مشاعره با حرف ت

moh@mad · 6/7/24

-FãTéMęH- گفت:
تا به کی جان کندن اندر آفتاب؟ ای رنجبر!
ریختن از بهر نان از چهره آب، ای رنجبر!

- پروین اعتصامی

تدبیر کنم هر شب تا دل ز تو برگیرم
چون روز بر ارد سر مهر تو ز سر گیرم

دل با تو در امیزم کامیخته ای با جان
جانی دگرم باید تا یار دگر گیرم

-FãTéMęH- · 6/7/24

moh@mad گفت:
تدبیر کنم هر شب تا دل ز تو برگیرم
چون روز بر ارد سر مهر تو ز سر گیرم

دل با تو در امیزم کامیخته ای با جان
جانی دگرم باید تا یار دگر گیرم

ترکیب پیاله‌ای که در هم پیوست

بشکستن آن روا نمی‌دارد سرخوش

YeGaNeH · 8/7/24

تشنه‌ام تشنه آ*غو*ش تو حتی به گنـ*ـاه
آتشی بر تنم انداز جهنم به درک...

- محسن محمدی

-FãTéMęH- · 9/7/24

YeGaNeH گفت:
تشنه‌ام تشنه آ*غو*ش تو حتی به گنـ*ـاه
آتشی بر تنم انداز جهنم به درک...

- محسن محمدی

تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

moh@mad · 13/7/24

-FãTéMęH- گفت:
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی

-FãTéMęH- · 13/7/24

moh@mad گفت:
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی

تاریک شد از مهر دل افروزم روز
شد تیره شب، از آه جگرسوزم روز

شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم
اکنون نه شبم شبست و نه روزم روز

منوچهری

moh@mad · 14/7/24

-FãTéMęH- گفت:
تاریک شد از مهر دل افروزم روز
شد تیره شب، از آه جگرسوزم روز

شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم
اکنون نه شبم شبست و نه روزم روز

منوچهری

تا دل مشتاق من محتاج عاشق بودن است
دلبری کردن یکی از بی نیازی های توست

قصه ی شیرین نیفتاده ست هرگز اتفاق
هرچه هست ای عشق از افسانه سازی های توست

فاضل

-FãTéMęH- · 14/7/24

moh@mad گفت:
تا دل مشتاق من محتاج عاشق بودن است
دلبری کردن یکی از بی نیازی های توست

قصه ی شیرین نیفتاده ست هرگز اتفاق
هرچه هست ای عشق از افسانه سازی های توست

فاضل

تا مرا عشقِ تو تعلیمِ سخن گفتن کرد
خلق را وردِ زبان، مدحت و تحسینِ من است

moh@mad · 17/7/24

-FãTéMęH- گفت:
تا مرا عشقِ تو تعلیمِ سخن گفتن کرد
خلق را وردِ زبان، مدحت و تحسینِ من است

تا جلوهٔ بیرنگ تو بر قلب صور زد
تمثال ‌گرفت آینه در دست‌ و به در زد

همت به سواد طلبت ‌گرد جنون داشت
نه چرخ ز بالیدن یک آبله سر زد

-FãTéMęH- · 20/7/24

moh@mad گفت:
تا جلوهٔ بیرنگ تو بر قلب صور زد
تمثال ‌گرفت آینه در دست‌ و به در زد

همت به سواد طلبت ‌گرد جنون داشت
نه چرخ ز بالیدن یک آبله سر زد

تامل کن به چشم دل یکایک
که تا برخیزد از پیش تو این شک

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

کاربر ممتاز

مدیر ارشد رمان ۹۸

معاونت کل سایت رمان ۹۸

مدیر ارشد رمان ۹۸

کاربر ممتاز

مدیر ارشد رمان ۹۸

کاربر ممتاز

مدیر ارشد رمان ۹۸

کاربر ممتاز

مدیر ارشد رمان ۹۸

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین