خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Whisper

مدیر آزمایشی تالار ویرایش
ویراستار انجمن
مدیر آزمایشی
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
553
امتیاز واکنش
11,473
امتیاز
303
زمان حضور
97 روز 20 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمن الرحیم
نام رمان: ترانه‌های زندگی
نویسنده: نجوا ملکی (~Najwa_m~) کاربر انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: MĀŘÝM
ژانر: عاشقانه
خلاصه: بی‌خبر از اتفاقات در پیش رویش مدرک معماری‌اش را برای آغازی نو دریافت می‌کند؛ غافل از تمام پستی و بلندی‌هایی که پدرش بیل به دست برایش حفر کرده است! نه می‌تواند نه بر زبان بیاورد و نه می‌تواند شهر رویاهایش را زیر کوهی از اجبار دفن کند!


در حال تایپ رمان ترانه‌های زندگی | ~Najwa_m~ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MĀŘÝM، MaRjAn، ASAL RIAZIAN و 13 نفر دیگر

Whisper

مدیر آزمایشی تالار ویرایش
ویراستار انجمن
مدیر آزمایشی
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
553
امتیاز واکنش
11,473
امتیاز
303
زمان حضور
97 روز 20 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
آرزو،
چیز قشنگی‌ست!
چیزی که امکان دارد به رویا تبدیل شود!
همانند آرزوهای من!
نتوانستم به آن‌ها برسم؛
در واقع،
نخواستند که به آن‌ها برسم!
چرا؟
چون "ترانه‌های زندگی" من، به دست خویش نوشته نشده بود!
نت به نتش را شخص دیگری نوشته بود!
هر سازی که زده شد،
همانند رقصند‌ه‌ها، با آن رقصیدم!
اما در آینده قرار است چه ترانه جدیدی برایم نوشته شود؟


در حال تایپ رمان ترانه‌های زندگی | ~Najwa_m~ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MaRjAn، ASAL RIAZIAN، زهرا.م و 14 نفر دیگر

Whisper

مدیر آزمایشی تالار ویرایش
ویراستار انجمن
مدیر آزمایشی
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
553
امتیاز واکنش
11,473
امتیاز
303
زمان حضور
97 روز 20 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_اول
با تعجب به وسایلمون که روی زمین‌ کاشی کاری شده چیده شده بود، نگاه کردم!
چه خبره؟
ما قراره کوچ کنیم؟
اونم از خونه‌ای که 20 ‌ساله توش زندگی می‌کنیم؟
آب دهنم‌رو‌ قورت دادم.
بوی خاک و گل محمدی باهم قاطی شده بود.
به گلدونای مسی رنگ‌ که توش گل محمدی بود نگاه کردم.
‌خواستم وارد خونه بشم که درو زدن.
لـ*ـب پایینمو گزیدم و رفتم سمت در.
بازش کردم که دیدم همین مرده سمسار کوچه‌مونه.
یه بار منو واسه پسرش خواستگاری کرد بابا گفت نه!
اومد خواستگاری حدیث.
نکنه باز واسه همین مقصد اومده؟
لبخند دندون‌نما زد که جای خالی دندوناش پیدا شد.
اخم کردم و موهای قهوه‌ایم‌رو فرستادم داخل مقنعه‌م.
با صدای گرفته و نکره‌اش گفت:
-دختر برو کنار باید وسایلارو بردارم.
چشامو به این پروییش ریز کردم.
دندونامو روهم ساییدم و دست راستمو‌ زدم به‌ کمرم:
-به چه دلیل اونوقت؟
صدای «وایسا، وایسا» مامان با خش‌خش دمپاییاش اومد.
برگشتم سمتش.
شال صورتی رنگشو درست کرد و اومد پیش من:
-بفرما آقا محمود بردارشون.
دهنم باز شد و به مامان نگاه کردم.
یعنی چی؟
مگه میشه؟
همینجوری الکی؟
بردمش کنار و محمود با کارگراش وسایلارو برداشتن و بردن:
-مامان چرا می‌زاری وسایلامون‌رو ببرن؟
مامان لبخند زد و با دستش چونم‌رو گرفت.
با دست دیگه‌اش موهام‌رو داد کنارو به گونم دست کشید:
-عزیزم، قراره برگردیم روستا پیش مادربزرگت!
لبمو گزیدم.
ای وای!
ولی من تازه درخواست دادم برای کار توی یه شرکت.
همین جمله‌رو برای مامان تکرار کردم‌ که نچی زد و‌ دستم‌رو کشید به طرف خونه.
بابارو دیدم که وارد شد و رفت سمت محمود.
آب دهنمو قورت دادم و سرمو‌ برگردوندم.
ولی صبح ‌که همه چی سرجاش بود!
همه چی امن و امان بود!
حالا یدفه چی شد؟
نه صبح درمورد رفتن حرف زدن نه شب!
نکنه خدایی نکرده بلایی سر مادربزرگ ‌اومده که الان یدفه داریم می‌ریم؟
وارد خونه که شدم پوفی کشیدم.
خالی خالی بود!
فقط چمدونامون رو زمین ولو بود.
بوی خاک و سیمان همه جارو فرا گرفته بود و یه سری گرد و غبار محو تو‌هوا معلق بود.
نچی زدم.
به دیوارای سفید رنگ‌ نگاه کردم.
رد قاب عکسا و ساعت مونده بود رو دیوار.
رو زمین کلا خاک‌ نشسته بود.
یکم‌ رفتم جلوتر و سرمو یکم به طرف اتاق مامان و بابا بلند کردم:
-مامان حالا چرا اینجا اینقدر کثیفه؟
چون خونه خالی بود باعث شد صدام ‌اِکو شه.
ولی خدایی خونه بوی خوبی می‌دادا!
با فکر بهش لبخند دندون‌نما زدم.
-اوهَ! چه خبره؟
با صدای حمید برگشتم سمتش.
با دهن کج شده به خونه خالی نگاه می‌کرد.
حدیثم که کنارش واستاده بود بدتر از حمید دهنش باز بود و با چشمای گرد به درو دیوار نگاه می‌کرد.
پشت کلمو خاروندم:
-قراره بریم روستا پیش مامان‌بزرگ!
حدیث با جیغ «نه»ای گفت و دوید سمت اتاق مامان.
حمید کیفشو پرت کرد وسط خونه که «عه» بلندی گفتم و اخم کردم.
اونم به دنبال حدیث، رفت به اتاق مامان!


در حال تایپ رمان ترانه‌های زندگی | ~Najwa_m~ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MaRjAn، ASAL RIAZIAN، زهرا.م و 14 نفر دیگر

Whisper

مدیر آزمایشی تالار ویرایش
ویراستار انجمن
مدیر آزمایشی
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
553
امتیاز واکنش
11,473
امتیاز
303
زمان حضور
97 روز 20 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_دوم
هعی خدا!
بهشون حق میدم.
یعنی قراره الان بریم؟
دستی به شکمم کشیدم.
از گشنگی داشت سوراخ میشد.
یعنی با اتوبوس میریم روستا؟
اون‌موقع که اومدیم شهر من فقط شش سالم بود و حسن ده سالش.
یعنی حسن نمیاد باهامون؟
معلومه که نه!
مگه سمیرا خانم میاد روستا؟
پوزخند زدمو‌ سرمو به نشونه تاسف تکون دادم.
خودشم‌بخواد مامان باباش نمی‌زارن.
دستمو‌ آوردم بالا و به مچ دستم نگاه کردم.
یه شماره به رنگ مشکی زده شده بود رو مچ دست چپم.
1009!
شماره‌ای که از قدیم رواج بود و ارباب به دست برده‌اش میزد!
دقیقا وقتی که دنیا اومده بود.
از همون موقع این شماره رو‌ دست منه و پاک‌ نمیشه!
حتی بابا نذاشت لیزرش کنم.
و چقدر من بخاطر اینکه تو سن کم تتو کردم از دست ناظم مدرسه کتک خوردم.
هر چقدرم که بهش میگفتم از بچگیم بوده باور نمی‌کرد و من مجبور می‌شدم با ساعت بپوشونمش.
آهی کشیدم.
اون روستا زندگی منو تباه کرد.
نمی‌دونم چطور توی یه مدرسه خصوصی درس می‌خوندم!
واقعا بابا این‌همه پول داشت؟
بخاطر اینکه از روستا اومده بودم‌ هیچکدوم از همکلاسی‌هام باهام حرف نمی‌زد.
بخاطر تغییر آب و هوا پوستم خشک شد و یه سری ترک روی لپم و دستم ایجاد شد و اونها بهم می‌گفتن زشت.
یادمه یه بار وقتی کلاش ششم بودم یه گروه چهار نفره از دخترا دورم کردنو موهامو قیچی کردن.
هر چقدرم گریه کردم گوش ندادن.
با یادآوری اونها بازم اشکام جاری شد.
رفتن سمت پله و نشستم روش.
حالا که تازه زندگیمونو ساختیم باز خراب میشه؟
سرمو تو دستام گرفتم و سعی کردم بی‌صدا گریه کنم.
ولی من می‌خوام معمار شم!
من می‌خوام تو شهر کار کنم!
تو روستا نمی‌تونم!
نمی‌تونم!
تازه یک‌هفته‌اش فوق لیسانسمو گرفتم ‌اونوقت... آخه چرا؟
انگار فقط منتظر بودن من درسم تموم شه بعد بریم.
دست کسی نشست رو شونم و بعد صدای حدیث بلند شد:
-آبجی!
سرمو بلند کردمو نگاهش کردم که لبشو گزید.
نشست و دستاشو دور شونم حلقه کرد:
-آبجی جونم! تو به مامان بابا یه چیز بگو! من دوست ندارم برم روستا درسته آب و‌ هواش بهتر از شهره؛ اما آنتن نداره! گوشیم آنتن نمیده اونجوری!
سرمو چرخوندم طرفش.
لبامو فشار دادم رو هم.
خواستم چیزی بگم که صدای بابا اومد:
-خانم! خانم! بچه‌ها بیاید ماشین اومد.
دست حدیثو انداختم پایین و رفتم سمت دسشویی.
مشتی آب به صورتم پاشیدم.
بینی‌مو کشیدم بالا.
چشام قرمز قرمز بود.
مقنعمو با شال عوض کردم.
بدون خشک ‌کردم صورتم از دسشویی خارج شدم.
فقط چمدون طوسی رنگ ‌من مونده بود.
دستشو آوردم بالا و ‌کشیدمش.
نگاه آخرو به خونه انداختم و پوست لبمو کندم.
سوزششو همراه با اومدن کمی خون حس کردم؛ ولی توجهی نکردمو برگشتم.
اما ایندفعه با دیدن نیسان وانت آبی دهنم باز موند.
قراره با این بریم؟
خز بازی تا چه حد؟
یا خدا!


در حال تایپ رمان ترانه‌های زندگی | ~Najwa_m~ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MaRjAn، ASAL RIAZIAN، زهرا.م و 14 نفر دیگر

Whisper

مدیر آزمایشی تالار ویرایش
ویراستار انجمن
مدیر آزمایشی
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
553
امتیاز واکنش
11,473
امتیاز
303
زمان حضور
97 روز 20 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_سوم
ووی من خجالت می‌کشم سوارش شم!
مخصوصا الان که همه چشما روی ماست.
چمدونمو دادم به بابا و سرمو انداختم تو زمین و بزور هم که بود سوار شدم.
ته ته نشستم و یه لحظه‌ام سرمو بلند نکردم.
درحال بازی با ناخنام بودم که بعد چند لحظه ماشین حرکت کرد.
حدیث با غیض گفت:
-تاحالا اینقدر حقیر نشده بودم! آخه نیسان وانت؟ توروخدا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ترانه‌های زندگی | ~Najwa_m~ کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: MaRjAn، ASAL RIAZIAN، زهرا.م و 13 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا