- عضویت
- 16/1/20
- ارسال ها
- 486
- امتیاز واکنش
- 13,887
- امتیاز
- 303
- محل سکونت
- دیوار
- زمان حضور
- 84 روز 17 ساعت 20 دقیقه
داستان فضاسازیش محشر بود.
آدم قشنگ میتونه خودش رو جای اسب بذاره.
نرم، مثل علف
قشنگ انگار توصیف از زبون اسبه.
اسب نمیتونه قندی که بوی عرق تنش میده رو بخوره. حس میکنم این برمیگرده به بخشهایی- یا کارهایی- از خودمون که خودمون هم ازشون متنفریم و نمیتونیم تحملشون کنیم.
زاویه دید مدام تغییر میکنه، از اسب به راوی. به نظرم این به خاطر بیشتر نشون دادن و دقیقتر نشون دادن هدف داستانه! اینکه نویسنده خودش رو با اسب یکی میکنه، انگار میخواد بگه این یه داستان ساده نیست، کارهایی که اسب میکنه انسان هم میکنه! اتفاقاتی که برای اسب میافته برای انسان هم میافته! نویسنده این کار رو کرده تا بگه اسب تو این داستان نماد انسانه.
برگهای افتاده، به طرف شاخهها رفتند.
هدف این جمله اینه که بگه انسان به جایی که دوست داره برمیگرده، پیش چیزی -کسی- که دوست داره، حتی اگه طرد شه!
سگهای کنار قصابی دهکده، لای پای مردم دویدند. زنی، خودش را کنار کشید
از آلاچیقهای پراکنده، مردان درشت و پیر با ریش سفید و شانه شده بیرون آمدند و برای اسب و آسیه دست تکان دادند.
هدف از این دو تا بخش اینه که همیشه هر کاری که بکنی هم موافق داری هم مخالف.
تنفر اسب از زین=تنفر انسان از محدودیت
درختان غان راه باز کردند
اشاره به اینکه طبیعت همیشه فرزندش رو پذیراست.
قالان خان فکر میکرد اسب آسیه رو میندازه، ولی اسب اون رو سالم برگردوند. اشاره به افرادی داره که هر چقدرم بهشون وفا کنی بازم اعتماد ندارن بهت، بازم در حقت جفا میکنن.
بعد از اینکه اسب آسیه رو بدون زین سواری داد دیگه زین رو قبول نکرد. این هم یعنی اینکه انسان بعد از چشیدن لـ*ـذت چیزی نمیتونه ازش بگذره. کسی که زندگی خیلی خوبش یهو بد بشه طاقت نمیاره، چون بهتر از اینو تجربه کرده و میخواد.
آسیه اسب رو از مرگ نجات داد، نشانهی افراد قدرشناس. همچنین از قالان خان و آسیه میشه این نتیجه رو هم گرفت که ممکنه پدر خصوصیات بدی داشته باشه اما حتما قرار نیست فرزندش هم اونا رو داشته باشه.
آن قدر دهنه را کشید که گوشهی لـ*ـبهایم زخم برداشت
گاهی اونقدر فشار ظلم و زور زیاد میشه که روح انسانهای طالب آزادی زخم بر میداره.
پاکار برف روی کلاهش را نمیتکاند. گرسنه نشده بود. شلاق را میبرد و میآورد
پاکار توی این داستان نماد بله قربانگوها است. کسایی که مثل ربات میمونن و فقط اوامر رو اطاعت میکنن. اون دسته از انسانها که فکر کردن بلد نیستن و هر چی بهشون بگن میپذیرن و نویسنده این رو با این جملات نشون داده.
میتوانستم کسی را روی پشتم باور کنم، اما سنگینی آن طرف دمم را نمیفهمیدم.
گاهی اوقات عادت میکنیم به اینکه بهمون زور بگن. اونقدر که وقتی دارن بهمون زور میگن نمیفهمیم ولی وقتی درجهی اون زورگویی، یا نوعش، تغییر کنه متوجه میشیم!
حالا گاری روبروی من بود، آن را میدیدم و نمیدانستم باید از آن بدم بیاید یا نه.
اما بعد از یه مدت به ورژن جدید زورگویی هم عادت میکنیم. دیگه اونم برامون بد نیست. اونم میپذیریم.
دورتر از آنها آسیه به دیواری از باران تکیه داده بود.
دوباره قدرشناسی، مهر، همراهی.
اگر انگشتان آسیه یک حبه قند را به لـ*ـبم نزدیک میکرد صورتم را به کف دستش تکیه میدادم
حسرت و پشیمانی، برای کاری که در گذشته انجام دادیم یا ندادیم. برای فرصتی که از دست رفته.
یونجه را نجویده قورت میدادم.
وقتی از یه چیزی یه مدت دوریم دوباره که به دستش بیاریم با بیاحتیاطی عمل میکنیم و ممکنه آسیب ببینیم، همونطور که اسب ممکنه اینجا دل درد بگیره.
صورت آسیه را نمیتوانستم به یاد بیاورم
فراموش کردن مهر و محبت.
پاکار گاری را کنار کشید و اسب ناگهان یک خلای بزرگ را پشت خودش احساس کرد. یکی از دستهایش را جلو برد. پاهایم را نمیتوانستم تکان دهم. جای خالی زین تا مچ پاهایم را گم کرده بودم. اسب دست دیگرش را هم جلو برد. تمام سنگینی تنم روی دستهایم ریخت. پاهای اسب از دو طرف باز شد. شانههایم پایین آمد و با صورت روی زمین افتادم.
وقتی به زورگویی و ظلم عادت کنیم اگه ازش رها بشیم از بین میریم. ذهن فرد وقتی فکر نکنه و فقط هر چی دیگری میگه گوش کنه کند و ضعیف میشه و بعد در صورتی که فشار این اوامر از روش برداشته شه نمیتونه دوباره فکر کنه!
البته داستان هنوز نماد داره. یه سری جملات هستن که مطمئنم یه مفهوم عمیق پشتشونه اما پیداش نمیکنم. بازم روش کار میکنم و اگه تونستم نماد دیگهای رو تفسیر کنم میگم.
آدم قشنگ میتونه خودش رو جای اسب بذاره.
نرم، مثل علف
قشنگ انگار توصیف از زبون اسبه.
اسب نمیتونه قندی که بوی عرق تنش میده رو بخوره. حس میکنم این برمیگرده به بخشهایی- یا کارهایی- از خودمون که خودمون هم ازشون متنفریم و نمیتونیم تحملشون کنیم.
زاویه دید مدام تغییر میکنه، از اسب به راوی. به نظرم این به خاطر بیشتر نشون دادن و دقیقتر نشون دادن هدف داستانه! اینکه نویسنده خودش رو با اسب یکی میکنه، انگار میخواد بگه این یه داستان ساده نیست، کارهایی که اسب میکنه انسان هم میکنه! اتفاقاتی که برای اسب میافته برای انسان هم میافته! نویسنده این کار رو کرده تا بگه اسب تو این داستان نماد انسانه.
برگهای افتاده، به طرف شاخهها رفتند.
هدف این جمله اینه که بگه انسان به جایی که دوست داره برمیگرده، پیش چیزی -کسی- که دوست داره، حتی اگه طرد شه!
سگهای کنار قصابی دهکده، لای پای مردم دویدند. زنی، خودش را کنار کشید
از آلاچیقهای پراکنده، مردان درشت و پیر با ریش سفید و شانه شده بیرون آمدند و برای اسب و آسیه دست تکان دادند.
هدف از این دو تا بخش اینه که همیشه هر کاری که بکنی هم موافق داری هم مخالف.
تنفر اسب از زین=تنفر انسان از محدودیت
درختان غان راه باز کردند
اشاره به اینکه طبیعت همیشه فرزندش رو پذیراست.
قالان خان فکر میکرد اسب آسیه رو میندازه، ولی اسب اون رو سالم برگردوند. اشاره به افرادی داره که هر چقدرم بهشون وفا کنی بازم اعتماد ندارن بهت، بازم در حقت جفا میکنن.
بعد از اینکه اسب آسیه رو بدون زین سواری داد دیگه زین رو قبول نکرد. این هم یعنی اینکه انسان بعد از چشیدن لـ*ـذت چیزی نمیتونه ازش بگذره. کسی که زندگی خیلی خوبش یهو بد بشه طاقت نمیاره، چون بهتر از اینو تجربه کرده و میخواد.
آسیه اسب رو از مرگ نجات داد، نشانهی افراد قدرشناس. همچنین از قالان خان و آسیه میشه این نتیجه رو هم گرفت که ممکنه پدر خصوصیات بدی داشته باشه اما حتما قرار نیست فرزندش هم اونا رو داشته باشه.
آن قدر دهنه را کشید که گوشهی لـ*ـبهایم زخم برداشت
گاهی اونقدر فشار ظلم و زور زیاد میشه که روح انسانهای طالب آزادی زخم بر میداره.
پاکار برف روی کلاهش را نمیتکاند. گرسنه نشده بود. شلاق را میبرد و میآورد
پاکار توی این داستان نماد بله قربانگوها است. کسایی که مثل ربات میمونن و فقط اوامر رو اطاعت میکنن. اون دسته از انسانها که فکر کردن بلد نیستن و هر چی بهشون بگن میپذیرن و نویسنده این رو با این جملات نشون داده.
میتوانستم کسی را روی پشتم باور کنم، اما سنگینی آن طرف دمم را نمیفهمیدم.
گاهی اوقات عادت میکنیم به اینکه بهمون زور بگن. اونقدر که وقتی دارن بهمون زور میگن نمیفهمیم ولی وقتی درجهی اون زورگویی، یا نوعش، تغییر کنه متوجه میشیم!
حالا گاری روبروی من بود، آن را میدیدم و نمیدانستم باید از آن بدم بیاید یا نه.
اما بعد از یه مدت به ورژن جدید زورگویی هم عادت میکنیم. دیگه اونم برامون بد نیست. اونم میپذیریم.
دورتر از آنها آسیه به دیواری از باران تکیه داده بود.
دوباره قدرشناسی، مهر، همراهی.
اگر انگشتان آسیه یک حبه قند را به لـ*ـبم نزدیک میکرد صورتم را به کف دستش تکیه میدادم
حسرت و پشیمانی، برای کاری که در گذشته انجام دادیم یا ندادیم. برای فرصتی که از دست رفته.
یونجه را نجویده قورت میدادم.
وقتی از یه چیزی یه مدت دوریم دوباره که به دستش بیاریم با بیاحتیاطی عمل میکنیم و ممکنه آسیب ببینیم، همونطور که اسب ممکنه اینجا دل درد بگیره.
صورت آسیه را نمیتوانستم به یاد بیاورم
فراموش کردن مهر و محبت.
پاکار گاری را کنار کشید و اسب ناگهان یک خلای بزرگ را پشت خودش احساس کرد. یکی از دستهایش را جلو برد. پاهایم را نمیتوانستم تکان دهم. جای خالی زین تا مچ پاهایم را گم کرده بودم. اسب دست دیگرش را هم جلو برد. تمام سنگینی تنم روی دستهایم ریخت. پاهای اسب از دو طرف باز شد. شانههایم پایین آمد و با صورت روی زمین افتادم.
وقتی به زورگویی و ظلم عادت کنیم اگه ازش رها بشیم از بین میریم. ذهن فرد وقتی فکر نکنه و فقط هر چی دیگری میگه گوش کنه کند و ضعیف میشه و بعد در صورتی که فشار این اوامر از روش برداشته شه نمیتونه دوباره فکر کنه!
البته داستان هنوز نماد داره. یه سری جملات هستن که مطمئنم یه مفهوم عمیق پشتشونه اما پیداش نمیکنم. بازم روش کار میکنم و اگه تونستم نماد دیگهای رو تفسیر کنم میگم.
نقد داستان روز اسب ریزی | بیژن نجدی
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش: