتی باورنکردنی، از خانه فرار کرد. درست در حالی که در را پشت سر خود بست ، دست یک مرد در مقابل شیشه دید. او فریاد زد و دقیقاً همان لحظه یک ماشین پلیس را دید و به سمت خیابان فرار کرد.
پلیس خانه را جستجو کرد و دو کودک را در طبقه بالا پیدا کرد که در یک کمد مخفی شدند و گریه می کردند و در اتاق خواب والدین ، یک تبر خونین پیدا کردند که روی زمین کنار تلفن طبقه بالا قرار داشت. پنجره باز بود و پرده ها در نسیم تکان می خوردند. هیچ نشانی از دیوانه ای که تلفن کرده بود ، وجود نداشت. او شب هنگام رسیدن پلیس فرار کرده بود و موفق نشده بود طرح هولناکش برای کشتن دو کودک و پرستار بیچاره انجام دهد.


داستان های کوتاه ترسناک

 

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
۱۱_جن
جن داستانی ترسناک درباره دو پسر جوان است که شبانه در یک مزرعه ذرت چیزی وحشتناک می بینند.
دو پسر جوان به نام های ترور و ویل وجود داشتند. آنها بیشتر تعطیلات تابستانی خود را در مناطق مختلف شهر سپری می کردند و به دنبال کارهایی بودند که انجام دهند.
یک شب گرم اوت ، پسران در کنار جاده اصلی روی حصار نشسته بودند. در کنار جاده یک مزرعه ذرت وجود داشت. ناگهان ، ترور چیزی را در آن زمین دید. در تاریکی ، تشخیص آن دشوار بود و او فکر می کرد یک حیوان عجیب و غریب است.
او دوست خود را صدا كرد و به سمت چهره عجيب و غريب اشاره كرد. پیش خود گفت شاید او بتواند آن را ببینید. او مطمئن نبود ، اما چیز مرموز شبیه انسانی به نظر می رسید.
پسران سر خود را بالا بردند و با دقت نگاه کردند. آن موجود عجیب از سیاهی بیرون آمد و آرام آرام به لبه زمین رسید.
ترور و ویل به هم نگاه می کردند ، متعجب بودند.
ویلی پرسید: "این چی بود؟"
ترور پاسخ داد: "نمی دانم"
ترور و ویل سعی کردند فرار کنند ،اما آن موجود زودتر به آنها رسید و دستش را روی شانه ترور گذاشت ترور چرخید و خود را مستقیماً روبروی آن چهره منفور دید که به آن خیره شده است. او فریاد وحشتناکی کشید.
پوست پوسیده روی صورت آن در جاهایی کنده شده بود و استخوان زیر آن آشکار بود. برای لحظه ای ، فقط با سکوت به ترور خیره شد. سپس ، ناگهان بازوی او را گرفت. ترور احساس کرد که ناخن های آن در حالی که از چنگالش بیرون می آمد ، درون گوشتش می رود.


داستان های کوتاه ترسناک

 

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
این دو پسر از حصار بیرون پریدند و از جاده فرار کردند و با وحشت فریاد کشیدند تا زمانی که به خانه های خود رسیدند. آنها سعی کردند به والدین و دوستانشان در مورد چیزی که آن شب دیده بودند ، بگویند ، اما هیچ کس حرف آنها را باور نکرد.
وقتی صبح روز بعد ترور از خواب بیدار شد ، خراشهای روی بازوی او هنوز آنجا بود. بعد از گذشت چند روز ، حالش بدتر و بدتر شد. ترور بیمار شد و والدینش او را به نزد پزشک بردند. پزشک پس از معاینه بازوی او ، به پسر گفت که آلوده است و به او قرص هایی داد که مصرف کند.
شرایط ترور رو به وخامت رفت. عفونت به کل بازوی او سرایت کرد و مدت زیادی نگذشت که گوشت وی پوسیده و از بین رفت. او را به بیمارستان منتقل کردند اما پزشکان نتوانستند کاری انجام دهند ، هیچ درمانی وجود نداشت. این عفونت در کل بدن او گسترش یافت.
به نظر می رسید که دیگر کاری از کسی بر نمی آید، او هر روز بدتر و بدتر می شد. پدر و مادرش فقط می توانند در كنار او بنشینند و گریه كنند ، هنگام تماشای پسر محبوبشان كه به آرامی در حال پوسیدن در مقابل چشمانشان بود.
در روزی که سرانجام ترور درگذشت ، ویل به بیمارستان آمد تا او را ببیند. وقتی پسر وارد اتاق بیمارستان شد و دید که ترور در رختخواب است ، او وحشت کرد. دوستش دقیقاً شبیه آن موجود وحشتناک بود.


داستان های کوتاه ترسناک

 

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
قتلگاه
خلاصه: اولین داستان ترسناک مربوط میشه به چند جوان به منطقه به نام قتلگاه می روند و در این میان اتفاقات ترسناکی می افتد این داستان ترسناک را از زبان خود نویسنده بشنوید بدون اضافه کم کردن حتی یک کلمه
*
سلام نوید هستم میخوام یکی از بهترین داستان هامو برای شما دوستان تعریف کنم این داستان واقعیت داره درمورد منو پسرخالم جنی که جون مارو نجات داد هرکی میبینه حتما بخونید

منو خوانواده میخواستیم برای تعطیلات تابستونی بریم داهاتمون توی داهاتمون خیلی چیزا دیدیم ولی این یکی واقعا محشر بود ما زه داهات رفتیم دیدم پسرخالم هم اومده ما باهم سلام علیکم کردیم ولی با پسرخالم بعد چند شب شرط گذاشتیم گفتیم بریم تو قتلگاه هرکی میترسه نیاد بحث سر ترس اینا شد ومنو پسر داهاتمونم وسط کوه دشت یه قبرستان بزرگ یه مسجد جنگل ها و باغ ها من خودم عاشق اینجام ولی هیچکی پاشو از ساعت ۹شب به بعد بیرون نمیزاره اونایی که بیرون میزارن هم بخاطر گاو گوسفند ایناست اخه داهاتمون بالایی کوه بعدش قتلگاه یکی از خطرناک ترین نقطه شبه هرکی رفته یا از قتلگاه داستان هایی گفته که من سر پل یه دختر بچه در حال گریه کردن دیدم فلان هیچکس باور نمیکرد ولی ما رفتم چالش شوروع شده بود ما همین میخواستیم بریم ساعت یازده شب بیرون یکدفعه دست پای هردوتامون خود به خود فلج شداز جامون نمیتونستیم تکون بخوریم دیگه اون شب نرفتیم بیرون بعدش که خوابیدیم من یه خوابی دیدم یه پیر زن توی بخوابم دیدم هی میگفت نرو بیرون این یه هشداره تو با اون پسر خالت منو پسر خالم برای صبحانه بیدار شدیم نکته جالب اینجاست خود پسر خالم گفت تو دیشب خواب یه پیر زن ندیدی من تعجب کردم گفتم عه منم خواب پیر زن دیدم هی منو تهدید میکرد نرم بیرون پسر خالمم دقیقا همین خواب میدید ماهم همون شب قرار داشتیم بریم توی قتلگاه همون شب خواب پیر زنه رو دیدیم ولی گفتیم کصشعره معلوم نبود چی بود ما ایندفعه تونستیم ساعت ۱۲شب بریم وقتی رسیدیم به قتلگاه کنار یه سنگ بزرگ یه پیر زن نشسته بود من به پسر حالم گفتم عه این پیر زنه همون پیر زنه نیست مارو خواب نما میکرد پسر خالمم گفت اره اینو منم دیدم رفتیم سمتش گفتیم مادر جان چرا تنهایی این وقت شب اینجا نشستی یکدفعه پیر زنه نمیدونم چطوری بگم روی هوا معلق موند تا هشت متری ما رفت بالا سرمون وایساد ما ریدیم به خودمون همون لحضه داشتیم بهش نگاه میکردیم بهمون با یه صدای وحشتناک گرفته که نمیشه بهتون گفت چه صدایی داشت گفت مگه بهتون نگفتم از خونه بیرون نیاید منو پسر خالم همونجا پا به فرار گذاشتیم رفتیم خونه که موضوع همین به خوانواده گفتیم همون لحضه دوتا سگ خیلی وحشی گنده از طرف قتلگاه داشتن میومدن توی محل هی پارس میکردند وقتی منو پسر خالم فهمیدیم این سگ از قتلگاه دارن میان یه جوری شدیم گفتیم عه یعنی اگه ما تو قتلگاه بودیم این دوتا سگ مارو پاره پوره میکردند این داستان واقعیت داشت خودم تو کف موندم که اون پیر زنه از کجا میفهمید اگه ما میرفتیم توی قتلگاه دوتا سگ وحشی باید بیان بالا مارو میکشتن با صدای پارس این دوتا سگ همه از خونه پنجره ها کله هارو انداختن بیرون امید وارم لـ*ـذت برده باشین این اتفاق واقعا برامون افتاد ولی این اتفاق دومین اتفاقی بود که برامون افت.


داستان های کوتاه ترسناک

 

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
انتقام خانوادگی

خلاصه:درمورد انتقام خانوادگی هست در رابـ*ـطه با یک جوان ۱۹ ساله در عطیقه فروشی کارمیکند و نا آور خانه هست دارای یک مادر و خواهر ۵ سال کوچک تر از خودش است و اتفاقات ترسناکی در زندگی اش می افتد و باعث مرگ مادر او بمیرد با هم این داستان ترسناک را میخوانیم
*
سلام.اسم من سامیار هست.من ۲۷سالمه و دانشجوی رشته تاریخ هستم.این داستانی که میخوام براتون بگم مال ‌۸سال پیشه.اون موقع من ۱۹ساله بودم.راستی اینم بگم که من پدرم رو تو۶سالگی از دست دادم و خودم از ۱۴سالگی هم کارمیکردم هم درس میخوندم و خرجی خواهرم با مادرم رو میدادم.خواهرم اسمش سمیرا س و ۴سال از من کوچیکتره.مادرم هم اسمش خورشیدبود و اونم تو این قضیه ای که برام پیش اومد مرد.خب دیگه بریم سراغ داستان…

من اون موقع برای کنکور درس میخوندم و کار هم میکردم.کار من فروشندگی تو یه عطیقه فروشی قدیمی بود.صاحب کارم هم یه پیرمرد چاق بد اخلاق بود با یه قیافه ترسناک.همیشه چشماش قرمز بود و دهنش بو میداد یه بوی عجیب انگار گوشت خام خورده باشه.همیشه بهم گیرمیداد و به بهانه های مختلف منو کتک میزد.تو مغازه یه اتاق داشت که همیشه درشو قفل میکرد.بعضی شبا میرفت تو اتاق و درشو قفل میکرد.بعد از تو اتاق یه صدا های خنده گریه و مثل خرناس کشیدن میومد.یکی دو ساعت که میگذشت میومد و چشماش قرمزتر بود و سعی میکرد قیافشو بهم نشون نده و صداش هم تغیرمیکرد و کلفت تر میشد دستاش رو نمیدیدم ولی بنظر میرسید بجای ۵تا انگشت ۴تا داره و پاهاشم مثل سم اسب بود چون موقع راه رفتن صدای سم اسب میداد.من واقعا میترسیدم ازش.البته همیشه اینطور نبود.معمولا یکی دوروز در ماه اینطوری میشد و تو اون مدت زیاد مغازه نمیومد.
یه شب که صاحب کارم مغازه نیومده بود یه نفر اومد تو مغازه یه پالتو ی داغون سیاه داشت با دستکش و کلاه لبه دار و عینک دودی.اومد تو سلام کردم گفتم بفرمایین.همینطوری یه چرخی زد تو مغازه،وقتی داشت راه میرفت متوجه شدم پاهای اونم صدای معمولی نمیده و صدای عجیبی میده.ترسیدم و باخودم فکرای عجیب غریب میکردم که نکنه این ادم نباشه یا جن باشه یا …که دیدم بهم داره نگاه میکنه یه لحظه نزدیک بود قلبم وایسته.چون خیلی با خشم منو نگاه میکرد گفتم الانه ک یه بلایی سرم بیاره.اروم آب دهنمو قورت دادم و گفتم:ببخشید….امری داشتین در خدمتم….
-اسمت چیه پسر
-سامیار
-چند وقته اینجا کارمیکنی؟
_دوهفته س.از کارقبلیم تازه اومدم بیرون اومدم اینجا
-چندسالته ؟؟
-‌۱۹٫
-صاب کارت کجاس؟
-نمیدونم امروز نیومده
-تاکی کارمیکنین؟
-الان ساعت۹ونیمه.تا۱۰بازیم معمولا بعدش میبندیم.ببخشید میشه امرتونو بکنین؟؟
-پس یعنی الان تنهایی؟؟و کسیدهم این اطراف نیس؟؟
(اینم بگم که مغازه ما تو یه پاساژقدیمی متروکه بود که تقریبا تمام مغازه هاش خالی بود.و معمولا ما آخرین مغازه ای بودیم که می بستیم)


داستان های کوتاه ترسناک

 

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
من با اینکه ترسیده بودم بهش گفتم آره تنهام الان.
یه دفعه دیدم شال گردنشو داد پایین ک کلاهشو برداشت.وای خدای من یه صورت درازی داشت که پوست صورتش کاملا سوخته بود حتی موهاشم سوخته بود.انگار ازجهنم اومده بود.دندوناشو که دیدم حالت عادی نداشتن مثل دندونای حیوون وحشی بودن تیز بودن.از اونور مغازه یهو اومد اینور تو یه چشم بهم زدن.بعدش بادستاش که هنوز تو دستکش بود
اومد گلومو گرفت و صورت وحشتناکشو اورد جلو.انگارمیخاست گلو مو جر بده با دندوناش ولی من چاقومو از جیبم دراوردم و توپشتش فرو کردم.یه جیغ خیلی مهیبی کشید که موهای بدنم سیخ شد.بعد دیدم داره ازم دور میشه منم همینطوری افتاده بودم رو زمین و هیچکارنمیتونستم بکنم.اون همینطور ناله کنان داشت جیغ میکشید که یه دفه چاقورو ازپشتش دراورد و به سمت من پرت کرد من سریع سرمو کج کردم بهم نخورد.چشامو بستم و همونجا افتادم و ازحال رفتم…وقتی چشمامو باز کردم دیدم از اونوموجود عجیب خبری نیست و اون رفته بود.ترس تموم وجودمو گرفته بود.خیلی میترسیدم سریع رفتم در مغازه رو بستم.وقتی در رو بستم دیدم یکی با خون نوشته ((بازم میبینیمت سامیار))خیلی ترسیدم و سوار ماشین شدم و به سمت خونه رفتم.توی راه همش تو فکر اون بودم که چیه و با من چیکار داشته؟همینطور توجاده داشتم میرفتم…دوطرف جاده یه پارک جنگلی بود که درختای ترسناک بلندی داشت و همه جا تاریک بود فقط نور چراغای ماشینموجلوی راهمو تا یه ۱۰متری روشن میکرد.همینطور داستم سراسیمه گازمیدادم میرفتم که یه دفه شنیدم یه صدای جیغ یه دختربچه میاد تا اومدم ببینم ازکجاس یهو به یه ادم زدم.سرعتم زیاد بود تقریبا ۱۰۰تا میرفتم خیلی بدجور بهش خوردم…گفتم حتما طرف مرد.رفتم پایین ببینم کیه.انقد شوک زده شده بودم که جریان توی مغازه یادم رفت.تمام بدنم توی اون هوای سرد عرق کرده بود.رفتم جلوی ماشین فک کردم یارو افتاده رو زمین ولی وقتی جلوی ماشینو دیدم اصلن خبری از اون نبود.دیگه کم مونده بود که خودمو خیس کنم.دعا میکردم که همه ی اینا خواب باشه ولی نبود.رفتم سوارماشین شدم یکم سرمو رو فرمون گذاشتم تا اروم بشم.یه دفه متوجه یه صدا شدم.به خودم اومدم سرمو بلند کردم صندلی عقبو نگاه کردم دیدم هیچی نبود.یه نفس عمیق کشیدم و دوباره راه افتادم.یه ۵ دقه ای که رفتم دوباره همون صدا اومد.یه صدایی مثل کسی که ازعصبانیت نفس میکشه…دوباره صندلی عقبو نگاه کردم بازم هیچی نبود.اعصابم خورد شده بود.برگشتم یهو دیدم همون مرده که تو مغازه بود سرشو چسبونده بود به شیشه جلوی ماشین و باخشم بهم گفت((دوباره میبینیمت سامیار))یه داد بلند کشیدم نزدیک بود سکته کنم یه لحظه ناخوداگاه چشامو بستم بعد که باز کردم دیدم دوباره یارو نیست.نمیدونم اون حس توهم بود یا واقعی بود….اون شب با هربدبختی بود رفتم خونه.اینم بگم ک مادرمو خواهرم تو روستا زندگی میکردن و منم مجبوربودم برای کاربیام تو شهرستان.با اینکه ۱۹ سالم بود ولی دیگه واقعا مرد شده بودم.و یه خونه مجردی اجاره کرده بودم.خونم یه واحد کوچیک۵۵متری تو یه آپارتمان ۶واحدی تویه محله قدیمی بود.ماشینو خاموش کردم و ازماشین پیاده شدم.ازپله ها رفتم بالا.خونه ی من طبقه دوم بود.خواستم چراغ راه پله رو روشن کنم ولی طبق معمول سوخته بود و ساعت ۱۲و ربع نصف شب بود و همه جا تاریک بود.چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم تا جلو پام و ببینم…رسیدم دم درخونم و کلیدو انداختم درو باز کردم رفتم تو درو بستم و قفل کردم.یه نفس عمیق کشیدم و گفتم دیگه غلط بکنم برم تو اون مغازه لعنتی.رفتم تو دسشویی که دست و صورتمو بشورم تو ایینه خودمو نگاه کردم.قیافم خیلی خراب شده بود.صورتمو شستم همینطور ک سرم خم بود حوله رو برداشتم و صورتمو خشک کردم .همینطور که صورتم و خشک میکردم دوباره یه صدایی شنیدم مثل اینکه یه چیزی بنویسن.اروم حوله رو آوردم پایین.موهای تنم سیخ شد.!!دست و پام میلرزید.دوباره اون جمله رو رو ایینه دیدم که با خون نوشته بودن((بازم میبینیمت سامیار))


داستان های کوتاه ترسناک

 

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
نمیدونم این موجودات چی بودن و با من چیکارداشتن.ولی واقعا داشتم میمردم ازترس.باهربدبختی بود اون شبو گذروندم و خوابم برد.صب بیدار شدم.ساعت۹و۴۵دقه بود.تمام بدنم دردمیکرد.سرما خورده بودم.سرمم دردمیکرد.اصلا حالم خوب نبود و داعما به فکر اون مرده تو مغازه بودم و اینکه منظورش از اون جمله چیه.و مگه چند نفرن که میخان دوباره منو ببینن و باهام چیکاردارن…یه قهوه درست کردم و ریختم تو لیوان و اومدم تو اتاق پشت کامپیوتر تا ببینم میشه یه چیزی دربارشون فهمید؟؟
یکم درباره مشخصات اون مرد سرچ کردم و یه اطلاعاتی دستگیرم شد.فهمیدم که اونا فقط شب میان بیرون و معمولا روزها تو غارهای تاریک یا خرابه ها یا خونه های قدیمی و حتی تو جنگل ها قایم میشن چون به نورخورشید و روشنایی حساسن و نمیتونن بیرون بیان.ولی نفهمیدم که چی هستن فقط فهمیدم که موجودات خبیثی هستن که قصد خوبی ندارن و باید مواضب خودم باشم.یادم افتاد که یکی ازدوستام درباره جن و ارواح و موجودات ماورا طبیعی اطلاعات زیادی داره گفتم شاید بتونه کمکم کنه.بهش زنگ زدم و گفتم بیاد یه جایی که بتونیم باهم حرف بزنیم…ساعتای۱۲بود که دوستم اومد.
-سلام دانیال
-سلام آقاسامیار
-خوبی داش؟
-مرسی شما چطوری؟
-بدنیستم
_منم بدنیستم خب داداش چه عجب یاد ما کردی؟
-دانیال گوش کن میخام موضوعی رو بهت میگم بین خودمون بمونه و فقط کمکم کنی خب؟
-اوکی داداش حالا چیکارداری بگو بینم.
-ببین من دیروز تو مغازه بودم که یه دفه…(هرچی دیشب اتفاق افتاد رو برای دانیال توضیح دادم دقیق و مو به مو آخرش دانیال هم از ترس نمیتونست چیزی بگه)
-دانیال!؟دانیااال!؟کجایی پسر چیشدی؟
-ها ها ….هیچی یکم ترسیدم رفتم تو فکر…
-خب حاجی بلخره نگفتی اینا چی بودن میشناسیشون؟؟
-آره فک کنم…
-خب؟؟؟
-خب…خبرای خوبی برات ندارم داداش…
-ینی چی؟
-عهههه….ینی اینکه…اینا یکی از قبایل اجنه هستن .اونیم که شما دیدی پسر رییس قبیلشون بوده تاجایی که من میدونم رییس قبیلشون از قدیم با دار و دستش میرفتن خانمای زیبا رو تحت نظر میگیرن و بعدش اونارو میدزدن و باخوشون میبرن به پناهگاهشون و روحشونو درمیارن و برای زیبا شدن خودشون استفاده میکردن.۱۳سال پیش تو یکی از همین مواقع رییس قبیله با دار و دستش به یه خانواده ۴نفره حمله میکنن که زن خانواده رو بدزدن چون زن جوان و زیبایی بوده.ولی پدر خانواده با انگشتری که داشته اونا رو از خودشون دور میکنه چون اون انگشتر سنگی داشته که میگن از خورشید به زمین افتاده و خواص خورشید و داره.خلاصه پدر خانواده همه ی جن هارو ازبین میبره بغیراز رییسشون.بعد مثل اینکه پدر و رییس جن ها باهم درگیرمیشن و جنه مرده رو داشته خفه میکرده که یه دفه مادر خانواده میاد جن رو بزنه که جنه زنه رو بادست میزنه زنه میفته رو زمین و ازحالومیره درهمین لحظه مرده انگشترو میزنه تو چشمای جنه و جنه همینطور میسوزه و میسوزه تا همه ش خاکسترمیشه.بعد ازاون سال به بعد اون قبیله میخان انتقامشونو از باعث و بانیه اینکاربگیرن…
من مونده بودم چی بگم واقعا هنگ کرده بودم ک اینا چه ربطی داره به من…بهش گفتم خب اینایی که گفتی چه ربطی داره به من؟؟
-نمیدونم ولی ممکنه ک…
-ممکنه چی؟
-ممکنه ک…شاید…
-دانی حرف بزن میگم ممکنه چی؟
-خب ممکنه اون خانواده خانواده شما باشن…
-ینی چی؟ینی تو میگی پدر من رییس اون جن هارو کشته و اونا الان میخان با کشتن منو خونوادم ازما انتقام بگیرن؟؟
-اینطور که بوش میاد اره رفیق..
-دانی..دانی دستم به دامنت چیکارکنم؟چطور ازدستشون راحت شم؟
-دادا من نمیدونم خودت به فکر باش دور منم خط بکش من دیگه بات کاری ندارم ازالان به بعد دوستیمون تمومه.
-چرا دانیال مگه چیشده؟دانیال منو تنها نذار رفیق الان تو بیشتر بدرد من میخوری جان من نرو رفیق.
-شرمنده داش من نمیتونم بخاطد تو خودمو تو خطر بندازم الان دنبال تو و خانوادتن اگه من بهت کمک کنم منم بدبخت میکنن.شرمنده کاری نداری؟؟
-دانیال!!!خواهش میکنم…
-نه داداش الکی خواهش نکن.منو فراموش کن خب؟مادیگه همدیگه رو نمیشناسیم.فقط تنها کمکی که میتونم درحقت بکنم اینه که اگ بتونی اون انگشتر باباتو پیدا کنی جونت در امانه.دیگه من باس برم خدافظ.
-دانیال….دانیال نرو احمق …

ولی دیگه فایده نداشت.رفیق فابم هم بخاطر ترسش پشتمو خالی کرد.کسی که میگفت اگ جون بخوای برات میذارم الان سر همچین قضیه ای رفت و من تنهاموندم و آینده ای که درانتطارمه…


داستان های کوتاه ترسناک

 

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
خنده های جنی

خلاصه: این داستان ترسناک درمورد زنی که گمشده و دخالت جنیان در زندگی انسان ها به صورت خیلی ترسناک در قالب متن دراورده شده شده است با هم این داستان را میخوانیم.
*
ماجرا از روز زایمان انیس خانم و گمشدن این زن و چند نفر دیگر در محل زندگی اش آغاز شد. زهرا خانم ،زن همسایه که از ناپدید شدن شوهرش و انیس خانم و دیگران دلهره داشت وقتی از زبان مادر شوهر خود قصه خیالی شنید که امکان دارد جن ها به این زن زائو و دیگران آسیب رسانده باشند نگرانی اش بیشتر شد. آن روز ماجراهای عجیب و غریبی برای زهرا خانم رخ داد و آخرین اتفاق صدای قهقهه شبح سیاه از پشت پنجره بود

با فریاد پیرزن،محبوبه به عقب برگشت. آرام راه می رفت. زهرا خانم فکر می کرد محبوبه می خواهد به داخل کمد دیواری برود. اما او از جلوی کمد دیواری آرام رد شد. دختر جوان دستش را به طرف دیوار دراز کرد. کلید برق را فشار داد. اما کلید را اشتباه زد. لامپ کوچک قرمز رنگی که شوهر زهرا خانم به عنوان چراغ خواب زده بود روشن شد. پیرزن که حرصش در آمده بود دادی زد و گفت: دختر جان چرا لامپ رنگ جن ها را روشن کرده ای؟! محبوبه قهقهه زنان جواب داد: خوب است که نمردیم و فهمیدیم که رنگ جن ها قرمز است، مادر جان، من می خواستم لامپ مهتابی را روشن کنم و از این لامپ اجنه بی خبر بودم. زهرا خانم که در درگاه آهنی در ایستاده بود گفت: می شود دیگر از اجنه حرفی نزنید. خواهر شوهرش به طرف او آمد. زهرا داشت از ترس سکته می کرد. مادر شوهرش که از دست دخترش عصبانی شده بود دادی زد و گفت: محبوبه خیلی مسخره ای. چرا این اداو اطوار را از خودت در می آوری، کوری، نمی بینی اعصاب مان خرد و خمیر است و حالا شوخی ات گرفته است؟ در این لحظه محبوبه دستانش را بالا آورد و در حالی که شکلک در می آورد و صدایش را می لرزاند گفت: من یک جن هستم، آمده ام سر وقت شما دو تا، انیس را هم…



بدون کنکور سراسری، کارشناسی ارشد بخون! (مدرک معتبر)
قصد مهاجرت به کانادا رو داری؟! پس برای دریافت ویزا کلیک کن…
جشنواره خرید هوشمندانه با تخفیف ویژه را امتحان کنید.
ابزارهای محافظتی پایه در مقابل ویروس کرونا(حتما بخوانید)!
آخرین فرصت ثبت نام فوق لیسانس بدون کنکور سراسری
لباسات دیگه اندازت نیست؟ وقت بگیر و زود لاغر شو!(ویژه تهران)


زهرا خانم به خواهر شوهرش خیره مانده بود که مادر شوهرش دوباره داد زد و گفت: دست بردار محبوبه، وقت پیدا کرده ای؟ دختر جوان چند قدم جلو آمد. زهرا در روشنایی قرمز رنگ اتاق با خشم به صورت خواهرشوهرش نگاه می کرد. می خواست وانمود کند نمی ترسد. دستش را آرام جلو برد و گفت:بیا ببینم چکار می خواهی بکنی. محبوبه چند قدم جلوتر آمد. زهرا خانم فکر می کرد خواهر شوهرش می خواهد دست او را بگیرد. در این لحظه صدای زنگ تلفن خانه سکوت اتاق را شکست. ترس و وحشت زهرا خانم و مادر شوهرش چند برابر شده بود. محبوبه مثل آدم های برق گرفته از جلوی زن برادرش رد شد و به داخل هال دوید. در این لحظه زهرا خانم درد عجیبی روی پایش احساس کرد. انگار میله آهنی سرخ شده ای روی پنجه های پایش فرو کرده بودند. جیغی کشید و زانو زد. با دستانش روی پای خود را ماساژ Massage می داد.

اما صدای زمین خوردن محبوبه در وسط هال ،حس درد را از یاد زن جوان برد. مادر شوهر زهرا خانم. استغفرا… کنان جلو آمد و گفت:دخترجان، چه اتفاقی افتاد. خب چرا مثل عقب مانده ها شده ای و برق ها را روشن نمی کنی. محبوبه که انگار ترسیده بود ناله کنان سرش را بالا آورد و گفت: به طرف گوشی تلفن دویدم ،اما کسی پایم را گرفت و زمین خوردم ،حاج خانم تو راست می گویی امشب جن ها به ما حمله کرده اند.

پیرزن که خودش هم ترسیده بود پاورچین پاورچین جلو رفت و کلید برق هال را روشن کرد. محبوبه گفت خودم هم می خواستم لامپ اتاق را روشن کنم ،صدای زنگ تلفن مرا به داخل هال کشاند. محبوبه از جابرخاست. صدای زنگ تلفن دوباره بلند شد. لنگان لنگان جلو رفت و گوشی تلفن را برداشت. او با صدای بلند سلام کرد و گفت:داداش معلوم است توکجایی، من و مادرجان از ظهر آمده ایم اینجا و دل مان هزار راه رفته است. زهرا خانم و مادر شوهرش هم جلو آمدند. زن جوان گوشی را از دست محبوبه کشید و گفت:آقا محمد سلام ،کجایی تو مرد حسابی دلم هزار راه رفته است. مرد جوان خیلی خونسرد جواب داد: از مغازه زنگ می زنم. الان مشتری دارم و سرم شلوغ است. تا یک ساعت دیگر می آیم. چای را آماده کن،خدا حافظ.

آقا محمد گوشی را قطع کرد. زهرا خانم که هاج و واج مانده بود رو به مادر شوهرش گفت:آقا محمد دروغ می گوید از ساعت ۱۰ صبح تا یکی دو ساعت قبل مغازه اش تعطیل بود و حالا می گوید مغازه ام هستم و… . او که دچار شک و تردید شده بود گفت:نکند این آقا محمد نبود و… . زن جوان ،مادر شوهرش و محبوبه (خواهر شوهرش ) به فکر فرو رفته بودند که چه سری در این تماس تلفنی فوری و فوتی نهفته بود


داستان های کوتاه ترسناک

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا