رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...مرد فرق کرده بود و او میدانست که این همه تغییر بیدلیل نیست اما میخواست صبر کند تا الیاد خودش برایش توضیح دهد؛ هم علت این موضوع را، هم داستان مادرش را.
با صدای گریه شهیاد از دنیای افکارش بيرون میآید و از او جدا میشود و زیر نگاه ناراحتش به طرف شهیاد میرود.
#رمان_مجبوری_با_من_بمانی...
...بيرون میآید و با چشمان گرد شدهای، به الیادی که با شیطنت به او نگاه میکرد، خیره میشود که ادامه میدهد:
- زود باش؛ گردن منم به دستات نیاز داره
و سرش را کمی بلند میکند که او با حرص دستش را به زیر گردنش میبرد و همراه با آن میگوید:
- پدر و پسر هر دو پررو!
#رمان_مجبوری_با_من_بمانی
#آیدا_رستمی
...و آرام در گوش شهیاد زمزمه میکند:
- فکر کنم بابایی گول خورده!
و پوزخند زنان به سمت آشپزخانه میرود.
این بار به خودش قول داده بود گول رفتار مثلا دوستانه الیاد را نخورد؛ این بار فقط برای مادرش مانده بود و بیگناهی که تمامی اعضای این عمارت باید قبول میکردند.
#رمان_مجبوری_با_من_بمانی
#آیدا_رستمی
...فرو میکند.
خیلی دوست داشت بداند چه چیزی او را اینقدر عوض کرده است؟!
سعی میکند که دستش را آزاد کند که حصار تنگتر میشود.
- الیاد باید لباسهام رو عوض کنم و آرایشم رو پاک کنم
و به رژلبش اشاره میکند.
لبخند مرموزی میزند و پاسخ میدهد:
- پس خودم پاکش میکنم.
#آیدا_رستمی
#رمان_مجبوری_با_من_بمانی
...باید امضا را میگرفت و او و مشکلاتش را ترک میکرد، اما با همان نگاه خیره به الیاد، چیزی در ذهنش زمزمه میکند که الیاد چقدر تنهاست!
او حالا میتوانست شانههای خم شده و نگاه پر از حسرتش به ادمهای دیگر را درک کند؛ او محکوم به درد کشیدن و درمیان درد بودن بود!
#آیدا_رستمی
#رمان_مجبوری_با_من_بمانی
...گذشته در ذهنش است:
- من باید از همون بچگی سخت کار میکردم تا بتونم مسئوليتي که گردنم بود رو انجام بدم برای همین بچگی رو گذاشتم کنار.
نگاهاش را از جمعیت میگیرد و خیره دو گوی سبز غمگینش میشود؛ شهیاد در آ*غو*شش آرام خوابیده بود اما آنها خیره هم شده بودند.
#رمان_مجبوری_با_من_بمانی
#آیدا_رستمی
...پیدا بود را کمی مرتب میکند و به جاده تاریک خیره میشود؛ الیاد از او خواسته بود که برای شام خانوادگی همراهیاش کند.
نگاهی به قهوههای تلخ و سرد الیاد که از آینه پیدا بود میاندازد و از ترس کیف پاسپورتیاش را چنگ میزند؛ معلوم نبود امشب برایش چه خوابی دیده بود!
#رمان_مجبوری_با_من_بمانی...
...من رو برای انتقام میخواد!
دست دیگرش را آرام پایین میآورد و صورتش و بعد گردنش را با حسرت نوازش میکند.
- و من حق ندارم عاشق زنی باشم که دوستش داشتم!
سرش را بالا میگیرد و خیره گویهای تاریک و غمگینش میشود؛ منظورش چه کسی بود؟! او چه کسی را دوست داشته؟!
#رمان_مجبوری_با_من_بمانی
#آیدا_رستمی
...شاهد را جلب میکرد.
این تصمیمی بود که برای مادرش گرفته بود؛ نمیخواست درکنار اسم مادرش قاتل باشد!
پتو را بر روی خودش میکشد و همراه با مرتب کردن موهایش، خیره صورت مظلوم شهیاد میشود؛ حتی اگر مادرش گناهکار بود، او باید تقاص پس میداد، این طفل معصوم چه کرده بود؟
#آیدا_رستمی...
...وضعیت است با نفسهای آرام الیاد به خودش میآید؛ او خوابیده بود!
تنها سوالی که ذهنش را مشغول کرده بود این بود که چه بلایی سر الیاد آمده است؟
خیره چهره خسته و غمگین ولی آرامش میشود و آرام دستی به موهایش میکشد؛
یعنی او چه چیزی دیده بود که دیگر خوابش نمیبرد؟
#رمان_مجبوری_با_من_بمانی
#آیدا_رستمی
...پیشت.
اما او هیچگاه به روستا دعوت نمیشود؛ حتی مرضیه به او آدرس روستا را نمیدهد.
تلفن را قطع میکند و پوفی میکشد روبه آیینه میکند و همراه با آن زمزمه میکند:
- به همین خیال باش دعوتت کنم خواهر کوچولوی احمقم!
خندهای میکند و با لبخند از اتاق خارج میشود.
#آیدا_رستمی
#رمان_مجبوری_با_من_بمانی
...پاک کردن اشکهایش با خشونت بود، میگیرد و با دست دیگرش دست ایرن را مهار میکند.
- بیا این مال مادرمه، برای تو.
ایرن لحظهای با چشمان قرمزش خیره او میشود و دستمال را همچون جسم با ارزشی در دستانش میگیرد که الیاد با صدای ناراحتی میگوید:
- مراقبش باش
و میرود.
#رمان_مجبوری_با_من_بمانی
#آیدا_رستمی
...چشمان گرد شدهای، متعجب میپرسد:
-چی شد؟
الیاد او را صدا میزند که به طرفش میچرخد؛ چند قدمی برمیدارد و به او نزدیک میشود و دستش را بر روی صورتش میگذارد. چشمان قهوهای سوختهاش را در چشمان سبز_ ابی ایرن میاندازد و میگوید:
-ایرن، نباید با خدمتکارت صمیمی بشی!
#رمان_مجبوری_با_من_بمانی...
...باید تاوان پس بدی.
سـ*ـینه سپر میکند و جواب میدهد:
-تاوان چه کاری؟
عصبانی نگاهاش میکند و میگوید:
-گندکاریهایی که با اون داشتی!
میخواهد جوابش را بدهد که بیتوجه از کنارش رد میشود و او خیره حرکات عجیبش میشود.
#رمان_مجبوری_با_من_بمانی
#آیدا_رستمی
https://forum.roman98.com/...
...ساده بود.
الیاد، ایرن را به یکی از اتاقهای نزدیک میبرد و بر روی تـ*ـخت میگذارد.
دستی به چهره معصومش میکشد و با خشم موهایش را در دستانش مچاله میکند؛ کنار گوشش، ترسناک زمزمه میکند:
-خودت گور خودت رو کندی، ایرن.
#رمان_مجبوری_با_من_بمانی
#آیدا_رستمی
https://forum.roman98.com/...
...و خودش را از زیر چنگالهایش، رها میکند.
الیاد را محکم به ستون سفید رنگ میزند و چاقویی زیر گردنش میگیرد و با نفرت میگوید:
-بسه اربابزاده؛ هرچقدر زدیم، حالا نوبت منه؛ منم عشقم رو میخوام طلاقش بده.همین، حالا.
#رمان_مجبوری_با_من_بمانی
#آیدا_رستمی
https://forum.roman98.com/
https://roman98.com/
...طرف طبقه بالا حرکت میکند.
دلشوره، نمیگذارد در جایش بماند و بیتوجه به تهدید الیاد، به طرف طبقه بالا میرود.
#آیدا_رستمی
#رمان_مجبوری_با_من_بمانی
https://forum.roman98.com/
https://roman98.com/
مزار گندمگون موهایت را به آتش میکشم
در پس جنگل چشمانت، ترس میکارم
کابوس زندگیات میشوم
تا...
...دوستهای عشقم بشنوم که امروز مراسم عقدشه و وقتی اومدم اینجا، تو رو با یه مرد غریبه دیدم؟! این پنجاه شصت روز، هر دفعه که بهت زنگ زدم یا جواب ندادی یا قطع کردی! این حق من و عشقم نیست و تو یه توضیحی به من بدهکاری!
#رمان_مجبوری_با_من_بمانی
#آیدا_رستمی
https://forum.roman98.com/
https://roman98.com/
...دوباره خانوم دست و پا چلفتی بیافته
و میخندد.
سعی میکند بخاطر دست و پا چلفتی صدا زده شدنش نخندد و اخم کند، اما بی اراده لبخندی میزند و سرش را پایین میگیرد.
به طرف در حرکت میکند و ایرن با او هم قدم میشود.
#رمان_مجبوری_با_من_بمانی
#آیدا_رستمی
https://forum.roman98.com/
https://roman98.com/
...بی توجه به سرویس، نگاهی به شایراد که یکی از خدمتکارها او را در دست داشت، میاندازد و بعد نگاهی به آیینه که با ارباب چشم توی چشم میشود.
هنوز چشمانش ترسناک و قرمز بودند.
نفس عمیقی میکشد و بله را میدهد.
#رمان_مجبوری_با_من_بمانی
#آیدا_رستمی
https://forum.roman98.com/
https://roman98.com/