رمان جدال نهایی( جلد پایانی رمان لیانا) | Zahra Bagheri کاربر انجمن رمان 98

Zahra Bagheri · 7/2/20

- باید اعتراف کنم که همه‌ی حرفای روبی عین حقیقته، گرچه قدری بی‌پروا و گستاخه.
این‌بار اخم‌های روبی درهم رفت و با حالت معذب آمیخته به شرمندگی سرش را پایین انداخت.
- ولی داره حقیقت رو میگه. وجود تو برای مردم ضروریه. نه فقط به‌خاطر اینکه در تمام این‌بیست‌سال پشتیبان و راهنمای اونا بودی، بلکه به‌خاطر سپر...

Zahra Bagheri · 7/2/20

کاترین جمع‌آوری اسرار را پایین آورد و بادقت به او نگاه کرد. حالت چهره‌اش نیز کم‌کم به حالت عادی بازگشته و گفت:
- توی اتاق خودم بود؟
روبی سرش را تکان داد و گفت:
- مایکل بین یه‌سری وسایل دیگه پیداش کرد. ظاهراً که یه‌گردن‌بنده؛ ولی...
- این یه‌گردن‌بند نیست!
کاترین با قاطعیت این را گفت و بار دیگر روی صندلی...

Zahra Bagheri · 7/2/20

روبی باز هم حرفی نزد و به نقطه‌ی نامعلومی خیره ماند. او همه‌ی این‌چیزها را می‌دانست؛ اما شنیدنش از زبان ملکه جوری بود که تلخی‌اش را هزاربرابر بیشتر نشان می‌داد.
برای مدتی طولانی سکوت بین آن‌ها برقرار شد، تا آنکه کاترین بار دیگر جمع‌آوری اسرار را مقابل چشم‌هایش گرفته و با صدای بلند و رسایی گفت:
- این‌نشان...

Zahra Bagheri · 7/2/20

روبی دندانهایش را بر هم فشرد وصدای بدی ایجاد کرد. تنها احتمالی را که به‌نظرش می‌رسید بر زبان آورد:
- اون می‌دونست که سباستین بدعهدی کرده، و مطمئناً فهمیده بود که من هم هنوز یه‌جایی تو اون‌هزارتو پنهانم؛ چون...
- چون همون‌طور که خودت گفتی هزارتو رو طلسم کرده بودن تا هیچ انسانی نتونه ازش خارج بشه. به‌نظر من...

Zahra Bagheri · 7/2/20

***
مخفیگاهی دیگر
صبح روز بعد برای روبی چندان خوشایند و دل‌پذیر نبود؛ زیرا با هر یک‌قدمی که برمی‌داشت یک‌نفر جلویش را گرفته و از صمیم قلب برایش آرزوی موفقیت می‌کرد.
در این‌میان ماریا نیز مدام...

Zahra Bagheri · 7/2/20

بعداز او دین نیز صدای خرناس‌مانندی از خود درآورده و بی‌آنکه کوچک‌ترین نگاهی به روبی بیندازد، در جهت مخالف به راه افتاد.
روبی که هنوز در همان نقطه ایستاده بود آهی کشیده و فکر کرد ‌که توقع دلداری داشتن از آن‌دونفر بزرگ‌ترین اشتباه زندگی‌اش محسوب می‌شود.
***
۲۴ساعت آینده برای روبی یکی از عجیب‌ترین ساعت‌های...

Zahra Bagheri · 7/2/20

روبی نگاهی به آدریان انداخت و فهمید تمام تلاشش را می‌کند که هنگام خداحافظی با او کوچک‌ترین تماسی با دین پیدا نکند.
دین نیز علاقه‌ی چندانی به جلب توجه او نداشت و درحالی‌که به روبی می‌خندید، گفت:
- باید خوشحال باشی که فقط ما به استقبالت اومدیم. ماریا و رافائل خواب موندن.
روبی احساس کرد دین هنگام گفتن...

Zahra Bagheri · 7/2/20

روبی دهانش را باز کرد تا حرفی برای دلداری او بزند و خیالش را راحت کند؛ اما قبل از آن، کاترین دهانش را به گوشش نزدیک‌تر کرده و با صدای بسیار آهسته‌ای گفت:
- اگه توی دردسر افتادی، فقط این‌جرقه‌ها رو بفرست تو هوا، اون‌وقت همه‌مون برای کمک به شما حاضریم.
روبی که وحشت‌زده شده بود، دست کاترین را پس زده و با...

Zahra Bagheri · 7/2/20

نفس سردش را بیرون فرستاد و روی زمین نشست. بنابر گفته‌ی کاترین، دریچه‌ی بسیاربزرگی که به انبار نیزه‌ها راه داشت، باید بین آن‌همه علف هرزی که روییده بودند، پنهان می‌بود.
روبی دستش را به زیر علف‌ها فرو بـرده و شروع به گشتن کرد. زمین آنجا چنان سرد بود که باعث شد دست‌هایش بی‌حس شوند؛ اما او دست از جستجو نکشیده...

Zahra Bagheri · 7/2/20

عرق سرد از سر‌ورویش می‌بارید و پهلوهایش تیر می‌کشید؛ اما خوشحال بود که آن‌تشک‌های نرم و لطیف مانع مرگ دردناکش شدند. گرچه او در چنددقیقه‌ی قبل، مدام به خود می‌گفت که امکان ندارد جاناتان و کاترین، راه خطرناکی را به او پیشنهاد کنند.
تشک‌ها چنان گرم و لطیف بودند که دلش می‌خواست همان‌جا دراز کشیده و سال‌ها...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

بهترین جلد رمان لیانا، کدوم یکی بود؟

لیانا

بازگشتی برای پایان

کلبه ای میان جنگل

جدال نهایی

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

نویسنده انجمن

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین