رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#پارت_اول
#شینیگامی
برق اشک چشمهایش را در برگرفت و کوبش سریع قلبش کاملا به گوشش میرسید.
باز هم مثل همیشه، همان اتاق، همان لباس، همان آرایش... همه چیز مانند هم...
حتی با گذشت چند روز و عوض کردن خانهاش
باز هم همین اتفاق برایش تکرار میشد...
شب ها میخوابید و روز بعد با لباس حریر سفید و آرایش...
#پارت_اول
#نیمهی_تاریک_آزادی
دست گل رز سرخ را در دستانش جابهجا میکند و بالاخره زنگ در را میزند.
طولی نمیکشد که صدای خواهرش را از پشت آن در آهنی میشنود.
پنج سال میشود که او را ندیده. آخرین بار خواهرش را در لباس عروسی دیده بود، از آن روز به بعد از آن شهر خاک خورده به بهانه تحصیل دور شده...
#صدای_ناله_های_ویولن
#پارت_اول
«آهو»
صدای بوق گوشخراش از هر سو به گوش میرسید و صدای رادیو، که اخبار عصرگاهی را پخش میکرد، در میان آن گم شده بود. رانندهی عصبانی، فشار اندکی به پدال گاز وارد میکرد، کمی به جلو میراند و باز هم ماشین های متوقف شدهی جلویش، راه را برایش میبستند. با حرص دستش...
شماره عکس : 1
"تنگ خالی"
ژانر تراژدی ، اجتماعی
- یک قدم تا مرگ یا زندگی؟
پیشرفت میکند ، زندگی را حس تر میکند یا تباه میشود!
#پارت_اول
آسمان بالای سر او تنها داراییش بود ، نگاهش که میکرد...گویی آسمان هم با او هم سرشت بود ، هردو تیره و تار...
مانند زندگی اش ! مه گرفته و بی هیچ فرجامی!
جانش به...
#پارت_اول
با تعجب به وسایلمون که روی زمین کاشی کاری شده چیده شده بود، نگاه کردم!
چه خبره؟
ما قراره کوچ کنیم؟
اونم از خونهای که 20 ساله توش زندگی میکنیم؟
آب دهنمرو قورت دادم.
بوی خاک و گل محمدی باهم قاطی شده بود.
به گلدونای مسی رنگ که توش گل محمدی بود نگاه کردم.
خواستم وارد خونه بشم که...
#پارت_اول
حس آن مسافری که ساعتها فضای خفقان قطار را تحمل کرده و در انتظار مقصد است، را دارم؛ و انگار کمکم این قطار داشت به مقصد نزدیک میشد و مسافر که در فاصلهی یک قدمی مرادش بود دل در دل نداشت!
بعد از سه ماه انتظار و البته دوری؛ روزی که انتظارش را میکشیدم، رسیده بود!
هنوز هم باور نمیکردم،...
پارت اول
ان شب تمام خیابانهای شهر خلوت بود فقط صدای هوهوی باد و برگهایی که بخاطر باد در اسمان میرقصیدند میامد.
ماشین از شهر خارج شد در تاریکی شب فقط دو چراغ مانند دو چشم نمایان بود. پارمیس به روی صندلی در کنار امیتیس نشسته بود و به بیرون خیره شده بود.
برعکس امیتیس و سحر، پارمیس دختری ساکت و...
به نام خدا
تابستانی که برف بارید
نویسنده: زینب نامداری
#پارت_اول
از شنیدن صحبتهایش گوشهایم سوت میکشید، با ضعف ناشی از روح ناتوانم درب شیشهای را هل دادم و از سی سی یو خارج شدم؛ همهی کسانی که پشت در بودند به استقبالم آمدند. سرم گیج میرفت و صداها گنگ و درهم به گوشم میرسید...
#پارت_اول
استرس به همه اعضا انتقال داده شده بود همه با اضطراب به یکدیگر نگاه میکردندو بر روی میز کوچکی کنار اسکله بود نشستند ومنتظر ماندند.
آرش انقدر عصبانی بود که با پاهایش روی زمین ضرب گرفت و ساعتش را مدام چک میکرد؛ دیگه صبرش لبریز شد؛ رو به رضا یکی از بادیگاردها با داد گفت:
-رضا پس این لعنتی...
بعد از شنیدن صدای زنگ در. با سرخوشی به سمت در میرم و در رو باز میکنم.
اول عمو رامین داخل میاد. عمو رامین شوهر خالم هستش. اما من از بچگی عمو صداش میکردم.
دستمو جلو میبرم و دست میدم باهاش.
بعد از احوال پرسی با عمو وخاله نرگس مهربونم؛ میپرم به سمت ماکان میرم دستام رو باز میکنم و از گردنش آویزون...
انجمن رماننویسی | دانلود رمان جدید
^جک^
لئو ابرویی بالا می اندازه و رو به من میگه:
-جک تو امشب شیفت داری؟
با ناراحتی سری تکون میدم.
-آره لعنتی، امشب می خواستم باهاتون بیام تا با هم بریم هوا ولی این فروشگاهی که تازه رفتم توش کار کنم، رئیسش خیلی گیره.
لئو در حالی که سعی میکنه خودشو متفکر نشون...