خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

elnaź вαnσσ

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
2/2/20
ارسال ها
541
امتیاز واکنش
4,709
امتیاز
228
سن
23
زمان حضور
47 روز 14 ساعت 25 دقیقه
نویسنده این موضوع
#داستان_کودکانه





سلطان شهر برنجک



یکی بود،یکی نبود.

یک دیس پر از برنج و عدس بود که آماده ی پختن شده بود.

یک برنج زرنگ از دیس بیرون پرید.



مورچه ای او را دید و با خود گفت:

جانمی!ناهار داریم ! برنج داریم!

غذا داریم! غذا داریم!



و برنج را برداشت.



برنج گفت:

من سلطان برنجکم!

پیش همه من تکم!

کجا می بری منو؟!

میخوای بخوری منو؟!



مورچه گفت:

منو ببخشید سلطان!

دارم نزنید قربان!



برنج گفت:

می بخشمت!با من به شهر برنجک بیا ، تو وزیر من میشوی.



بعد از مدتی سوسک ،موریانه ، پروانه ،عنکبوت،عدس و حشرات و خوردنی های دیگری با آنها به راه افتادند.



برنج گفت:

این جا خانه و قصر بسازید.



همگی خانه و قصر ساختند و تا ابد مدیون او بودند.

چون آن جا انسانی نبود که آنها را آزار دهد و خانه ها را خراب کند


قصه سلطان شهر برنجک

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا