رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...ایستاد و شانهای بالا انداخت و گفت:
- شاید کمک نیاز داشته باشه!
او موهای اشرافزاده را در مشتش جمع کرد. صورتش را بالا آورد و شروع به چَک زدن به چهره بیعیبونقص جولیو کرد.
همه منتظر بیدار شدن جولیو بودند که الیوت متعجب، گامی به عقب برداشت و گفت:
- انگار خوابش سنگینه!
#دامگسترانبازگشتتاریکی
...تو یه چشمبههمزدن ازم دور شد.
سابین با مهربانی به او خیره شد و دستش را روی دست سرد کلارا که روی نردههای آهنی بالکن بود گذاشت. خونآشام با احساس گرمای دست شکارچی، نگاهش را سمت او سوق داده و به چشمان طلایی مهربان او خیره شد.
سابین بهگرمی نجوا کرد:
- همهچیز درست میشه...
...را در مقابل خود یافت. با فشاری بر دیدههایش که سعی بر بهبود تاری داشت، راهبان و کشیشهایی که در چهرهشان هراس را جای داده و کتاب مقدسی که در دستهایشان با قدرت گرفته و آن را به سـ*ـینهشان چسبانده بودند، دید. از نگاههای آشفتە آنها که پوشیده از حیرت و وحشت بود متعجب شد.
#دامگسترانبازگشتتاریکی
...خودم رو بهت بگم؛ چون میدونم که تو همهی چیزایی که میدونی رو به خواهرت یا خانوادهت نمیگی.
کاترین با چین بین ابروهایش به او خیره شده بود که دیان کمی جلو آمد. از پشتی صندلی فاصله گرفت.
کاترین با کنجکاوی و حیرت به او خیره مانده بود که دیان زمزمه کرد:
- ولادیس... مونیز.
#دامگسترانبازگشتتاریکی
...شد و خیره در چشمان کلارا گفت:
- من هم میخوام بهت کمک کنم. نباید از این به بعد من رو بفرستی دنبال نخودسیاه.
نینا با جدیت گفت:
- هنوز نمیدونین چه کسی کاترین رو دزدیده؟
با عصبانیتی که در چشمان آبی یخی کلارا بهآرامی آشکار میشد گفت:
- من نه؛ اما یه نفر هست که میدونه.
#دامگسترانبازگشتتاریکی
...چرا دیگه نمیخوای ما رو ببینی؟
***
کلارا
نفس عمیقی کشیدم و به حالت دفاعیِ لیلی که گوشە پنجره ایستاده و به من خیره بود نگاه کردم. دیدن چهره شیرین و کودکانه لیلی در این وضعیت عصبانی، لبخندی را بر لبانم آشکار کرد. نینا منتظر سخنی از طرف من و او بود که با نفسی عمیق شروع کردم...
...***
شکارچی با تلنگری بر خود، نگاه عمیق بینشان را در هم شکست. سمت میز مقابلش برگشت و خود را مشغول نشان میداد.
کلارا با دیدن کاغذ قدیمی و پوسیده روی میز که در جعبهای گرانمایه محفوظ شده بود توجهش جلب شد. به سابین و مت نگاهی انداخت و با دیدن حواسپرتی آنها کاغذ را برداشت...
...مشتاق اومدن به زیرزمین با یک شکارچی جاودان هستین میتونین بیاین.
کلارا و مت با چشمهای گشاد شده و چهرهای که هراس و حیرت در آن دویده بود، خشکشان زده و به شکارچی بدجنس خیره شده بودند که سابین قهقههای بلند سر داد که صدایش همچون خندهای شیطانی در راهروی تاریک طنینانداز شد...
...کف زدن کرده و با کسلی گفت:
- اوه عجب قدرتی! واقعاً جای قدردانی داره.
یکی از مردها که با سرعت و زیرکی به گلوریا نزدیک شده بود با پشت دستش سیلی محکمی به صورت او کوباند. گلوریا با دردی فراوان روی زمین نقش بست. دخترها جیغکشان روی او خیمه زده و بلندش کردند تا عقبنشینی کنند...
...سمت پنجره برگرداند و با دیدن اتومبیل نینا، گلوریا و آلیس با نگرانی به آن خیره شدند.
لیلی در ماشین را باز کرد و گفت:
- خب، انگار واقعاً داریم میریم خونه یه ساحره.
نینا خندید و به او که داشت ماشین را دور میزد نگاه کرد و گفت:
- انقدر نگو ساحره لیلی. میخوای یکی بشنوه؟
#دامگسترانبازگشتتاریکی
...معلوم من هم شیفتەی تو نشده بودم؟
جولیو بلند شد و به کاترین نزدیک شد و چشم در چشم او گفت:
- من هرگز افسونت نکردم کاترین؛ چون واقعاً عاشقت بودم و میخواستم تو هم واقعاً عاشقم باشی. حتی راضی به این بودم که تبدیلت کنم. تو حتی نمیدونی در مقابل چی و چه کسی از تو محافظت کردم...
...به چشمهای هراسان کاترین دوخت و گفت:
- چیزی که میخوام تو دستمه.
با حرف او کاترین فوراً فهمید که در دام افتاده است و با قدرت سعی بر آزادیاش داشت که اشرافزاده فوراً گردن او را با صدای مهیبی شکست. کاترین بیهوش روی زمین افتاد و جولیو نیشخندزنان به جسم بیحرکت او خیره شد.
#دامگسترانبازگشتتاریکی
...او شده بود گفت:
- کلارا امروز نیومده.
لیلی فوراً سرش را سمت او برگرداند و گفت:
- چرا؟
او فوراً با چند حرکت تمسخرآمیز اصلاح کرد:
- به من چه؟ حتماً میگی چون نمیخواد به تو آسیبی برسه نیومده مدرسه.
نینا شکلکی درآورد و گفت:
- خب، نه در واقع. عجیبه که حتی به من هم زنگ نزده.
#دامگسترانبازگشتتاریکی
...تنها نذاره کافیه. در ضمن، فکر میکنم این دفعه حرفای خوبی ازش بشنوم. از چشماش این رو خوندم.
لیام به راهش با او ادامه داد و با بیخیالی گفت:
- اگه چشماش دو رو نباشن. بیخیال رفیق! اون نشه یکی دیگه. دختر تو دنیا زیاده.
آدرین لبخندزنان به او خیره شد و گفت:
- برای تو آره.
#دامگسترانبازگشتتاریکی
...هراسی وصفناپذیر تمام وجودم را فرا گرفت. نفسم دیگر راه خروج را نمیتوانست بیابد. نه! این یک خواب بود؛ یک کابوس وحشتناک و غیرواقعی.
باید خودم را بیدار میکردم. خواهش میکنم یک نفر من را بیدار کند!
مت، مونیکا، کاترین، کاترین، کاترین.
- کلارا، بیدار شو. بیدار شو. لطفاً کلارا...
...حیرتزده خونآشام خیره ماند و پس از مدتی با قدمهای ریتمیک به راه افتاد و از کنار سابین که با نگاهی عجیب به او خیره شده بود عبور کرد. پس از لحظهای که هر دو در حیرت به سر میبردند، سابین و کاترین برگشتند تا به مرد نگاهی کنند، اما او را نیافتند؛ گویی که هرگز در آنجا نبوده...
...که خودت رو تو خطر بندازی.
در همین حین صدای لیلی که از دور میآمد همه را وحشتزده در جای خود ثابت نگه داشت.
پس از لحظهای سابین بهسرعت جلو پرید تا خود را سپر بلا قرار دهد. نینا نیز خود را در حالت آمادهباش قرار داده بود که لیلی با تعجب و گنگی نزدیک شد و نقزنان نالید:
#دامگسترانبازگشتتاریکی
...در شب سرد پاییزی، درحالیکه روی لبه سنگی پیادهرو در کوچه خلوت و بنبست کنار کلارا نشسته بود، با نگرانی به درِ آهنی انبار چشم دوخته بود.
در همین حین با اضطراب و لـ*ـبهای رنگپریدهای گفت:
- چرا بیرون نمیان؟
کلارا فوراً از روی زمین بلند شد و با بیصبری گفت:
- بهتره بریم تو...
...روی زمین خیره شده بود گفت:
- بهتره هر چه زودتر بریم.
آنها با عجله سمت راهپلهها میرفتند که صدای جولیو متوقفشان کرد.
- به این زودی میرین؟
آنها برگشتند و هراسان به جولیو که صحیح و سالم روی پاهایش ایستاده بود نگاه کردند.
او نیشخندزنان گفت:
- مهمونی تازه داره شروع میشه...
...تحمل کند و لبخندی پیروزمندانه به لـ*ـب نشانده و با تحسین به خواهر چربزبان عزیزش نگاه کرد.
کاترین با دیدن نگاه زیبای خواهرش بر خودش، چشمکی به او زد و به چهره جولیو که حال به کسلی میزد نگاه کرد و با بیحوصلگی گفت:
- ما حوصلە گپ زدن با تو رو نداریم جولیو، برو سر اصل مطلب.
#دامگسترانبازگشتتاریکی