خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,245
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
پشمک حاج عبدالله!
حتما نام برند «پشمک حاج عبدالله» به گوشتان خورده؛ حتما هم تعجب و یا حتی خندیدید، اما راز نام گذاری این برند چیست؟ حکایت این داستان به دهه ۱۳۳۰ برمی گردد زمانی که بچه های دبستان اکبریه تبریز، در زنگ تفریح از بوفه و از فراش مهربان مدرسه پشمک می خریدند.
«عبدالله علیزاده» معروف به حاج عبدالله مستخدم دبستان اکبریه تبریز و اصالتا از روستاهای نزدیک ارس بود که پس از قحطی و فراگیر شدن بیماری واگیردار «وبا» ناشی از حمله متفقین، تمام اعضای خانواده اش را از دست داده بود و سپس به تبریز مهاجرت کرده و در این دبستان به عنوان مستخدم کار می کرد.
حاج عبدالله به بچه های مدرسه علاقه وافری داشت چون خودش علاوه بر همسرش داغ سه کودک در همین سنین را دیده بود. بچه ها در زمان زنگ تفریح از بوفهٔ مدرسه پشمک می خریدند و هر کس پول نداشت از حاج عبدالله پشمک قرضی می گرفت. حاج عبدالله با اینکه به همه جنس قرضی می داد اما هیچ دفتر ثبت بدهی نداشت، رفته رفته بچه ها از مهربانی حاج عبدالله سوء استفاده کردند و اصلا پول نمی دادند و برخلاف تصور حاج عبدالله، علی رغم درآمد ناچیز فرّاشی به هیچ کس نه نمی گفت. تا اینکه مدیر مدرسه با دیدن تمام بچه های پشمک به دست در هنگام زنگ تفریح با پیگیری ماجرا، از این قضیه باخبر و سر همه کلاس ها حاضر شد و با صحبت های دلسوزانه اش همه را توجیه کرد.
با این وجود هنوز اندکی از بچه ها شیطنت می کردند و پشمک رایگان از حاج عبدالله می گرفتند. این منوال تا اوایل دهه چهل ادامه داشت تا اینکه در اواخر خردادماه۱۳۴۱ حاج عبدالله به دلیل بیماری و کهولت سن درگذشت.
حاج عبدالله با اینکه در تبریز غریب بود اما یکی از باشکوهترین تشییع جنازه ها را داشت. انبوهی از جمعیت که اکثرا هم جوان بودند و گریه می کردند حاج عبدالله، بابای مهربان مدرسه را تا قبرستان قدیم تبریز بدرقه کردند. جالبتر اینکه هر پنجشنبه بر مزار حاج عبدالله و برای شادی روحش پشمک پخش می کردند و این منوال چندین سال و تا اوایل دهه پنجاه ادامه داشت. بچه های دبستان اکبریه داشتند قرضشان را به حاج عبدالله ادا می کردند.
«احسان البرزی» و «علی مردان طاهری» موسسان پشمک حاج عبدالله دو تن از همان کودکان بازیگوشی بودند که هرگز بابت خوردن پشمک، پول به حاج عبدالله نداده بودند و الان به یاد مهربانی و بخشش بی منت و همراه با لبخند حاج عبدالله مستخدم دبستان اکبریه نام برند تجاری پشمک شرکت خودشان را حاج عبدالله نام گذاری کردند.
زیبا زندگی کنیم!


داستان های کوتاه فلسفی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و دونه انار

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,245
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
ﺭﻭﺯﯼ ﺷﯿﺦ ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ ﺍﺑﻮﺍﻟﺨﯿﺮ ﺑﺎ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﺳﯿﺎبی ﻣﯽ‌ﮔﺬﺷﺖ. ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﺍﻧﺶ ﺑﺰﻧﺪ، لحظه ای ﺑﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﺩﺵ ﺳﻨﮓ‌ﻫﺎﯼ ﺁﺳﯿﺎب ﻭ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﻥ، ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ، ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﻣﯽ‌ﺷﻨﻮﯾﺪ؟ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﭼﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ؟»
ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﺶ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ، ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺘﻨﺪ: «ﻧﻪ، ﻣﺎ ﭼﯿﺰ ﺧﺎﺻﯽ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻨﻮﯾﻢ.»
ﺍﺑﻮﺳﻌﯿﺪ ﮔﻔﺖ: «ﺍﯾﻦ ﺁﺳﯿﺎﺏ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﻬﺘﺮﻡ، ﺯﯾﺮﺍ ﺩﺭﺷﺖ ﻣﯽ‌ﺳﺘﺎﻧﻢ ﻭ ﻧﺮﻡ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻢ.»
درشت می ستاند و نرم باز می دهد، یعنی اگر شما هم سخن درشت و تلخ و تند از کسی شنیدید، به او نرم و نازک پاسخ دهید؛ مانند آسیاب.
زیبا زندگی کنیم!


داستان های کوتاه فلسفی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و دونه انار

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,245
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدم هایی که از آنها بدشان می آید ، سیب زمینی بریزند و با خود به مدرسه بیاورند.
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند.در کیسه‌ی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳ ، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.
پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند. سیب زمینی های بدبو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید.
حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
زیبا زندگی کنیم!


داستان های کوتاه فلسفی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و دونه انار

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,245
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود.
آب می خورد و خدا را شکر می کرد.
طاووسی از آنجا می گذشت؛ صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد.
کلاغ گفت:
- دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟
طاووس گفت:
- ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی!
بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: - می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!
کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد.
طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:
- به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟
کلاغ گفت:
- شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و تو را به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود!
زیبا زندگی کنیم!


داستان های کوتاه فلسفی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH و دونه انار

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,245
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
ضرب‌المثل

"پا را به اندازه گلیم خود درازکردن"


می‌گویند که؛ روزی پادشاهی برای سرکشی مناطق مختلف شهر و خود لباس مبدل پوشید و از قصر بیرون رفت.

مدتی نگذشته بود که در بین راه شخصی را دید که گلیم کهنه‌ای را روی زمین انداخته و بر روی آن خوابیده است.

چنان خود را جمع و مچاله کرده بود که حتی نوک انگشتش از گلیم بیرون نبود.

پادشاه این صحنه را که دید، دستور داد مشتی سکه زر برای او بگذارند.

آن شخص ماجرا را برای دوستانش تعریف کرد، در میان آن‌ها فردی بود که طمع بسیار داشت.

از همین رو برای کسب مشتی زر، گلیمی برداشت و خود را در مسیر بازگشت شاه قرار داد.

هنگامی که فهمید شاه و افرادش در مسیر عبور هستند، بر گلیم خوابید چنان دست‌ها و پاهایش را از دو طرف دراز کرد که نیمی از بدنش روی زمین بود و درازتر از گلیم.

پادشاه این صحنه را که دید درهم شد، دستور داد که بلافاصله آن قسمت از دست و پای مرد را که بیرون مانده است، قطع کنند.! مرد ترسید وبه دست وپای شاه افتاد.

یکی از نزدیکان شاه که این حرکت را دید، گفت:
پادشاها، شخصی را بر گلیم خواب دیدی و او را سکه دادی و این‌بار دست و پای بریده حکم کردی؟!
چه رازی در این‌ها نهفته است؟!

پادشاه در پاسخ گفت:
اولی پایش را به اندازه گلیمش دراز کرده بود و حد و حدودش را شناخته بود اما این یکی پا را بیش از گلیمش دراز کرده.

از این رو این ضرب‌المثل را زمانی به کار می‌برند که بخواهند به کسی گوشزد کنند که به "اندازه و توانایی‌های خودش" قدم بر دارد و "شأن خود" را در امور بشناسد. وطمع نکند

زیبا زندگی کنیم


داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,245
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
شخصی برای اولین بار یک کلم دید.

اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و ...

با خودش گفت :
- حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادو پیچش کردن ...!

اما وقتی به تهش رسید و برگ‌ها تمام شد... متوجه شد که چیزی توی اون برگ‌ها پنهان نشده؛ بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست ...

♦داستان زندگی هم مثل همین کلم هست!

ما روزهای زندگی رو تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم ...

و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود...!

زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم....

زیبا زندگی کنیم


داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,245
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
یکی از بزرگان اهل علم و تقوا نقل فرمود یکی از بستگانشان در اواخر عمرش ملکی خریده بود و از استفاده سرشار آن زندگی را می گذارند پس از مرگش او را دیدند در حالی که کور بود از او سببش را پرسیدند که چرا در برزخ نابینا هستی ؟

گفت : ملکی را که خریده بودم وسط زمین مزروعی آن چشمه آب گوارایی بود که اهالی ده مجاور می آمدند و از آن برمی داشتند و حیوانات خود را آب می دادند به واسطه رفت وآمدشان مقداری از زراعت من خراب می شد و برای اینکه سودم از آن مزرعه کم نشود و راه آمد و شد را بگیرم به وسیله خاک و سنگ و گچ آن چشمه را کور نمودم و خشکانیدم وبیچاره مجاورین به ناچار به راه دوری مراجعه می کردند ، این کوری من به واسطه کور کردن چشمه آب است.

به او گفتم آیا چاره ای دارد ؟ گفت اگر وارثها بر من رحم کنند و آن چشمه را جاری سازند تا مورد استفاده مجاورین گردد حال من خوب می گردد . ایشان فرمود به ورثه اش مراجعه کردم آنها هم پذیرفتند و چشمه را گشودند پس از چندی آن مرحوم را با حالت بینایی و سپاسگزاری دیدم .

آدمی باید بداند که هرچه می کند به خود کرده است : ( لَها ما کَسَبَتْ وَعَلَیْها مَااکْتَسَبَتْ ) اگر به کسی ستم نموده به خودش ستم کرده ، اگر به کسی نیکی کرده به خودش نیکی کرده است.

زیبا زندگی کنیم


داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,245
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .



شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت:‌

درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم .

من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند.

بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.



در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌ درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود.

بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.



مدتی گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگرمساوی است. تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لـ*ـب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آ*غو*ش گرفتند.

زیبا زندگی کنیم


داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,245
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر»

ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف می‌کند.

پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت می‌شوند. پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و غیره.

اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من می‌دانم!»

یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: «برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!»

پسربچه با اطمینان کامل می‌گوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتون باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی می‌آورد.»

مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه‌حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاهی معلم‌مان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درون‌مان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت می‌توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»

مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»

پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.»

پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.

خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است.

استفاده از سخنها وپند واندرزها

ببینیم چه می گویند ،نبینیم چه کسی می گوید♡

زیبا زندگی کنیم


داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,245
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
در روزگاري نه چندان دور شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و گریه و زاری بود. مدتي در اين حال بود كه استاد خود را، بالای سرش دید، استاد با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کرد!

بعد از اندكي مكث استاد پرسید: برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟

شاگرد گفت: برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!

استاد گفت: سوالی می پرسم ، پاسخ ده.

شاگرد گفت: با کمال میل؛ استاد.

استاد گفت: اگر مرغی را، پرورش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟

شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم.

استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟

شاگردگفت: خوب راستش نه...! نمیتوانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!

استاد گفت: حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا كند چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!

شاگرد كمي فكر كرد و گفت: نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر، خواهند بود!

استاد گفت: پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش! همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت؛ گردی.

تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقتت توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آورد.

خداوند از تو گریه و زاری را نمی‌خواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن وبندگی را می خواهد ومی پذیرد

زیبا زندگی کنیم


داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا