خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
ارتو اشی قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خون الوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد به بیماری ایدز مبتلا شد و در بسـ*ـتر مرگ افتاد .

او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت می کرد.

یکی از طرفدارانش نوشته بود :چرا خدا تو را برای چنین بیماری اتخاب کرد؟

او در جواب گفت:در دنیا 50 میلیون کودک بازی تنیس را اغاز می کنند.

5 میلیون نفر یاد میگیرند که چگونه تنیس بازی کنند.

500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند

50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند

5 هزار نفر از انها سر شناس میشوند

50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا میکنند

4 نفر به نیمه نهایی میرسند

و 2 نفر انها به فینال...

و ان هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم هرگز به خدا نگفتم خدایا چرا من؟

و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم نیز نمیگویم خدایا چرا من؟


داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: Setareh7

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
روزي روزگاري نه در زمان هاي دور كه در همين حوالي مردي زندگي مي كرد كه هميشه از زندگي خود گله مند بود و ادعا ميكرد " بخت با من يار نيست " و تا وقتي بخت من خواب است زندگي من بهتر نمي شود.
پير خردمندي وي را پند داد تا براي بيدار كردن بخت خود به فلان كشور نزد جادوگري توانا برود .
او رفت و رفت تا در جنگلي سرسبز به گرگي رسيد. گرگ پرسيد: " اي مرد كجا مي روي " ؟
مرد جواب داد: " مي روم نزد جادوگر تا برايم بختم را بيدار كند ، زيرا او جادوگري بس تواناست! "
گرگ گفت : " ميشود از او بپرسي كه چرا من هر روز گرفتار سر دردهاي وحشتناك مي شوم ؟ "
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به مزرعه اي رسيد وسيع كه دهقاناني بسيار در آن سخت كار مي كردند .
يكي از كشاورزها جلو آمد و گفت : " اي مرد كجا مي روي ؟ "
مرد جواب داد: " مي روم نزد جادوگر تا برايم بختم را بيدار كند ، زيرا او جادوگري بس تواناست! "
كشاورز گفت : " مي شود از او بپرسي كه چرا پدرم وصيت كرده است من اين زمين را از دست ندهم زيرا ثروتي بسيار در انتظارم خواهد بود، در صورتي كه در اين زمين هيچ گياهي رشد نمي كند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگي و بدهكاري است ؟ "
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.
او رفت و رفت تا به شهري رسيد كه مردم آن همگي در هيئت نظاميان بودند و گويا هميشه آماده براي جنگ.
شاه آن شهر او را خواست و پرسيد : " اي مرد به كجا مي روي ؟ "
مرد جواب داد: " مي روم نزد جادوگر تا برايم بختم را بيدار كند ، زيرا او جادوگري بس تواناست! "
شاه گفت : " آيا مي شود از او بپرسي كه چرا من هميشه در وحشت دشمنان بسر مي برم و ترس از دست دادن تاج و تـ*ـخت دارم ، با ثروت بسيار و سربازان شجاع تاكنون در هيچ جنگي پيروز نگرديده ام ؟ "
مرد قبول كرد و به راه خود ادامه داد.



پس از راهپيمايي بسيار بالاخره جادوگري را كه در پي اش راه ها پيموده بود را يافت و ماجراهاي سفر را برايش تعريف كرد.
جادوگر بر چهره مرد مدتي نگريست سپس رازها را با وي درميان گذاشت و گفت : " از امروز بخت تو بيدار شده است از آن لـ*ـذت ببر! "
و مرد با بختي بيدار باز گشت...

...
به شاه شهر نظاميان گفت : " تو رازي داري كه وحشت برملا شدنش آزارت مي دهد، با مردم خود يك رنگ نبوده اي ، در هيچ جنگي شركت نمي كني ، از جنگيدن هيچ نمي داني ، زيرا تو يك زن هستي و چون مردم تو زنان را به پادشاهي نمي شناسند ، ترس از دست دادن قدرت تو را مي آزارد .
و اما چاره كار تو ازدواج است ، تو بايد با مردي ازدواج كني تا تو را غمخوار باشد و همراز ، مردي كه در جنگ ها فرماندهي كند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد "
شاه انديشيد و سپس گفت : " حالا كه تو راز مرا و نياز مرا دانستي با من ازدواج كن تا با هم كشوري آباد بسازيم ".
مرد خنده اي كرد و گفت : " بخت من تازه بيدار شده است ، نمي توانم خود را اسير تو نمايم ، من بايد بروم و بخت خود را بيازمايم ، مي خواهم ببينم چه چيز برايم جفت و جور كرده است! "
و رفت...
...
به دهقان گفت : " وصيت پدرت درست بوده است ، شما بايد در زير زمين بدنبال ثروت باشي نه بر روي آن ، در زير اين زمين گنجي نهفته است ، كه با وجود آن نه تنها تو كه خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زيست " .
كشاورز گفت: " پس اگر چنين است تو را هم از اين گنج نصيبي است ، بيا باهم شريك شويم كه نصف اين گنج از آن تو مي باشد."
مرد خنده اي كرد و گفت : " بخت من تازه بيدار شده است ، نمي توانم خود را اسير گنج نمايم ، من بايد بروم و بخت خود را بيازمايم ، مي خواهم ببينم چه چيز برايم جفت و جور كرده است! "

و رفت...

سپس به گرگ رسيد و تمام ماجرا را از جمله ماجرای پادشاه و دهقان و پیشنهاد هایشان رابرايش تعريف كرد و سپس گفت: " سردردهاي تو از يكنواختي خوراك است اگر بتواني مغز يك انسان كودن و تهي مغز را بخوري ديگر سر درد نخواهي داشت !! "
شما اگر جاي گرگ بوديد چكار مي كرديد ؟
گرگ هم همان كاري را كرد كه شما مي كرديد ، مرد بيدار بخت قصه ي ما را دريد و مغز او را خورد


داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: *KhatKhati* و Setareh7

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
مرد عابدي مقداري گندم به آسياب برد تا آرد کند، آسيابان گفت: امروز وقت ندارم، برو فردا بيا. عابد گفت: من مردي با خدا و زاهدم، اگر گندم مرا آرد نکني و دلم بشکند، دعا خواهم کرد تا خدا آسيابت را خراب کند.
آسيابان گفت: اگر راست ميگويي دعا کن تا خدا گندمت را آرد کند که محتاج من نباشي


داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: *KhatKhati* و Setareh7

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,245
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
سقراط بیشتر اوقات جلوی دروازه شهر آتن می‌نشست و به غریبه‌ها خوشامد می‌گفت .

روزی غریبه‌ای از راه رسید و نزد او رفت و گفت :
من می‌خوام در شهر شما ساکن شوم . اینجا چگونه مردمی دارد ؟

سقراط پرسید :
در زادگاهت چه جور آدم‌هایی زندگی می‌کنند .

مرد غریبه گفت :
مردم چندان خوبی نیستند . دروغ می‌گویند ، حقه می‌زنند و دزدی می‌کنند . به همین خاطر است که آنجا را ترک کرده‌ام .

سقراط خردمند در جوابش گفت :
مردم اینجا هم همانگونه‌اند . اگر جای تو بودم به جستجویم ادامه می‌دادم .

چندساعت بعد غریبه دیگری به سراغ سقراط آمد و درباره مردم آن شهر سوال کرد .

سقراط دوباره پرسید :
آدم‌های شهر خودت چه جور آدم‌هایی هستند ؟
غریبه پاسخ داد :
فوق‌العاده‌اند ، به هم کمک می‌کنند و راستگو و پرکارند . چون می‌خواستم بقیه دنیا را ببینم ترک وطن کردم .

سقراط اندیشمند پاسخ داد :
اینجا هم همینطور است . چرا وارد شهر نمی‌شوی ؟
مطمئن باش این شهر همان جایی است که تصورش را می‌کنی ؟!

شخصی که هر دو ملاقات را نظاره گر بود و راهنمایی و پیشنهاد های سقراط را شنیده بود با تعجب پرسید چرا به آن گفتی خوب نیست و برو بگرد و جستجوکن و به این گفتی خوب است و خوش آمد گفتی ؟

پاسخ داد :
ما دنیا را آنگونه می بینیم که هستیم و در دیگران چیزهایی را می بینیم که در درون مان وجود دارد.
انسانی که مثبت و مهربان باشد ، هر کجا برود در اطرافش و در آدم هایی که با آنها در ارتباط است جز نیکویی چیزی نخواهد دید و انسان کج اندیش و منفی‌باف نیز به هر کجا برود جز زشتی و نقصان در محیط پیرامونش چیزی را تجربه نخواهد کرد
وقتی تغییر نکنیم هرکجا برویم آسمان همین رنگ است

انسانهای خوب، خوشبختی را تعقیب نمی‌کنند؛ زندگی می‌کنند و خوشبختی پاداش مهربانی، صداقت، درستکاری و گذشت آنهاست.

زیبا زندگی کنیم


داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,245
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
سرخ‌پوستان از رييس جديد می‌پرسند: آيا زمستان سختی در پيش است؟ رييس جوان قبيله که نمی‌دانست چه جوابی بدهد می‌گوید: برای احتياط برويد هيزم تهيه کنيد. سپس به سازمان هواشناسی کشور زنگ می‌زند: آقا امسال زمستان سردی در پيش است؟ و پاسخ شنید: اينطور به نظر می‌آید. پس رييس دستور می‌دهد که بيشتر هيزم جمع کنند.

چند روز بعد يک بار ديگر به سازمان هواشناسی زنگ می‌زند: شما نظر قبلی‌تان را تاييد می‌کنيد؟ و پاسخ شنید: 100درصد! رييس دستور می‌دهد که افراد تمام توانشان را برای جمع‌آوری هيزم بيشتر به کار ببرند. سپس چند روز بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ می‌زند: آقا شما مطمئنيد که امسال زمستان سردی در پيش است؟ و پاسخ شنید: بگذار اينطور بگویم؛ یکی از سردترین زمستان‌های این چند دهه!

رييس پرسید: از کجا می‌دانيد؟
پاسخ شنید: چون سرخ‌پوستان ديوانه‌وار دارند هيزم جمع می‌کنند!

خيلی وقت‌ها، ما خودمان مسبب وقايع اطرافمان هستيم...

زیبا زندگی کنیم


داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,245
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
از پیرمرد حکیمی پرسیدند :
از عمری که سپری نمودی
چه چیز یاد گرفتی؟
پاسخ داد :

یاد گرفتم:

که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم.

یاد گرفتم:

که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت

یاد گرفتم:

که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد .

یاد گرفتم:

که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است.

یاد گرفتم:
کسی که مرتب میگوید: من این میکنم و آن میکنم تو خالی است و نمیتواند کاری انجام دهد.:aiwan_light_heart:


داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,245
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
یک روز پادشاهی همراه با درباريانش برای شكار به جنگل رفتند.
هوا خيلی گرم بود و تشنگی داشت پادشاه و يارانش را از پا در می آورد. بعد از ساعتها جستجو جويبار كوچكی ديدند.

پادشاه شاهين شكاريش را به زمين گذاشت، و جام طلایی را در جويبار زد و خواست آب بنوشد، اما شاهين به جام زد و آب بر روی زمين ريخت.

برای بار دوم هم همين اتفاق افتاد، پادشاه خيلی عصبانی شد و فكر كرد ، اگر جلوی شاهين را نگيرم ، درباريان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهين برآيد ؛ پس اين بار با شمشير به شاهين ضربه ای زد. پس از مرگ شاهين پادشاه مسير آب را دنبال كرد و ديد كه ماری بسيار سمی در آب مرده و آب مسموم است.

او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت.
مجسمه ای طلایی از شاهين ساخت.

بر یکی از بالهايش نوشتند :
«یک دوست هميشه دوست شماست؛ حتی اگر كارهايش شما را برنجاند.»

روی بال ديگرش نوشتند :«هر عملی كه از روی خشم باشد ؛
محكوم به شكست است.»

زیبا زندگی کنیم


داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,245
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
♦موضوع : عاقلانه ترین تصمیم

گناهکاری را نزد حاکم بردند. حاکم گفت: یکی از این سه مجازات را انتخاب کن:

«یا یک من پیاز بخور یا ۱۰۰ سکه بده یا ۵۰ چوب بخور!»

مرد با خودش گفت: «وقتی می‌شود پیاز خورد کدام عاقلی چوب می‌خورد یا پول می‌دهد؟»

برایش پیاز آوردند. دو پیاز که خورد، دهانش سوخت. گفت: «درد چوب از پیاز کمتر است. چوب بزنید!»

هنوز ده چوب نزده بودند که اشکش درآمد و با خودش فکر کرد: «آدم عاقل تا پول دارد چرا چوب بخورد؟»۱۰۰ سکه داد و آزاد شد.

حاکم گفت: «کار آخر را اگر اول انجام می‌دادی لازم نبود هم چوب را بخوری هم پیاز را و در آخر سکه هم بدهی!»

حالا این داستان این خلاصه‌ی بسیاری از تصمیم ‌گیری‌ها ما در زندگی است.

در آخر کار و بعد از صرف هزینه بسیار همان کاری را انجام می‌دهند که باید اول انجام میدادیم.

زیبا زندگی کنیم


داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,245
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽ‌ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ‌ﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ‌ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟

ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ می‌زنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ می‌شوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا می‌زند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم.


داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
5/11/21
ارسال ها
281
امتیاز واکنش
4,245
امتیاز
228
سن
15
محل سکونت
دنیا :)
زمان حضور
23 روز 7 ساعت 19 دقیقه
گوزنی بر لـ*ـب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در آب دید، پاهایش در نظرش اندکی کوتاه جلوه کرد.

غمگین شد. اما شاخ های قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد.

در همین حین، چند شکارچی قصد او کردند.گوزن گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نتوانست بگریزد.

صیادان سر رسیدند و او را گرفتند. گوزن با خود گفت: دریغ، پاهایم که از آن ها ناخشنود بودم نجاتم دادند، اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند!


♦در نتیجه گاهی در زندگي به چيزهای مغرور می شويم كه باعث سقوط ما می شود.

زیبا زندگی کنیم



داستان های کوتاه فلسفی

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا