خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

^moon shadow^

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/18
ارسال ها
1,878
امتیاز واکنش
18,049
امتیاز
428
محل سکونت
Tabriz
زمان حضور
38 روز 17 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
موجودی به شکل چوپان

پدربزرگم زمانی که ما برای تفریح به روستا رفته بودیم این ماجرا رو تعریف کرد البته به اصرار ما.
پدربزرگم می گفت یه روز بعد از آبیاری مزارع داشتم برای ناهار برمی گشتم طرف خونه، که زمین کناری، تپه مانند بود دیدم یه چوپان قد بلند بالای تپه خوابیده و کلاهشو هم کشیده رو صورتش و دستاشو هم گذاشته زیره سرش پدربزرگم می گفت من فکر کردم حتما این چوپان از ده کناری اومده و اینجا خوابیده، اون چوپانه بالای تپه خوابیده بود و پدربزرگم هم پایین بوده ، پدربزرگم می گفت هرچی چوپان رو صدا زدم که چرا اینجا خوابیدی و اهله کدوم دهی؟هیچ جوابی نداد و کوچکترین اعتنایی به من نکرد بنابراین یه سنگ برداشته و به طرف چوپانه پرتاب کرده بود می گفت سنگ به چوپانه نخورد ولی یکدفعه چوپانه مثل دیونه ها از زمین بلند شد و به طرف من دوید پدربزرگم می گفت تا چوپانه از زمین بلند شد دیدم پاهاش مثل سم اسب گرد بود و چوپانه هم مثل آدمای لال نعره می کشید و داد می زد و به طرفم میومد . می گفت سرعتش هم زیاد بود وگامهای خیلی بلندی برمیداشت ، پدربزرگم می گفت من هم تا دیدم داره به طرفم میاد فوری به سمت دیگر باغ فرار کردم و بعد از مدتی برگشتم پشت سرم رو نگا کردم دیدم وسط باغ وایساده و فقط داره به من نیگا می کنه و دیگه دنبالم نمی یاد پدربزرگم می گفت قیافه اش مثل آدما بود ولی پاهاش به شکل سم اسب بود و مثل آدمای لال درهم برهم می گفت.

انجمن رمان نویسی


داستان های کوتاه ترسناک

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

^moon shadow^

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/18
ارسال ها
1,878
امتیاز واکنش
18,049
امتیاز
428
محل سکونت
Tabriz
زمان حضور
38 روز 17 ساعت 41 دقیقه
نویسنده این موضوع
شبی که من جن دیدم

تابستان 19 سالگی ام بعد از امتحانات دانشگاه تصمیم گرفتم تو راهی که همیشه بهش فکر میکردم قدم بزارم. زندگی مادی و دنیا بنظرم بیش از پیش تکراری پوچ و بیهوده بود ..چاره ای نداشتم
به توصیه ی یکی از کتابهای راهنمای تصوف شروع کردم به گرفتن روزه ی اب . مدت چهل روز بود شب روز ششم بود که هوسم به اراده ام پیروز شد و یک گوجه فرنگی خوردم . روزه اب تموم شد و من قدرت اینو نداشتم که چهل روزو از سر بگیرم از فردای اونشب شروع به روزه معمولی ترک حیوانی و ترک همه چیزهای مادی لـ*ـذت بخش کردم افطارم معمولا تکه ای نون و اب بود بعد از ده روز تصمیم گرفتم همزمان شروع به ذکر خوندن بکنم
تو کتاب اثرات شگفت انگیز و سحر امیزی برای هر ذکر نوشته شده بود . من اذکار دیدن عجایب رو انتخاب کردم . ذکرها عبارت بودن از یک ذکر کوتاه هزار و یک مرتبه که من هر روز ده هزارو یک مرتبه میخوندم بعلاوه یک دعای تقریبا یک صفحه ای که روزی بیست و هفت مرتبه بود و یک دعای نسبتا طولانی
اذکار خیلی خیلی زودتر از چیزی که تصور میکردم اثر کردند . شب روز چهارم یا پنجم بعد از شروع ذکر خوندن بود که وقتی بخواب رفتم مثل اینکه تنم فورا خوابید اما من کاملا هوشیار بودم توی فضای سیاه و تاریک وجودم... انگار منتظر بودم . بعد از حدود دو ساعت چشمانم ناگهان باز شد انگار چشمام میخواستن از حدقه بزنن بیرون
نگاهم به سقف بود که دریای فوق العاده زیبایی رو رو سقف دیدم امواج پی در پی .. طوفان..همونطور که چشمام به سقف دوخته شده بودن من هیچ تسلطی به تنم نداشتم حتی پلک هم نمیزدم انگار سنگ بودم بعد از 15-20 دقیقه چشمام محکم بسته شدن چند دقیقه بعد بحال خودم اومدم چشمامو باز کردم خیلی خسته بودم بخواب رفتم.
این تجربه همزمان با روزه ها و اذکار هر دو شب یکبار تکرار میشد بعد از اونشب دو بار دیگه اون دریای طوفانی رو رو سقف دیدم بار سوم صخره ای هم گوشه ای بود بار چهارم یک قصر فوق العاده شبیه قصر چینی ها دیدم که دو طبقه بود بالای طبقه دوم یک درخت زیبا پر از شکوفه بود اذ نزدیکی قصر یک چشمه رد میشد
بار پنجم پروانه ای بلوری با بالهایی با گوشه های گرد که هر بالش حدود یک دست بود از بالای سرم پرواز کرد و روی دیوار نشست
اونشب انگار اون جسمم نبود و داشت ذکرای عربی نا اشنا تند تند زمزمه میکرد.
من از تجربیاتم خیلی شاد بودم فراموش کرده بودم ظاهرم شبیه یک مرده متحرک با دور چشمای سیاه و کبود شده
غرق در دنیای جدیدی که دو شب یکبار راس ساعت 1:30 تا دو شب ظاهر میشد بودم حتی یک بار ظهر وقتی کاملا هوشیار بودم چیزهایی دیدم
یک روز که داشتم یکی از کتابها رو میخوندم چشمم به دعایی افتاد که مربوط به احضار جن بود ..نمیدونم چرا اونموقع انقدر از خودم مطمئن بودم...
بعد از افطار غسل گرفتم چند رکعت نماز حاجت و بعد اون دعای طولانی احضار جن....
اونشب هیچ اتفاقی نیافتاد. روز بعد مادربزرگم مهمون اومد طفلک از دیدن چهره من شوکه شد فکر میکرد رو به موتم ! این شد که مادر بزرگ مهربونم بزور چنتا کتلت چپوند تو حلقم
با خوردن گوشت ترک حیوانی من باطل شده بود و من نمیتونستم بدون ترک حیوانی ذکر بخونم تصمیم گرفتم چند روز کنار بکشم روزه هارو هم قطع کردم زندگیم بحالت عادی برگشته بود .

---------------------------------------------------------

اتاق من پنجره ای بزرگ داشت که مشرف به گلخونه ی سنگی بود بالای گلخونه نورگیر بود دور گلخونه شیشه نداشت رو سنگای مرمر فقط چنتا گلدون کوچیک بود پنجره اتاقم که حدود نیم متر از کف اتاق فاصله داشت همیشه باز بود بخصوص تابستون که پنجره های نورگیر هم باز بودن و از سقف باد خنکی وارد اتاقم میشد
سه روز از قطع ترک حیوانی من گذشته بود شب نزدیکای ساعت دو بود و من سرحالو بیخواب مشغول خوندن یک کتاب علمی بودم .جایی که نشسته بودم از پنجره حدود یک و نیم متر فاصله داشت . یک دفعه انگار یکی به سرعت سرمو طرف پنجره چرخوند ...چشمم به چشم موجودی افتاد که درست پشت قاب پنجره بود ...
نگاهش وجودمو خاکستر کرد..چشمای متوسطش سفیدی نداشت سیاهه سیاه بود...برق مختصری تو چشماش بود مژه و ابرو نداشت سرش کمی از سر انسان کوچکتر بود سرش گوشه بالای پنجره بود معلوم بود قدش خیلی بلنده موهاش کوتاه و پر کلاغی بود. پیشونی خیلی بلندش برخلاف پوست گونه هاش صاف بود لبای باریک و دهن تنبلی داشت با یه لبخند کریه که همه صورت خاکستریشو چروک کرده بود
نمیدونم چند دقیقه خیره بهش یخ زده بودم ثانیه ها مثل ساعتها میگذشت وقتی کمی بخودم اومدم خواستم اسم خدا رو ببرم که از اونجا بره .اما زبونم.. انگار زبون یه لال مادرزاد بود تنها چیزی که از زبونم خارج میشد تته پته بود مایوسانه مثل دیوانه ها دستامو تکون میدادم و تته پته میکردم ..اون تمام مدت خیره بمن با لبخند موذیانش تماشام میکرد حتی نمیتونستم فریاد بکشم انگار هیچکس نبود کمکم کنه..
بالاخره متوجه قرانی که روی میز چوبی قدیمی گذاشته بودم شدم یاٌسم امید شد تا خواستم برش دارم اون جن ناپدید شد
بعد از اونشب توبه کردم دیگه حتی ذکر هم نخوندم مدتها طول کشید که بحالت عادی برگردم تا شش ماه بعد ماجرا غرق در عرق از خواب میپریدم و هذیون میگفتم اگه شب یه دفعه ای کسی رو تو گلخونه میدیدم بی اختیار تته پته میکردم انگار باز اونو دیدم. الان چند سال از اون ماجرا گذشته شاید باز هم بخوام وارد متافیزیک شم اما دیگه هیچوقت سراغ اجنه نمیرم

انجمن رمان نویسی


داستان های کوتاه ترسناک

 
  • تشکر
Reactions: *KhatKhati*

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
۱_
سوییچ ماشین

"سوییچ ماشین داستان ترسناکی است که برای یک پدر و دختر در یک شب بارانی اتفاق ‌افتد."

شبی پدری همراه دخترش، در جاده‌ای کم تردد در بیرون شهر رانندگی می‌کرد. آن‌ها کل روز را نزد مادر دخترک که در بیمارستان بسـ*ـتری بود سپری کرده بودند و شب هنگام در حال برگشت به خانه بودند. دختر در حالی که به صدای ضربات قطره‌های باران روی سقف ماشین گوش می‌کرد، خواب چشمانش را سنگین و شروع به چرت زدن کرد. ناگهان صدای بلندی به گوش رسید. پدر با فرمان دست و پنجه نرم می‌کرد تا کنترل لاستیک‌ها را از دست ندهد، اما ماشین روی جاده‌ی خیس بارانی لیز خورد و به دیوار سنگی برخورد کرد.
پدر، دخترک را دید که در اثر تصادف زخمی شده است. پس از آن از ماشین پیاده شد تا اوضاع ماشین را ارزیابی کند. هر دو لاستیک جلوی ماشین ترکیده بود و گلگیر سمت راست در اثر اصابت با دیوار جمع شده بود اما قسمت‌های دیگر ماشین صدمه‌ جندانی ندیده بود.
پدر که سعی می‌کرد وضعیت را برای دخترش توضیح دهد گفت: «ما حتما از روی یک چیزی توی جاده رد شدیم! هر چیزی که بوده، جفت لاستیک‌ها رو سوراخ کرده! »
دخترک در حالی که از شوک تصادف می‌لرزید پرسید: «میتونی درستش کنی پدر؟» پدر در حالی سرش را به نشانه‌ی منفی تکان می‌داد پاسخ داد: «نه. متاسفانه من فقط یک لاستیک زاپاس دارم. مجبورم برگردم به شهر و یکی رو پیدا کنم تا ماشینو یدک کنه. شهر از اینجا زیاد دور نیست. تو می‌تونی توی ماشین منتظر بمونی.» دختر با اینکه دلش نمی خواست گفت: «باشه. اما لطفا خیلی طول نکشه.»
مرد می‌توانست ترس را در چشمان دخترش ببیند. در حالی که در ماشین را می‌بست به دخترش گفت: «همینجا بشین. به محض این که بتونم برمی‌گردم.»


داستان های کوتاه ترسناک

 

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
دختر پدرش را در آیینه جلوی ماشین نظاره کرد که با گام‌هایی خسته در زیر باران به سمت پایین جاده می‌رفت تا در سیاهی شب از دیده پنهان شد. یک ساعت از رفتن پدرش می‌گذشت. دخترک در شگفت بود که پدرش چرا هنوز بعد از این همه وقت بازنگشته است. او بسیار نگران بود چرا که پدرش تا آن موقع باید برمی‌گشت. در همان هنگام، نگاهی به آیینه جلوی ماشین انداخت و شمایلی را دید که از دور به سمت ماشین حرکت می‌کرد. دخترک فکر کرد که آن شخص پدرش است؛ اما هنگامی که سرش را برگرداند تا نگاه دقیق‌تری بیاندازد، متوجه شد که مرد غریبه‌ای است. مرد لباس سرهمی پوشیده و ریش پرپشتی صورتش را پوشانده بود. او چیز بزرگی را در دست چپش گرفته بود که با هر قدم به جلو و عقب تاب می‌خورد.

چیزی در رابـ*ـطه با مرد غریبه وجود داشت که دختر را عصبی می‌کرد. همان‌طور که مرد به ماشین نزدیک می‌شد، دخترک به شیشه عقب ماشین خیره شد و چشمانش را ریز کرد تا بهتر ببیند. در نور کم جاده، دخترک فهمید که مرد در دست راست خود چیزی را محکم گرفته است. یک ساطور بزرگ و تیز!

مغز دخترک وحشت زده، سریع شروع به کار کرد. هر دو در جلو را قفل کرد. سپس روی صندلی عقب پرید و درهای عقب را نیز قفل کرد. وقتی که سر خود را بالا آورد، مرد غریبه را دید که ایستاده و به نظر می‌رسد که مستقیما به او زل زده!

ناگهان، مرد دست خود را بالا آورد و دخترک جیغ بلندی از ته دل کشید. در دست چپ او سر بریده‌ی پدرش بود! دختر پشت سر هم جیغ می‌کشید. نمی‌توانست خودش را کنترل کند. قلبش دیوانه‌وار در سـ*ـینه می‌کوبید و به سختی می‌کوشید نفس بکشد. چهره‌ی پدرش حالت وحشت‌زدگی را هنوز در خود نگه داشته بود. دهانش باز، مردمک چشمانش به سمت بالا چرخیده و فقط سفیدی چشمانش معلوم بود.

وقتی که مرد غریبه به ماشین رسید، صورتش را به شیشه‌ی ماشین چسباند و با چشمانی سرخ و دیوانه‌وار به دختر خیره شد. موهای مرد آشفته و کثیف بود. روی صورتش نیز زخم‌هایی عمیق خودنمایی می‌کرد. برای یک لحظه، مرد همان‌جا زیر بارش باران در حالی که پوزخند می‌زد مانند مرد دیوانه‌ای ایستاد. سپس دستش را درون جیبش کرد، چیزی بیرون آورد و به آرامی دستش را بالا برد. سوییچ ماشین پدر دخترک در دستش بود!


داستان های کوتاه ترسناک

 

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
۲_ عروسک آنابل
مادری یک عروسک از مغازه دست دوم فروشی برای دخترش که دانشجوی پرستاری بود به عنوان هدیه تولد خرید. دختر که نامش دُنا بود عروسک را خیلی دوست داشت و در آپارتمان مشترک خود و دوستش آنجی نگهداری می‌کرد، اما خیلی زود ماهیت عجیب عروسک برای آن‌ها آشکار گردید و اتفاقات عجیبی برای آن‌ها رخ داد.
عروسک آنابل در ابتدا کار‌های کوچکی مانند تکان دادن دست‌هایش و افتادن از روی صندلی به زمین انجام می‌داد که دُنا و انجی می‌توانستند آن را توجیه کنند. اما کم‌کم این حرکات افزایش یافت تا جایی که این عروسک کار‌هایی انجام داد که از توجیه به دور بود و طولی نکشید که امور از کنترل خارج شد.
لو نزدیک‌ترین دوست دنا و آنجی نسبت به عروسک بدبین بود و حس می‌کرد این عروسک توسط روح تسخیر شده است، اما آنجی و دنا به حرف‌های او گوش نمی‌دادند و می‌گفتند این فقط یک عروسک است.
تا اینکه داستان وحشتناک‌تر از تصورات دُنا می‌شود. دنا و آنجی گاهی با جابه‌جایی وسایل خانه روبرو می‌شدند و گاهی نیز نامه‌هایی را با دست‌خط بچه گانه یافت می‌کردند. یادداشت پیامی متفاوت داشت، «به لو کمک کن» و «به ما کمک کن». اما گمان نمی‌کردند کار عروسک باشد تا روزی که دنا متوجه خون روی دست‌های عروسک شد، عروسک در جای خود روی تـ*ـخت قرار داشت، اما لکه‌های قرمز روی دست‌هایش نظر دنا را جلب کرد او به طرف عروسک رفت و دریافت مایع قرمز رنگ از درون خودِ عروسک بیرون می‌آمد.
دیگر قضیه عروسک جدی شد و دختر‌ها از یک مدیوم احضارکننده روح کمک گرفتند. مدیوم بعد از یک جلسه احضار روح به آن‌ها گفت: جسد دختری به نام آنابل هیگینز در زیرزمین آپارتمان آن‌ها دفن است. روح آنابل با دیدن عروسک به آن علاقه‌مند گردیده و آن را تسخیر نموده است.
دختران با شنیدن داستان آنابل دلشان به حال دختر مرده سوخت و تصمیم گرفتند که عروسک را نگه دارند، اما داستان وحشت‌انگیزتری برای آنان اتفاق افتاد که مجبور شدند دوباره از کسی کمک بگیرند.
روزی دوستشان لو به خانه آن‌ها آمده بود که شب از خوابی عمیق بیدار می‌شود، اما توانایی حرکت نداشت، لو به اطراف اتاق می‌نگرد، اما چیزی نمی‌بیند، پایین را نگاه می‌کند و می‌بیند آنابل پایین پایش ایستاده، عروسک به آرامی شروع به بالا رفتن از پایش می‌کند، از روی قفسه سـ*ـینه‌اش می‌گذرد و بعد دست‌های عروسک دور گردن او قفل می‌شود و شروع به خفه کردنش می‌کند.


داستان های کوتاه ترسناک

 

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
لو پس از این اتفاق از هوش می‌رود و روز بعد به هوش می‌آید و نمی‌داند که این اتفاق کابوس وحشتناک بوده یا در واقعیت برایش پیش آمده است، اما روز بعد اتفاقی می‌افتد که او به وحشتناک بودن عروسک پی می‌برد.
هنگامی که لو در اتاق آنجی بود صدا‌هایی از اتاق دُنا شنید در حالی که دنا اصلا در خانه نبود. لو فکر می‌کند کسی بی اجازه وارد خانه شده، اما متوجه می‌شود صدا مربوط به آنابل بوده است.
لو به اتاق دنا می‌رود و عروسک را به جای آنکه روی تـ*ـخت ببیند روی صندلی می‌بیند. لو هنگامی که می‌خواهد به سمت عروسک برود ناگهان کل بدنش فلج می‌شود و احساس فلج در منطقه قفسه سـ*ـینه‌اش افزایش می‌یابد. لو به پایین پایش نگاه می‌کند و روی آن هفت اثر پنجه، سه ضربه عمودی و چهار ضربه افقی می‌بیند. لو با وحشت به اطراف خود می‌نگرد، اما هیچ کس را در آنجا نمی‌بیند و تنها چیزی که به ذهنش می‌رسد آنابل است.
آثار خراش روی بدن لو را همه می‌توانستند مشاهده نمایند، اما این خراش‌ها در طی دو روز به شکل عجیبی خوب شد و دیگر اثری از آن باقی نماند در حالی که جای پنجه‌ها همگی داغ و سوزان بودند.
بار دیگر دختران به فکر چاره افتادند و این بار از یک کشیش به نام پدر هگان کمک گرفتند. اما این کشیش به آن‌ها گفت: این موضوع مربوط به ارواح است و به قدرت بالاتری نیاز دارد.
آن‌ها با اِد و لورن زن و شوهری که مانند شکارچیان ارواح بودند، تماس گرفتند و به این موضوع پی بردند که عروسک روحی شیطانی و غیرانسانی دارد. این زوج اعلام نمودند که این عروسک تسخیر نشده، اما توسط یک روح کنترل می‌شود، زیرا اشیاء بی‌جان را نمی‌توان تسخیر کرد.
اقدامات زوج وارن به موقع بود، زیرا اگرکار‌های آنابل ادامه داشت می‌توانست موجب مرگ یکی از اعضای آن خانه شود. این زوج معنویت فضای خانه را با کلمات بالا بردند که شامل هفت صفحه جملاتی بود که طبیعتی مثبت داشتند و مانع ورود شیطان به خانه می‌شدند.
آن‌ها عروسک آنابل را برای نگهداری به موزه خود بردند و برای جلوگیری از حملات عروسک آنابل روی آن آب مقدس ریختند، زیرا این خانواده می‌گویند زمانی که عروسک را با خود بردند او اقدام به کشیدن ترمز ماشین و منحرف کردن فرمان آن نموده است، اما وقتی روی آن آب مقدس ریخته، به نظر کارساز بوده است.
عروسک آنابل حالا در موزه اِد و لورن وارِن داخل یک جعبه شیشه‌ای با هشدار «باز نکنید» نگهداری می‌شود.


داستان های کوتاه ترسناک

 

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
۳_ روح دختر بچه
ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در «بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی می‌کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت.
اواسط راه بودم که ناگهان دختربچه‌ای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیره‌اش را کاملاً روی خود احساس می‌کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می‌پرسیدم که دختربچه‌ای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه می‌کند، می‌خواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم؛ چراکه همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود. ابتدا تصور کردم که دچار توهم شده‌ام، در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم، آنجا هم اثری از دخترک ندیدم. آینه ماشین را را به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنه‌های هولناک مواجه نشوم. اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس می‌کردم تنها نیستم.


داستان های کوتاه ترسناک

 

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
با ناراحتی و تا حدی وحشت‌زده، به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا می‌کردم که پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیرمجاز دستگیرم نکند. طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی احساس آرامش می‌کردم ولی…درست زمانی که مقابل راه ورودی خانه‌مان رسیدم، همان احساس عجیب که این مرتبه عجیب‌تر از قبل بود به سراغم آمد. وقتی به سمت پیاده‌رو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛ او کنار پیاده‌رو نشسته بود و به من لبخند می‌زد! من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم.
در حالی که بی‌خود و بی‌جهت نعره می‌زدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه‌ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. ابتدا پدر و مادرم به دلداری‌ام پرداختند، ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه. اندخته‌ام، همسایه‌ها را از خواب پرانده‌ام و ماشین را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده‌ام و دچار توهم نشده‌ام.
چند روز بعد به همان نقطه‌ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آنجا زیر علف‌ها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهراً در آن نقطه سال‌ها قبل دخترک به همراه خانواده‌اش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود. البته مطمئن نیستم، ولی تصور می‌کنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود. هرگز آن شب کذایی را از یاد نمی‌برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به خانه برمی‌گردم، شخصی را همراه خود می‌کنم.


داستان های کوتاه ترسناک

 

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
۴_ زنی در جاده متروکه
چند سال قبل، حادثه وحشتناکی در ارتباط با یک روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داشتند، حدود ساعت یک نیمه شب به خانه برمی‌گشتند. در آن ساعت از شب، هیچ وسیله نقلیه‌ای در جاده به چشم نمی‌خورد. آدریان رانندگی می‌کرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز می‌راند و پیچ‌های تند را به آرامی پشت سر می‌گذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمی‌شد. زمانی که به راه ورودی جاده متروکه رسیدند، ناگهان آدریان متوجه شد خانمی سفیدپوش وسط جاده راه می‌رود. پشت آن خانم به آن‌ها بود و در نتیجه فقط مو‌های بلندش به چشم می‌خورد. آدریان از سرعت ماشین کاست تا بتواند چهره آن خانم را ببیند. از لئو خواست که نگاهی به آن خانم بیندازد و وقتی متوجه شد که لئو هم می‌تواند آن زن را ببیند، خیالش تا حدی راحت شد.
آدریان نمی‌توانست باور کند که روح دیده است و در عین حال از این که خانمی تنها در آن ساعت از شب در آن جاده قدم بزند هم تعجب کرده بود. حتی در روز روشن هم هیچ کس جرأت نداشت پیاده به آنجا برود، چون جاده کم عرض و به شدت خطرناک بود؛ علاوه بر آن، یک زن تنها در آن ناحیه کوهستانی چه می‌کرد.
آدریان از گوشه چشم نگاهی به لئو انداخت. لئو وحشت‌زده و بیمناک به نظر می‌رسید. وقتی به زن نزدیک‌تر شدند، آدریان ترمز کرد. زن به آرامی را به آن‌ها کرد و آن‌ها در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که او چهره‌ای بسیار کریه دارد و قطرات خون را روی صورت او دیدند.
آدریان حتم پیدا کرد که او یک انسان نیست. در نتیجه به سرعت پایش را روی پدال گاز فشارداد و تصمیم گرفت زن را زیر گرفته و فرار کند، ولی نمی‌دانستند بعد از زیر گرفتن آن زن چه بلایی سرشان می‌آید. چند ثانیه بعد لئو با تردید به پشت سر نگاه کرد تا ببیند که آیا زن هنوز آنجاست یا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را دید که روی صندلی عقب قرار داشت. لئو آن چنان ترسیده بود که نمی‌دانست چه کند و یا چه بگوید. آدریان هم از آینه نکاهی به عقب انداخت و متوجه شد که زن بدون سر در تعقیب آنهاست.
بعد از آن حادثه، آدریان و لئو تا مدت‌ها شوکه بودند و قدرت تکلمشان ضعیف شده بود. بعد از مدت زیادی، جریان را برای نزدیکان خود تعریف کردند و تصمیم گرفتند که هرگز به آن جاده نزدیک نشوند.


داستان های کوتاه ترسناک

 

Mahora

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/5/20
ارسال ها
372
امتیاز واکنش
2,601
امتیاز
228
محل سکونت
از دیار دور
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 23 دقیقه
۵_ یک کتاب عجیب
یک مرد تنهای میانسال که به خوبی و خوشی در خانه‌اش زندگی می‌کرد، یک روز بعدازظهر مثل هرروز از سر کار به خانه‌اش می‌رفت که یک‌مرتبه یک کتاب تقریباً ۲۰ برگ جلوی در خانه پیدا می‌کند. مرد سواد درست و حسابی نداشت و فقط کلمات ساده را می‌توانست بخواند، اما وسوسه می‌شود که کتاب را بردارد.
وقتی کتاب را باز می‌کند و نوشته‌هایی را می‌بیند که به زبان فارسی نیستند و نمی‌تواند آنها را بخواند، حدس می‌زند که این قرآن است و گنـ*ـاه دارد که روی زمین باشد، پس آن را به خانه‌اش می‌برد.
وقتی توی خانه دوباره کتاب را باز می‌کند؛ یک صفحه می‌آید که بزرگ نوشته: «برگردون»
مرد کتاب را می‌بندد. فکر می‌کند خیالاتی شده یا شاید، چون دارد پیر می‌شود، چشمانش ضعیف شده‌اند. سپس، چون انگشتش را لای کتاب گذاشته و همان صفحه را نگه داشته بود، دوباره همان صفحه که کلمه «برگردون» نوشته بود را می‌آورد که می‌بیند هنوز هست، رنگ نوشته قرمز شده و به علاوه یک تار موی دراز هم در همان صفحه وجود دارد.
مرد که کم‌کم دارد می‌ترسد، به تار مو دست نمی‌زند و به صفحه بعدی که می‌رود، می‌بیند که نوشته: «تار موی منو از این کتاب دور کن دورکن دورکن!»
مرد میانسال کتاب را روی تلویزیون می‌گذارد و می‌گوید: «این دیگه چه مسخره بازی‌ایه!» بعد با خودش می‌گوید: «شاید به خاطر خستگی کاره یا بخاطر سوزش چشمامه، بهتره برم بخوابم.»
مرد می‌خوابد. بلند که می‌شود، می‌بیند که هوا در حال تاریک شدن است. می‌رود دست و صورتش را شسته و وضو بگیرد تا نماز مغرب و عشا را بخواند.
وقتی از اتاق خواب به هال می‌آید، یک نگاه هم به در هال می‌اندازد و یک‌هو می‌بیند که در ورودی ساختمان باز است و یک زن با یک چادر سفید پاک جلوی در هال ایستاده و تکان نمی‌خورد. مرد جلوتر می‌رود و می‌گوید: «خانم شما اینجا چیکار می‌کنید؟ شما کی هستید؟» زن هیچ جوابی نمی‌دهد. مرد هرچیز دیگری می‌گوید، هر اِهِن و اوهونی می‌کند و هرکاری می‌کند، زن نمی‌رود و عکس‌العملی نشان نمی‌دهد.


داستان های کوتاه ترسناک

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا