خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون راجع به رمان؟؟؟

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
تا ساعت دوازده توی اتاقم بودم که تلفن مرکزی زنگ خورد. کمی مکث کردم و بعد جواب دادم.
-بله؟
-باید جلسه بریم، تا ده دقیقه دیگه جلوی آسانسور باش!
-متوجه شدم!
تلفن رو روی دستگاه کوبیدم و از جا بلند شدم. به سرویس رفتم و دستی به سر و وضعم کشیدم و از اتاقم بیرون رفتم که مهسا دستی برام تکون داد و من هم با لبخند...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: niloofar.H، Mahla_Bagheri، Rostami_Minaa و 37 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
با توقف ماشین، زودتر از همه پیاده شدم و در کنار آتوسا به‌ سمت شرکت رفتیم.
توی آسانسور بهزاد رو به رایان گفت:
-قبل از راه‌ اندازی امسال‌مون باید طی یک مهمونی بزرگ با مدیران گفت‌ و گو کنیم. نمی‌خوای برنامه‌‌اش رو بریزی؟
رایان در حالی‌ که نگاهش به موبایلش بود گفت:
-چرا باید مهمونی بگیریم؟ اما صبر ‌می‌کنیم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Mahla_Bagheri، niloofar.H، Rostami_Minaa و 38 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
-چند سالشه؟
-چهارده سال.
-اوه. بین‌تون خیلی تفاوت سنی زیادیه‌!
-اوهوم... شماها چی؟ چند تایید؟
-منم و دوتا داداش. اولی ازدواج کرده؛ ولی دومی نه. مامانم خونه‌ داره و پدرم استاد دانشگاه آمریکا و بیشتر مواقع نیست. ما هم شاید مجبور بشیم اون جا بریم. البته مامانم همیشه پیششه، گاهی میاد به ما سر می‌زنه و باز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Mahla_Bagheri، niloofar.H، Rostami_Minaa و 39 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
مبینا سرش رو بین دست‌هاش گرفت و من با ملایمت گفتم:
-مبینا جان، اگه اذیتت می‌کنه ادامه نده!
سرش رو بلند کرد. چشم‌هاش از شدت خشم و عصبانیت قرمز شده بود.
-نه نه ادامه می‌دم. لیانا باید سبک بشم!
-باشه پس بذار بگم برات آب بیارن. تو هم کمی آروم بشی.
اعتراضی نکرد. زود گارسون رو صدا کردم و درخواست آب‌ معدنی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Mahla_Bagheri، Rostami_Minaa، vettue و 37 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
-اوه واقعاً زندگی پیچیده‌ای و همین‌ طور خیلی بدی داشتی!
مبینا اشک‌هاش رو کاملاً از صورتش پاک کرد و لبخند تلخی زد.
-اوهوم ولی خدا رو شکر که تموم شد و من هم تونستم گذشته رو تقریباً کنار بذارم و الان بهترم، خیلی!
نگاهی به اطرافش انداخت و باز ادامه داد:
-البته اگه ماهیار نبود نابود می‌شدم!
-می‌فهمم. خوبه که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Mahla_Bagheri، niloofar.H، vettue و 38 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
جلوی آینه ایستادم. حالا دیگه کاملاً به وضع شرکت عادت کرده بودم و دیگه می‌دونستم چه‌ جور آرایشی بکنم و موهام رو چه حالتی بدم یا این که چی تنم کنم که مناسب باشه!
آرایش محوی کردم و اطراف چشمم رو تیره؛ تا روشن بودن رنگ چشم‌هام بیشتر توی چشم بیاد و ناخودآگاه فکرم سمت چشم‌های آبی روشن رایان رفت و آخر هم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Mahla_Bagheri، niloofar.H، Rostami_Minaa و 38 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
”آهنگ علی اصحابی، چی شد
من ازت خاطره دارم
چجوری یادت بیارم
ما روزای خوبی داشتیم
همه‌مون رو جا گذاشتیم
چند روزی می‌شه که رفتی
اما انگاری یه ساله
بیشتر از این نمی‌تونم
بی تو خوشبختی محاله
بی تو خوشبختی محاله
کجاست اون خاطره‌هامون
چی شد اون حال‌وهوامون
چقده دل‌ نگرونم
واسه‌ی آرزوهامون
واسه‌ی آرزوهامون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: niloofar.H، Mahla_Bagheri، Rostami_Minaa و 38 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
-خانم مولوی تأخیر داشتی!
هینی کشیدم و به پشت سرم نگریستم. متوجه حضور رایان کنار پنجره شدم و اولین فکری که توی ذهنم جرقه زد این بود که رایان من رو دیده که از ماشین ماهیار پیاده می‌شدم؟!
گلویی صاف کردم و ضمن نگاه کردن به ساعتم گفتم:
-پنج دقیقه تأخیر به نظرتون خیلی زیاده؟
جلو اومد و در حالی‌ که دو دستش رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: niloofar.H، Mahla_Bagheri، Rostami_Minaa و 38 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
-لیانا خانم، مثل اینکه قرار امروز صبحمون رو یادت رفته!
اخم‌هام درهم شد و فکرم سمت اتفاقات صبح کشیده شد؛ ولی واقعاً یادم نمی‌اومد چه قراری باهاش گذاشتم.
-من چیزی یادم نمیاد!
به دستۀ مبل تکیه داد و بهم زل زد.
-جدی؟ همه‌ چیز رو تا این حد زود از یادت می‌بری؟!
-اصولاً هر چیزی برام خاص باشه تو ذهنم تا آخر عمر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: niloofar.H، vettue، Ryhwn و 35 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
با رسیدن به آخر کوه نشستیم روی تخته‌ سنگ‌ها و من خوردنی‌هایی که از توی خونه حاضر کرده بودم بیرون آوردم و گذاشتم بینمون و ماهیار هم مشغول گرفتن عکس شد و همگی با هم عکس می‌گرفتیم با شیطنت از جام بلند شدم و رو به ماهیار گفتم:
- تو کنار آتنا وایسا من ازتون عکس بگیرم.
چشم‌های آتنا برق زد و من توی دلم به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: niloofar.H، vettue، Ryhwn و 35 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا