سوشا با دستش محکم اشکهایش را پاک کرد و حانا را صدا زد.
-حانا؟
حانا سر برگرداند.
-بله؟
سوشا به من خیره شد، نفس عمیقی کشید و سپس چند قدم جلو آمد.
شنیدم که زیرلب "بسماللهالرحمنالرحیم" گفت.
و بعد ادامه داد:
-تو چه چیزهایی بلدی بنویسی؟
حانا با ذوق پاسخ داد:
-خیلی چیزها.
-مثل چی؟
-آب، باد، نان، بابا...
به بابا که رسید سوشا حرفش را قطع کرد.
کنارش آمد و دست کوچکش را گرفت.
خداي من فقط تو میداني این مرد امروز براي انجام این رسالت چند بار در خود فرو میریزد!
-حانا؟ بابا یعنی چی؟!
دخترم متحیر به من چشم میدوزد و بلافاصله بر میگردد و به آراز خیره میشود.
قلبم در حال از جا کنده شدن است.
کودکانه پاسخ میدهد:
-بابا، باباست دیگه.
بغضي که سوشا قورت میدهد آنقدر حجیم است که میدانم قدر خفه کردنش را دارد.
-تو میدونی من کیام؟
پاسخش شوکهمان میکند.
-تو ددی هستی دیگه
شگفت زده به سوشا چشم میدوزم.
و او صریح و بخش بخش هجی میکند:
-ددی یعنی چی؟
-یعنی تو!
اینبار تاب نمیاورم و صورتش را به سمت خودم میچرخانم.
-حانا! معنی اینها یکیه.
سرش را به علامت منفي چند بار تکان میدهد.
سوشا روي زمین در مقابلش زانو میزند.
-دوستات، همکلاسیات بابا دارن؟
خیلی ریلکس پاشخ میدهد:
-معلومه که دارن ولی ددی ندارن.
-تو ازشون پرسیدی؟
در حال بازي و بازیگوشي با پاپیون دامنش پاهایش را از لبه تـ*ـخت تاب میدهد.
-اوهوم.
هول شدم و سریع پرسیدم:
-خب خودت چی؟ بابای تو کیه؟ اسمش چیه؟
سوشا چشمغرهای رفت و با لحن آرامتری پرسید:
-حانا تو به من بگو بابا چهطوریه؟
انگشتش را به نشانه تفکر کنار دهانش گذاشت و گفت:
-بابا کسیه که مامیه آدم اون رو خیلی دوست داره و واسش گریه میکنه، حمامش میکنه، لباسش رو عوض میکنه.
از شدت ضربان قلبم قفسه سـ*ـینهام به وضوح تکان میخورد.
دیگر صدای سوشا هم میلرزید:
-و اونوقت اسم بابای تو؟!
بدون حتی لحظهای مکث و تعلل:
-دایی آراز
دستم را مشت کردم و روی قلبم کوبیدم.
سوشا هم دست به پیشانی درجا خشکش زده بود.
ادبیات و منطق این کودک هفت ساله، زبان هردویمان را بند آورده بود!
میدانست! میشناخت!
طفل معصومم فقط یاد نگرفته بود واژه پدري را درست به زبان براند
بي توجه به ما برگشت و مشغول بازي با صورت آراز شد.
سوشا وخامت حالم را درک کرده بود، چون دقیقا حالی شبیه به من داشت.
به سختی از جایش بلند شد.
میخواست که قوی باشد.
اما درد در سرتاسر جملهاش فریاد میزد:
-صداش کن؛ بهش بگو بابا!
حانا با تعجب نگاه کرد.
سوشا محکمتر جملهاش را تکرار کرد:
-حانا باباتو صدا کن، بهش بگو بابا بگو!
لبخند شیریني زد و چنان آوایي سر داد که هر لحظه ممکن بود من نیز وارد خلصه شوم.
-بابا دایی آراز
سوشا اشک ریخت و خندید.
درد کشید و شاد شد.
انگار لحظه ادغام همه حس هاي متضاد عالم همین لحظه بود
میان گریه و خنده گفت:
-نه همون بابا آراز.
دست هاي کوچکش را دو طرف صورت آراز گذاشت تکرار کرد:
-بابا آراز
سوشا نالید:
-یکبار دیگه
حانا با ذوق و عشق بیشتری تکرار کرد:
-بابا آراز
عابر بیسایه_ زینب ایلخانی
-حانا؟
حانا سر برگرداند.
-بله؟
سوشا به من خیره شد، نفس عمیقی کشید و سپس چند قدم جلو آمد.
شنیدم که زیرلب "بسماللهالرحمنالرحیم" گفت.
و بعد ادامه داد:
-تو چه چیزهایی بلدی بنویسی؟
حانا با ذوق پاسخ داد:
-خیلی چیزها.
-مثل چی؟
-آب، باد، نان، بابا...
به بابا که رسید سوشا حرفش را قطع کرد.
کنارش آمد و دست کوچکش را گرفت.
خداي من فقط تو میداني این مرد امروز براي انجام این رسالت چند بار در خود فرو میریزد!
-حانا؟ بابا یعنی چی؟!
دخترم متحیر به من چشم میدوزد و بلافاصله بر میگردد و به آراز خیره میشود.
قلبم در حال از جا کنده شدن است.
کودکانه پاسخ میدهد:
-بابا، باباست دیگه.
بغضي که سوشا قورت میدهد آنقدر حجیم است که میدانم قدر خفه کردنش را دارد.
-تو میدونی من کیام؟
پاسخش شوکهمان میکند.
-تو ددی هستی دیگه
شگفت زده به سوشا چشم میدوزم.
و او صریح و بخش بخش هجی میکند:
-ددی یعنی چی؟
-یعنی تو!
اینبار تاب نمیاورم و صورتش را به سمت خودم میچرخانم.
-حانا! معنی اینها یکیه.
سرش را به علامت منفي چند بار تکان میدهد.
سوشا روي زمین در مقابلش زانو میزند.
-دوستات، همکلاسیات بابا دارن؟
خیلی ریلکس پاشخ میدهد:
-معلومه که دارن ولی ددی ندارن.
-تو ازشون پرسیدی؟
در حال بازي و بازیگوشي با پاپیون دامنش پاهایش را از لبه تـ*ـخت تاب میدهد.
-اوهوم.
هول شدم و سریع پرسیدم:
-خب خودت چی؟ بابای تو کیه؟ اسمش چیه؟
سوشا چشمغرهای رفت و با لحن آرامتری پرسید:
-حانا تو به من بگو بابا چهطوریه؟
انگشتش را به نشانه تفکر کنار دهانش گذاشت و گفت:
-بابا کسیه که مامیه آدم اون رو خیلی دوست داره و واسش گریه میکنه، حمامش میکنه، لباسش رو عوض میکنه.
از شدت ضربان قلبم قفسه سـ*ـینهام به وضوح تکان میخورد.
دیگر صدای سوشا هم میلرزید:
-و اونوقت اسم بابای تو؟!
بدون حتی لحظهای مکث و تعلل:
-دایی آراز
دستم را مشت کردم و روی قلبم کوبیدم.
سوشا هم دست به پیشانی درجا خشکش زده بود.
ادبیات و منطق این کودک هفت ساله، زبان هردویمان را بند آورده بود!
میدانست! میشناخت!
طفل معصومم فقط یاد نگرفته بود واژه پدري را درست به زبان براند
بي توجه به ما برگشت و مشغول بازي با صورت آراز شد.
سوشا وخامت حالم را درک کرده بود، چون دقیقا حالی شبیه به من داشت.
به سختی از جایش بلند شد.
میخواست که قوی باشد.
اما درد در سرتاسر جملهاش فریاد میزد:
-صداش کن؛ بهش بگو بابا!
حانا با تعجب نگاه کرد.
سوشا محکمتر جملهاش را تکرار کرد:
-حانا باباتو صدا کن، بهش بگو بابا بگو!
لبخند شیریني زد و چنان آوایي سر داد که هر لحظه ممکن بود من نیز وارد خلصه شوم.
-بابا دایی آراز
سوشا اشک ریخت و خندید.
درد کشید و شاد شد.
انگار لحظه ادغام همه حس هاي متضاد عالم همین لحظه بود
میان گریه و خنده گفت:
-نه همون بابا آراز.
دست هاي کوچکش را دو طرف صورت آراز گذاشت تکرار کرد:
-بابا آراز
سوشا نالید:
-یکبار دیگه
حانا با ذوق و عشق بیشتری تکرار کرد:
-بابا آراز
عابر بیسایه_ زینب ایلخانی
■○|یه برش از رمان مورد علاقهات|○■
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com