خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون راجع به رمان؟؟؟

  • عالی

  • خوب

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
روزها یکی پس از دیگری سپری می‌شد، بی‌ توجه به منی که توی مسیر جدید زندگیم بی‌ اختیار جلو می‌رفتم و انگاری که هیچ‌ چیز به اختیار خودم نبود. دست نامرئی که پشت کمرم گذاشته شده بود، خودش مدام هلم می‌داد که هی جلوتر برم و کارهایی رو انجام بدم که حتی فکر انجام دادنش لحظه‌ای به مغزم خطور نکرده بود؛ چه برسه به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: niloofar.H، Narín✿، Helia.Z و 44 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
صبح بعد از بیدار شدن و صبحونه خوردن، خودم رو توی حموم انداختم. بعد از اون بیرون اومدم و بعد از خشک کردن موهام و پوشیدن لباس‌های بیرونم، از اتاق خارج شدم و کنار مادربزرگ رفتم.
-مادربزرگ من دارم می‌رم بهشت‌زهرا، شما نمیاید؟
مادر‌بزرگ قرآنش رو بست و نگاهم کرد.
- چرا دلم می‌خواد بیام، دلم هم خیلی گرفته. این...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Narín✿، Helia.Z، niloofar.H و 40 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاهی به دختر جوون روبه‌روم که خیلی خوشگل و امروزی بود، انداختم که صدای چیترا خانم به گوشم رسید:
-دخترم ایشون مهسا جون هستن؛ بهترین آرایشگر این شهر. کاراش همیشه مورد تأیید و سلیقۀ من بوده و هست؛ واسۀ همین هم به ‌عنوان آرایشگر خودم انتخابش کردم و همیشه همۀ کارام رو به اون می‌سپارم.
مهسا جون لبخند گرمی زد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Narín✿، Helia.Z، niloofar.H و 41 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
لوازم زیادی نداشتیم و چیترا خانم هم بهمون گفته بود که اون آپارتمانی که برامون در نظر گرفته کامله و همه جور وسایلی توش موجوده و نیازی نیست که ما چیزی با خودمون ببریم؛ ولی با تموم این‌ها مادربزرگ وسایلی که یادگاری از گذشتش و زندگیش با پدربزرگ بود رو بر می‌داشت و من هم مانع نمی‌شدم.
برای رفت‌ و آمد لطیفه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Helia.Z، niloofar.H، Rostami_Minaa و 42 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
صبح هوا ابری بود و دلم گرفته بود. بغض عجیبی گلوم رو درهم می‌فشرد، روی رختخواب جدیدم غلتی زدم و آهی کشیدم.
مادر بزرگ و لطیفه ست دو نفره و اون اتاق رو باهم برداشته بودن و من این اتاق تکی؛ چون لطیفه بیشتر از من به مادر بزرگ وابسته بود؛ دلش ‌می‌خواست دائم کنارش باشه و من هم حرفی نزدم.
ساعت روی ۸ ضربه زد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Narín✿، niloofar.H، Rostami_Minaa و 43 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
پس از رفتن ماد بزرگ برخاستم و به آشپزخونه رفتم که چشمم به پودر قهوه‌ای خورد که روی میز گذاشته بود و ناخودآگاه حواسم پی گفته‌ی چیترا خانم مبنی بر اینکه رایان قهوه‌ی تلخ می‌خوره و از شکر استفاده نمی‌کنه، رفت. تا اون‌ وقت که توی ویلای چیترا خانم قهوه خوردم؛‌ نخورده بودم، چون همیشه و همیشه از چای استفاده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Narín✿، Helia.Z، niloofar.H و 42 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
همه‌ چیز حاضر بود و من دیگه کاری نداشتم. هنوز هم توی دلم استرس بود و خدا خدا می‌کردم که بتونم از پس تموم کارها به‌ خوبی بر بیام؛ چون آینده‌ام وابسته به این موفقیتم بود. این همون معجزه‌ای بود که همیشه از خدا طلب می‌کردم و انگار خدا بالأخره صدام رو شنیده بود؛ پس باید به‌ سختی تلاش می‌کردم که بتونم موفق...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: niloofar.H، Narín✿، Rostami_Minaa و 43 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
کارم که تموم شد نفس عمیقی کشیدم.
-تمومه.
بهزاد سکوت کرد و رایان سمت من برگشت و پرونده رو از من گرفت. نگاهی بهشون انداخت و بعد تک ابروش رو بالا داد.
-خوبه.
سری تکون دادم و از جام بلند شدم.
-کاری با من ندارید؟
-نه می‌تونی بری.
بهزاد زود از جاش بلند شد.
-بیا با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Rostami_Minaa، vettue، Ryhwn و 39 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
یکی از دخترها رو به مهسا گفت:
-چه کاریه؟! خب تو یکی‌ یکی اسمامون رو بگو!
مهسا ابروهاش رو بالا داد.
-خیلی خب.
سپس به ترتیب شروع کرد.
-آتوسا، مهرسا، آذر، آزیتا، ترگل، تامیلا، چکاوک، دنیا، ژینا، نفیسه.
بهشون لبخند زدم.
-همه‌تون که خیلی اسماتون خوشگله! پس چرا به اسم من حسودی کردید؟
همه خندیدن و مهرسا گفت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Narín✿، niloofar.H، Rostami_Minaa و 39 نفر دیگر

.Mahdieh

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/9/18
ارسال ها
659
امتیاز واکنش
9,877
امتیاز
263
سن
24
محل سکونت
⇇کره ی خاکی⇉
زمان حضور
7 روز 16 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
-یعنی ‌می‌خوای بگی می‌تونی برای موندن تو شرکت موفق بشی؟
از جا برخاستم.
-فکر می‌کنم بتونم. امروز شریک رئیس شرکت که از کارم خیلی راضی بود، اما...
لطیفه تک ابروش رو بالا داد.
-اما چی؟
-رایان حرفی نزد، تو تصور کن با یک کوه یخ طرفی. نباید انتظار داشت که از من تعریف کنه.
با هم از اتاق خارج شدیم و به‌ سمت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان لیانای من | مهدیه مومنی کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: niloofar.H، Narín✿، Rostami_Minaa و 40 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا