خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
با خودش می‌گوید: «چیکارکنم خدایا؟ اگه به پلیس زنگ بزنم همه همسایه‌ها و اهل محل حرف درمیارن و هزار جور حرف و حدیث پشت سرم میگن و میگن این زن چرا تو خونه این همه آدم توی خونه اون رفته؟ من که کاری به کارش ندارم اونم یک زنه چیکار می‌تونه بکنه؟ اصلاً شاید جا و پناهی نداره اومده امشب رو توی خونه من بگذرونه! و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی در هال وایستاده!»
بعد در ساختمان را می‌بندد و قفل می‌کند و هرچه به زن می‌گوید حداقل بیا روی مبل بنشین، زن هیچ توجهی نمی‌کند. مرد هم نمازش را می‌خواند و شام می‌خورد و نوبت به خواب می‌رسد. می‌رود که بخوابد. چراغ‌ها را خاموش می‌کند. بعد نصف بدنش را زیر پتو می‌کند. چشم‌هایش باز است و خوابش نمی‌برد.
همینطوری که چشم‌هایش باز است، می‌بیند که یک سایه سیاه تاریک نزدیکش می‌شود و متوجه می‌شود که همان زن جلوی در است. زن چادرش را یک گوشه پرت می‌کند و مو‌های دراز زرد و ژولیده‌اش با یک لباس پاره پاره و با چشم‌های قرمز و صورت سوخته‌اش به مرد نگاه می‌کند.
زن ناگهان روی سر مرد می‌پرد و به شدت گلوی مرد را فشار می‌دهد و می‌گوید: «بهت گفتم کتاب رو برگردونی سرجاش، تو گوش نکردی. بهت گفتم تار مو رو از کتاب دور کنی، ولی تو اعتنایی نکردی. اصلاً چرا کتاب رو برداشتی؟ دوست من اونجا خودشو آتیش زده و این کتاب باید اونجا باشه. فردا اول وقت کتاب رو برمی‌گردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دور می‌کنی.»
مرد که درحال خفه شدن است، به نشانه تأیید سرش را پایین پایین می‌کند و زن هم گردنش او را رها می‌کند.
زن در حال رفتن است که مرد از پشت سرش می‌گوید: «اصلاً این موضوع که برای تو اینقدر مهمه چرا خودت کتاب را نمی‌بری و تار موت رو از کتاب دور نمی‌کنی؟» زن سریع برمی‌گردد و درحالی‌که چشم‌های قرمزش در حال جوشیدن است، می‌گوید: «من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب رو ندارم احمق!» و چادرش را برمی‌دارد و می‌رود. مرد نگاهش به پا‌های زن که می‌افتد، می‌بیند که پا نیست و سم خر است.
زن به در ساختمان که می‌رسد مرد می‌گوید: «در قفله صبر کن من...» یک‌مرتبه می‌بیند که زن از در رد می‌شود. مرد حیرت‌زده می‌ماند و با ترس و لرز می‌خوابد.
فردا صبح اول وقت همان کار‌هایی را که زن گفته، انجام می‌دهد و به زندگی آرام سابقش دست پیدا می‌کند و از این بابت خیلی خوشحال است؛ و بد به حال کسی که غافلانه آن کتاب را بردارد.


داستان های کوتاه ترسناک

 

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
1_
در تمام زمانی که توی این خونه زندگی کردم حاضرم قسم بخورم بیشتر از در‌هایی که باز کردم، بستم.
✰✩☆✰✩☆✰
2_
چراغ اتاقش روشنه، اما من الان از سر خاکش برگشتم.
✰✩☆✰✩☆✰
3_
یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشی‌م بود. من تنها زندگی می‌کنم.
✰✩☆✰✩☆✰
4_
بچه‌ام را بـ*ـغل کردم و توی تختش گذاشتم که به‌م گفت: «بابایی زیر تـ*ـخت را نگاه کن هیولا نباشه.» من هم برای اینکه او را آرام کنم، زیرتخت را نگاه کردم. زیر تـ*ـخت بچه‌ام را دیدم که به‌م گفت: «بابایی یکی روی تـ*ـخت منه!»
✰✩☆✰✩☆✰
5_
احساس کردم مادرم مرا از آشپزخونه که طبقه پایین است، صدا زد. درِ اتاقم را باز کردم که همان موقع در اتاق بـ*ـغلی هم باز شد. مادرم بیرون آمد و به‌م گفت: «عزیزم منو صدا کردی؟»


داستان های کوتاه ترسناک

 

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
۶_
آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزی‌ام بود که ۱۲:۰۷ دقیقه را نشان می‌داد و این زمانی بود که یک زن ناخن‌های بلند و پوسیده‌اش را توی سـ*ـینه‌ام فرو کرد و با دست دیگرش جلوی دهانم را گرفته بود که صدایم درنیاید. ناگهان از خواب پریدم و روی تـ*ـخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می‌دیدم، که چشمم به ساعت رومیزی‌ام افتاد... ۱۲:۰۶ ... در کمد دیواری‌ام با یک صدای آرام باز شد...
✰✩☆✰✩☆✰
۷_
یک مسئله ریاضی بدجور اعصابم را به هم ریخته بود. رفتم پیش پدرم تا شاید او بتواند حلش کند. در اتاقش را زدم. گفت: «بیا تو...» رفتم داخل و در را پشت سرم بستم. دستم به دستگیره در بود که یادم افتاد پدرم پنج روز پیش به مأموریت رفته و هنوز برنگشته است.
✰✩☆✰✩☆✰
۸_
با صدای بی‌سیمی که توی اتاق بچه‌ام هست بیدار شدم و شنیدم زنم برایش لالایی می‌خواند. روی تـ*ـخت جابه‌جا شدم و دستم خورد به زنم که کنارم خوابیده بود...
✰✩☆✰✩☆✰
۹_
هیچ‌چیز مثل صدای خنده یک نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت یک نصفه شب باشد و در خانه تنها باشی.
✰✩☆✰✩☆✰
۱۰_
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند.


داستان های کوتاه ترسناک

 

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
۱*احساس کردم مادرم منو از آشپزخونه که طبقه پایین هست،صدا زد.درِ اتاقمو باز کردم که همون موقع در اتاق بـ*ـغلی هم باز شدو مادرم بیرون اومدوبهم گفت:عزیزم منو صدا کردی؟...
*
*
*
۲*یه گربه خریده بودم که فقط بهم نگاه میکرد.امروز فهمیدم تمام مدت به پشت سرم ذل میزد...
*
*
*
۳*ساعت۱۲:۰۷شب یه زن با خنجر سینمو شکافت...یهو از خواب بیدار شدم...چشمم به ساعت افتاد...ساعت۱۲:۰۶شب بود...همون موقع در کمد دیواریم آهسته باز شد...
*
*
*
۴*یه مسئله ریاضی بدجور اعصابمو به هم ریخت.رفتم پیش بابام تاشاید اون بتونه حلش کنه.در اتاقشو زدم.گفت:بیاتو...رفتم داخل و درو پشت سرم بستم...دستم رو دستگیره در بود که یادم افتاد بابام ۶روزه رفته ماموریت و هنوز نیومده...
*
*
*
۵*با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم،اول فکر کردم صدا از پنجره میاد،تا اینکه صدا رو از آیینه شنیدم...
*
*
*
۶*زنم که کنارم روی تـ*ـخت خابیده بود ازم پرسید که چرا اینقدر سنگین نفس میکشم؟من سنگین نفس نمیکشیدم...
*
*
*
۷*با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی میخونه،روی تـ*ـخت جابه جا شدم و دستم خورد به زنم که کنارم خوابیده بود...
*
*
*
۸*هیچ چیز مثل خنده یه نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت ۱شب باشه و خونه تنها باشی...


داستان های کوتاه ترسناک

 

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
۹*بچم رو بـ*ـغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت:بابایی زیر تـ*ـخت رو نگاه کن هیولا نباشه منم واسه اینکه آرومش کنم زیرتخت رو نگاه کردم.زیر تـ*ـخت بچمو دیدم که بهم گفت:بابایی یکی رو تـ*ـخت منه...
*
*
*
*
۱۰*یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود.من تنها زندگی میکنم...
*
*
*
۱۱*چراغ اتاقش روشنه اما من الان از سر خاکش برگشتم...
*
*
*
*
۱۲*در تمام زمانی که توی این خونه زندگی کردم حاضرم قسم بخورم بیشتر از درهایی که باز کردم،بستم...
*
*
*
*
۱۳*خوابیده بودم...ناگهان حرارت دستی رو به دور گردنم احساس کردم....به اطراف نگاه کردم؛کسی در آن نزدیکی نبود...
*
*
*
*
۱۴*اه اذیت نکن رضا،غلغلکم میاد،اینو به برادرم گفتم که نصفه شبی داشت پامو غلغلک میداد،وقتی دیم دست برادرم نیست پاشدم که بزنمش،ولی هیچکس تو اتاق نبود...
*
*
*
*
۱۵*آخرین انسان روی زمین تنها در اتاقش نشسته بودکه ناگهان در زدند؟!!...
*
*
*
*
۱۶*جالب اینجاست این داستانا بعضیاشون "حقیقت" دارند......


داستان های کوتاه ترسناک

 

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
۶_
خانه دانشجویی
بعد از آخرین کلاسم تو دانشگاه حدود ساعت ۸ شب با دوستام خداحافظی کرده و به سمت منزل دانشجویی خود که حدود ۱۰ دقیقه با دانشگاه فاصله داشت به راه افتادم . دیدم هوا خوبه حال و هوای پیاده روی به سرم زد، بنابراین تصمیم گرفتم مسیر دانشگاه تا منزل رو پیاده برم . من و سه دوستم یه منزل دانشجویی گرفته بودیم و قرار گذاشته بودیم هر شب یکی تدارک شام رو ببینه . از شانس من هم اون شب نوبت من بود بنابراین گفتم پیاده برم ، هم موقعه شام به منزل می رسم و هم توی راه چهار تا همبرگر می خرم ، این طوری دیگه از شستن ظرفها هم راحت می شدم. بعد چند دقیقه به ساندویچی رسیدم و چهار تا همبرگر خریدم .بعد از مدت کوتاهی به منزل رسیدم و در رو باز کردم دیدم مثل همیشه منتظر من هستن و هنوز چیزی نخوردن. بعد از خوردن شام و تماشای فوتبال رخت خوابها رو پهن کردیم و چراغ ها رو خاموش کردیم و خوابیدیم. من که اصلا خوابم نمی برد و تمام ذهنم مشغول حوادثی بود که اون روز توی دانشگاه برام رخ داده بود. فکر کنم تا یک ساعت همین طور داشتم فکر می کردم و اصلا خوابم نمی برد و همش توی رختخواب به این طرف و اون طرف غلت می خوردم که بالاخره احساس سنگینی توی چشام کردم و یواش یواش داشت خوابم می برد که یهو با صدای دوستم که توی خواب حرف می زد و هذیون می گفت از خواب بیدار شدم.


داستان های کوتاه ترسناک

 

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
اما با خودم گفتم حتما کابوس میبینه و بعد چند ثانیه دیگه هذیون نمی گه چشامو دوباره بستم و خواستم بخوابم که باز دوستم توی خواب شروع کرد به هذیون گفتن اما این دفعه فقط صدای دوستمو نمیشنیدم انگار صدای پچ پچ و خنده هم می اومد بنابراین کنجکاو شدم ببینم که این صداها مال کیه چشامو باز کردم و سرمو برگردوندم طرف دوستم خدای من چی میبینم ،، اینها کی هستن و اتاق ما چیکار می کنن دیدم چند نفر دور دوستم حلقه زده و رو زانوهاشون نشستن و با دستاشون میزنن رو زانوهاشون و می خندن و تو گوش هم دیگه پچ پچ می کنن و دوباره می خندن دوستم هم تو خواب فقط هذیون می گفت اونا هم می خندیدن. بدنشون خیلی سفید بود و مثل گچ بود تا من به اونا نگا کردم انگار متوجه من شده بودن و در یک لحظه و چشم برهم زدن همشون از زمین بلند شدن و فرار کردن طرف آشپزخونه ، آخری که داشت فرار می کرد به پاهاش نگا کردم دیدم پاهاش مثل مجسمه های گچیه، اما نتونستم چهرشونو خوب ببینم چون هم تازه از خواب بیدار شده بودم و چشام هنوز تار می دیدن و هم صورت و بدنشون خیلی روشن و سفید بود. من هم بعد از فرار اونا از ترس لحاف رو کشیدم رو صورتم و تا صبح همون جوری خوابیدم. صبح با صدای بچه ها از خواب بلند شدم و تا دوستم رو دیدم ازش پرسیدم یوسف دیشب کابوس می دیدی؟ اونم در عین خونسردی گفت: نه چطور مگه؟ ماجرا رو براش تعریف کردم ولی یوسف گفت: اصلا متوجه چیزی نشده و شب هم کابوس ندیده بقیه دوستام هم متوجه چیزی نشده بودن، نه صدای دوستم رو شنیده بود و نه موجودات سفید رنگ دیده بودن و تنها شاهد ماجرا من بودم.


داستان های کوتاه ترسناک

 

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
۷_ وقتی خواسته مردی انجام نمیشود
اجرا در ارتباط با مردی است که هفده سال قبل از دنیا رفته بود. “می” زنی است که این ماجرا را تعریف می کند که در ارتباط با پدرشوهرش می باشد. او تعریف کرد که چگونه پدرشوهرش قبل از مرگش تکه کاغذی را درون جعبه ای در کشوی میز کارش مخفی کرده بود. هیچ یک از اعضای خانواده قبل از مراسم تشییع جنازه و خاکسپاری از وجود این کاغذ اطلاعی نداشتند. از قرار معلوم آن کاغذ یک رهنمود و دستور از سوی مرد بود. مراسم تشییع جنازه در سالن مخصوص برگزاری این مراسم صورت گرفت. بعد طبق آداب و رسوم چینی ها، تابوت متوفی را به مدت پنج روز در سالن نگه داشتند تا دوستان و اقوامی که نتوانسته بودند در مراسم شرکت کنند، به دیدن او بیایند و تسلیت بگویند. رسم براین بود که پسرها و مردهای خانواده شب ها را در سالن سپری کنند و مراقب تابوت باشند.
همان شب اول، نیمه های شب در سکوت مطلق، ناگهان تمام چراغ ها خود به خود خاموش شد! مردان خانواده تصور کردند که فیوز پریده و یکی از آنها به سراغ جعبه برق رفت تا مشکل را برطرف سازد ولی فیوز مشکلی نداشت. به هر حال این جریان سه مرتبه دیگر تکرار شد. کم کم همه به وحشت افتادند و یکی از پسرها سعی کرد با پدرش به نحوی صحبت کند. در نتیجه به محراب رفت و گفت: پدر، خواهش می کنم این کارها را نکن. ما همگی به وحشت افتاده ایم!
بعد، همه چراغها را خاموش کردند، به جز یک لامپ مهتابی را. پس از مدتی دوباره همان اتفاق تکرار شد. آنها عودی را سوزادند و به پدرشان گفتند: پدرجان، هرچه می خواهی ، بگذار ما هم بدانیم. شاید دوست داری همه چراغها خاموش باشند. در نتیجه ما همه چاغها را خاموش کرده ایم. به جز یک لامپ مهتابی را . پس لطفا ما را نترسان!


داستان های کوتاه ترسناک

 

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
بعد از آن دیگر اتفاق خاصی رخ نداد. صبح روز بعد، آنها از یک عکاس حرفه ای دعوت به عمل آوردند تا عکسی از تابوت پدرشان بگیرد. آنها می خواستند یکی از عکسها را به عنوان یادبود نگه دارند و یکی را برای بزرگترین دختر خانواده بفرستد که چون در انگلستان زندگی می کرد، نمی توانست در مراسم حضور یابد. هنگامی که عکاس کارش را آغاز کرد، در کمال حیرت متوجه شد که دوربینش کار نمی کند. از آنجایی که خودش را عکاس حرفه ای و قابلی می دانست، تا حدی خجالت زده شد. در عین حال با این که می خواست از رو نرود، کمی احساس وحشت کرد. بزرگترین پسر دوباره عودی را سوزاند و به پدرش گفت: پدر جان! ما فقط می خواهیم یک عکس از تو بگیریم تا آن را برای دختر عزیزت بفرستیم که در انگلستان زندگی می کند و موفق به حضور در مراسم نشده است.
بعد از آن از عکاس تقاضا کردند که دوباره امتحان کند و این مرتبه مشکلی پیش نیامد. بعدا مراسم خاکسپاری نیز به خوبی و خوشی انجام شد. چند روز بعد از پایان مراسم وقتی دخترها مشغول مرتب کردن کشوهای میزکار پدرشان بودند، کاغذی را پیدا کردند. آنها تصور می کردند که شاید در این یادداشت کوتاه علت رخ دادن آن اتفاق عجیب و غریب نوشته شده باشد. آنها به محض دیدن یادداشت، دست خط پدرشات را تشخیص دادند. در آن یادداشت، او از تمام اعضای خانواده اس خواهش کرده بود که هیچ یک به خاطر مرگش گریه و زاری نکند. هم چنین درخواست کرده بود که هیچ یک شب را در سالن در کنار تابوتش سپری نکنند!


داستان های کوتاه ترسناک

 

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
۸_ خانه متروکه مادربزرگ
من مادر بزرگ پیری داشتم که توی یه خونه خیلی قدیمی در یکی از محلهای پایین شهر زندگی میکرد و اونهایی که قمی هستند من آدرس خونه مامان بزرگمو بهشون میدم که برن و خونه رو ببینن البته الان بعداز فوت مادر بزرگم در خونه رو از چوبی به آهنی تغییر دادیم. همیشه یادمه مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و بابابزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت میکنن طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر متکاش میگذاشت ولی بازم اذیتش میکردن تا حدی که گاهی میگفت ننه وسایل خونه رو جابه جا میکنن و میز رو میکشن اینطرف و اونطرف بهشون میگم نکنید ولی گوش نمیدن.من میترسیدم اما چرا دروغ بگم باور نمیکردم گاهی مادر بزرگم میگفت ننه چرا ظهر ناهار میخوردم دم در ایستاده بودی و هرچی بهت گفتم غذا بخور گوش نکردی؟؟؟
درصورتی که من ظهر اصلا اونجا نرفته بودم. همیشه دلم میخواست صحت گفته های اونو باور کنم تا اینکه یک شب تابستون پیشش موندم و توی حیاط روی تـ*ـخت دراز کشیدم با وجودی که میترسیدم اما نیروی کنجکاوی بر من غلبه کرده بود دقیقا روبروی من یه ایوون تقریبا بزرگ بود و من پایین توی حیاط کاملا ایوون رو میدیدم و مطمئنم بیدار بودم چون از ترس خوابم نمیبرد… کمی از شب که گذشت دیدم یه زن با موهای مشکی بلند که موهاش خیلی ضخیم بود از زیر زمین اومد بیرون قلبم داشت میترکید از ترس از پله ها بالارفت و دقیقا پشت به من ایستاد نای حرکت نداشتم و حتی نمیتونستم فریاد بزنم روی تـ*ـخت نشستم و فقط بهش نگاه کردم، یادم بود که میگفتن از ما بهترون یا جنها سم دارن واسه من به پاهاش نگاه کردم بخدا به اون کسی که همه ما رو افریده قسم پاهاش سم داشت باور کنید به خاک و مامان و بابام قسم سم داشت برگشت و به من نگاه کرد و من دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم…


داستان های کوتاه ترسناک

 
آخرین ویرایش:
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا